یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

یادی از دوست: منصور کوشان که رفت!


ناصر زراعتی


• به یک سال نکشید. بهار این‌جا بود: برایِ شعرخوانی آمده بود. چند روزی باهم بودیم. مثلِ همیشه، می‌گفتیم و می‌شنیدیم و می‌خواندیم و می‌خندیدیم... دو بار رفتیم استخر. در گرمخانه نشستیم و چون پرسیدم: «چرا لاغر شده‌ی؟»، گفت مدّتی است دلش درد می‌کند و نمی‌تواند درست غذا بخورد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۴ بهمن ۱٣۹٣ -  ۱٣ فوريه ۲۰۱۵


 
 از مرگ گُریز و گُزیری نیست. همیشه در کنارِ ماست. هر کس در این جهان، سهمی از زندگی دارد. این که چه هنگام پیاله‍ ی عُمر لبریز شود، (اگرچه می‌تواند دستِ خودمان هم باشد امّا) معمولاً مشخص نیست.
گاهی به دوستانی که خسته می‌شوند، به اصطلاح «می‌بُرند»، به شوخی می‌گویم: «اگر قصدتان جدّیست، راهِ خوبِ بی‌دردِسری سراغ دارم که موفقیتش تضمین‌شده است!» و چون می‌پرسند از چه و چگونگیِ آن راه، باز به شوخی می‌گویم: «هرگاه جدّاً تصمیم گرفتید، نشانتان خواهم داد!» و نیز می‌گویم: «راستش، خودکُشی نه به دردِسر و زحمتش می‌اَرزَد، نه به خرجش... بالاخره باید چیزی خرید: طنابی، زهری، قُرصی، اسلحه‌ای... این‌ها خرج دارد... وانگهی، مایه‍ی آزار و رنجِ عزیزان می‌شویم. امّا اگر کمی بُردبار باشیم، مرگ خودش خواهد آمد. دیر و زود دارد که سوخت و سوزی در کارش نیست. بهانه کم نیست: سکته و انواع و اقسامِ بیماری‌ها از جمله همین سرطان و حادثه‌هایی غیرِقابلِ پیش‌بینی...»
امّا اگر همچون منصور کوشان باشیم که زندگی را آن‌همه دوست می‌داشت، می‌گفت که تا نودسالگی دوست دارد زندگی کند و با همه ‍ی رنج‌ها و تلخی‌ها، با امید، میزیست و با تلاش، سخت کار می‌کرد و «دوست داشتن» را می‌دانست و «دوست داشته شدن» را دَرک می‌کرد و می‌کوشید در راه‌هایِ گوناگون، گام بردارد، آن‌گاه، این‌گونه زود رفتن، آنهم با رنج و دردِ بسیار، هم غم‌انگیز است و هم حسرت بر دل می‌نشانَد.
به یک سال نکشید. بهار این‌جا بود: برایِ شعرخوانی آمده بود. چند روزی باهم بودیم. مثلِ همیشه، می‌گفتیم و می‌شنیدیم و می‌خواندیم و می‌خندیدیم... دو بار رفتیم استخر. در گرمخانه نشستیم و چون پرسیدم: «چرا لاغر شده‌ی؟»، گفت مدّتی است دلش درد می‌کند و نمی‌تواند درست غذا بخورد؛ به پزشک مراجعه کرده و آزمایش‌هایی هم داده که هنوز جواب نداده‌اند.
گفت: «تو بُرو شنا کن. من این‌جا می‌نشینم.»
گفتم: «نه... باهم باشیم.»
یکی از استخرها کوچک است و کم‌عمق، با آبِ ولرم... ساعتی در آب ایستادیم. گاهی قدم زدیم در آب... گفتیم و شنیدیم.
در کتابفروشی می‌نشستیم. چای و قهوه می‌نوشیدیم.
خوب بود... این دیدارها غنیمت است. غنیمت بود دیدارِ منصور که رفت...
وقتی برگشته بود، جوابِ آزمایش‌ها آمده بود: خرچنگی کهنه از مدّت‌ها پیش جا خوش کرده بوده و حالا که خودش را نشان داده بود، دیگر دیر بود متأسفانه... جرّاحی و شیمی‌درمانی و تحمّلِ درد و رنج و...
هم خودش می‌دانست و هم عزیزانش و هم ما دوستان... چه می‌شد کرد؟ هر کاری شد، کرد و کردند. بُردبارانه، روزها و شب‌هایِ دشواری را گذراند. تا می‌توانست، خواند و نوشت و کار کرد. وقتی دیگر نتوانست بنویسد، به نقاشی پرداخت و رنگ‌ها را به کار گرفت و بر بوم نشاند، که رنگ را دوست می‌داشت.
با شادیِ شفافِ کودکانه‌ای جوراب‌هایِ رنگیِ زیبایش را نشانم می‌داد و خندان، تعریف می‌کرد که چهطور جایی را پیدا کرده که جوراب‌هایِ رنگبهرنگ دارد.
در عُمرِ نه چندانِ درازِ شصت و پنج ساله‌اش، نزدیکِ نیم قرن کار کرد. در زمینه‌هایِ گوناگونِ ادبیات و هنر: نمایشنامه نوشت، کارگردانی کرد و نوشته‌ها و کارهایِ دیگران را روی صحنه‍ی تئاتر بُرد، چه در ایران و چه در نُروژ، در سال‌هایِ اخیر، به زبانِ نُروژی... بازی کرد: هم در تئاتر و هم در سینما... فیلمنامه نوشت، فیلم ساخت: هم داستانی و هم مستند... داستان نوشت: هم کوتاه و هم بلند... نقد نوشت، در باره‍ی اَدبِ کُهن و نو... شعر سُرود... و روزنامه‌نگاری پُرکار و حرفه‌ای بود: از «ایران» تا «تکاپو» و «بوطیقا» و «آدینه» و... تا آنکه در چند سالِ اخیر، به «زمان» رسید.
وقتی زنگ زد که قرار است فصلنامه‌ای منتشر کند و خواست داستانی، مطلبی بفرستم برایش و از کسانی هم که کاری درخور دارند مطلب بگیرم، نتوانستم «نه» بگویم به او، اگرچه گفتم مسأله‌ای را که خودش آن را بهتر از من می‌دانست: زمانِ نشرِ نشریاتِ چاپی، به‌ویژه در بیرون از ایران، بهسر آمده است. امّا پیگیر بود و کوشا و پیدرپی، شماره‌هایِ پُربارِ «زمان» را منتشر کرد. داستانِ کوتاهی برایش فرستادم که در اوّلین شماره درآمد. کارهایی از دوستانم برایش فرستادم و مدّتی بعد، داستانِ کوتاه دیگری فرستادم که در دفترِ هفتم چاپش کرد. تا زمانی که می‌توانست، گردآوری و مهیّاکردن و انتشارِ «زمان»ش را ادامه داد و چون بیماری نیرویی برایِ کار برایش باقی نگذاشت، ادامه‍ی کار را به دوستانش سپُرد.
منصور کوشان از معدوددوستانِ آفرینشگرِ ما بود که در زمینه‌هایِ گوناگون کار کرد. تا در ایران بود، نشرِ «آرست» را هم می‌گرداند. برایِ دوستی، نوشتم که: «منصور از خیلی از ما ناصرها ناصرتر بود!» ندیدم کاری از دستش برایِ دوستی، بیش‌تر جوان‌ها، ساخته باشد و دریغ کند از انجامِ آن...
در این سال‌ها که به‌اجبار دور افتاده بود، با آن‌که می‌دانستم چهقدر دلتنگِ ایران است، امّا نه دیدم و نه شنیدم از او و نه خواندم که از «غُربت» و دوری از «خانه» و یار و دیار بنالَد.
بهارِ گذشته که این‌جا بود، روزی در خیابان راه می‌رفتیم. یادم نیست من گفتم یا او یا هر دو با هم همزمان گفتیم: «ما این‌جا چه می‌کنیم؟» تکرار بیانِ همان حس که در داستانِ کوتاهِ «نُروژی‌ها» نوشته بودم چند سال پیش... خندیدیم. مثلِ بیش‌تر وقت‌ها، به قهقهه خندید. و چون می‌خندید، چشم‌هایِ هوشیارِ مهربانش ریز می‌شد. هنوز هم هرگاه تصویرش را در ذهن مجسم می‌کنم، خندان است، با همان چشم‌هایِ ریزشده...
*
حقیقتی است این: «هر کسی چند روزه نوبتِ اوست!»... طولِ این مدّت چندان مهم نیست. ژرفایِ آن مهم است. مهم این است که در این «چند روزه»، چه می‌کنیم. آیا کارهایی را که دوست داریم، موفق به انجامشان می‌شویم؟
گمانم منصور کوشان (به‌رَغمِ آنکه دلش می‌خواست بیشتر بماند و بازهم کار کند و بیافریند، امّا) توانست به زندگیِ خود ژرفا و معنا ببخشد و کارهایی را که دوست داشت انجام بدهد.
خُنیا ـ دخترش ـ می‌گوید وقتی پزشکان دیگر قطع امید کردند و گفتند که دیگر حتا بدنش غذا را از راهِ تزریق هم نمی‌پذیرد و آنتی‌بیوتیک هم اثر ندارد، از منصور می‌پرسند چیزی هست که دوست داشته باشد؟
ـ گفت: «زندگی...» و بعد، با شوق و ذوق اضافه کرد: «هر لحظه از زندگی...»
شعری را که به یادش نوشته بودم، برای خنیا فرستادم. نوشت که اشک به چشمانش نشسته... نوشتم: «من که دوستش بودم، این روزها، این‌همه غمگینم... وای به حالِ شما!»
*
تلاش‌هایِ پیگیرانه و مسولانه ی منصور کوشان در زمینه‍ی آزادی اندیشه و بیان و قلم قابلِ توجّه بود. خوشبختانه همّت کرد و تجربه‌هایش را دقیق نوشت و منتشر کرد و تا توان داشت، در این زمینه نیز کوشید.
*
حالا ماها که هنوز هستیم، پراکنده در همه جایِ این جهانِ بزرگ (که با این امکانات و پیشرفت‌هایِ روزافزون، دیگر چندان هم بزرگ نیست)، چه می‌توانیم بکنیم جُز زنده نگه‌داشتنِ یادِ زیبا و روشنِ دوستانی که می‌روند؟ و تا کارها و یادِ این عزیزانِ رفته هست، هستند و زنده‌اند برایِ‌مان...
ناصر زراعتی

اسفند ماهِ ۱٣۹۲
گوتنبرگِ سوئد



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست