•
کار دیگری نداری؟... کار که...با یک پیک موتوری هم کار میکنم اما خب نمیرسد. این دور و زمانه باید چندجا کار کنی بتوانی زنده بمانی نه اینکه زندگی کنی فقط زنده بمانی. چند شب است، دخترم توت فرنگی میخواهد، ۴ سالش است، ندارم بخرم. امشب گرفتم. ۴ تومان پول این چندتا توت فرنگی را دادم. توت فرنگی هم نیست آخر! توت فرنگی این شکلی نمیشود...!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۴ بهمن ۱٣۹٣ -
۲۴ ژانويه ۲۰۱۵
«باید اعدامشان کنند. چندتایشان را که اعدام کنند درست میشود... نه؟»
راننده تاکسی این را گفت و منتظر جواب پیرمرد مسافری که روی صندلی جلو، کنار راننده نشسته بود، ماند.
اشارهاش به موتورسواری بود که سرانجام از لای ماشینها بهزور خودش را رد کرد.
پیرمرد جوابی نداد. کلاه بِرِت خاکستری رنگی به سر داشت و به اندازه وقار و تفاخر فرانسویها از به سر گذاشتن این کلاه با وقار و طمأنینه، دنبال پول خرد در کیفش میگشت. صورت لاغر و تراشیدهای داشت، با دماغ نوک عقابی که از نیمرخ پیدا بود. کت قهوهای رنگ با خطوط چهارخانهای درشت به تن داشت که بیشتر از کلاهش به صورت زردرنگ و موهای سفیدش میآمد.
راننده که آرام کنار ماشینهای دیگر، پشت چراغ قرمز ایستاده بود و یکی - دو بار تلاش کرده بود کمی جلوتر برود، دنده را خلاص کرد و دستی را کشید. ماشین که کامل متوقف شد، بدنش را به کنج صندلی و در تکیه داد و دست راستش را پشت صندلی پیرمرد قلاب کرد. دوباره پرسید: نه؟
پیرمرد سرش را بالا گرفت، به طرف راننده چرخاند، گفت: «نه». دوباره سرگرم کیف پولش شد. انگار فرصتی پیدا کرده بود که حساب پولهای نقد داخل کیفش را دست بگیرد و آقای راننده مزاحم کارش بود.
راننده با تعجب پرسید: نه؟!
پیرمرد تکرار کرد: نه.
راننده گفت: چرا؟! ... حالا منظورم این نبود که اعدامشان کنند، نه! منظورم این بود که باید برخورد شود. از یک ذره جا میخواهند رد شوند، میزنند به ماشین و انگار نه انگار.
* * *
پسر ۲٨ - ۲۹ ساله بلندقد و لاغری، «حامد» نام، سر تقاطع بهشتی و قائم مقام کنار موتورش ایستاده بود. دور و اطرافش را زیر نظر گرفته بود. کاپشن ورزشی سرمهای رنگی با پلیور سفید و آبی رنگ به تن داشت و کلاه زمستانی سیاه رنگی به سر داشت. شلوارش رنگ و رو رفته بود و به پاهایش گشاد میآمد و آویزان بود. کلاه کاسکت را روی کیلومترشمار موتور گذاشته بود. با دقت نگاه میکرد. از روی قیافه آدمهایی که رد میشدند، از تند راه رفتنشان، حدس میزد چه کسی موتور میخواهد و وقتی نزدیکش میشدند، صدا میزد: موتور؟
کمی ناخوش احوال بود. تند تند دماغش را بالا میکشید و گاهی سر آستیناش را روی صورتش سر میداد.
- کارت همین است؟
کار دیگری سراغ داری؟
نه.
من همهکار از دستم برمیآید اما کار نیست، تو بگو جوشکاری، صافکاری، نقاشی، برقکاری، گچکاری و... همه اینها را بلدم اما کار نیست.
چقدر درمیآوری؟
رویش را برگرداند و گفت: هیچی. مسافر نیست الان. یک ساعت است اینجا ایستادهام یک نفر نیست بپرسد خرت به چند؟!
روزی چند ساعت کار میکنی؟
صبح تا شب.
چشمهایش همچنان دنبال مسافر میگشت. ادامه داد: الان همه مسافرکشی میکنند یا با ماشین یا موتور.
پاتوقت همینجاست؟
نه، میچرخم.
حوصله بیشتر حرف زدن نداشت. پرسید: موتور نمیخواهی؟
نه. ممنون.
* * *
سر خیابان آزادی ابتدای جیحون چند موتورسوار هستند. پاتوقشان است. یک مرد درشتهیکل با لهجه ترکی میگوید: «برو از این سید بپرس. او خیلی خاطره برای گفتن دارد» و بعد میخندد. دندانهایش ریخته. سیگار لای انگشتهایش را میتکاند و روی موتور مینشیند.
سید، مرد کوچکاندامی است با کاپشن چرمی مشکی رنگ و سیبیل چارلیچاپلینی. تند و تند سیگار روشن میکند و راه میرود. کلاه کاسکت را تا نیمه روی سر گذاشته، تا پیشانیاش بیشتر پایین نیامده، تا راحتتر سیگار بکشد. قبلاً یک بار سوار موتور «سید» شده بودم. میگفت: کارم مسافرکشی نیست. الان همینطور از سر بیکاری آمدهام. مدام، میروم عراق و برمیگردم.
«محمدرضا» ۲۷ - ۲٨ سال بیشتر به نظر نمیرسد. موهای خرماییرنگ بههم ریختهای داشت با ریش نسبتاً بلند و صورتی کشیده و لباسی چرک و چروک. کمی جلوتر موتورش را کنار پیادهرو پارک کرده و روی جدول نشسته. حرف نمیزند. سرش داخل گوشی موبایلش است.
مرد درشتهیکل. روی موتورش نشسته سر میچرخاند و صدا میزند: موتور. موتور فوری.
پرسیدم: همیشه همینجا میایستید، نه؟
جواب داد: نمیصُرفد که بخواهیم بچرخیم. کلی باید پول بنزین بدهیم.
- درآمدتان خوب است؟
خدا را شکر.
با کنایه گفت: میگذرد، اگر این سید بگذارد...
- چطور؟
مسافرها را بد عادت کرده! مسافرکشی نمیکند، مفتکشی میکند.
- کارتان همین است؟
نه، من کار داشتم. کارخانه روغن بود. ورشکست شد، ۷ - ٨ سال پیش.
- چند سال است این کار ار انجام میدهید؟
از وقتی بیکار شدم... الان هم دیگر کسی به ما کار نمیدهد.
* * *
بالاشهر شرایط کمی فرق دارد. کار جدیتر است. «پارکوی»، زیر پل، سه نفر مسافرکش موتوری کنار هم ایستاده بودند و یکیشان هم روی موتورش نشسته بود. فرصت و حال و حوصله جواب دادن نداشتند. نزدیکشان که شدم، سه نفرشان جلو آمدند.
یکی پرسید: موتور میخواهی؟ کجا؟
- چهارراه ولیعصر.
یکیشان گفت: برویم...
- چقدر میگیرید؟
۲۵ تومان.
- ۲۵ تومان تا چهاراه ولیعصر؟! تاکسی هم انقدر نمیگیرد.
چقدر میدهی؟
- ۱۰ تومان.
روی ترش کرد و با لحن تندی گفت: برو با ۱۰ تومان حتماً میبرند...!
دو نفرشان روی برگرداند و برگشتند روی موتورشان نشستند. نفر سوم گفت: با ۱۰ تومان آدامس هم نمیدهند.
- میخواستم راجعبه کارتان چندتا سوال بپرسم...
یکی جواب داد: برو آقا وقت ما را نگیر
دو نفر دیگر هم پی حرف او سرشان را برگرداندند.
* * *
خیابانها شلوغ بود. ساعتی از تاریکی هوا میگذشت. نزدیک میدان انقلاب ایستاده بودم. صدا زدم: موتور؟!
جواب داد: موتور؟!
- میخواهم بروم آزادی.
مرد جوان سیوپنج شش ساله درشتی بود با قدی متوسط. کاپشن شمعی پف کرده نارنجیرنگی تن داشت که چرک بود. با صورتی چاق. موتورش نو نبود اما سالم و سرحال به نظر میرسید. طلق نداشت. باد حسابی صورتش را نوازش کرده بود و پای چشمهایش ورم داشت. لبهایش کبود بود. به نظر میرسید سیگاری باشد اما میگفت هیچوقت سمت دود و دم نرفته.
پرسید: چقدر میدهی؟
- شما بگویید.
۱۰ تومان میگیرم.
- ۱۰ تومان؟! ۵ میدهم.
به نشانه رفتن کمی گاز داد و پایش را روی دنده جابجا کرد و گفت: ۵ کم است!
- من همینقدر میدهم.
٨ میگیرم.
- خودتان هم میدانید ٨ زیاد است. ۵ میدهم.
خب من ۲ تومان آمدم پایین تو هم ۲ تومان بیا بالا!
- اگر اینطور باشد که شما میتوانید ۱۲ بگویید و ۲ تومان بیایید پایین همان ۱۰ تومان شود. در ضمن من هم ۲ تومان بیایم بالا میشود ۷ تومان نه ٨ تومان!
خب ۷ بده برویم.
- ۶ تومان!
میان غرور و ناچاری با حالت اکراهی گفت: سر هزار تومان چانه میزنی؟! بشین!
سوار موتور شدم و راه افتاد. پرسیدم: شما نرخهایتان را بر چه اساسی تعیین میکنید؟
جواب داد: بقیه را نمیدانم اما من از یکی از این پیک موتوریها یک لیست قیمت گرفتهام، از روی آن نرخ میدهم.
- فکر نمیکنم پیک موتوریها از انقلاب تا آزادی ۱۰ بگیرند!
کمی به سکوت گذشت. میدان انقلاب را که رد کرد، گفت: مردم همهجا خرج میکنند به ما که میرسد یک قران دوزارشان میگیرد. خانمها خوب پول میدهند. بحث نمیکنند.
- خانمها هم سوار میشوند؟
بله. گاهگداری مسافر خانم هم دارم. سر قیمت مثل تو چانه نمیزنند.
- لابد وضعشان خوب است!
نرسیده به چراغ تقاطع «قریب» ترافیک بود. از باریک راهی که میان ماشینها و جدول کنار پیاده رو بود، آرام آرام پاروی زمین زد و گذشت. «حواست باشد سرت به شاخهها نگیرد».
سرش را دزدید، من هم.
- خانومها نمیترسند؟
چرا خب اما به آدمش بستگی دارد. سوار هر موتوری هم که نمیشوند. بعضیها فرهنگ موتورسواری را خراب کردهاند. بوق میزنند، از پیادهرو میروند. مزاحمت ایجاد میکنند... نمیخواهم بددهانی کنم اما ببخشید ببخشید بعضی از اینها، آدمهای ... در هر صنفی از این آدمها هست!
- خودتان رعایت میکنید؟
من زن دارم. متأهلم.
نه! منظورم قوانین است. چراغ قرمز و پیادرو و ...
چراغ «نواب» سبز بود روی ۶۵ یا ۵۶ ثانیه بود که ردش کرد.
من؟! نمیگویم همیشه اما ٨۰ درصد رعایت میکنم. بعضی وقتها خب مسافر عجله دارد که موتور میگیرد. آدم مجبور است اما ٨۰ درصد رعایت میکنم. موتور نباشد کار خیلیها لنگ میماند، آنهم در این ترافیک تهران...
رسید پشت چراغ رودکی و از لابلای ماشینها گذشت و روی خط، جلوتر از همه ایستاد. ۱٣ ثانیهای مانده بود. دو موتوری هم پشت سر هم از پیاده رو آمدند پشت چراغ و جلوتر از ما ایستادند. چراغ روی ثانیه ٣ به رنگ قرمز مانده بود. ۱۰، ۱۵ ثانیهای گذشت، حوصله موتوریهای جلویی داشت سرریز میشد. مدام گاز میدادند. انگار سوت داور را برای شروع مسابقه انتظار میکشیدند. هنوز چندتایی از ماشینهایی که چراغ برایشان سبز بود، تقاطع را کامل رد نکرده بودند که ثانیه شمار کوتاه آمد، ۲، ۱، ۰ . همه راه افتادند. موتوریها جلوتر از همه. راننده موتور هم که از ثانیه ٣ موتور را روی دنده گذاشته بود. شروع به حرکت کرد.
پرسیدم: کارتان همین است؟
گاز موتور را تا آخر گرفته بود. برای اینکه صدایش پشت صدای باد گم نشود، صورتش را کمی مایل کرد و بلند جواب داد: نه من کارگر کارخانه بودم از ۶ - ۷ سال پیش که وضع مملکت بههم ریخت، تعدیل کردند. ما را هم انداختند بیرون. یعنی یک کاری با این ملت کردند که...
- مدرکت چیست؟
دیپلم.
- کار دیگری نداری؟
کار که... با یک پیک موتوری هم کار میکنم اما خب نمیرسد. این دور و زمانه باید چندجا کار کنی بتوانی زنده بمانی نه اینکه زندگی کنی فقط زنده بمانی. چند شب است، دخترم توت فرنگی میخواهد، ۴ سالش است، ندارم بخرم. امشب گرفتم. ۴ تومان پول این چندتا توت فرنگی را دادم. توت فرنگی هم نیست آخر! توت فرنگی این شکلی نمیشود...!
چند ثانیهای به سکوت گذراند. «بهبودی» را رد کرد نزدیک پل یادگار، از زیرگذر که میگذشت صداها بلندتر شد و درهم پیچید. با فریاد پرسید: مجردی یا متأهل؟
- مجرد.
تا پول نداشتی زن نگیر... آدم شرمنده زن و بچههایش میشود.
زیرگذر را رد کرد. صداها به حالت عادی برگشت. آرامتر ادامه داد: حالا زن من خیلی خوب است، چیزی نمیخواهد اما باز زن است دیگر... الان نمیدانی چه میگویم، زن که بگیری میفهمی!
- میفهمم... روزی چقدر درمیآوری؟
۴۰ - ۵۰ تومان روزی باید در بیاورم. کمِ کمش ۱۰ تومان را باید کنار بگذارم برای خرج خود موتور و بنزین.
- ولی شنیدم خوب پول درمیآورید... روزی ۱۰۰ تا ۲۰۰
بعضیها شاید. الان که زمستان است، اوضاع اصلاً خوب نیست.
- در تهران چندتا موتور داریم؟
دو میلیون.
- چندتاشان مسافرکشی میکنند؟
نمیدانم. مشخص نمیشود خیلی...
- درست است...
رسیدیم آزادی! کجا پیاده میشوی؟
- جلوتر. آن دست میدان. جلوی پایانه.
میخواهی شمارهام را داشته باش کاری چیزی بود بهم بگو هرجا باشی ۵ دقیقهای خودم را میرسانم.
- من شرق تهران باشم شما غرب تهران چطور ۵ دقیقهای میرسی؟
مقابل پایانه که رسید روی ترمز زد. پیاده شدم. گفت: من میرسم، تو زنگ بزن.
تا کیف از جیبم درآورم و پولش را حساب کنم. دستهایش را از داخل دستکشهایی که روی فرمان موتور انداخته بود درآورد. به هم مالید و بیمقدمه گفت: بلایی سر مملکت آوردند که ...
شش هزار تومان را که از کیف بیرون میکشیدم، برگشت عقب را نگاهی انداخت. دستم را به سمتش دراز کردم. گفت: قابل ندارد. دست شما درد نکند.
- دست شما درد نکند. شمارهات را بگو.
...۰۹٣۷
- اسمت را هم بگو؟
بزن رضا.
* * *
یک روز قبل. از ظهر گذشته بود. سر تقاطع طالقانی و ولیعصر، راننده تاکسی، پشت چراغ توقف کرده بود. یک جای خالی به اندازه دو سواری، وسوسهاش میکرد که جلوتر برود اما ماشین کناریاش اجازه نمیداد. راننده با دقت تمام، آرام شروع به حرکت کرد. آینه ماشین به ماشین کناری گرفت. راننده از صدایش کمی حل شد اما چیزی نشده بود، دستی تکان داد و جلوتر رفت و پشت خط سفید ایستاد.
پیرمرد که سرش را از صدای آینه بالا آورده بود پول را طرف راننده گرفت و گفت: با اعدام چیزی درست نمیشود. آنها هم دنبال یک لقمه نان هستند.
منبع:ایسنا
|