سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

برایم تعریف کرد


محمود صفریان


• در یکی از پرواز های داخلی کنار هم نشسته بودیم. من همیشه قبل از پرواز به کمک اینترنت صندلی های کنار راهرو را انتخاب می کنم، تا راحت و بی خواهش از کسی که کنارم نشسته بتوانم از جایم بلند شوم. در این پرواز، همین جائی که انتخاب کرده بودم مرا با دختر خانم زیبائی که اتفاقن ایرانی هم بود آشنا کرد، و فرصت یافتم، تا مقصد هم صحبت داشته باشم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۷ بهمن ۱٣۹٣ -  ۱۶ فوريه ۲۰۱۵


 در یکی از پرواز های داخلی کنار هم نشسته بودیم. من همیشه قبل از پرواز به کمک اینترنت صندلی های کنار راهرو را انتخاب می کنم، تا راحت و بی خواهش از کسی که کنارم نشسته بتوانم از جایم بلند شوم.
در این پرواز، همین جائی که انتخاب کرده بودم مرا با دختر خانم زیبائی که اتفاقن ایرانی هم بود آشنا کرد، و فرصت یافتم، تا مقصد هم صحبت داشته باشم.
چندین باراز من خواست که از جایم بلند شوم و راه را برای او باز کنم، و همین برخاستن و راه را باز کردن این زمینه را فراهم کرد.
پرواز داخلی که می گویم، حدود ۵ ساعت طول می کشد. از تورونتو به ونکور مثل این است که از تهران بروی لندن.

" ببخشید افتخار آشنائی با چه کسی را دارم…"
" من مریم کسرائی هستم. در دانشگاه تورونتو سال آخر روز نامه نگاری را می گذرانم "
" ممنونم، چه کامل آشنایم کردی. من هم سهراب افراشته ام و سالهاست که از دانشگاه فارغ شده ام
نباید دانشگاه تعطیل شده باشد، ولی شما دارید از آن دور می شوید "
و با خنده پرسیدم:
" به قول بچه ها جیم شده اید؟ "
" نه، هفته پیش تعطیلات تابستانی شروع شده است."

" انگشتر دستتان است متاهلید؟ "
جوابم را نداد.
" از وقتی غذا را از برنامه مسافرت ها انداخته اند، هرکس هر وقت دلش خواست آنچه را که همراه آورده است می خورد. و غذاها نیز رنگا رنگ شده است، و از یکدستی سابق افتاده است، هر کس غذای خودش را می آورد "
" باید گرسنه باشید؟ "
" چه جور!"
" من از رستوران فرود گاه همبر گر تهیه کرده ام اتفاقن دو تا هم گرفته ام می گذارم وسط "
" من پیتزا آورده ام من هم از رستوران در فرود گاه خریده ام. ولی مال من یکی است اما اندازه اش کوچک نیست "
" با یک لیوان شراب چطورید؟ "
" بدم نمی آید….نه، این انگشتر ازدواج نیست. متاهل نیستم. اما دارم می روم سراغش…."
" چه جالب! …دانشگاه را تعطیل کرده ای و با این همه شوق و تحمل پنج ساعت پرواز می روی سراغش؟ باید خیلی دوستش داشته باشی؟ …..می بخشید مثل اینکه دارم بیشتر از کوپنم حرف می زنم؟ "
" نه، اشکالی ندارد. من هم کم کنجکاو نیستم….اما داستان من ماجرای خودش را دارد. "
" خب هرموضوعی داستان خودش را دارد "
" ولی من دارم به دنبال یک تصور، یک رویا و دست با لاش دنبال یک کنجکاوی می روم. "
" می بخشید، من گیرنده های خوبی ندارم. اصلن نمی دانم دارید از چه صحبت می کنید. شما دارید به دنبال یک تصور می روید ونکور و کلی هزینه های مختلف از هتل گرفته تا سایرخرج ها را متحمل می شوید که رویا یتان را پیدا کنید؟ اگر با شما خودمانی بودم، آنی را که سر زبونم بود بکار می بردم. "
"بکار ببرید، من ناراحت نمی شوم "
" می گفتم مریم خانم ما را گرفتی؟ "
" نه جناب افراشته، هتل نمی روم خواهرم و شوهر وبچه هایش آنجا زندگی می کنند. در حقیقت از وقتی که فهمیدم او در ونکور است این تصمیم را گرفته ام…"
" فراموش کن. من متوجه حرف های شما نمی شوم….
ببینم تلویزون جلویم چه فیلم هائی دارد… می خواهم چراغ بالای سرم را خاموش کنم کمی تاریک می شود، نا راحت نمی شوید؟ "
" نه من هم خاموش می کنم شاید کمی خوابم ببرد…. اما اگر باز نگوئید سر کاری است بگذار داستان خودم را که بخاطرش دارم می روم ونکور برایتان تعریف کنم دلم نمی خواهد فکر کنید دیوانه ام…"
" خواهش می کنم مریم خانم. شوخی کردم نا راحت نشوید. اجازه بدهید چشمانم را ببندم و به داستانتان گوش بدهم. "
" ولی من نمی خواهم لالائی بخوانم. "
" دلخور نشوید فقط چون برایم معمولی نبود تعجب کردم…"
" می خواهم همین تعجب را برطرف کنم "
این ماجرا در فروشگاهی که گه گاه برای کمک هزینه، نیمه وقت، و بسته به ساعات درسم در زمانه های مختلف کار می کردم اتفاق فتاد "
همانطور که گفتم، نیمه وقت کار می کردم. هفته ای سه روز. در یک فروشگاه بزرگ خوار و بار و میوه و سبزی فروشی. زمان کارم مشخص نبود، گاهی نوبت صبح بودم گاهی عصرها تا آخر وقت، تا ساعت ده شب. صندوقدار بودم. صندوقی که هیچ نوع کارت بانکی قبول نمی کرد، فقط نقد. و این یعنی مشتری سریع رد شود و برود. در حقیقت نام دیگر این صندوق ها " صندوق سریع " است.
به هنگام کار، بخصوص وقتی شلوغ بود، کمتر به اطرافم نظرمی چرخاندم، سرم را می انداختم پائین، و با سرعت هرچه بیشتر، کالاهای چیده شده روی میز متحرک را از جلوی چشم الکترونیک رد می کردم. سال اول دانشکده بودم، وبه این کار برای موازنه خرج زندگی ام نیاز داشتم.
مدتی بود مشتری جوان خوش قد و بالائی، در روز های کاری ام، گاه تا سه نوبت در صف پرداخت می ایستاد. علت جلب توجهم، این بود که درهر نوبت بجای پول نقد، کارت اعتباری می داد و کارم را از سرعت می انداخت.
و من هر بار تقاضای پول نقد می کردم، او هم با کمی معطلی پرداخت می کرد و می رفت.
آخرین بار که باز بی توجه به مقررات، کارت داد، واقعن ناراحت شدم و به او گفتم :
" آقای محترم، چرا توجه نمی کنید، در این صندوق ، ما فقط پول نقد قبول می کنیم، این همه صندوق دیگر، همه کارت قبول می کنند، به آنها مراجعه کنید…"
به فارسی جوابم داد:
- من می خواهم با شخص شما معامله کنم، صندوق دیگر نمی روم.
من هم به فارسی گفتم:
" پس لطفن نقد پرداخت کنید. "
- در این صورت، هم سریع باید بروم رد کارم، هم نمی توانم صدایت را بشنوم.
و امان نداد خودم را که شوکه شده بودم پیدا کنم.
- خودت می دانی چقدر خوشگل و جذابی؟
بی اراده و بدون تعقل، گوشی تلفن کنارم را که برای رفع اشکالات کار مورد استفاده قرار می دهیم برداشتم..
- داری کمک خبر می کنی؟ ناراحتت کردم؟…می بخشی!…این هم پول نقد…
" نه، می خواهم بگویم کسی را بجایم بفرستند، خسته ام، می خواهم بروم خانه…"
بسیار مهربان نگاهم کرد، و بدون گرفتن مانده پولش، آرام گفت:
- دوباره پوزش می خواهم، گناه از دل من و خوشگلی توست…خدا حافظ…
و رفت.
" من از آن روز جور دیگری شده ام… او هر گز دیگر به فروشگاه نیامد.
و من دائم چشم به راهش بودم…نمی دانم چرا احساس می کردم به او و احساسش توهین کرده ام، دلم می خواست فقط یکبار یگر بیاید تا از دلش در آورم..."
" می خواهی باور کنم که فقط برای پوزش خواهی است که به دنبالش می گردی. "
" فکر کردم خوابی؟ ..."
" نه، حتمن باور نکن، چون جای پایش بر نرمی روحم باقی مانده است. تازگی ها و با زحمت و تلاش زیاد دریافته ام که از تورونتو خانه کن رفته است آن سر کانادا، دور ترین نقطه به تورونتو…"
" و تو با همین بر خورد عاشقش شدی؟ "
" نه، مدت ها بود که به صندوق من مراجعه می کرد و من از آرامشش و اینکه می دانست که نباید کارت بدهد ولی پول نمی داد مگر پس از اعتراض من، بدم نیامده بود. بسیار مودب رفتار می کرد و نگاهایش را خوب متوجه می شدم و هرگاه که مدتی نمی آمد انتظارش را می کشید… بله دقیقن عشق بدینگونه در می زند "
" چطور می خواهی سوزنی را در انبار کاه پیدا کنی؟ "
" عشق ساربان است خوب می داند شتر را کجا بخواباند، ضمن اینکه هر عشقی بوی خودش را دارد و از مسیر آن می توان پیدایش کرد."
" کاش من هم چنین بوئی داشتم "
" بخوابید هنوز خیلی راه داریم "


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست