یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تجربه‌ای از سکسیسم
آزاده شمس


• افسر گفت که می‌توانسته دست‌کم جریمه‌ای بنویسد اما جریمه هم نمی‌نویسد. تشکر کردم‌ و در یک‌لحظه احساس ‌‌کردم معجزه‌ای رخ داده است. سریع سوار ماشین شدم و به‌طرف خبرگزاری رفتم. فقط سرفه امانم نمی‌داد و گلوم از دویدن‌های بی‌وقفه می‌سوخت. توی مسیر فکر می‌کردم چقدر پلیس خوبی بود، احتمالا چون خبرنگار بودم ماشین را نبرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۶ دی ۱٣۹٣ -  ۶ ژانويه ۲۰۱۵


خشونت بس: از در وزارتخانه که می‌زنم بیرون به تنها چیزی که فکر می‌کنم زدن تیتر مناسب برای گزارشم ا‎ست. نشست خبری طولانی بود و با خودم فکر می‏کنم خبرهای مهمی داده شد. باید بعضی حرف‎های مهم‎تر را بیاورم بالا و بولدشان کنم. در همین حال و هوام که دوست خبرنگارم می‌پرسد ماشین آورده‌ای؟ مسیرت کجاست؟ من هم تا یکجایی با تو می‌یام. دارم فکر می‌کنم که از کجا بروم که او را هم برسانم که یک جرثقیل حمل ماشین رد می‌شود. با خودم فکر می‌کنم چقدر ماشینی که می‎برد آشناست. چقدر شبیه ماشین من است. جمله‌ی «وای این ماشین من است» را بلند می‌گویم و بند کوله را روی دوشم محکم می‌کنم و به صداهایی که می‌گوید فایده ندارد به جرثقیل برسی هم باید بروی پارکینگ، بی‌اعتنایی می‌کنم و با تمام توانم می‌دوم.

جرثقیل می‌پیچد و از دیدرس من خارج می‌شود، پیچ را رد می‌کند، لعنتی چقدر تند می‌رود، می‌دوم توی خیابان دنبالش، توی همین دویدن‌ها با خودم فکر می‌کنم حالا چه‌کار کنم اگر ماشینم را ببرند پارکینگ؟ کِی خبرها را بخوانم؟ حالا بقیه خبرنگارها خبرشان را زود می‌خوانند و خبر من دیرتر می‌رود. کلی هم هزینه پارکینگ و حمل‌ونقل ماشین می‌شود. اشکالی ندارد کاری است که شده.

این فکرها توی سرم بود و تندتند می‌دویدم که دیدم جرثقیل توی ترافیک گیر کرد، به‌سرعت از بین ماشین‌ها عبور کردم و خودم را رساندم کنار شیشه، روی پنجه پا بلند شدم و با موبایلم به شیشه زدم. پلیسی که کنار دست راننده نشسته بود، شیشه را داد پایین و با تعجب به من نگاه کرد. نفس‌نفس زنان گفتم: «آقا این ماشین منه. من خبرنگارم آمده بودم برنامه خبری. به خدا هیچ علامت حمل با جرثقیلی هم آن دور و بر ندیدم». پلیس که خیلی هم جوان بود، گفت: «خانم تابلو حریم دارد، حتما که نباید زیرش پارک کنی که ماشینت را ببرند، حالا می‌توانی بیایی پارکینگ و ماشین را بگیری». کارت خبرنگاری‌ام را باعجله از کیفم درآوردم و گفتم: «آقا ببین این کارت خبرنگاریم این هم کاغذ خبرهام. به خدا وقت ندارم اگر ماشین را ببرید بیایم دنبالش، همه کارهای من به هم می‌ریزد». پلیس جوان که به نظر می‎رسید از نفس‌نفس زدن و قیافه درهم‌وبرهم من کمی دلش به رحم آمده گفت: «اینجا که وسط خیابان است، بیا کنار ببینیم چه‌کار می‎شود کرد». جرثقیل آمد کنار خیابان و من دوباره رو به افسر پلیس که حالا مدارکم را هم گرفته بود، همه مطالب را دوباره تکرار کردم. گفت باشد ماشین را بهتان تحویل می‌دهیم اما بیشتر حواستان به علائم باشد. راننده آمد پایین تا ماشینم را با آن چنگک‌های بزرگ بگذارد زمین. در همین گیرودار پیرمردی شروع کرد به دادوفریاد رو به راننده که چرا ماشین را ازاینجا دارید می‌برید اینجا که تابلو ندارد، راننده هم عصبانی شد که ماشین را ازاینجا نمی‌بریم و اطلاع ندارید حرف نزنید و من سریع به مرد ماجرا را توضیح دادم و فرمی را از افسر گرفتم که در آن باید می‌نوشتم که ماشینم را تحویل گرفته‌ام. به درخواست افسر اسم و شماره تلفنم را نوشتم و امضا کردم. افسر گفت که می‌توانسته دست‌کم جریمه‌ای بنویسد اما جریمه هم نمی‌نویسد. تشکر کردم‌ و در یک‌لحظه احساس ‌‌کردم معجزه‌ای رخ داده است. سریع سوار ماشین شدم و به‌طرف خبرگزاری رفتم. فقط سرفه امانم نمی‌داد و گلوم از دویدن‌های بی‌وقفه می‌سوخت. توی مسیر فکر می‌کردم چقدر پلیس خوبی بود، احتمالا چون خبرنگار بودم ماشین را نبرد.

رسیدم خبرگزاری و مشغول خواندن خبر برای تایپیست شدم که تلفنم زنگ خورد: «سلام، من همان افسری هستم که امروز داشت ماشین شما را می‌‌برد، خواستم ببینم وقتی شلوغ شد مشکلی برای شما پیش نیامد، شما راحت رفتید؟ راننده ما نگران شده بود، چون برای ما مسئولیت دارد.» نفهمیدم چه چیزی برای او مسئولیت دارد، اما گفتم که نه مشکلی پیش نیامد و از او ممنونم و از این حرف‌ها. خبرم که تمام شد، پیامی از پلیس جوان به گوشی‌ام رسید: «شرمنده مزاحم شدم، خواستم نگرانی راننده برطرف شه. این شماره خودمه. باز کاری داشتید در خدمتم. ولی خداییش شانس آوردید به‌موقع رسیدید.» خب کم‌کم داشتم ماجرا را متوجه می‌شدم که نه معجزه‌ای رخ داده، نه بُرندگی خبرنگاری ارزشی دارد، همه‌چیز به جنسیتم برمی‌گردد.

جواب دادم: «دست شما درد نکند، لطف کردید. ممنونم. اگر کاری بود، حتما.» جواب داد: «خواهش. انجام وظیفه بود، کاری نکردم که.»

این پیام و پیام‌های بعدی را بی‌جواب گذاشتم. انگار که آب سردی ریخته باشند روی تنم، گیج بودم. به همسرم زنگ زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم، گفت: «دیدی میگم این‌قدر از حقوق زنان حرف نزن. زن‎ها از حقوق خودشان حرف می‌زنند، اما همه‌جا از امتیاز زن بودن استفاده می‌کنند، وقتی می‌توانی از حقوق زنان استفاده کنی و برای حقوقت بجنگی که این امتیازها به تو تعلق نگیرد.»

حرفش منطقی و درست بود، اما من این اتفاق را مصداق کامل سکسیسم می‌دانستم، اینجا هم حقوقم ضایع‌شده بود، در عین ناآگاهی و بی‌اطلاعی من، به من نگاهی جنسیتی شده بود، درحالی‌که فکر می‌کردم این من، خودِ خودِ من هستم که جلوی این اتفاق را گرفتم، نه جنسیتم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست