۱۷ دی سالروز مرگ جهان پهلوان تختی
تختی: "دوست دارید مرا بشناسید"؟
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۷ دی ۱٣۹٣ -
۷ ژانويه ۲۰۱۵
طرحی قدیمی از جهان پهلوان که فقط یکبار منتشر شده است
اخبار روز - کرد سنندجی: چهل و هفتمین سالگرد درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی امروز 17 دی ماه در ابن بابویه تهران برگزار می شود. فکر کردم بجای نوشتن یک مقاله مجموعه ای مختصری را در باره زوایای زندگی ورزشی و اجتماعی جهان پهلوان تختی تهیه کنم تا از یک طرف تنوع در پردازش برای سالروز مرگ جهان پهلوان باشد و هم نسلهای جهان پهلوان خاطرات آن ایام را مرور کنند و از طرف دیگر نسل جدید بیشتر با جهان پهلوان تختی آشنا شود. در این مجموعه یک عکس جهان پهلوان تختی که بصورت طراحی در 55 سال قبل در کیهان ورزشی چاپ شده و تاکنون در هیچ منبع دیگری انتشار نیافته برای اطلاع خوانندگان عزیز اخبار روز بازنشر می شود. این طرح کاریکاتور گونه برای مطلب "دوست دارید مرا بشناسید"، چاپ شده بود.
این منم غلامرضا، فرزند درد و رنج
هفته نامه کیهان ورزشی 23 دی ماه سال 1346، یک هفته بعد از مرگ تختی، ویژه نامه یی در باره مرگ، زندگی و قهرمانی های او چاپ کرد.
در این شماره مطلبی از خود تختی به چاپ رسیده. مهدی دری سر دبیر کیهان ورزشی که دوستی نزدیکی با تختی داشت، قبل از مسابقه های جهانی 1956 از او خواست تا خاطرات خود را برای کیهان ورزشی بنویسد. در ابتدای این مطلب به نقل از خود کیهان ورزشی آمده است:
"تختی روزنامه نگار و نویسنده نبود. او ده بار چرگ نویس و پاک نویس کرد تا این نوشته را نوشت. می گفت: هر عیبی داره ببخشید."
این بخشی از نوشته های خود تختی است که سال 1338 نوشته شد و هشت سال بعد با تیتر "دوست دارید مرا بشناسید"، در کیهان ورزشی چاپ شد.
من بیشتر وقت ها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلوبین جنگهای گذشته، خود را سرگرم می کردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی می گذارد به خصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش دوشت داشتم، اینکه می گویم دوست داشتم نه اینکه خیال کنید او را آدمی لایق می دانم، نه، من به او احترام می گذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید. در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود از قبیل مونتگمری، آیزنهاور و استالین را به دیوار می کوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکس ها را همه جا وقتی که برای غذا خوردن، اتاق کار خود را ترک می گفت با خود می برد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع شوم از شنیدن نام کشتی گیران سنگین وزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه و یا مجله یی که عکسی از آنها می دیدم از ترس اینکه تنم نلرزد آن نشریه را به دور می انداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را بدین ترتیب خرد کنم.
اما پس از آن من هم مثل او، آن مرد لاغر آلمانی شدم! من که همیشه حتی از تصویر "پالم" سوئدی می ترسیدم از فردای آن روز به دنبال آنها گشتم و آن عکس های سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشمانم قرار می دادم. من با آن چشمان رنگارنگ و پوست های مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندین سال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتی گیر ترکها در المپیک های گذشته) می گذرد هنوز لبخندش، کینه اش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده می شد، می بینم، بعدها که "حیدر" از تشک و حریف خداحافظی کرد "پالم"، "کولایف" و آخر از همه "آلبول" پسر موطلایی شوروی ها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در مسکو بر سرش می دیدم نیست جای او را گرفتند اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت، نه خیال کنید که حیدر بیشتر و با کمتر از آنها بود نه اینطور نیست بلکه من فراوان عوض شده بودم. من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار می دهم و با آنها راز و نیاز می کنم، با این تفاوت که بی نهایت به آنها علاقه مندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را می نگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارایی بنوشد اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم، من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داد، دندان به روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم هر چند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.
حیف از حیوان
با این ترتیب در سرما و گرما در روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمی شدند بر روی آن تمرین کنند فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین می کردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور که همیشه در ساعت معینی مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده می کردند، تصدیق می کنند.
اما پس از یک سال تمرین کوچکترین موفقیتی به دست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیف تر هم شدم!
در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من می گفتند: "تو خود را بی سبب شکنجه می دهی، برو دنبال کارت. تو اصلاً به درد کشتی نمی خوری".
این گفتارها، این تهمت ها، این ناسزاگویی ها آن هم در آن محیط که نه نشریه یی بود و نه دستگاهی مرا کاملاً از پای در آورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مایوس و دل شکسته بودم که لباسهای تمرینم را به دوش می کشیدم و با موتور سیکلت برادرم به خانه می رفتم، دیگر هیچکس وجود نداشت که قلب مرا از آن همه استهزا پاک کند.
هیچکس حاضر نبود مرا به کارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم می نگریستند و می گفتند: اینو ببین که لخت می شه و تمرین می کنه". من یک سال در زیر این باران استقامت بیهوده یی کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یک سال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یک سال این رنج را بر دوش خود بکشم.
پس از اینکه به تهران آمدم آن پسر 70 کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه ده مرتبه از کشتی گیران زمین نخورم!
اولین باری که در یک مسابقه شرکت کردم چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود.
من گل کردم
کفش و لباسمم همان بود، اسمم عوض شده بود، اما هیچکس دیگر به من بد نمی گفت.
در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتی گیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام می گذاردند، راست هم می گفتند چون من فقط به درد زمین خوردن می خوردم و بس!
وقتی که 23 ساله شدم به غفاری باختم البته این باخت امیدوار کننده بود که نظر همه را برای قضاوت کردن در باره من برگرداند. برای اولین بار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد، من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولین بار روزنامه یی از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم. کاری ندارم، روده درازی نمی کنم فقط می گویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی جرم تشک گرفت.
فرزند درد و رنجم
من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم، من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند دوست می داشتم و امروز به دوستی آنها بی حد افتخار می کنم اما در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته می شد مرا شکنجه نمی داد، چون من راه خود را می دیدم. راهی بود روشن که در آن می شنیدم:
رضا! تو کاری با این حرف ها نداشته باش راه خود را بگیر و برو آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.
همیشه پیش خود فکر می کردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیده ایم. اوضاع و احوال به قدر واضح و آشکار بود که همه می توانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کرده ام. صعود این قوس مخصوصاً از سال 1950 به بعد شدیدتر شده بود.
علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود گوشتی در جهت رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول می داشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم، در آن شرایط خواه ناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک می کردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون گردد. فکر اینکه روزی قهرمان کشور و یا احتمالاً قهرمان جهان شوم، خجالتم می داد. اصلاً من در این مورد کمتر فکر می کردم چون جرات آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانه یی بود و نباید با یاد آن دلخوش بود. 9 سال پیش در یک مسابقه تقریباً با اهمیت دوم شدم من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.
من فاصله مابین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی می دانستم یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریباً مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال 1329 صاحب مقام "وزارت!" اگر دیدم متوجه شدم که هیچ کاری نکرده ام و چیزی هم به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام می کردند، اضافه گردیده است. من و قمر مصنوعی؟ من فقط یک مرتبه شوروی ها را پشت سرگذاردم اما آنها سه بار اول شدند. از سال 1951 الی 56 من در طرف راست کرسی در آنجا که مدال نقره تقسیم می کنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است قرار داشتم در حالی که شوروی ها همیشه نیم متر بلندتر از من می ایستادند و موقعی که از آن بالا می خواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز می کردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟
قهرمان شدم اما بر مغزم اضافه نشد
دیگر دلم نمی خواست قهرمان کشور شوم می خواستم به همه آنهایی که به من می خندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر می کرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر بااین اندیشه عذاب نمی کشیدم اما دایم گمان می بردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کرده اند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل می پنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من می خواهم "قمر" به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شوروی ها عوض شد و من هم مثل "کولایف" برای گرفتن طلا کاملاً "دولا" شدم. اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکرده ام.
تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت این بود که من دیگر خود را حقیر نمی شمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را به دوش می کشیدم از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (1956) یک سال بعد به استانبول رفتم اما این بار نه در وزن ششم و نه در وزن هفتم بودم بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت. آن شخص "حمید کاپلان" نام داشت که اهل آنکارا بود.
متاسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی و آلمان شدم ولی خودم و همه اطرافیان خوب می دانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی می گرفت و به آن غولان می باخت در گوشم گفت:
"داش تختی حالا می فهمی چاکرت حسین چی می کشه"...
او راست می گفت اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب فهمیدم که نباید به این زودی ها قدم به وزن هشتم نهاد.
پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی او شده بودم نه او...
این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو به وسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم تصور کردم. چون واقعاً هم همینطور بود چه در سال 1954 ژاپن و چه در 1957 استانبول در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحت ترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم.
تا قبل از المپیک ملبورن پنج بار از کشتی گیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سال های 51 و 52 در هلسینکی و در فستیوال ورشو به ترک ها و شوروی ها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو آخرین شکست من از شوروی ها بود تا آنجا من بودم که می خواستم بر کرسی آنها سوار شوم اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من می دویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند به همین جهت من بایستی توجه کافی می کردم و آدم با دقتی می بودم در حالی که چنین نعمتی مانند یک معادله مجهولی" در وجودم ناپدید گردید و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه موفق نشدم آن معادله یی را که در رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و بدین ترتیب عنوانی که با تحمل مصایب فراوان نصیب من گردید از دست دادم اما حالا فکر نمی کنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم.
همین که من از سکوی دومی به راحتی به پایین آمدم تا "آلبول" در جای پای من قدم گذارم و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند دیدم هیچ چیز از من کم نشده است. مثل ملبورن می مانم، همچنان که آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود همان یخبندان مسکو و باکو.
چرا، در خارج از تشک همه خیال می کنند ما بر خلاف انسان های دیگر هستیم، راه رفتن، خوابیدن، غذا خوردن ما خارق العاده است، در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق می کند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشه یی کشیده ام؟ و برای مسابقات جهانی چه کار می خواهم بکنم؟
پایه مطمئنی بودم
چندین سال پایه های کرسی یی را تشکیل می دادم که شوروی ها و فقط یک بار ترک ها بر روی آن جای داشتند. همیشه بالای کرسی از آن آنها بود و من پایه یی بودم. یک پایه محکم که هیچ گاه سکوی افتخار را از سستی خود نمی لرزاندم.
در سال 1951 که به هلسینکی رفته بودیم هنوز شوروی ها نمایش کشتی خود را آغاز نکرده بودند و فقط ما با ترک ها به خصوص با سوئدی ها جنگ داشتیم، در فنلاند من فقط به حیدر ظفر ترک باختم. هلسینکی نخستین سفر من بود و حالم در هواپیما بیشتر از همه خراب بود.
سال بعد که المپیک 52 در هلسینکی برگزار می شد شوروی ها با یک گروه کشتی گیر غریب قدم به میدان المپیک نهادند و جو خود را آغاز کردند در آنجا همه از آنها وحشت داشتند.
آن سال شوروی ها جانشین ترک ها شدند اما من نفهمیدم برای چه جانشین حیدر ظفر نشدم و شخص دیگری که اهل مسکو بود مدال طلا گرفت. امتیاز من و رقیب روسی ام مساوی بود. من او را یک خاک کردم. در خاک به پلش بردم اما او سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر کشتی هم که قصد درو کردن او را داشتم او پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد. اگر قانون امروز می بود من و او مساوی بودیم اما دو بر یک شوروی ها از من بردند.
این دومین مسافرتم به خارج و دومین دیدارم از شبه جزیزه سرد و آرام اسکاندیناوی بود.
در سال 1953 که مسابقات جهانی در ایتالیا برگزار شد ما شرکت ننمودیم، من از این عدم شرکت تاسفی نمی خورم، در ایتالیا مسابقات خیلی آسان تمام شد و تقریباً قحط الرجال بود.
پس از هلسینکی وزن من 95 کیلو شده بود یعنی 25 کیلو بیشتر از روزی که شروع به تمرین کشتی کردم.
من مجبور بودم برای اینکه خودم را به کلاس ششم کشتی برسانم حداقل 12 کیلو کم کنم. این برایم خیلی دشوار می نمود.
شب های توکیو مثل روزهای مرطوب صوفیه سرنوشت شومی را برای من ساخته بود که خود من هم غافل بودم.
در ژاپن من عنوان خود را از دست دادم، عنوانی که در آن زمان دلخوشی من بود. من در توکیو 79 کیلو بودم.
از "پالم" بی نهایت وحشت داشتم حتی می ترسیدم به او حمله کنم در حالی که راحت خاک می شد.
او به محض سرشاخ شدن با من دو دست مرا از انتها بغل کرد و تا خواستم خود را از بدن سفید و پشم آلود او رها سازم او بافت پایی مرا پایین برد و پس از اینکه می خواستم برخیزم یک چوب قرمز رنگ را دیدم. این چوب به وسیله داوری که لباس سفید به تن کرده بود و علامت پرچم کره بر سینه داشت به هوا بلند شده و پیروزی پالم را اعلام می داشت. در آن سال پالم مدال طلای المپیک داشت. چه مدال بی وفایی که حتی با شکست دادن من هم، برایش وفا نکرد. در شش دقیقه اول من به قصد زیر گرفتن به او حمله کردم. کرلایف خیمه زد و خاکم کرد، در خاک رو کردم. این تنها فعالیت من و او بود. قضات مسابقه دو بر یک رای دادند.
به کولایف مدال طلا و به من مدال نقره تعلق گرفت. بلغاری ها، مصری ها و لهستانی ها حریفانی بودند که به وسیله من ضربه شدند اما کولایف جوان بلغاری را با امتیاز برد.
حریف بلغاری آن زمان را در صوفیه دیدم که در لژ تماشاچیان نشسته بود.
او پس از وزن کشی [...] به من داد و گفت: تو علاوه بر اینکه همشهری من "سیراکف" را شکست می دهی شانس داری که مدال طلا بگیری.
سرنوشت پالم و کولایف شبیه هم بود. مثل سوئدی ها، شوروی ها هم ما را به مسکو دعوت کردند. اما تفاوت من در شوروی این بود که در آنجا هیچ نداشتم در صورتی که در شوروی مدال نقره با من بود.
کولایف در باکو به من باخت و این باخت در مسکو هم تکرار شد. در باکو یک مرتبه در شش دقیقه اول و در مسکو هم در سه دقیقه آخر خاکش کردم.
در نخستین شب مسابقات کشتی ایران و شوروی، شوروی ها جوانی را برای مقابله با من به میدان فرستاده بودند که آلبول نامیده می شد، نخستین آشنایی من با او در میان توفانی از شادی بی حد و حصر مردم بود، وقتی که آلبول را دیدم هنوز موهایش به خوبی نریخته بود. او شبیه دخترانی می نمود که برای بخشش از درگاه خداوند نزد کشیش می روند، هیچگاه چهره متحیر و امیدوار کننده او را فراموش نخواهم کرد.
وقتی که او دست مرا فشرد احساس کردم گرمی فراوان در وجودش می جوشد، چهره اش انسان وار وادار به نوازشیم کرد نه جنگ، من اگر جای او می بودم هیچگاه صورتم را به خاطر کشتی پیر نمی کردم، او شبیه مریم عذرا بود که هیچ گناه نداشت...
اما همین مریم عذرا که در مرحله اول گمان می بردم "توفیق" خودمان او را به راحتی مغلوب می کند درس بزرگی به من داد که در زندگی ام تاثیر فراوانی داشت. او با آن قیافه بی تفاوتش با آن دهانی که هیچگاه برای تکلم باز نمی شود به من آموخت که برای ... روزی "رنج" انتهایی ندارد و نیروی جوانتر که سر به گریبان برده است هر آن علم تهدید خود را بر می افزازد.
او به خیز اول من که برای زیر "یک خم" بود چنان پاسخ داد که یاد آن باعث رنجم می شود.
وقتی که یک پایش را بغل کردم بدنم را دیدم که به دور دست هایی که هنوز عضلاتش جوان بود و به چشم نمی خورد حبس گردیده است و تا خواستم خود را از آن زندان خلاص کنم پلی رفتم و سه امتیاز به او دادم، گیج شده بودم و بی حد افسرده آن بچه که هنوز در خانه خود برای یک آبنبات گریه می کرد در اواخر کشتی مغلوب شد و من مثل کسی که قصد دارد قربانی خود را با لبان تشنه سر ببرد در وسط تشک زمینش زدم. چه کار چندش آوری ... او نفسش مثل اتوبوسی بود که ما را از مسکو خارج می کرد و بر فراز کوه ها دایم خاموش می شد او در همان خاموشی و در حالی که چشم هایش [...] سرخ شده بود نزد مادرش رفت تا لباسش را به تن کند، قیافه اش به خصوص چشمانش بی نهایت به چشمان من در توکیو شباهت داشت.
پس از آنکه به اتفاق نزد من آمدند از من تشکر فراوان کردند. مادرش می گفت مواظب این بچه من باشید او خیلی به شما علاقه دارد!!
در مسکو من به او یک قلم خودنویس هدیه کردم و او به من یک کلاه داد، کلاه او 50 روبل ارزش داشت آن شب نخستین شب آشنایی من و آلبول بود.
یکی از خادمین حرم امام رضا (ع) می گوید: آخرین باری که تختی به مشهد آمد از خادمین حرم خواهش کرد پس از خلوت شدن حرم به او اجازه دهند چند دقیقه در حرم باشد. مسئولان با درخواست تختی موافقت کردند و آن شب شاهد صحنه ای بودم که واقعا مرا متأثر کرد. مرحوم تختی تنها وارد حرم شد و حدود 15 دقیقه کنار ضریح به راز و نیاز پرداخت. چراغ های حرم خاموش بود و من گوشه ای منتظر بودم که تختی کارش تمام شود و در را ببندم. آن مرحوم در حالیکه دو دست خود را محکم به پنجره ضریح داشت و صورتش را به آن چسبانده بود به شدت می گریست، ناله می کرد و می گفت: یا امام رضا، من، غلامرضا، غلام تو هستم. هر چه دارم از تو دارم، کمکم کن. درمانده شدم تا حالا آبروی مرا حفظ کردی نگذار در میان مردم بی آبرو شوم. به من روحیه و توان بده تا بتوانم همیشه در خدمت مردم باشم. تو خیلی چیزها به من دادی. باز هم به کمکت نیاز دارم، ناامیدم نکن.
گرایشهای سیاسی و فعالیتهای اجتماعی
غلامرضا تختی در در تابستان ۱۳۴۰ خورشیدی از طرفداران محمد مصدق و «جبهه ملی ایران» شد..
پس از کودتای ۲۸ مرداد، مدتی دچار غمزدگی ناشی از تحولات سیاسی و کنار گذاشته شدن محمد مصدق از مقام نخست وزیری شد و تلاش میکرد تا نامش در مجامع عمومی زیاد برده نشود.
در تاریخ ۱۰ شهریور ۱۳۴۱ زلزله مهیبی به قدرت ۷٫۲ ریشتر، به ویرانی کامل شهر بوئین زهرا و تمام روستاهای اطرافش انجامید. بر اثر زلزله بوئین زهرا در حدود بیست هزار نفر کشته و هزاران خانواده نیز بیخانمان شدند. بهدنبال ناتوانی دولت وقت برای عملیات کمک و امداد، غلامرضا تختی یک کامیون در اختیار گرفت و با آن به محلات پرجمعیت تهران میرفت و با بلندگو شخصا از مردم میخواست تا به زلزلهزدگان کمک کنند. مردم نیز رخت، لباس و پول اهدایی خود را به تختی میسپردند. واکنشها چنان باورنکردنی بود که بلافاصله موجی بزرگی از نیکوکاران به راه افتادند و دهها کامیون به وی سپرده شد.
پس از وقایع ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، وی به عنوان عضوی از شورای مرکزی جبهه ملی ایران برگزیده شد. این واقعه باعث شد تا از سوی ساواک به عنوان یک «ناراضی» شناخته شود. از این روی، دستگاه ورزشی بنا به تصمیم سازمان امنیت و اطلاعات کشور، از تمرینهای تختی جلوگیری میکرد و به هر شکل میکوشید تا از حضور او در مجامع ورزشی بینالمللی که با استقبال کنفدراسیون دانشجویان ایرانی روبرو میشد، جلوگیری کند.
هنگام درگذشت محمد مصدق در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۳۴۵، غلامرضا تختی به تهدید مأموران نظامی و امنیتی مبنی بر خودداری از سفر به احمدآباد گوش فرا نداد و به افسران میگفت «دستگیرم کنید».
جهان پهلوان تختی در آینه ادبیات
یکی از شاخصهای برجسته فرهنگ و تمدن هر سرزمینی، حضور ورزش در متن آن جامعه و نگرش پویا و باورمند نسبت به آن است.
در سرزمین پهناور ایران از دیر باز به ورزش، و منش و روحیه پهلوانی ارج بسیار گذاشته شده، و در منابع تاریخی از ایرانیان به عنوان مردمانی یاد شده است که نه تنها در پرورش جسم خویش، و کسب مهارت و توانمندیهای افزونتر کوشا بودهاند، بلکه در تربیت فرزندان و نسلهای آینده نیز سعی وافری داشتهاند. در آثار سخنوران و مشاهیر فرهنگ این دیار همواره کاهلی و تنآسایی مذمت شده و سختکوشی و ورزش مورد ستایش قرار گرفته است.
از جمله ویژگیهای بسیار ارزنده و تحسین برانگیز در تاریخ ورزش ایران، ترویج خصلتهای جوانمردی و نوعدوستی بوده است که موجب شده تا ورزش ایران همواره همانند پرندهای با دو بال <توانایی> و <دانایی> اوج بگیرد و لذا در همه دورانها ورزشکاران حامیان مردم در دشواریها و از مبارزان و مجاهدان علیه زور و ستمگری بودهاند.
در شاهنامه حکیم فرزانه توس، پهلوانان، اشخاص زورمند و اخلاقگرا هستند که در هنگامههای سخت به میدان آمده و به کمک تودههای مردم، و نجات زاد و بوم خویش برمیخیزند.
در واقع فرهنگ حاکم بر تاریخ ورزش ایران، فرهنگی اخلاقگرا، مردمدار، شعورمند و تابع مهر و آیین است، و به همین سبب پهلوانان ایرانی همواره مردانی مورد احترام و وثوق مردم، و تکیهگاه جامعه در توفانها و بحرانها بودهاند.
به گواه تاریخ از دل جامعه ورزش ایران در هر عصری چهرههایی برخاستهاند که به لحاظ نیرومندی و نیز خصایص انسانی مورد توجه اجتماع قرار گرفته و مصدر انجام امور ارزشمندی بودهاند، تا جایی که برخی از این رادمردان، ناخواسته به اسطورههایی در نزد مردم مبدل شدهاند و آنچه که بیشتر موجب چنین عاملی شده است خضوع و خشوع، فروتنی، دستگیری از نیازمندان، حمایت از فرودستان، ادب، بینیازی به دنیا و عدم چشمداشت به مقام و منصب، غلبه بر خشم و شهوت، پارسایی و... بوده است.
در ورزش کهن ایران، پوریای ولی، اسطورهای جاودان و هماره ستایش شده است، به آن جهت که وی در عین توانگری و قدرتمندی در میادین مبارزه، در میدان غلبه بر نفس و هواهای گذرای دنیوی نیز فاتح بود که در فرهنگ ورزش ایران غلبه بر نفس اوج پهلوانی است:
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
در تاریخ ورزش معاصر ایران غلامرضا تختی از چهرههایی است که علاوه بر ورزش، در دیگر زمینهها نیز به فعالیت پرداخت و نه تنها در عرصه ورزش بلکه در بین تمامی اقشار جامعه ایران و نیز دیگر ورزشکاران و علاقمندان به ورزش جهان احترام و محبوبیت فوقالعادهای پیدا کرد.
تختی علاوه بر افتخارآفرینی در عرصه ورزش کشتی، انسانی متین و مودب و با اخلاق، شخصیتی دردمند و در پی امداد به محرومان جامعه، و فردی دیندار و با روحیه انقلابی بود و مجموعه تمامی این خصوصیتها که کمتر در انسانی جمع میشود، از او چهره مقبول و محبوب و اسطورهای ساخت، که پس از سالها هنوز مورد تکریم است.
● اسطورهای به نام تختی
روانشاد غلامرضا تختی در روز پنجم شهریورماه سال ۱۳۰۹ در محله <خانیآباد> تهران دیده به جهان گشود، چنان که خود نوشته است: <پدرم روی اصل اعتقادات مذهبیاش و ارادت خالصانهای که به امام هشتم داشت، نام غلامرضا را برمن نهاد.
(جهان پهلوان تختی - ص۷)
تختی با تلاش و جدیت فراوان و علیرغم فقر مادی شدیدی که خانوادهاش با آن دست به گریبان بود، توانست در ورزش کشتی رشد کرده و به مراتب بالایی دست پیدا کند...
(جهان پهلوان تختی - ص ۱۰)
در عرصه ورزش کشتی تختی در شمار پرافتخارترین ورزشکاران این رشته در سطح ملی و جهان است و وی را در شمار نوادر این ورزش میشناسند، اما آنچه که از تختی اسطورهای شگفت آفریده است ادب، تواضع، نوعدوستی و خصوصیات پهلوانی اوست که ریشه در باورهای فرهنگ ملی دارد.
در شرایط اختناق تختی مبارزه خود را با فساد و چپاولگری رژیم پهلوی آغاز کرد و بیپروا به مخالفت با سیاستهای دستگاه حاکم برخاست. وی با بسیاری از مبارزان و مجاهدان مشهور آن روزگار مانند آیتالله سیدمحمود طالقانی ملاقات و ارتباط داشت.
(جهان پهلوان تختی - ص ۶)
بیگمان این ملاقاتها و مبارزات از چشم ساواک پنهان نبود و چنان که از اسناد به جا مانده از آن دوران استفاده میشود، نگرانی رژیم را برانگیخته بود. در نتیجه روز به روز فشارها و محدودیتهای افزونتری برای تختی در نظر گرفته شد، تا جایی که علیرغم آوازه فرامرزی و محبوبیت فراوان تختی از حضور او در سالنهای تمرین و مسابقات جلوگیری میکردند و تضییقات فراوانی برایش به وجود میآوردند. حتی حقوق پهلوانی و قهرمانی جهانی وی و سایر مزایایش را نیز قطع کردند.
(جهان پهلوان تختی - ص ۵۶)
علیرغم تمامی مشکلاتی که برای او به وجود آوردند، مردم او را با مهر و اشتیاق فریاد میزدند و بیسابقهترین ابراز احساسات را نثارش میکردند، تا جایی که همین موضوع سبب خشم شاهپور غلامرضا - برادر شاه، که ریاست کمیته ملی المپیک را داشت - شد و کینه شدیدی از تختی به دل گرفت، بهگونهای که در مراسم جشن کوهنوردان که در تالار فرهنگ برگزار شده بود، به نشانه اعتراض به حضور تختی، قهر کرده و سالن را ترک کرد.
(جهان پهلوان تختی - ص ۴۸)
شخصیت <کاریز ماتیک> تختی برای رژیم وقت نگرانی بزرگی به شمار میآمد و از گسترش نفوذ و محبوبیت او که روز به روز بیشتر میشد، هراس و اضطراب فراوانی در سران حکومت پدید آمده بود.
تختی در نتیجه سفر به کشورهای پیشرفته جهان و درک پیشرفتهای آنان در مقایسه با محرومیتها و عقبماندگی کشورش بسیار اندوهگین بود و علت این فاصله اسفانگیز را در بیلیاقتی و خیانت پیشگی رژیم وابسته و مستبد میدانست. نفرت تختی از دستگاه حاکمه به گونهای بود که در سالهای آخر زندگی، مبارزات حزبی را بیفایده میدانست و خواستار اقدامات عملی در جهت سرنگونی رژیم بود و این نکته را بدون پردهپوشی نه تنها با دوستان نزدیک، بلکه بطور آشکار نیز بیان میکرد.
(حماسه جهان پهلوان تختی - ص ۲۶۵)
هنوز چهارماه از تولد <بابک> فرزند تختی نگذشته بود که در روز ۱۸ دیماه ۱۳۴۶ خبر هولناکی منتشر شد. در خبر آمده بود: <غلامرضا تختی خود را کشت!>
(روزنامه اطلاعات - شماره ۱۲۴۸۰ - ص ۱)
اما اکثر مردم میگفتند: <تختی راکشتند.> جمله فاعل نداشت اما کشندهی <مجهول> گویی در ذهن همگان <معلوم> بود: دستگاه؛ و مقصود حکومت بود. انتشار وصیتنامه تختی و کوششهای دیگر نتوانست این اتهام را از ذهن مردم پاک کند، و خون این کشته بر گردن حکومت ماند.
(میراث پهلوی - ص ۷۷)
مردم در تشخیص خویش اشتباه نمیکنند، آنان در مراسم باشکوه تشییع پیکر تختی به قبرستان <ابن بابویه> - که عکسهای آن موجود است - برایش کلمه <شهید> را به کار بردهاند. این کلمه شاید امروز عادی به نظر برسد اما آن روز...
(تختی مرد همیشه جاوید - ص ۲۴۳)
بیتردید رژیم پهلوی با طراحی سناریو پیچیده و مکرآلودی تختی را از ۲ جهت نشانه گرفت که عبارت بود از:
۱) ترور فیزیکی
۲) ترور شخصیتی.
در این روش کارگزاران دستگاه جهنمی ساواک کوشیدند تا با خودکشی جلوه دادن شهادت مردی که محکمترین اعتقادات مذهبی را داشت، شخصیت وی را در نزد جامعهای که او را به جان دوست میداشت خرد کنند. از سوی دیگر مرگ چنین قهرمانی که سه دوره پهلوان ایران شده بود و در کمال صحت و سلامتی و سمبل تندرستی بود، از هیچ طریق و بهانهگیری غیر از خودکشی امکانپذیر نبود، و مشاهدات و بررسی مستندات بعدها این واقعیت را به اثبات رساند که جهان پهلوان قربانی توطئهای کثیف و ناجوانمردانه، و شایسته شهادتی مظلومانه شده است.
به گفته بزرگان زندگانی هر انسانی به طور حقیقی با فاصلهای که پس از مرگش آغاز میشود سنجیده میشود، به این اعتبار میتوان نتیجه گرفت که با گذشت زمان عظمت شخصیت تختی به نحو چشمگیری آشکار شده، و مردم قدردان و حقشناس ایران تلاشها، مبارزات، و تمامی ارزشهای تختی را بازشناخته و پاس داشتهاند.
نخستین واکنش ها پس از مرگ
«غلامرضا تختی خود را کشت!» روزنامه کیهان با انتخاب این تیتر در شماره ۷۳۳۳ خود در ۱۸ دیماه ۱۳۴۶ مردم ایران را غافلگیر کرد.
تیتر نخست روزنامه اطلاعات همان روز نیز این بود: «پیش از ظهر امروز تختی خودکشی کرد.»
اینها اولین خبرهایی بودند که پس از مرگ مرحوم تختی منتشر شدند. پیکر تختی ساعت ۳۰/۱۰ صبح در هتل آتلانتیک پیدا شد و تا ساعت ۲ بعدازظهر – که روزنامه های کیهان و اطلاعات روی کیوسک بود- هیچ خبری از او در رادیو و تلویزیون منتشر نشد.
دوستان تختی و برادر او اولین کسانی بودند که از مرگش باخبر شدند و آنها هم فدراسیون کشتی را باخبر کردند. با این که روزنامه های اطلاعات و کیهان مرگ تختی را خبر اول خود کرده بودند و نزدیک به ۳ صفحه به زندگینامه تختی ، مصاحبه های نزدیکان او و عکسهای قهرمانی و مرگ او اختصاص داده بودند، مسوولان وقت رادیو و تلویزیون اهمیت چندانی به پخش این خبر ندادند.
تلویزیون برنامه ویژه ای برای مرگ تختی نداشت ، اما شبکه ملی در اخبار ورزشی و سراسری این خبر را پخش کرد. تلویزیون تنها در روز اول مرگ تختی خبری از این واقعه پخش کرد و در برنامه های روزبعد، دیگر نامی از او نبرد. رادیو حتی یک خبر هم از مرگ تختی نداشت.
عطا بهمنش ، گزارشگر کشتی و نویسنده -که در زمان مرگ تختی گوینده اخبار ورزشی رادیو بود- بعدها در این باره گفت : «من خبر را نوشتم. رفتم که بخوانم ، اما گفتند نمی شود. در رادیو قبل از انقلاب حتی نمی گذاشتند اسمی از تختی بیاوریم. رده بندی مدال آورهای المپیک و جهان را هم که می خواندیم ، می گفتند اسم تختی را نیاور.
به هر حال ما می گفتیم ؛ البته نمی گویم تهدید می کردند، ولی تذکر می دادند.»
در پایین صفحه اول روز سه شنبه روزنامه کیهان (۱۹ دی ماه۱۳۴۶) عکسی از تشییع پیکر مرحوم تختی میان انبوه مردم با زیرنویس «سفر بی بازگشت تختی آغاز شد. بدرقه کنندگانش بسیار بودند، اما این بار بی امید و ماتم زده و…» چاپ شده بود.
در صفحه ۱۴ این شماره نیز دستنوشته های خود تختی دیده می شد؛ اما چهارشنبه تنها یک مطلب با تیتر «تختی درباره تختی سخن می گوید…» درباره زندگی او چاپ شده بود.
روزنامه اطلاعات نیز تنها ۳ روز از مرگ تختی نوشت. اطلاعات روز ۱۸ دیماه صفحات اول و ۱۷ خود را به مرگ تختی اختصاص داد. مطالبی از زندگی و افتخارات او، وصیتنامه و عکسی از اتاق تختی در هتل آتلانتیک.
اطلاعات در روز بعد هم درشت تیتر زد: «تختی ۲ ماه ونیم قبل تصمیم به خودکشی گرفت.» عکس بزرگ صفحه اول روزنامه اطلاعات هم عکسی از تختی در غسالخانه بود. این عکس نشان می داد که از سینه تا شکم تختی بخیه خورده است.
اطلاعات مطالبی از تشییع جنازه تختی و هجوم مردم و شکستن در غسالخانه ، عکسهای جوانی تختی و سندی درباره خودکشی تختی چاپ کرده بود.
اطلاعات هم مثل کیهان روز چهارشنبه تنها یک یادداشت از دکتر محمد شاهکار درباره راز خودکشی یک قهرمان داشت.
انتشار یادداشتی درباره تختی، پس از 25 سال
محمدعلی سپانلو، شاعر و منتقد ادبی در سال 1368 یادداشتی درباره غلامرضا تختی، کشتیگیر نامدار ایرانی، نوشت و برای نشر نقره به مدیریت محمدرضا اصلانی و سودابه فضائلی فرستاد. نقره در آتش سوخت و نشر منحل شد و یادداشت سپانلو هرگز منتشر نشد تا امروز که بعد از 25 سال در کتاب «جهان پهلوان» به گردآوری آرش تنهایی آمده است.
متن این یادداشت که تاریخ ایرانی آن را منتشر کرده، بدین شرح است:
«کمی بعد از المپیک ملبورن، به سال 1956 که در آن تختی نخستین مدال طلای المپیک خود را برای ایران بدست آورد، یک مسابقه دوجانبه کشتی میان ایران و شوروی در تهران انجام شد. در استادیوم ثریای آن روزگار، ورزشگاه کوچک بدون سقف، در هوای سرد تختی برابر آلبول پدیده تازه روسها قرار گرفت. گارد تختی باز بود، برخلاف معمول زیاد به جلو خم نمیشد، حتی پای راستش را کمی پیش میگذاشت که هدف خوبی برای زیرگیری بود، اما تختی به خاطر قدرت «لنگکاری» خود میدانست که هیچکس در جهان جرات ندارد به پای راست او حمله برد. چند ثانیه بعد تختی خود حمله کرد، «یک خم» را از بالای ران حریف گرفت و با قامت صاف او را از جا کند، به روی سینه کشید و چرخاند و خاکش کرد.
از آن به بعد را ما جوجه کشتیگیران پانزده - شانزده ساله آن روزگار میدانستیم: تختی «کنده یک چاک» خواهد کشید، «سگک» خواهد نشست، رکاب خواهد زد، کت راست حریف را خواهد کشید و او «نیمتیغ» میشود، سپس نوبت کت چپ و «پلشکن» است و چند ثانیه بعد پشت حریف به خاک خواهد رسید. اما یک چیز عجیب رخ داد: برای نخستین بار کشتیگیر در مقابل سگک تختی مقاومت کرد و نیمتیغ نشد. گرچه مسابقه را با امتیاز باخت، اما اتفاق نادری رخ داده بود. آلبول را فقط علیه تختی ساخته بودند و او در بازیهای جهانی به جایی نمیرسید. اندکی بعد روسها ترجیح دادند کولایف را به جای آلبول بیاورند، که گرچه مغلوب میشد، ولی دستکم دومی جهان را به دست میآورد.
و ما تختی را نگاه میکردیم، سالها و سالها، از تمرین با عباس زندی در سالن مدرسه دارالفنون تا مسابقه در حیاط مدرسه روی تشکهای چهارگوش و کهنه که حاشیه آن آسفالت خشک و خطرناک بود، از باشگاه محله خانیآباد تا کشتیهای فراموشنشدنی در سالن سرپوشیده خیابان ورزش و میدانهای جهانی و کسب مدالهای طلای قهرمانی جهان در تهران (1957)، منچستر (1961)، یوکوهاما (1964) و ...
اما در این اثنا تختی در مبارزه دیگری هم درگیر شده بود یا شاید بهتر باشد بگوییم مبارزه دیگری علیه تختی درگرفته بود. به سال 1340، ظهور قهرمان آرام و کمحرف در تشکیلات جبهه ملی معارضهای آشکار با دستگاه حکومت به شمار میرفت. دستگاهی که به سنت دولتهای ایران عادت کرده بود ورزشکاران را مرهون و تقریباً چاکر خویش بداند. تا وقتی در گوشه کنار هستی و ناشناسماندهای کسی کاری به کارت ندارد، حتی اگر غُر بزنی و مخالفخوانی کنی، ولی آنگاه که قهرمان نامدار جهان و محبوب توده مردمی و حاضر نیستی موفقیتهای خود را مدیون الطاف بزرگان قوم بدانی، یعنی باج به حکومت ندهی و آن را نستایی دیگر مدعی هستی؛ مدعی خطرناکی که میتواند همچون یک الگو بر جوانان اثر نهد و اینک ورزشکاری نه به رسم روزگار بلکه به شیوهای بسیار کهن حامی محلههای شهر و مردم بیپناه میشد و نیروی خود را در خدمت عدالت قرار میداد. شهر تهران چنین احساسی داشت. در حوالی دهه چهل زلزله سختی در بوئینزهرا روی داد. تختی داوطلب جمعآوری کمکهای مردمی شد. مردم آنچنان به ندای پهلوان حامی خویش پاسخ دادند که کمکها و تبلیغات دولت نمودی نکرد.
اینک برای پهلوان نوبت امتحان رسید. عطا بهمنش، مفسر بینظیر ورزش، در رادیو از تختی پرسید: «برای مردمی که دوستت دارند چه پیغامی داری؟» او به جای آنکه در مقدمه سخنش از ترقیات کشور و رهنمودهای شاه حرف بزند فقط پاسخ داد: «من به مردم تعظیم میکنم.» مدتی بعد، در سالن سرپوشیده خیابان ورزش، یک روز، در حضور یکی از شاهپورها مسابقه بود. تختی وارد شد و مردم که انگار صاحب مجلس اوست بپا خاستند و برایش هورا کشیدند. تختی، آرام و سربهزیر، بیآنکه قهرمانبازی دربیاورد، به راستی رو به مردم تعظیم کرد. آن مقام جایگاهنشین دید که تختی به چه کسی احترام میگذارد.
هرچه بیشتر حکومت او را میراند، تنگتر در آغوش مردم جای میگرفت. او دیگر نه متعلق به محلهای یا شهری، بلکه پهلوان یک ملت شده بود. ما جوانان آن روزگار نمیدانستیم چرا او را جور دیگری دوست میداریم. با آنکه کشتی حبیبی از او تماشاییتر بود و بعدها موحد فنیتر کار میکرد، اما تختی جوهر کمیاب و تخمینناپذیری بود، چیزی نرم، اما رخنهناپذیر که چون از چهارگوش تشکهای مندرس کشتی آن زمان به عرصه گسترده اجتماع میرسید، بالاتر از المپیکها و مدالها و بیرون از جدول ارزشهای روز قرار میگرفت. افسانه رستم و پوریای ولی و فتیان قدیم را زنده میکرد. ترکیبی از معصومیت و قدرت بود که در چشم ملت مینشست، معصومیتی که بر قدرت حاکم است، قدرتی نیالوده و آرمانی که هنوز در چهره کودکانه و چشم پاک این مرد زندگی میکند.
و حکومت کمر به حذف او میبست: برای کسی که در مسابقات داخلی حتی از او یک خاک بگیرد مخفیانه جایزه میگذاشتند و در خارج از کشور، در جنگ اعصابی که همپای گذشت زمان و فرسودگی جسم علیه او به راه میانداختند، هرگاه باخت، برخی از ورزش روز، آشکارا جشن گرفتند. پهلوان دیگر جوان نبود، اما ملت او را جوان و زنده نگاه میداشت. آیا لازم است بگویم که سرگذشت این مرد نیازی به قهرمانبازی و شهیدسازی ندارد؟ که معلوم نیست (و چه اهمیتی دارد؟) که او را کشته باشند که مردم اسطوره او را ساختند و اسطوره کشتنی نیست.
|