جادوگر و شیوا
داستان بلند- قسمت سوم
نیلوفر شیدمهر
•
قبرِ شوهرش بالای تپهی "نیووست مینستِر" بود. زمانهای معمولی هم آن جا پرنده پر نمیزد، چه برسد زمانهایی که شیوا میرفت. دَم غروب و در سرما. دو دفعه مجید با اصرار او را با ماشین برده بود. یکدفعهاش چند بار دور قبرستان را زده بود تا شیوا از آن سنگ قبر بکند و بلند شود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱ اسفند ۱٣۹٣ -
۲۰ فوريه ۲۰۱۵
(در این داستان شخصیتها همه خیالیاند. هرگونه شباهت با اشخاص واقعی تصادفی است.)
مجید میخواست گوشی را بگذارد و برود سراغ موش که کیان اضافه کرد: «راستی یادم رفت بهت بگم. دوستِ مامان میگفت ممکنه بیشتر از یه موش باشن. خُب؟»
«نگران نباش. بابات از پس یه لشکرشون هم برمییاد.»
مجید آن شب هم رختخوابش را توی اتاق پذیرایی انداخت و قبلِ خواب همانطور که جَلق میزد به جیرجیرهای همنفسش که صدایش که از آشپزخانه میآمد گوش داد. حال خیلی خوشی داشت. ولی نزدیکِ آمدن قلبش مثل اولین روزی که به این آپارتمان آمده بود درد گرفت، طوری که نفسش به سختی بالا میآمد. فکر کرد عنقریب قالب تهی میکند و فردا که کیان بیاید متوجه میشود بیپدر شدهاست. آن دوستِ اهل فی جیِ مادرش هیچوقت برای کیان پدر نخواهد شد. خودِ کیان میگفت: مجید بهترین بابای دنیاست! گرچه فریبا اگر میشنید حتمن میخندید. بهترین بابای دنیا کیان را در کودکی تنها گذاشته بود و حالا هم با او زندگی نمیکرد. مسئولیتش روی دوشِ مادر بود. شراره و آزیتا و فرانسوا هم بیشک در تایید حرفهای فریبا سر تکان داده و پوزخند میزدند.
به سختی بلند شد. قلبش به شدت میکوبید. دیگر طاقتِ شنیدن آن جیرجیرها را، حتی برای یک دقیقه هم، نداشت. اول چهار بالی را که دور صفحهی چسبندهی تله خانهای ساخته بودند کند. .حالا مسئولِ سر و صدا جلوی رویش بود و راهِ فراری هم نداشت. فکر کرد پایش را بکوبد توی سرش و لگدش کند ولی حالِ تهوع بهش دست داد. به دستشویی دوید. چیزی از معدهاش بالا نیامد.
نشست روی دستشویی. رنگش به تمامی پریده بود. از آشپزخانه همچنان صدای جیرجیر میآمد. به راههای دیگر خلاصی فکر کرد. با آچار بکوبد توی سرِ مسئولِ آن صدای قطع نشدنی آزارنده. باز حالتِ تهوع بهش دست شد و روی خودش خم شد. چند ثانیه به همان حالت ماند. بعد، همانطور که به سینهاش چنگ میانداخت، با تلاش پشتش را راست کرد. چشمش به وان حمام افتاد. مدتی همانطور نشست و به صدای جیرجیری که از درز در به درون نشت میکرد گوش کرد. شقیقههایش با هر صدا مثلِ پتک میکوبید.
بلند شد و آب را باز کرد تا وانِ حمام پر شود. باز نشست روی کاسهی توالت. صدای شُرشُر آب هم تسکینش نمیداد. وان که پر شد شیر را بست.
از دستشویی که پا بیرون گذاشت ضربانِ قبلش شدت گرفت. راهِ دیگری نداشت وگرنه سکته میکرد. شیشهی روغن زیتون را از کابینت برداشت. بعد با دستِ دیگرش که میلرزید صفحهای را که آن صدایِ آزارندهی جیرجیر به آن چسبیده بود بلند کرد ، صدایی که پیوسته میگفت مجید بهترین بابای دنیا نیست. صورتش را به سمت دیگر گرفت تا چشمش به صورت صاحبِ صدا نیافتد. به دستشویی برگشت. اول صفحه را روی سطح آب شناور کرد وبعد در شیشه را باز کرد و به آرامی روی صفحه روغن ریخت. حالا نفسهایش منظمتر و دستهایش آرام و دقیق شده بودند. مانند زمانهایی که طبقِ نقشه جَکی هیدرولیکی را سوار میکرد.
موش که حالا شروع به تقلا کرده بود تمام نگاهِ مجید را پر کرده بود. هنوز نمیتوانست از صفحه کنده شود. مجید روی او خم شد، شیشه را طرف دیگر صفحه گرفت و کج کرد . بعد از مدتی پاهای جلوی موش که در جا میدوید آزاد شدند. بدنِ مجید داغ شده بود و داشت لبخند میزد. پاهای عقب موش هم که آزاد شدند مجید ناگهان احساس خوشی زایدالوصفی کرد. موش به سمت آب دوید، آب او را پایین کشید، موش شروع به غرق شدن کرد. مجید چشمهایش را بست. شروع کرد از خوشی لرزیدن. مثل وقتهایی که پشتِ زن ها میآمد. راحت شده بود.
چشمهایش را که باز کرد موش را دید که روی آب به پشت افتاده است.
فردایش که کیان آمد، مجید گفت موش را برده است جایی در "کوکیتالم" و میان درختها رها کرده است. کیان گفت: "بابا بیخود بهت نمیگن مجیک. چشات یه جور جادویی برق میزنن."
و بعد باز یادآوری کرد که ممکن است بیش از یک موش وجود داشته باشد. همینطور هم بود. پنج تا بودند. اما مجید هیچوقت به کیان نگفت. و نگفت با آنها چه کار کرده است. با آن "پنج تن" که او را یاد دعاهای مادرش میانداخت: «به حقِ پنج تن.»
. . .
با این که حرف در دهانِ مجید نمیماند، این موضوع را نه به شراره و نه به داوود که با آن ها بیشتر از همه عیاق بود نگفته بود. فقط بعدها به شیوا گفت. به این خاطر که او عشق را میفهمید. مرگ را میفهمید. شیوا تنها زنی بود که مجید حاضر بود به خاطر او هر کاری بکند، حتی رقص را اگر میگفت ترک میکرد. به شراره گفته بود: «من کسی رو که دنبالش بودم پیدا کردهام.» ولی حیف که شیوا عاشق یک مُرده بود.
شراره کسی بود که شیوا را به مجید معرفی کرده بود. یکروز زنگ زده بود و گفته بود یکی از دوستانش، که به تازگی شوهرش مُرده بود و داشت به خانهی جدیدی نقل مکان میکرد، وسایل دارد که میخواهد در انبارِ دوستی بگذارد. اتاقی که شیوا اجاره کرده بود کوچهی بالایی خانهی مجید بود. شراره پرسیده بود: «تو انباریت جا داری ؟»
«یک کم جا دارم. اسبابها چی هست؟»
«چیز زیادی نیست. چند تا کارتُن و ساک.»
«باشه، بیارین. کارتُنها را میگذاریم پایین تو انبار و ساکها را هم بالا تو کُمد. من که لباسِ زیادی ندارم و زنی هم تا حالا پیدا نشده که با هزار دست لباسش کمد رو پر کنه.»
«اون دیگه تقصیر خودته. پس منتظر باش، نزدیک خونهت رسیدیم زنگ میزنیم.»
«باشه. میخوای یک غذایی هم درست کنم؟ بیایین بالا دور هم یه چیزی بخوریم؟ شما که برسین ظهر شده و خسته هستین. "
شراره مِن مِن کرد: "مزاحم نمیشیم.»
«چه زحمتی؟ تو که منو میشناسی دوست دارم خونهم پُر مهمون باشه.»
آمده بودند ولی زود رفته بودند. شراره به تازگی ازدواج کرده بود. با مردی از نیکاراگوئه. گفت اُسکار منتظر است و باید زود برود. شیوا را هم برده بود.
شیوا آن روز بیش از یکی دو کلمه حرفی نزده بود. به غذایش هم زیاد لب نزده بود. انگار اگر دهان باز میکرد بغضی که معلوم بود در گلویش گیر کرده میشکست و بیرون میریخت. تمامِ مدت با نگاهی غریب به یک جا خیره شده بود. مجید عاشقِ همین غریبگیاش شده بود. او زنی با قد متوسط و چهرهای استخوانی و موهای صاف پرکلاغی بود. عینکی هم بود. شلوار جینی رنگ و رو رفته و بلوزِ بافتنی مشکی پوشیده بود. هیچ آرایشی نداشت و رنگش کمی پریده و لبهایش خشک بودند.
مجید فکر کرد چون عزادار است آرایش نکرده. ولی شیوا همیشه عزادار بود، عزادارِ شوهر سابقش که گویا شاعر و نویسنده بوده. مجید حدس میزد زمان حیاتِ شوهرش هم آرایش نمیکرده. زینت آلات هم نمیانداخت و ساده لباس میپوشید. بخصوص یک بلوز چهارخانه داشت که اغلب تنش بود. مثل دخترهای سازمانهای سیاسی اوایلِ انقلاب. اگر کسی شیوا را در خیابان نشانِ مجید میداد و میپرسید آیا مجید از او خوشش میآید، جوابِ مجید بی برو برگرد نه بود. ولی همان روزِ اول که با شراره آمده بودند عاشقش شده بود.
مجید در را که باز کرده بود، شراره انگار زنِ خانهی مجید باشد جلوی همه وارد شده و به سمت اتاق خواب رفته بود. مجید هم ساکهای شیوا در دست به دنبالش. همانطور که دو نفری وارد اتاق خواب میشدند، صدای نحیفِ شیوا را شنیده بود: «با اجازه ...»
مجید فریاد زده بود: «بفرمایید.»
شراره در کمد او را باز کرده بود. «این پیرهن رو تازه خریدی؟»
مجید با خنده گفته بود: «فضولی؟ تو برو تو کارهای اُسکار فضولی کن.»
«نه میبینم که رو اومدی. رختخوابتم جمع کردی.»
مجید صدایش را پایین آورده بود: «حالا تو این ساکها چی هست؟»
شراره با صدای آهسته جواب داده بود: «لباسهای شوهرش. کارتُن ها هم کتابهای اون بود.»
«حالا کتاب رو نگه داشته یه چیزی، چرا لباسهاشو نگه داشته؟ مُرده که دیگه زنده نمیشه.»
«چی بگم والا.»
«شاید میخواد بده به نفر بعدی.» مجید از حرف خودش پِقی زده بود زیرِ خنده.
«لوس. لوسبازیهات عوض نشده.»
؟»Collapse on the ass رو میگی«خوشمزگیم
«از این خوشمزگیها جلوی شیوا نکنی ها!»
«چرا؟ اون مگه چِشه؟»
«چیزیش نیست. زنی است جدی و با کسی شوخیِ بیمعنی نداره. الانم که عزاداره و این شوخیهای تو خیلی زشته. خواهش میکنم رعایت کن.»
شراره راست میگفت:شیوا خیلی جدی بود. خود شراره هم جدی بود. ولی جدی بودن شیوا با دیگر زنها فرق داشت. همین تفاوت که مجید نمیتوانست توضیحش بدهد او را در نظر مجید جذاب کرده بود.
مجید آن روز رعایت حالِ مرده را که گویا هنوز کفنش خشک نشده بود کرده بود. ولی دفعههای بعدی که شیوا را دیده بود نتوانسته بود جلوی دهانش را بگیرد و از همان حرفها زده بود، مثل این که سکس چقدر خوب است و همه باید سکس کنند، یا جوکهایی که زنها میگفتند ناجور است، یا این که همه باید برقصند. شیوا، بر خلاف زنهای دیگر، هیچوقت اعتراض نمیکرد. گوش میداد و با نگاه نافذش از پشت عینک به او خیره میشد. اگرچه همان نگاه کافی بود تا مجید را ساکت کند.
داوود یک بار اتفاقی شیوا را دیده بود. یک یکشنبه که رفته بودند "سوپراِستور" برای خریدِ هفتگی شیوا و در راه برگشت مجید دم خانهی داوود توقف کرده بود تا ویدیویی را که از او قرض گرفته بود پس بدهد. جلوی خانه پارک کرده و با موبایلش زنگ زده بود داوود بیاید بیرون. از ماشین هم پیاده نشده بود. شیوا میخواست زود برگردد و برود سرِ قبرِ شوهرش.
داوود با پیژامه و دمپایی آمده بود دمِ ماشین. مجید شیشه را پایین داده بود. داوود سرش را داده بود تو و با او روبوسی کرده بود و در همان حال شیوا را که در خودش بود و به پایین نگاه میکرد برانداز کرده بود. مجید ویدیو را که به دستش داده بود زنِ داوود را دیده بود که با دستهای چلیپا روی سینه دم درِ خانهشان ایستاده و آنها را میپایید. همان موقع شیوا که هنوز سرش پایین بود از آن جیرجیرهای نادرش سر داده بود، جیرجیرهایی که حساب را دستِ آدم میآورد: «آقا داوود، گویا خانومتون کارتون دارن!»
داوود شبش به مجید تلفن کرده بود و گفته بود: «این زنه که عاشقش شدی ها، قیافهش با اون فک و دندون های جلوش و با اون نگاهش شبیه سنجاب میمونه. خداییش از نسلِ جوندگانه. مواظب باش قلبتو ریز ریز نَجوه.»
برای اولین بار جلوی داوود درآمده بود: «هی داوود مواظبِ دهنت باش، در مورد شیوا حق نداری اینطوری حرف بزنی.»
«ببخشید. راست میگی. برات از همه مناسبتره. شوهرش که فوت شده و بچه هم نداره.»
هر چقدر شیوا نمیخواست کسی او و مجید را با هم ببیند، انگار قرار بود تمامِ شهر خبردار شوند. یکشنبهی هفتهی بعدش دمِ غروب و شیوا خانهاش بود و داشت کتش را میپوشید که طبقِ معمول سرِ قبر شوهرش برود که زنگ زدند. مجید منتظر کسی نبود ولی فکر کرد شاید فرانسوا باشد، فرانسوایی که حالا، بعد از مدتی که از پایانِ رابطهشان گذشته بود، عاشقش شده و دنبالش افتاده بود. آیفون را برداشت: «کیه؟»
از شنیدنِ صدای زنِ پشتِ آیفون جا خورد. آزیتا بود. مجید گفت: «هان، تویی؟» ولی در باز نکرد. میدانست شیوا چقدر بدش میآید کسی او را در خانهی مجید ببیند و در موردشان فکر اشتباهی کند. چون در واقع با هم رابطهای نداشتند.
آزیتا گفت: «آره منم. آش رشته پخته بودم. یه دفعه یادت افتادم. گفتم واست بیارم.»
مجید چارهای نداشت جز این که در را باز کند. به شیوا گفت: «کسی نیست. یه خانمی از آشناهای سابقمه. برام آش آورده.»
شیوا سریع کفشش را پوشید. «تا نیومده بالا من رفتم.»
مجید جلوتر از او به طرف در رفت و آن را باز کرد: «نگران نباش. این خانم تا از پلهها بیاد بالا، تو رفتی. فقط شاید تو راه پله بهش بربخوری که چه میدونه خونهی من بودی. یه زن چاقه با موی بور کرده و هزار تا زمبل زیمبول ازش آویزون که همیشه هم یکی دو تا ساکِ گنده دنبال خودش میکشه.»
ولی همان موقع در راهروی طبقهی آن ها باز و سرو کلهی آرایش کرده آزیتا پیدا شد. کیفی حجیم بر دوش و یک ساک بزرگ در دست داشت.
آزیتا با صدایی بلند و لحنِ "چشمم روشن" گفت: «سلام» و با نگاهی خیره شیوا را برانداز کرد.
شیوا زیرِ لب با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: "خداحافظ" و با نگاهی اریب رو به زمین به طرفِ درِ راهرو رفت. مجید می خواست زود برود تو ولی آزیتا تا شیوا در دیدرس بود همچنان ایستاده بود.
بعد که آمده بودند تو گفته بود: «عجیبه. دوست دخترِ جدیدت چه باسنش تَخته.»
مجید تا آنروز به باسن شیوا دقت نکرده بود. آنقدر جذب او بود که نمیدیدش. فقط میخواست شیوا باشد. وجودی زنانه در آن خانه. ولی شیوا خیلی کم میآمد و بعد هم یکدفعه به سرش میزد که باید برود سر قبرِ شوهرش.
قبرِ شوهرش بالای تپهی "نیووست مینستِر" بود. زمانهای معمولی هم آن جا پرنده پر نمیزد، چه برسد زمانهایی که شیوا میرفت. دَم غروب و در سرما. دو دفعه مجید با اصرار او را با ماشین برده بود. یکدفعهاش چند بار دور قبرستان را زده بود تا شیوا از آن سنگ قبر بکند و بلند شود. هر بار که از حوالی او رد شده بود، سر شیوا پایین بود و همچنان داشت شعرهای شوهرش را نجوا میکرد.
یک دفعه هم نشسته بود در ماشین و از دور شیوا را نگاه کرده بود: روحی خم شده روی سنگ قبری میانهی گورستان. وقتی آمده بود توی ماشین مثلِ بید میلرزید و بعد توی کیفش دنبال سیگار گشته بود.
بعد از آن شب، شیوا خواسته بود تنها برود. مجید تسلیمِ کامل بود. شیوا او را یاد مادرش میانداخت. آنقدر که زحمتکش بود. در ایران درسِ پرستاری خوانده بود ولی در ونکوور نتوانسته بود کار خودش را داشته باشد چون حتی امتحانات زبان مقدماتی را نتوانسته بود قبول شود. به جایش در یک بقالی ایرانی در"نورت ونکوور" که خیلی از "نیووست" دور بود کار می کرد. کار که نه بیگاری. این مغازه هم مثل بسیاری بقالیهای ایرانی، غذای ایرانی میفروخت. از کشکِ بادمجان و کوکو تا زرشک پلو با مرغ و قورمه سبزی. تازه ته مغازهاش یک نانوایی هم زده بود.از آن بیشتر، بساطِ کباب را هم به راه انداخته بود. حسابی پول میساخت. شیوا با چند زن دیگر در آشپزخانه زیر دستِ زنِ صاحب مغازه که هم سن و سال مجید بود کار میکردند. شیوا روزهایی که شیفت داشت، صبحِ زود تِرَن میگرفت و میرفت و تا بوقِ سگ جان میکند. مرغ پوست میکند، کباب سیخ میزد، جعفری و گوجه فرنگی خُرد میکرد، نظافت میکرد، ظرف میشست. انگار مادرِ پنج بچه باشد.
شیوا هم خُب مثل مجید مایه نداشت. و مثلِ مادرِ مجید دستهای کاری و ورزیده داشت و کم حرف میزد. حتمن در آن محیط زجرِ زیادی میکشید، میانِ زنهایی تیپِ آزیتا که دهانشان مدام میجنبید و در مورد زندگیِ دیگران یا خودشان داستان میگفتند. با توجه به لباس پوشیدن و سادگیاش، همچنین علایق و سطحِ فکریاش، حتمن گاوِ پیشانی سفیدِ محل کارش بود.
به نظر مجید شیوا همانقدر روشنفکر بود که شراره. ولی مثل او، خورهی بحث نبود. شراره در عمرش یک روز هم کار نکرده بود. از روزی که مجید او را میشناخت، همیشه دانشجو بود. انگار چون مایهدار بود خیالش نبود درسش چقدر طول بکشد. حالا که شوهرِ استاد دانشگاه هم کرده بود. اُسکار زبان و ادبیات اسپانیولی درس میداد. شراره هم کمی یاد گرفته بود و تازگی هر بار مجید را میدید میگفت:
“Baila Baila, Magic. Vamanos!”
پُز زبان و ادبیات انگلیسیاش کم بود حالا این یکی هم اضافه شده بود. مجید اصلن با آدمهای مایهدار بد بود. آنها او را یاد خانههای نارنجستانِ قوام میاندختند که خیلی هم با میدانچهی پر سنگی که خانهی آن ها در آن واقع بود، فاصله نداشت. خانههای مایه دارها کلی با خانهی آنها توفیر داشت. خانههای بزرگشان با نمای گچکاری و شیشههای رنگی.
خانهشان هر چه بود مجید آن را دوست داشت. وقتی شیوا در خانهی مجید بود، او احساس میکرد در خانهی بچهگیهایش است. بغلِ دست مادرش. مادرِ محروم و ستمکش و پرکارش. برای همین عاشقش شده بود. و چون نمیتوانست حرفش را توی دلش نگه دارد و به داوود هم، بعدِ اظهار نظری که در مورد شیوا کرده و او را به موش و سنجاب تشبیه کرده بود، خوش نداشت بگوید، به شراره گفته بود.
شراره گفته بود: «نمیدونم والا. این زن تازه شوهرش مرده. موقعِ مناسبی نیست.»
«بالاخره یه روزی باید از این حالت بیاد بیرون. هر چه زودتر بهتر.»
شراره ولی باز بحث کرده بود: «راستش به نظرم خیلی به هم نمیخورین.»
«به ظاهره مگه؟ اگه اینطور باشه، منم میگم تو و اُسکار به هم نمیخورین.»
شراره قاه قاه خندیده بود: «نه مثل این که واقعن عاشق شدی.»
مجید اما به خود شیوا اظهارِ عشق نکرده بود. فقط هر بار که همدیگر را میدیدند غیر مستقیم اشاره میکرد بهتر است شیوا برای شادی روحِ آن مرحوم هم که شده مرگِ شوهرش را قبول کند و به فکر زندگی جدیدی برای خودش باشد. شیوا اعتراض نمیکرد، مانند شراره بحث نمیکرد، فقط نگاهش اریب می شد و بعد بلند میشد خداحافظی میکرد و میرفت. میرفت سرِ قبِر شوهرش. به همین خاطر مجید دیگر چیزی نمیگفت، نکند بدتر هواییاش کند. همین که شیوا بعضی وقتها به او سر میزد برای مجید کافی بود. چند بار خواسته بود شیوا را ببرد رقص، شاید از آن حال و هوا بیرون بیاید.
«نه. اگه کسی ببینه، فکر میکنه دوست دختر پسریم که نیستیم.»
مجید از ترس اینکه شیوا ناغافل بیاید و او خانه نباشد، دیگر آخرِ هفته ها رقص نمیرفت. میماند خانه، منتظر که شاید شیوا زنگ بزند و بپرسد: «سیگار تو خونه داری؟»
بعدِ آن شبِ آخر با فرانسوا که در بالکن سر سیگار دعوایشان شده بود، سیگار را کنار گذاشته بود. ولی حالا، به خاطرشیوا، دوباره سیگاری شده بود. یک جمعه کارش انقدر زیاد بود که از کَت و کول افتاده بود و واقعن نیاز داشت برود برقصد، ولی باز هم نرفت. به جایش از مشروب فروشی یک شیشهی بزرگِ ویسکی خرید. خانه که رسید حتی حال نداشت لباس عوض کند. شیشه را آورد و یک پیک ریخت. پیک را بالا رفت معدهی خالیاش را سوزاند. حوصلهی غذا درست کردن نداشت. روی مبل ولو شد. خانه سوت و کور بود. انقدر دلش گرفته بود که حتی حضورِ درخت پشت پنجره هم که نور خیابان روشنش کرده بود خوبش نمیکرد. قلبش تیر کشید و باز میخواست دیوانه شود که موبایلش زنگ زد. شیوا بود.
گُل از گُلش شکفت: «بله که هستم، خانم. بیا.»
گوشی را نگذاشته، ضربهای به در آپارتمانش خورد. از جا پرید. خودش بود. انگار روح احظار کرده باشد.
مجید خواست چراغ برق را بزند که صدای شیوا را شنید: «نه.»
با هم رفتند توی اتاقِ پذیرایی. صدای پای شیوا مثل صدای پای موشها نرم بود. وسطِ اتاق که رسیدند مجید میلرزید. در همان حال، صدای شیوا را شنید که در گوشش میریخت: "میخوای برقصی؟"
در تاریکی روبروی هم ایستادند، مجید یک دستش را روی شانهی شیوا گذاشت و دست دیگرش را پشتِ کمرش. گفت: "با من بیا."
مجید با فاصله با شیوا میرقصید تا راحتِ راحت باشد وبا ریتم والس یک قدم جلو و یک قدم عقب میرفت. حالِ خیلی خوشی داشت که مدتها تجربه نکرده بود. چشمهایش را بست و در خیالش انگار در آسمانها چرخ میزد که صدای تلفن به زیرش کشید. شیوا توقف کرد.
مجید ملتمسانه گفت: «برنمیدارم.»
ولی شیوا خودش را عقب کشیده بود. از همه بدتر با سومین زنگ کلیدِ برق را هم زد. گفت: «جواب بده.»
پلکهای مجید با صدای فرانسوا را که آنطرف خط میآمد پرید. نفسش بند آمده بود و در ذهنش موشی را میدید که به تله چسبیده است و هر چه میدود به جایی نمیرسد.
گفت: «من الان مهمون دارم.» داشت داد میزد چون صدایش صد برابر قویتر در گوشش پیچید. هر جمله از جملهی بعدی قویتر.
«فضولی مهمونم کیه ؟»
«آره همون خانم.»
«نه. دوست دخترم نیست.»
«گفتم که نه. نیا.»
«چند بار بگم دوست دخترم نیست.»
«حالا چرا گریه میکنی؟»
گوشی را که گذاشت شیوا داشت آماده میشد برود. «کجا؟ داشتیم میرقصیدیم.»
«نه، دوستت مییاد. من برم.»
«دوستم دیگه نیست. خیلی وقته تموم شده. بهش گفتم نیاد.»
« مطمئن باش حتمن مییاد.»
شیوا درست میگفت. او تازه رفته بود که فرانسوا زنگ زد. داغون بود و همینطور گریه میکرد. میخواست به مجید برگردد. میگفت برای بچههایش پرستار میگیرد و شبهای هفته را با او میگذراند. شبهای تعطیل هم با او میرود رقص.
مجید دلش برای فرانسوا میسوخت. شیوا قبلِ رفتن کُتلِتهایی را که از مغازه آورده بود برای مجید گذاشته بود. گفته بود خودش میل ندارد. مجید کُتلتها را گرم کرد و آورد. با فرانسوا نشستند خوردن. ته ویسکی را هم درآوردند. فرانسوا لخت شد. باسنش را چسباند به او. ولی مجید سرد بود. گفت: «دیگه نمیتونم.»
فرانسوا با صدای ضعیفی لابه کرد: «بگو که دوست دخترته و راحتم کن؟»
مجید گفت: «نیست. تا حالا حتی یک بار هم سکس نداشتیم. میدونی که من دروغ تو کارم نیست.»
فرانسوا ناله کرد: «پس واقعن عاشقشی.»
. . .
مجید دنبال فرصت دیگری بود که آن شبِ فراموشناشدنی را با شیوا تکرار کند. آن رقصِ باشکوه را. ولی شیوا سرسنگین شده بود. حتی قرار خرید هفتگی را که مجید با ماشین ببردش "سوپراِستور" کنسل کرد: «گفت میخوام برم قبرستون.»
در انتظارِ او، دو آخر هفته دیگر هم خانه ماند یکشنبهی دوم طرفهای ساعت شش عصر دیگر داشت کلافه میشد که به شراره زنگ زد و او آبِ پاکی را روی دستش ریخت: «من اون روز سعی کردم برات توضیح بدم ولی تو گوش نکردی. وقتی گفتم به هم نمیخورین ناراحت شدی. میدونی شوهرِ شیوا کی بوده؟ یه شاعر. عاشقِ ادبیات. خُب احتمالن اون الان مقایسه میکنه. براش خیلی سخته که مرد دیگهای رو انتخاب کنه. آخه همه شیوا رو به عنوان بیوهی اون مَرده میشناسن. شیوا در ذهنِ افراد برای خودش یک انسان مستقل نیست. ایرانیها رو که میشناسی، فردا میگن بیوهی شاعرِ عالیقدر رفته با یه لاقبای رقاص که از ادبیات چیزی حالیش نیست دوست شده. ببخشید اینها رو میگم ناراحت نشی ها. نظرِ من نیست. جماعت رو میگم چطور فکر میکنن.»
معلوم است که مجید ناراحت شده بود. یعنی شیوا میخواست به خاطرِ حرفِ مَردُم تا آخر عمر بیوهی فلانی بماند؟ به نظر نمیرسید زنی باشد که اسیر حرف مَردُم باشد. ظاهرن به طرزِ وحشتناکی عاشقِ مَردِ مُرده بود. از آن عشقها که مرگ میآورد. هفتهی سوم بعد از آخرین دیدارشان، مجید تصمیم گرفت جمعه شب برود سالسا. از ساعت پنج که از کار برگشته بود انقدر سیگار کشیده بود که داشت خفه میشد و ته یک شیشه ی ویسکی راهم در آورده بود.
بیرون انگار آسمان سوارخ شده باشد سطل سطل باران می آمد. با این حال مجید لباس پوشیده بود که برود. داشت کفشهای جدیدی که برای رقص خریده بود میپوشید که موبایلش زنگ زد. شیوا بود و صدایش انگار از ته چاه در میآمد.
مجید پرسید: «کجایی؟»
«قبرستون.»
«تو این بارون؟»
مجید چند ثانیهای منتظر جواب شد ولی جوابی نشنید. فقط صدای نفسهای سنگین شیوا بود و شُرشُر باران.
«میخوای بیام دنبالت؟»
«بیا.»
دَم قبرستان پارک کرد. از دور شیوا را دید که میآید، انگار روحی باشد برخاسته از گور. تا نشست توی ماشین سیگار خواست.مثل موشِ آب کشیده خیس شده بود و تمامِ راه تا خانهی مجید میلرزید. مجید برخلاف همیشه سکوت کرده بود. شیوا هم حرفی نزد. یک دستش را میان پاهایش گذاشته بود و دستِ دیگرش به سیگار بود.
به خانه که رسیدند شیوا همانطور سیگار میکشید. مجید تا آمد چراغ را بزند، شیوا گفت: «نه.»
صدایی در در دلِ مجید گفت: «دوست داره این جا هم شبیه قبرستون باشه.» ته دلش لرزید ولی خودش ساکت ماند.
بارانی شیوا را گرفت و پشت در دستشویی آویزان کرد. بیرون که آمد دید شیوا هنوز نرفته توی اتاقِ پذیرایی. در محوطه ورودی ایستاده بود، پشت به دیوار و سری پایین و سیگار میکشید.
مجید گفت: «لباسهات خیسن؟ میخوای لباس راحت بدم؟»
شیوا سرش را بالا آورد: «هوم ...بلوزم خوبه فقط شلوارم پاچهش خیس شده.»
مجید به اتاق خواب رفت و با یک شلوار گرمکنِ خودش برگشت. خودش ولی لباس عوض نکرده بود.
«میتونی بری تو اتاق خواب عوض کنی. ببخشید اگه به هم ریخته است.»
شیوا که به اتاق دیگر رفت، تاریکی خانه به نظر مجید بزرگتر شد. دستش رفت که چراغ را بزند ولی نزد. خواست پرده را بکشد که نور چراغِ بیرون اتاق را روشن کند ولی نکرد. دلش به شور افتاده و ضربان قلبش بالا رفته بود. حالتِ سکته داشت. باید کاری میکرد. فکر کرد در را باز کند و بزند بیرون. برود کِلاب. ولی به جای این کار شروع کرد وسط اتاق پذیرایی رقصیدن و قدمهایش را شمردن. یک دو سه. یک دو سه. هر بار که دور می زد، قلبش آرامتر میشد. وقتی یکدفعه چشمهایی را حس کرد که به او خیره شده اند نمیدانست چند دور زده است. شیوا در گرمکنِ او سمت راست اتاق ایستاده بود. در تاریکی هم میشد دید که هنوز داشت می لرزید.
مجید پرسید: «نمیرقصی؟»
شیوا بعد از مکثی طولانی گفت: «خستهام.»
«میخوای استراحت کنی؟»
«آره.»
«برات جا میندازم تو این اتاق.»
«ممنون.»
«شام چی؟»
«گشنه نیستم. فقط سیگار.»
«اون بسته تموم شد؟»
«تموم شد.»
«اشکال نداره. چند تا تو یه بسته دارم، برم رختخوابتو بیارم، اون ها رو هم برات می یارم.»
شیوا کمک کرد میز وسطِ اتاق را کناری کشیدند و تشکی را که مجید آورده بود جلوی مبل پهن کردند.
«بخواب.»
شیوا روی تشک دراز کشید. داشت میرفت بخوابد که صدایش را شنید: «سیگار.»
«آهان. یادم رفت.»
به اتاق خواب رفت و با یک بسته که درش پنج سیگار بیشتر نمانده بود برگشت. کنارِ رختخواب شیوا نشست. «بیا.»
شیو همانطور که دراز کشیده بود بسته را گرفت، یکی بیرون آورد.
«برات روشن کنم؟»
مجید فندکی از جیبش بیرون آورد. بالای سر شیوا نشست و سیگار را برایش آتش زد.
«خودت نمیکشی؟»
«پنج تا بیشتر تو بسته نموندهها.»
«اشکال نداره. تو هم بِکش.»
«بده.»
مجید سیگاری برای خودش آتش زد. هنوز لباسهای بیرون تنش بود. حتی کتش را در نیاورده بود. به مبل تکیه داد، به سایهی درخت پشت پنجره زل زد و پُک عمیقی زد. بعدِ مدتی صدای شیوا به خودش آورد.
«تو نمیخوای دراز بکشی؟»
«دراز؟ کجا؟»
شیوا خودش را کمی به سمت چپ کشاند و برای مجید جا باز کرد.
هر دو به پشت خوابیدند و سیگار کشیدند. یکی پشت دیگری. حالا فقط یک سیگار باقی مانده بود.
مجید گفت: «آخری رو خودت تنها بکش. من بسمه.» و نیم خیز شد و سیگار را برای شیوا آتش زد.
بعد به پهلو خوابید و او را نگاه کرد. صورتش در نورِ سرخِ سیگار رنگ پریده بود. همان پیراهنِ چهارخانه را که همیشه میپوشید بر تن داشت. مجید یکباره بدون این که بداند چه کار دارد میکند شروع کرد دکمههای آن را باز کردن.
شیوا عکس العملی نشان نداد.
«میشه سینههاتو ببینم؟»
«اوکی.»
سیگارِ شیوا که تمام شد، خودش سینه بندش را در آورد و طاقباز دراز کشید. سینه های کوچکی داشت. معلوم بود بچه شیر نداده است. مجید که لمسشان کرد شیوا لرزید. دستش را عقب کشید و به جایش سرش را گذاشت میانِ سینهها و به تاریکی زل زد. دیگر از آن نمیترسید. چشمهایش را بست. تنش کم کم داشت گرم میشد. بعد خودش را دید که با مادرش توی حیاط خانهی کودکیاش صبحانه میخوردند. کنار حوض فرش اندخته بودند و سماور ذغالی میجوشید. درِ حیاط باز بود و سر و صدای الله اکبر جمعیتی از دور نزدیک میشد. جمعیتی که به سمتِ قبرستان شیراز میرفت و مُرده میبرد. حداقل هفتهای چند تا میبردند و اگر آنها در حیاط بودند، مادرش مثل آن روز میگفت: «بدو زیر تابوتو بگیر و ده قدم برو. صواب داره.»
مجید از خدا خواسته، لقمه در دهان، میدوید. چون قَدش به تابوت نمیرسید، به مردهایی که زیرِ تابوت را گرفته بودند میچسبید و همراه آنها قدم برمیداشت و گاهی تا خیابان لطفعلی خان با آنها میرفت.
حالا هم باز بچه شده بود. داشت کنارِ مردها زیر تابوت میرفت. بعد تا آمده بود برگردد خانه، یک گروهِ دیگر رسیده بود که داشت مُرده میبرد. و بعد یکی دیگر. همانطور که سرش را روی سینهی تخت شیوا گذاشته بود، پنج تابوت برده بودند. آخرین بار اما دیگر مجید کودک نبود. بزرگ شده بود و زیر تابوتِ مادرش را گرفته بود و داشت زیر وزنِ مگسی پیرزن خُرد میشد. شاید چون مردهای دیگر غیب شده بودند و خودش تنها کسی بود که باید آن جنازه را حمل میکرد. تا متوجه تنهاییاش شد، تابوت از روی دوشش افتاد و درش باز شد. تویش پر آب بود. روی آب موشهایی مُرده به پشت افتاده بودند.
با فریادی از خواب پرید. قلبش سراسیمه میکوبید. اولش نفهمید کجاست. دنبالِ تابوت میگشت. دنبال موشها. ولی به جای آنها خودش را یافت—در لباسی که برای رقص پوشیده بود—در رختخوابی که وسطِ اتاق پذیرایی پهن شده بود—تنها.
چراغ را زد تا ساعت را نگاه کند. نزدیکهای صبح بود. کُت شیوا پشت در دستشویی نبود. فقط زیر جایی که آویزان بود مُشتی آب جمع شده بود.
. . .
از همان صبح، هر چقدر مجید تلفن کرده بود، شیوا جواب نداده بود و هر بار رفته بود روی پیامگیر. بارهای اول مجید به اندازهی کافی خودش را توضیح داده بود. گفته بود قصدِ بدی نداشته. گفته بود بین آنها اتفاقی نیافتاده بود.خواسته بود شیوا بگوید او چه گناهی مرتکب شده تا معذرت بخواهد. گفته بود شیوا را درک میکند. حتی یک شب، تا جایی که پیامگیر اجازه داده بود داستانِ برادرش کریم را تعریف کرده بود و این که میفهمد چقدر از دست دادن کسی که خیلی دوستش داری سخت است. وقتی هیچ جوابی نیامده بود، دیگر پیام نگذاشته بود ولی به زنگ زدن ادامه داده بود.
باز خوب بود که صاحب کارش مرتب او را برای کار به جزایر و شهرهای استان میفرستاد. اینطوری آخر هفتهها خانه نبود. مجید که از ماموریت فراری بود حالا از آن استقبال میکرد. صاحب کارش حقوقش را هم بالا برده و به ساعتی چهارده دلار رسانده بود.
چند ماهی گذشت و جمعه بود. ماموریت جدیدی هم در کار نبود. به خانه که رسید باز به شیوا زنگ زد و باز روی پیامگیر رفت. دیگر طاقت نداشت. به شراره تلفن کرد. شراره گفت تازگی شیوا را ندیده ، ولی حالش خوب است. مثلِ سابق. همانطور افسرده و ساکت و خودخور. گفت تنها تغییرِ زندگیاش این است که کارِ دیگری هم در کنار کارِ بقالی گرفته. شبها از یک زنِ پیر مراقبت میکند. و اضافه کرد: «گرچه صبح و شب کاری با هم کشندهست، ولی براش بد نشده. آخه تازگی با اون دختره صاحب خونهش مشکل پیدا کردن. میگفت دختره شبهای تعطیل گاهی خیلی مشروب میخوره و یک بار هم دوست پسرش از مکزیک اومده بود و خیلی شلوغ کرده بودن. حالا شبها خونه نیست که سر و صداشونو بشنوه و اعصابش خُرد شده. البته داره دنبال یه جای دیگه میگرده. اگه بتونه واسه خودش یه آپارتمان بگیره، مییایم و وسایلشو از خونهی تو میبریم.»
مجید گوشی را که گذاشت میخواست از خوشحالی پَر در بیاورد. فقط باید صبر میکرد. به خاطر وسایل شوهر مُردهاش هم که شده، شیوا بالاخره یکروز به سراغ او میآمد. راستش یادش رفته بود که آن وسایل خانهی اوست. به خاطر این خبر خوب تصمیم گرفت شب به رقص برود. اول غذای خوبی درست کرد و با شراب خورد. بعد دوش گرفت. لباس پوشید و در حالی که داشت برای خودش آهنگ میخواند و اُودکلن میزد تلفن زنگ زد. اول شماره را نگاه کرد. حوصلهی بد و بیراههای داوود به زنش را به خاطر اختلافاتی که تازگی بالا گرفته بودند نداشت. شماره از خارج بود.
گوشی را برداشت. صدای گرفتهی برادرش مثل پُتک روی سرش فرود آمد: مادرشان به کریم پیوسته بود.
صاحبِ کارش گفت اگر خواست میتواند تا دو ماه هم ایران بماند. پاداشِ ماموریتهای پشتِ سرهمی که رفته بود.
اینبار از دو ماه هم چند روزی بیشتر ماند. دیگر کسی به جدایی او و فریبا و بی سر و همسریاش کاری نداشت. از طرف دیگر، انگیزهای برای برگشتن به ونکوور نداشت. فقط کیان را داشت که تازه دبیرستان را تمام کرده و وارد کالج شده بود و سرش به کارِ خودش گرم بود. فکر کرد کاری در ایران پیدا کند، ولی احساس میکرد دیگر با آن محیط غریبه شده و حوصلهی شروع دوباره را هم نداشت.
در پروازِ برگشت، به شیوا فکر کرد. به این که به خانهی جدید رفته است یا نه. به این که چطور دلش را نرم کند. به این که اگر شیوا را به دست بیاورد چقدر روحِ مادرش را خوشحال میکند. مردهها خوشبختی زندهها را میخواستند. بیشک، روحِ شوهرِ شیوا هم میخواست او سر و سامان پیدا کند و خوشبخت بشود.
هواپیما که در ونکوور نشست، مجید سریع تلفنش را روشن کرد و به شیوا زنگ زد. صدایی گفت این شماره دیگر موجود نیست. رنگش پرید. نکند شیوا الان ایران باشد در حالی که او برگشته کانادا. کاش میتوانست در هواپیما بماند و بگوید برش گردانند. به شراره زنگ زد ولی رفت روی پیامگیر. حداقل او هنوز در ونکوور بود. در پیامش حرفی از شیوا نزد. فقط گفت تازه از ایران برگشته و کار مهمی دارد.
شراره آنشب را تماس نگرفت. فردایش حدود ساعتِ شش عصر زنگ زد.
«سلام مجید عزیز. تسلیت میگم.»
«ممنون. زندگیه دیگه.»
«از دست دادن مادر خیلی سخته. امیدوارم غمِ آخرت باشه.»
«شما چطورین؟»
«ما خوب. میخواستیم ببینیم اگه هستی و خسته نیستی، یک سر بیاییم دیدنت.»
«با اُسکار؟»
«بله.»
«آره هستم. بیاین.»
قبل از این که قطع کند، دلش طاقت نیاورده و پرسیده بود:«راستی از شیوا چه خبر؟ خبری داری؟»
صدای شراره که اولش زنگ خاصی داشت انگار اتفاق خاصی در زندگیاش افتاده باشد، یکدفعه به لرزش افتاده و تلخ شده بود: «شیوا؟ مگه نمیدونی؟ آره، تو نبودی و خبر نداری.»
«چی رو؟ چی شده شیوا؟»
«میشه بعدن در این مورد صحبت کنیم؟ تو الان عزاداری.»
«نه. همین الان بگو.»
«حضوری میگم. داریم مییایم اون جا.»
اُسکار دستِ مجید را میان دو دستش گرفت و گفت: «خیلی متاسفم.» پسر خونگرم و مهربانی بود و برخلاف لاتینهای پر سر و صدایی که مجید میشناخت، آرام و کمحرف بود.
شراره هم بغلش کرد و تسلیت گفت. کمی چاق شده بود و چشمهایش برق خاصی، نشان از خوشحالی غیر قابل وصفی، داشتند.
مجید پرسید: «خبریه؟ تو راهی داری؟» و به شکمِ شراره که زیر دامن کمی برآمده بود نگاه کرد.
شراره خندید: «آره.»
«مبارکه. چند ماهته؟»
شراره باز خندید: «تو راهیم بیست و دو سال قبل به دنیا اومده.»
مجید با تعجب نگاهش کرد.
«مگه یادت رفته که تو ایران یه بچه دارم؟ بالاخره براش مهاجرت گرفتم. داره مییاد.»
اُسکار سرش را تکان داد: «خیلی خوشحالیم و داریم برای ورودش آماده میشیم.» چشمهای او هم برقِ خوشحالی میزد.
وقتی مجید به آشپزخانه رفت که چایی درست کند، شراره دنبالش رفت که یعنی میخواهد کمک کند ولی در واقع میخواست خبر شیوا را بدهد.
«مطمئنی الان تو این حالت میخوای بشنوی؟»
«آره بگو.»
«شیوا ... مُرده ... چطور بگم ... خودکشی کرد ...»
مجید فریاد کشید: «چی؟»
«خودشو غرق کرد ... تو اقیانوس...»
فریادِ مجید اُسکار را به آشپزخانه کشاند. شراره بازویِ شوهرش را گرفت: «چیزی نیست. مجید خبرِ شیوا رو نداشت.»
شراره گفته بود هر وقت مجید حالش بهتر شد، زنگ بزند صحبت میکنند. به فارسی. گفته بود چیزهایی هست که لزومی ندارد اسکار بداند. ولی حالا مجید عجله نکند. شیوا متاسفانه دیگر زنده نیست.
مجید خودش هم گذاشته بود مدتی بگذرد. هیچ جور نمیتوانست مرگِ شیوا را قبول کند. روزها از سرکار که برمیگشت روی مبل میافتاد و حوصلهی هیچ چیز را نداشت. فقط روزی که فریبا و کیان آمده بودند دیدنش خودش را مجبور به نشستن کرده بود. به داوود هم حوصله نداشت زنگ بزند. کیان که حالش را فهمیده بود هر شب برایش غذا میآورد و یک ساعتی هم میماند. میگفت نمیداند چه رشتهای را میخواهد در دانشگاه دنبال کند.
مجید حتی ساکِ ایرانش را باز نکرده بود. یک شب یکدفعه یاد سوغاتی افتاد که برای شیوا خریده بود. رفت سراغِ ساکش. در کمد کنار ساکِ لباسهای شوهرِ شیوا بود. ساک را ول کرد و به اتاقِ پذیرایی برگشت و به شراره تلفن کرد.
«چیزِ خاصی در مورد شیوا وجود نداره که ندونی. شرایطشو که خبر داشتی. تو ایران پرستار بود و این جا نتونست تو اون کار وارد بشه، کارش تو بقالی، جریان شب کاری و نگهداری آدمهای پیر، دعواش با اون دخترهی کانادایی صاحبخونهش، از دست دادن همسرش، افسردگی شدیدش. مجموعهی این شرایط به خودکشی کشوندش.»
«پس چی میگفتی یه چیزی هست که نمیخوای جلوی اُسکار بگی؟»
«نه منظورم تحلیلِ فمنیستی من از شخصیت و شرایطِ شیوا بود. گفتم بخوام نیم ساعت به فارسی تحلیل و بحث کنم، اسکار خسته میشه. آخه اومده بودیم به تو تسلیت بگیم.»
«تحلیلِ فمنیستی؟ »
«ول کن، مجید.»
«نه میخوام بشنوم.»
«به نظر من، شیوا از اون دسته زنهایی بود که انگیزهی زندگیشون خدمت به یه مَرده که اون بالا بره. جوری که خودشون و تواناییهاشونو فراموش میکنن. نمیدونم خبر داری یا نه ولی خودِ شیوا هم خیلی قبل، موقعِ آشناییشون با شوهرش تو کار تئاتر و ادبیات بوده . ولی بعد به خاطر اون خودشو فراموش میکنه. شوهرِ شیوا مثل بچهش بود، اون طوری که ازش مواظبت و حمایت میکرد. مَرده تو ایران هم کار نمیکرده، می نشسته تو خونه شعر گفتن و کتاب خوندن، شیوا تو بیمارستان کار میکرده و خرجشونو میداده. بعد هم مَرده به سرش میزنه بره ترکیه و پناهنده شه. تازه شیوا رو هم نمیبره. شیوا اولش تو ایران مونده بوده کار میکرده و پول میفرستاده که شوهره تو ترکیه زندگی کنه. خلاصه هر جور جانفشانی بوده براش میکرده. حتی دوستهای پدرسوخته مَرده، همون مثلن شاعر و نویسندهها، که میدونستن شیوا تو ایران تنهاست، نصف شبا میرفتن پشت درِ خونهش و مزاحمش میشدن. تا شیوا میره ترکیه. خلاصه زحمتت ندم. تو این ونکوور هم، همون بساط. شیوا مثل خر تو اون بقالی کار کنه و آقا بخوره و شعر بنویسه. البته انتخابِ خود شیوا بوده. فداکاری برای مَرد که آقا کسی بشه. حالا به نظر شیوا که شوهرش در حد نیچه بوده، اون طور بهش باور داشته و انگیزهی زندگیش بوده. جوری که حتی به خاطر مَرده حاضر شده، حتی حاضر شده ...»
«حاضر بوده چی؟»
«تو آخه حرف تو دهنت نمیمونه.»
«بگو.»
«قول میدی این رازو با خودت به گور ببری؟»
«قول میدم.»
«ببین، شیوا خیلی بچه دوست داشته ولی شوهره نمیخواسته. به هیچ قیمت. افکارِ صادق هدایتی. شیوا در ایران پنج بار حامله میشه. به خاطر شوهرش، واسه این که طلاقش نده، هر پنج تا رو سقط میکنه.»
«پنج تا؟»
«آره پنج بار. ولی حالا چندتاش مهم نیست. یک بارش هم همونقدر دردناکه. و دردناکتر این که مَرده گویا قبل مرگش میخواسته از شیوا جدا شه. یکی از این مردهای شاعر لو داده که رفته بوده خونهشون مهمونی و جلوی اون و زنش گفته بوده شیوا بچه میخواد و فکر میکنه الان تو کانادا دیگه شرایطشو دارن ولی اون نمیخواد و واسه همین اختلاف دارن و میخواد شیوا رو ول کنه. ... چه میدونم زن باید برای خودش استقلال عاطفی داشته باشه. زنی که هویتشو در گرو خدمتِ یه مرد بگذاره، مال شیوا که خیلی هم حاد بوده چون مَرده انگار بچهش بوده.این زنها وقتی مَرد رو از دست میدن، انگیزهی زندگی رو هم از دست میدن. مثل شیوا دچار مشکلِ بیهویتی میشن. حواست کجاست؟ گوش میدی؟»
«هوم. آره. پنج تا. مثلِ پنج تن.»
«تو هم دیوونه شدی ها، مجید. من دارم برات تحلیل میکنم و تو میگی که پنج تنِ آلِ عبا . حالا هر چند تا. یه سقط هم، اون هم به خاطر یکی دیگه، اون هم به خاطرِ یه آدم بیمسئولیت که خودش بچه رو درست کرده، وحشتناکه. دیگه چه برسه به پنج تا. من بودم یکی میزدم در کونِ مرتیکه و بچهمو نگه میداشتم. شیوا زنِ عجیبی بود. خیلی هم مغرور بود و نمیشد باهاش حرف زد. یادش گرامی.»
. . .
مجید گوشی را که گذاشته بود، بدتر از روزی که فریبا جوابش کرده بود، حالش خراب شده بود. باز هم کیان آمده بود و برده بودش بیمارستان. باز هم گفته بودند از ناراحتی روحی است نه از قلبش و باز هم کیان از پائولو برایش وقت گرفته بود. ولی اینبار پائولو هم نتوانسته بود کاری بکند. مجید کلمهای در موردِ شیوا بروز نداده بود. پائولو فکر میکرد مشکلِ مجید از دست دادن برادر و مادرش است و میگفت افسردگی، انگزایتی و حملههای ترس که به مجید دست میدهد واکنشِ طبیعی روان است و بعدِ مدتی خوب میشود. بهتر است مجید باز برود رقص یا جورِ دیگری سرش را گرم کند. ولی مجید حاضر نبود دیگر پایش را هیچ کِلابی بگذارد. با داوود هم دیگر زیاد ارتباط نداشت.
تنهای تنها مانده بود. کیان ولی مراقبش بود و یک شب درمیان میآمد پیشش میماند. تا حالا دو رشته عوض کرده بود و مرتب از گرفتاریهای خودش حرف میزد.
مجید اگر خودکشی نمیکرد فقط به خاطرِ کیان بود. ولی حتی حضورِ کیان هم حالش را بهتر نمیکرد. فقط خوبیاش این بود که هر وقت حملهی ترس بهش دست میداد کسی کنارش بود و قرصی به دستش میداد زیرِ زبان بگذارد. کیان شانهاش را میگرفت تا حمله بگذرد—حملهای که در آن تصاویر مشخصی از ذهنِ مجید میگذشتند و صدای جیرجیر مداومی میآمد—تصاویر آب، موشی که به تله چسبیده بود، تابوتی که از دوشش میافتاد، درش باز میشد و پنج کودکِ مرده که دراز به دراز خوابیده بودند پیدا میشدند.
این برنامه ادامه داشت تا شبی که در باز شد و کیان که حالا دیگر از لحاظ قیافه و هیکل با جوانی کریم مو نمیزد با موجود دیگری وارد خانهی مجید شد. یک سگِ سیاه با چشمهای هشیار و صورتِ کشیده و حالتی بسیار مغرور. مجید که روی مبل دراز کشیده بود یکدفعه از جایش بلند شد.
کیان گفت: «نترس بابا. شیوا خیلی آرومه. به کاری به کسی نداره.»
مجید با شنیدن اسم شیوا موهای بدنش سیخ شد و روی پاهایش جهید. خودش بود. برگشته بود تا یارِ مجید بشود و انگیزهای برای زندگیاش.
کیان گفت مدتی سگ میخواسته و امروز بالاخره فریبا اجازه داده. ولی به این شرط که مجید در مراقبت از سگ کمک کند. فریبا که وقت و حوصله ندارد و کیان هم باید به درسش برسد. البته چون مجید حق نداشت در آپارتمانش سگ نگه دارد، شیوا در خانهی فریبا میماند.
مجید که انگار برق گرفته باشدش، به سگ نزدیک شد و شروع کرد به پشتش دست کشیدن. سگ عقب نرفت. پارس هم نکرد. آرام ایستاده بود و گوشهایش را به حالت خبردار گرفته بود. کیان گفت: «بابا، چه زود باهات دوست شد. انگار صد ساله میشناسدت.»
کیان که رفت مجید احساس کرد دارد حالش خوب میشود. بلند شد و ساکی را که گوشهی کمدش بود باز کرد و پیراهنهای شوهرِ شیوا را بیرون آورد و یکی را امتحان کرد. اندازهاش بود. بعد پیراهنها را در کُمدش آویزان کرد. تمام شب را به شیوا فکر کرد و فردا صبح یکی از پیراهنهای مَرد مُرده را پوشید و به سر کار رفت.
بعدِ کار، یکراست به درِ خانهی فریبا رفت. کیان خانه نبود. به فریبا گفت آمده است شیوا را برای پیادهروی برود. شیوا تا او را دیده بود به سمتش رفته و شروع به بو کشیدنِ پیراهن کرم رنگش با نقشی از برگهای درشت کرده بود. فریبا گفته بود: «عجیبه! این سگ آخه اخلاقِ خاصی داره از غریبهها کنارهگیری میکنه.»
بعد هم نگاهی به سرتا پای مجید کرده بود و مثل همیشه نیشش را زده بود: «تیپت عوض شده. چه پیرهنهایی جدیدن میپوشی!»
مجید مستقیم به طرف بالای تپهی "نیو وست" به طرف قبرستان رانده بود. از ماشین که پیاده شدند، شیوا راهنمای او شد. روزهایی که مجید دنبالِ شیوا دیگر به گورستان آمده بود هیچوقت سر قبرِ شوهرش نرفته بود. برای همین درست نمیدانست کجاست. قبرستان هم کوچک نبود که راحت بشود قبر را پیدا کرد.
سگ که مجید قلادهاش را در دست داشت، او را مستقیم به سرِ تنها قبری بُرده بود که روی سنگش به فارسی خطی از اشعار شوهرِ شیوا را کنده بودند. در حال خواندن، مجید شروع به لرزیدن کرد: " و این جا منم / منی که هرگز / به دنیا نیامدم /منی که درون تو مادرم / زنده مردهام."
همان موقع برای اولین بار صدای پارسِ شیوا را شنید. نشست و بغلش کرد. احساس کرد ته چشمهای سگ خیس است. دیگر شک نداشت این همان خود شیوا است که به این شکل به زندگی برگشته است. و این بار مجید را انتخاب کرده است.
. . .
انگار شیوا آبی باشد که روی آتشِ حرمان ریخته باشند، حالِ مجید کاملن خوب شده بود. دیگر نه به رقص احتیاج داشت و نه به هیچ چیز. پائولو به کیان گفته بود: «پدرت جایگزین کرده. خیلی وقتها وقتی شخصِ افسرده حیوون مییاره، از نتهایی در مییاد و حالش خوب میشه. حیوانات قدرت عجیبی دارند. معجزه میکنند.»
ولی تحولِ روحی مجید به نظر بسیار عمیقتر از این حرفها میرسید. شیوا او را از همه چیز و همه کس بینیاز کرده بود. دیگر برایش مایه مهم نبود. انگار تمامِ دنیا را به او داده باشند، یکدفعه زندگیاش سرانجامِ خوبی پیدا کرده بود. از هویتِ سابقش فقط نام مستعار "مجیک" را برای برخوردهای روزانه و نام مجازی "عَزازیل" را برای برخوردهای اینترنتی نگه داشته بود.
در مورد خوش سرانجامی مجید البته هر شخصیت—داوود و فریبا و شراره و آزیتا و فرانسوا—عقیدهی خاص خودش را داشت. بعضی نیز میگفتند بندهی خدا دیوانه شده است.
مجید که در ابتدای این داستان با زنها مشکل داشت و با این که هر کدام در مورد قبلی بد میگفت، دیگر با هیچ کدامشان مشکلی نداشت. از نظرِ او، که به نوعی عارف شده بود، همهی شخصیتها، مثلِ خودش، عاقبت بخیر شده بودند. داوود را زنش از خانه بیرون کرده بود و میگفتند شبها بین معتادین و بیخانمانها در در یکی از پناهگاههای خیابان "هیستینگ" میخوابد. شراره بچهاش از ایران آمده بود و یک خانوادهی سه نفره تشکیل داده بودند و جایی نزدیک دانشگاه "یو بی سی" زندگی میکردند و بچهاش آن جا ادامهی تحصیل میداد. خود شراره و شوهرش هم در "اِس اِف یو" درس میدادند . آزیتا با یک مردِ ایرانی که در "نورت ونکوور" بوتیک داشت ازدواج کرده و از همسایگی فریبا رفته بود و با شوهرش و آرش در یک خانهی ویلایی، مال خودشان، زندگی میکردند. خودش هم لاغر کرده بود، ولی موهایش را هنوز بور میکرد. از طرفِ دیگر، در مغازهی شوهرش کار میکرد و زمبل و زیمول میفروخت. فرانسوا معلوم نبود از چه راهی ولی موفق شده بود شوهر "فضانوردنوردش" را به "زمین" یعنی به "ونکوور" بکشاند و در خانهی فرانسوا، کنارِ دخترهایشان، ساکن کند. حالا فرانسوا و مرد زن و شوهر واقعی شده بودند، اگرچه در تختهای جدا میخوابیدند، ولی شرکتشان با محصولاتی که از چین وارد میکردند بسیار پُر سود شده بود جوری که فرانسوا دیگر مجبور نبود فرانسه و پیانو درس بدهد.
کیان، بعد چندین بار رشته عوض کردن، بالاخره رشتهی پدرش، مهندسی مکانیک را، انتخاب کرده بود و برای دانشگاه رفته بود "کلگری". فریبا و مرد "فی جی" هنوز با هم بودند ولی هر کدام خانهی خودش زندگی میکرد.
مجید هم بعد از رفتن کیان از شهر، جای آزیتا را گرفته بود و زیرزمینِ خانهی بغلِ فریبا را اجاره کرده و با شیوا آن جا زندگی میکردند.
مجید هنوز هر روز به سر همان کارش، که حالا شده بود ساعتی پانزده دلار، میرفت که وقتی از رویش مالیات و بیمه برمیداشتند چیزی تهش نمیماند. ولی دیگر از سختی کار یا کمی دستمزد گلایه نمیکرد. از همه چیز راضی بود. عصرها بعدِ کار و روزهای تعطیل هم شیوا را برمیداشت و برای پیادهروی به مکانهای مختلف از جمله دریاچهای به نامِ "بانتزِن لِیک" می برد. مَردُمی که از کنارش میگذشتند میشنیدند که همیشه آوازی نامفهوم را با خودش زمزمه میکرد: "و این جا منم / منی که هرگز / به دنیا نیامدم /منی که مادرم / زنده درون تو مردهام." ولی آنها را که میدید، آوازش را قطع میکرد و میگفت زندگی زیباست و به همه لبخند میزد.
رهگذران او را مردی پاکباخته میدانستند، جفتِ جداییناپذیر ماده سگی سیاه که انگار صاحبش را جادو کرده بود. با این که قلاده در درست مجید بود، انگار سگ اختیار او را در دست داشت و راه میبرد. آنها سگ و مجید را به دوستانشان نشان میدادند و میگفتند: «این دو تا را میگفتم. جادوگر و شیوا.»
|