“ همین بود، دل بستن و جدایی "
فریبا مرزبان
•
صدایی را که می شنیدم، صدای پدر یاشار « منصور نجاتی» بود که با حرارت پسرم پسرم می گفت. در آن هنگام بود که پی بردم محبوبه را نه برای بازجویی بلکه برای ملاقات با همسرش صدا کرده اند. منصور نجاتی شهریور ماه خونین ۱۳۶۷، سر به دار شد و بدون نام و نشان در گورهای جمعی در«گلزار خاوران » دفن گردید
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۷ دی ۱٣۹٣ -
۱۷ ژانويه ۲۰۱۵
خرداد ماه ۱۳۶۵، زندان اوین، بند۴، طبقه بالا، اتاق شش
همراه ۶۹ متهم دیگر در اتاق شماره ۶، بند ۴، طبقه بالا که از بندهای چهارگانه زنان بود؛ حبس می گذراندم. اکثر هم اتاقی هایم در ارتباط با گروه های چپ دستگیر شده بودند. زمستان سال ۶۰ و اوایل ۶۱ را در همین بندها سپری کرده بودم. از جوانی و نوجوانی در چهره ی متهمانی که در سال شصت دستگیر شده و هنوز در زندان می بودند؛ خبری نبود. تحمل انفرادی های طولانی مدت و محیط پر از استرس، شکنجه های دردناک و شنیدن صدای تیرهای خلاص، جوانی بسیاری را گرفت و برد. زنده ماندن و سرحال بودن در آن شرایط به معجزه می مانست . پر پیشینه ترین زندانی اتاق بودم که پس از تحمل چهار سال آزار و شکنج و گذر از دهلیزهای زندان قزل حصار و زندان مخوف گوهردشت و دالان های تاریک و سینه خیزهای شبانه و … دوباره به اوین منتقل شده بودم.
اغلب هم اتاقی هایم دستگیر شده سال ۶۴، به بعد بودند؛ روحیات و رفتارهایشان متفاوت با قدیمی ترها بود به همین دلیل تحت شکنجه جسمی کمتری قرار می گرفتند و با تغییراتی که توسط قوه قضاییه در زندان ها داده شده بود؛ احکام اعدام زنان معلق گشته بودند. ماموران وزارت اطلاعات به تفاوت روحی و شخصیتی متهمان تازه دستگیر شده و قدیمی ترها پی برده و این شناخت و آگاهی از میزان فشار بر جدیدی ها می کاست. زندانیان، از چگونگی دستگیری های آن سال روایت های متفاوتی می کردند و بخش عظیمی از چپ ها در تور دادستانی گرفتار آمده بودند.
بند ما همان جایی واقع شده بود که در سال شصت، دو شب در هفته، صدای تیرهای خلاص را می شمردیم و گاه به عدد دویست می رسید. در طول سال ها زندانیان زیادی از آنجا به بالای تپه رفتند” منیژه البرزی، فخری لک کمری، منیژه هدایی، ناهید تهرانی، وجیه، فاطمه مدرس تهرانی، فروزان عبدی، اشرف فدایی، فهیمه جامع کلخوران، سیما محمودی، صنوبر قربانی … “. و هم چنین عده ای با نام مستعار اعدام شدند و نیز در میان اعدامیان، متهمانی بودند که برای جلوگیری از گسترش بازداشت ها و دست نیافتن دادستانی بر خانوادها و دوستان شان، از اعلام نام خود خودداری کردند. خانواده داربودند؛ از خانواده گذشتند و ناشناس کشته شدند تا دیگران زنده بمانند. و چون شرایط سخت زندان را می دیدند؛ حاضر نشدند که دیگران به زیر شکنجه کشیده شوند. و با این کار که مصلحت خویش در آن می دیدند؛ کار دادستانی را آسان ساختند. زیرا، قوه قضاییه جمهوری اسلامی و زیر مجموعه هایش نیروی انتظامی، وزارت اطلاعات و دادستانی مسئولیتی در قبال جان آنها نمی پذیرند و مشخصاتی از آنها در جایی، درج و ثبت نگردیده ست.
گرچه سازمان های مخالف رژیم، لیست بلندبالایی از اعضاء و هوداران اعدام شده خود تهیه کرده؛ اما در این مورد در غفلت دائمی اند.
خرداد ماه ۱۳۶۵ بود؛ صبح یک روز بهاری. بلندگوی بند روشن شد و یکی از نگهبان ها گفت: اسامی که خوانده می شود جهت رفتن به بازجویی (دادسرای اوین) با چادر و چشم بند به دفتر بند مراجعه کنند. در میان اسامی، نام خودم را شنیدم؛ هم چنین “محبوبه مجتهدزاده “ را صدا کردند.
تصور می کنم دو ماهی بود که از آشنایی ما می گذشت. در پی جابجایی های جمعی که در اردیبهشت و خرداد انجام گرفته بود هم اتاق شده بودیم. به اتهام هواداری از راه کارگر، همراه با همسرش در پاییز ۶۴ بازداشت شده بودند. او هنگام دستگیری باردار بود و در ۲۹ آذر ماه ۱۳۶۴ در زندان و در حداقل امکانات موجود زایمان کرده و نام پسرش را " یاشار" گذارده بود.
او را با نوزادی در بغل دیدم و در اولین برخوردها و شناخت از روحیه اش دریافتم نباید تنهایش بگذارم؛ شرایط زندان سخت و تحمل آنجا دشوار بود. پس از زایمان، نیاز به پرستاری داشت که نمی دانم چه کسی از او مراقبت و پرستاری کرده بود. باوجودی که از بچه داری چیزی نمی دانستم در همه موارد به او کمک می کردم. خوشبختانه، توسط خانواده اش، لوازم مورد نیاز یاشار از قبیل پوشاک تامین می گشت. و ما هم چند نفری بودیم که سعی می کردیم وجودمان مثبت باشد.
در بعضی از روزها محبوبه می گفت: چرا این بچه هروقت در آغوش تو می آید؛ می خوابد؟
سر به سرش می گذاشتم و پاسخ می گفتم: زیرا که آغوش امنی یافته ست. و این کنایه ای بود به آن دست از زندانیان که برای دیگران دردسر ساز بودند.
سیمین می گفت: معلوم نیست این بچه را چی کار کرده تا صدایش را می شنود بال در می آورد.
آن روز بهاری ما را برای بازجویی صدا کرده بودند. در مجموع محیط دادستانی و شعب بازجویی، با همه تفاوت های سال شصت و سال های بعد، آن اندازه نفرت برانگیز بودند که هرگاه اسم ما را می خواندند؛ با نگرانی و بی میلی به سمت بیرون بند، گام بر می داشتیم. از دفتر بند که گذشتیم، نگهبانان زن، ما را به نگهبان دیگری تحویل دادند که آن مرد مسئولیت بردن زندانیان به دفتر دادستانی را داشت.
چشم بند زده بودیم و تکه ای از چادرهای یکدیگر را گرفته و در پشت سر هم در یک صف مسیر را می پیمودیم. وارد محوطه باز و حیاط زندان شدیم نگهبان تا یاشار را دید او را در جلوی صف قرار داد. محبوبه درد می کشید. نمی توانست بنشیند چه رسد به راه رفتن. کمر درد داشت و در آن روزها، قادر به انجام ابتدایی ترین کارهایش نبود. من در پشت سر او گام بر می داشتم و می دانستم با چه دشواری راه می رود. سریع تصمیمی گرفتم و خطاب به نگهبان گفتم: آقا ببخشید، من می توانم کمک کنم و این بچه را تا دادستانی بیاورم؛ مادرش مریضه، کمر درد دارد و نمی تواند راه برود. نگهبان مکثی کرد و هنوز پاسخ نداده بود که ادامه داد: ما هم اتاقی هستیم و حرف زدنمان با یکدیگر اشکالی ندارد.
نگهبان با شنیدن این حرف، یاشار را از مادرش جدا کرد و به من سپرد. در گوش یاشار زمزمه می کردم و او با چشم بندم بازی می کرد و همین باعث شده بود تا کمی بالا برود و در مسیر راه که پوشیده از پاره سنگ بود؛ زمین نخورم. سرانجام به دفتر دادستانی رسیدم و از چند پله بالا رفتیم.
نگهبان، ما چند نفر را بر روی نیمکت سمت راست نشاند و محبوبه را از ما جدا کرد و همراه خود برد. دو نیمکت در سمت راست و چپ درب ورودی دادسرا و نیمکت سوم را در سرسرای دادسرا یا کریدور گذاشته بودند که از زاویه دیدم دور بود و نمی دیدم. در مدتی که آن جا نشسته بودم نور خورشید بر صورتم می تابید. چه لذتی می بردم، حس کردن گرمای آفتاب عالم تاب! که بی دریغ بر من می تابید. از زیر چشم بندم محوطه باز زندان را دید می زدم؛ همه چیز از روشنایی می درخشید برگ درختان و گل های رز و نسترن براق براق بودند.
مدت زمانی نگذشته بود که مردی نعلین پوش با شلواری سبز تیره (مخصوص کمیته چی ها) سر رسید و طوری که دستش به دست من نخورد؛ از بالای سرم یاشار کوچولو را از بغلم بیرون کشید.
یک باره گفتم: آقا چه کار می کنید؟ او پاسخم را نداد و چند قدمی از ما دور شد. چشمانم بسته بودند. نمی توانستم تشخیص بدهم کدام یک از مسئولان زندان ست. برای لحظاتی با خود مرور کردم، و به یاد آوردم شُعب بازجویی و اتاق های شکنجه و اعتراف گیری را که دقیقا، چند متر آن طرف تر بنا شده بودند. تنها چیزی که در آن شُعب اهمیت نداشت؛ جان انسان ها و زن بودن (جنسیت) زندانیان بود. زندانیانی بودند که در زیر شکنجه، سقط جنین کردند. و با امضای بازپرسان شُعب بازجویی و حکم قاضی، زنان باردار اعدام گردیدند. مسئولان زندان ها که غالباً از سوی آیت الله خمینی بدین سمت ها گمارده شده بودند؛ با اختیارات تام، سلیقه ای عمل می کردند. هرگونه که می خواستند با زندانیان رفتار می کردند و در همه زندان ها اعلام می کردند “متهمان از حق و حقوق برخوردار” نیستند.
مرد نعلین پوش داخل کریدور شده بود .ناگهان صدای نحص اش را که بلندبلند حرف می زد شنیدم؛ او مجتبی حلوایی معاون زندان اوین بود. می شنیدم به کسی می گفت: این را بگیر ببینم، می شناسیش! بگیر ببینم، می شناسیش؟
و سپس صدای هیجانزده ای در پاسخ او شنیدم که می گفت: وای پسرمه! این پسرم ست. پسرم هست. صدایی را که می شنیدم، صدای پدر یاشار « منصور نجاتی» بود که این چنین با حرارت پسرم پسرم می گفت. در آن هنگام بود که پی بردم محبوبه را نه برای بازجویی بلکه برای ملاقات با همسرش صدا کرده اند. خودش در کدام اتاق بود؟ نمی دانم. تا آن لحظه نمی دانستم زندانی که آن طرف نشسته بود؛ پدر یاشارست.
دقایقی بعد مرا به دادیاری زندان فرا خواندند و سپس به بند بازگردانده شدم. موقعی که به بند باز گشتم تعدادی از زندانیان کودکان خود را بغل کرده و در راهرو، در آن جا که حمام بند واقع شده بود؛ در انتظار بودند تا بدانند در بازجویی چه گذشته بود؟ متهمانی که همسرانشان هم زندانی بودند به گردم حلقه زده و با غم و حسرت می پرسیدند: فریبا، با شوهرش ملاقات داشت محبوبه؟ فریبا، به محبوبه ملاقات دادند؟ و سوالات متمرکز شده بود حول ملاقات و دیدار آن دو با یکدیگر. من با شور و اشتیاق تعریف می کردم؛ بابای یاشار می گفت: پسرم ست. پسرمه پسرم.
در همان حال در نگاهشان، در نگاه آنها که حسرت همیشگی دیدار همسرانشان را با خود داشتند و آنها که خرسند به لحظه ای دیدار و در حسرت لبخندی و عشقی از دست رفته بودند؛ می خواندم تا چه اندازه دوست داشتند که در آن روز در جای محبوبه می بودند! از حالات آنها عمیقاً متاثر شده بودم ولی همه لبخند بر چهره داشتیم.
از سویی شادی و هیجان ما و از سوی دیگر گزارشگران (توابان) از عصبانیت در حال ترکیدن بودند. همان هایی که باعث شده بودند؛ برای پاره ای تذکرات به دادیاری بروم. آنها از شنیدن این خبر و خندان بودن من، خوشحال نبودند.
ساعاتی بعد محبوبه به بند بازگشت و روحیه اش تغییر کرده و هم چون گذشته یاشار را به من سپرد.
دیری نپایید که گزارش های نادمین بند تاثیر خود را گذاشت و مرا از آنجا به بندی دیگر منتقل کردند. در آخرین لحظه ها در گوش یاشار زمزمه می کردم: "همه زندگی همین ست دل بستن و جدایی."
بعد از آن روز، آیا یاشار کوچولو به ملاقات پدرش رفت و این فرصت را بدست آورد تا وی را در آغوش گیرد؟ آیا تا آن روز به او، همسر و فرزندش ملاقاتی داده بودند؟ نمی دانم.
منصور نجاتی (پدر یاشار) متولد فروردین ۱۳۳۳، شاهین دژ- در ۱۶ آبان ماه ۱۳۶۴ در تهران دستگیر شده و در یکی از بی دادگاهای رژیم محکومیت گرفته بود. او در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در ایران، که با فتوی خمینی جنایت کار انجام گرفته ست؛ در شهریور ماه خونین ۱۳۶۷، سر به دار شد و بدون نام و نشان در گورهای جمعی در« گلزار خاوران » دفن گردید. یادش گرامی باد.
شب نوشته در ۲۹ مین زادروز کوچک ترین زندانی بند. یاشار جان زادروزت خجسته باد.
ژانویه ۲۰۰۱۵
تصویر: زنده یاد منصور نجاتی
|