ترجمه چهار داستان کوتاه از پائولو کوئیلو
علی اصغر راشدان
•
آنگلا پانتوال، یکی از دوستهای راهپیمائیها، به تماشای نمایشی در برادوی میرود. وقت تنفس به سالن بزرگ میرود تا گیلاسی وسیکی بنوشد. سالن بزرگ پر آدم بود. حرف می زدند، سیگار دود میکردند و مینوشیدند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۹ اسفند ۱٣۹٣ -
۱۰ مارس ۲۰۱۵
چهار داستان کوتاه
ترجمه علی اصغرراشدان
Paulo Coelho
Play it again!
پائولو کوئیلو
دوباره بنواز!
آنگلا پانتوال، یکی از دوستهای راهپیمائیها، به تماشای نمایشی در برادوی میرود. وقت تنفس به سالن بزرگ میرود تا گیلاسی وسیکی بنوشد. سالن بزرگ پر آدم بود. حرف می زدند، سیگار دود میکردند و مینوشیدند.
نوازنده ای پیانو میزد. هیچکس به موزیک توجه نداشت. انگلا جرعه ای مینوشید و نوازنده پیانو را نگاه میکرد.بی حوصله به نظرمیرسید. جوری مینواخت که انگار تنها برای نواختن مینوازد. جوری که باید و به سختی میتوانست منتظر پایان تنفس بماند.
آنگلا ویسکی دیگری خواست، تلوتلو خورد و سرخوشانه به طرف نوازنده رفت:
«تو مزاحمی! واسه چی برای خودت نمینوازی؟»
نوازنده پیانو سردرگم نگاهش کرد و فوری شروع به نواختن قطعه درخواستی او کرد. سکوت سالن بزرگ را در خود گرفت. نوازنده قطعه را تمام که کرد، تمام سالن با شور و اشتیاق کف زدند و تشویقش کردند...
۲
Peter Bichsel
Ein Tisch ist ein Tisch
پتربیکسل
میزیک میزاست
میخواهم داستان یک مردراتعریف کنم،مردی که دیگریک کلمه حرف نمیزند،چهره ای خسته دارد،خسته برای خندیدن وخسته برای بدبودن.توشهری کوچک،درانتهای خیابان یانزدیک تقاطع زندگی میکند.قضیه تقریباارزش نوشتن ندارد.مردبه سختی بادیگران فرق دارد.کلاهی خاکستری روسرمیگذارد،شلواروکتی خاکستری وزمستان پالتوی بلندخاکستری میپوشد.گردنی باریک دارد.پوستش خشک وچروکیده است.یقه پیرهن سفیدبراش خیلی گشاداست.
اطاقش توطبقه بالای خانه است.احتمالاازدواج کرده وبچه هائی داشته.شایددرگذشته توشهری دیگرزندگی میکرده.به طورحتم زمانی کودکی بوده.این قضیه مربوط به زمان وجائی دیگراست که کودکان مثل بزرگهامجذوب بوده اند.مردتوآلبوم عکس مادربزرگ آنهارااینطورمی بیند.
تواطاقش یک جفت صندلی،یک میز،یک فرش،یک تختخواب ویک کمداست.یک ساعت زنگداررویک میزکوچک است،کنارش روزنامه های کهنه وآلبوم عکس گذاشته شده.یک آینه ویک تصویربه دیوارآویخته است.
پیرمردصبحهایک راهپیمائی وبعدازظهرهایک راهپیمائی میکرد.چند کلامی باهمسایه هاحرف میزد.شبهاکنارمیزش می نشست.هرگزتغییری دربرنامه اش نمیداد،یکشنبه هاهم به همین روال بود.پشت میزکه می نشست،همیشه تیک تاک ساعت راگوش میکرد.
دربرهه ای یک روزخاص فرارسید.روزی باخورشیدی نه خیلی گرم،نه خیلی سرد،باترانه خوانی پرنده هاومردمی دوست داشتنی وبچه هائی مشغول بازی کر دن-وضعی ویژه که همه ی مردم لذت میبردند. مردخندید.
مرداندیشید«حالاهمه چی یه جوردیگه میشه.»
دکمه بالائی پیرهنش رابازکرد،کلاهش رادست گرفت،قدمهاش راتندکرد،تازانودولاوسرخوش شد.به خیابان خودش آمد،برای بچه هاسرتکان داد،رفت مقابل خانه اش،راه پله رابالارفت،کلیدراازجیبش بیرون آوردوقفل اطاقش رابازکرد.
تواطاق همه چیزیکنواخت بود:یک میز،دوتاصندلی ویک تختخواب.تا نشست،دوباره صدای تیک تاک ساعت راشنید،تمام سرخوشیهاش گم شد.هیچ چیرعوض نشده بود.
خشمی شدیدمردرادرخودگرفت.توآینه دیدصورتش شروع کرده به قرمزشدن.چشمهاش راچرخاند،دست هاش رامشت وبلندکردوروسطح میزکوبید.ابتداتنهایک ضربه،دوباره زدوشروع به ضرب گرفتن رومیزکردو یکریزفریادکشید:
«بایدتغییرکند،بایدتغییرکند!»
دیگرصدای تیک تاک ساعت رانشید.دستهاش دردگرفت،صداش فروکش کرد.دوباره تیک تاک راشنیدوهیچ چیزتغییرنکرد.گفت:
«همیشه همون میز،همیشه همون صندلیا،همون تختخواب،همون تصویر. میزمیگه من میزم،تصویرمیگه من تصویرم،تختخواب تختخوابه.آدم صندلی روصندلی مینامه.واقعاواسه چی؟فرانسویابه تختخواب میگن«لی»،به میز میگن«تیبل»،تصویررو«تابلو»مینامن وصندلی رو«شس»میگن وخودشون میفهمن،چینیام خودشون میفهمن.
«واسه این که تختخواب تصویرنیست.»
مردفکرکردوخندید.بازخندید.آنقدرخندیدکه همسایه هامشت به دیوار کوبیدندوداد زدند«ساکت!»
«حالایه جوردیگه ست»
فریادزدودوباره گفت«تختخواب،تصویر.»
مردگفت«من خسته م،میخوام توتصویرباشم.»
صبح هااغلب مدتی زیاددرازشده توتصویرماندوفکرکرد.حالاانگارباصندلی حرف میزند،صندلی راساعت نامید.
بلندشد،خودراکشاندوروساعت نشست،دستهاش رابه میزتکیه داد.اما حالامیزدیگرمیزنیست،میزفرش است.
مردصبح تصویرراترک کرد،خودراکشاندوکنارفرش وروساعت نشست وفکرکرد،انگارمیتوانست اسامی زیرراتغییردهد:
به تختخواب گفت تصویر.
به میزگفت فرش.
به صندلی گفت ساعت.
به روزنامه گفت تختخواب.
به آینه گفت صندلی.
به ساعت گفت آلبوم عکس.
به کمدگفت روزنامه.
به فرش گفت کمد.
به تصویرگفت میز.
بازهم پیرمردصبح مدت زیادی توتصویرکه به تازگی آلبوم عکسش نامیده بود،درازشده ماند.بلندشدوروی کمدنشست که پاهاش یخ نزند. لباسهاش راازروزنامه برداشت.خودراکشاندتاخودراتوصندلی آویخته به دیوارنگاه کند.کنارفرش روساعت نشست وآینه راورق زدتامیزمادرش راپیداکرد.
مردقضیه راخوشمزه دید،تمام روزتمرین وکلمات تازه ای ابداع کرد. حالاهمه چیزبی نام شده بود:خودش دیگرمردنبود،یک پای ویژه بود.پا،یک صبح بود.صبح،یک مردبود.حالامیتوانست روصورت خودش بیشتربنویسد.حالامیتوانست،به همان شکل که مردساخته بود،خودش راهم باکلمات دیگری مبادله کند.صدادرآوردن،گذاشتن است.تعطیلات، دیدن است.درازکشیدن،صدادرآوردن است.بلندشدن،تعطیلی است. گذاشتن،ورق زدن است.روی این حساب قضایابه صورت زیرند:
پای پیرروی مردماندومدت زیادی توتصویرصدازد.آلبوم عکس رادرنه(۹) گذاشت.پایخ زدوکمدراورق زد.به این دلیل به صبح نگاه نکرد.
پیرمردیک دفترچه آبی مدرسه خریدوکلمات جدیدرانوشت وپرش کرد،رواین اصل کارزیادی داشت که انجام دهد.مردم به ندرت توخیابان میدیدنش.
برای تمام اشیاء اسامی جدیدی یادگرفت،هرچه بیشتروبیشترنام های واقعی رافراموش کرد.حالازبان تازه ای داشت که تمامامتعلق به تنهاخودش بود.
هرازگاه روءیای زبان جدیدخوب رامیدید.ترانه های زمان مدرسه رابه زبان جدیدترجمه میکردوآهسته برای خودمیخواند.
خیلی زودترجمه کردن رامشکل دید،زبان قدیمیش راتقریبافراموش کردوبایدکلمات صحیح راتودفترچه آبیش جستجومیکرد.ترس برش داشت که بامردم حرف بزند.بایددرباره اسامی ئی که مردم میگویند،مدتی فکرمیکرد:
به تصویرش مردم میگویندتخت.
به فرشش مردم میگویندمیز.
به ساعت زنگدارش مردم میگویندصندلی.
به تختخوابش مردم میگویندروزنامه.
به صندلیش مردم میگویندآینه.
به آلبوم عکسش مردم میگویندساعت زنگدار.
به روزنامه ش مردم میگویندکمد.
به کمدش مردم میگویندفرش.
به میزش مردم میگویندتصویر.
به آینه ش مردم میگویندآلبوم عکس.
قضیه آنقدروسیع میشودکه مردموقع شنیدن حرف زدن مردم بایدبخندد.
موقع شنیدن بایدبخند،مثل وقتی کسی میگفت:
«فردام واسه تماشای فوتبال میری؟»
یاوقتی کسی میگفت«الان دوماه تمومه بارون میباره.»
یاوقتی کسی میگفت«من یه عموتوآمریکاردارم.»
مردبایدبخندد،چراکه تمامشان را نمی فهمد.
*
قضیه داستانی بامزه نیست.پیردمردشروعی غم انگیزداردوغم انگیزمی شنود.
خیلی سخت نبود،پیرمردباپالتوی خاکستری دیگرنمیتوانست حرف مردم رابفهمد.
خیلی سخت تراین بودکه آنهاهم دیگرنمیتوانستندحرف اورابفهمند.روی این اصل پیرمرددیگرهیچ چیزنگفت.
پیرمردساکت شد،تنهاباخودش حرف زد.دیگریکبارهم سلام نکرد....
٣
Paul Auster
Unfallbericht
پل اوستر
گزارش حادثه
آ.زنی جوان،توسانفرانسیسکوشروع به پیاده روی که کرد،گرفتاربدوضعی واعصابش پاک خراب شد.توچندهفته کارش راازدست داد،یکی ازبهترین دوستهای زن شبانه ش توخانه شخصیش به دست دزدها کشته شد.سرآخرهم گربه ش که عاشقش بود،سخت مریض شد.ازچه جورمرضی بایدحرف زد،من نمیدانم،اماانگارزندگی گربه درخطربود.آ.گربه راپیش پزشک حیوانات برد.دکتربهش گفت:
«اگه گربه عمل نشه،تویه نصف ماه حتمامیمیره.»
آ.پرسید«خرج عمل چیقدمیشه؟»
دکترهزینه های گوناگون راحساب کرد،جمعشان شدسیصدوبیست وهفت دلار.آ.آنهمه پول نداشت.تمام موجودیش نزدیک به صفربود.روزهای بعدرادرشرایط فوق العاده مایوسانه ای گذراند.بارهابه دوست مرده ومبلغ سنگینی که برای نجات گربه اش ازمرگ لازم داشت فکرکرد:
«سیصدوبیست وهفت دلار!»
روزی اتوموبیلش راسوارشدوراندتومنطقه «میسون»،بایدپشت یک چراغ قرمزراهنماتوقف میکرد.تنش توماشین وافکارش جای دیگربود،به جائی بین اطاق کوچکی که معمولاهمه ی ماتوش زندگی میکنیم وتاهنوزهیچکس درباره ش بررسی کافی نکرده بود،فکرمیکرد.ناگهان صدای دوست مرده ش راشنید.صداگفت«فکرشونکن،ولش کن،خیلی زودهمه چی درست میشه»
چراغ راهنماسبزشد.آ.بااین توهم صوتی پشت خط پیاده رووایستاده ماند.اتوموبیلی دیگررسیدوبه سپرعقب ماشینش کوبید.چراغ عقبش راخردوبه سپرخسارت واردکرد.راننده ماشنینش راخاموش کردوپیاده شد،به طرف آ.رفت وخواست ازبی دقتیش تو رانندگی عذرخواهی کند.آ.گفت:
«نه،مقصرمنم.چراغ سبزبودونرفته بودم.»
مرداماروحرف پافشاری کردکه مقصراصلی اوست.مردمتوجه شد.آ.بیمه اتوموبیل ندارد.(آ.فقیرترازداشتن اینجورتجملات بود)،مردخسارت راپذیرفت،سواراتوموبیلش شدتاوجه مربوطه رابپردازد.مردگفت:
«بگذارخسارت بررسی وهزینه ش برآوردشه،قبضشو بفرست واسه م.من بیمه لازمودارم.آ.بازهم مقاومت کردوبه مردتوضیح دادکه توحادثه هیچ تقصیری ندارد.مردهم روحرفش پافشرد.آ.سرآخرتسلیم شد.
آ.اتوموبیلش رابردمیکانیکی،ازمکانیک خواست چراغ وسپرعقب راوارسی وهزینه خسارت وارده رابرآوردکند.چندساعت بعدکه به مکانیکی برگشت،میکانیک برگه کتبی برآوردهزینه خسارت راداددستش.تمام خسارتهای راوارده جداگانه برآوردکرده وکل هزینه راپائین برگه جمع زده بود:مبلغ خسارت وارده درست سیصدوبیست وهفت دلاربود.....
۴
Patrick SÜskind
Der Zwang zur Tief
پاتریک سوسکیند
اجباربه عمق
خانم جوانی اهل اشتوتگارت ونقاشی خوب،دراولین نمایشگاه نقاشیهاش ازطرف منتقدی مطالب بدی دریافت نکرده بود،اما منتقددرخصوص پیشرفت بیشترکارش گفته بود:
«نقاشیهائی که خانم میکشه سرشاراستعدادند،امااوهنوزخیلی کم عمقه.»
خانم جوان متوجه منظورمنتقدنشد،خیلی زوداشاره اش رافراموش کرد.روزبعدمنقدهادرمحل روزنامه جلسه ای گذاشتندوگفتند:
«خانم هنرمندجوان دارای استعدادفوق العاده است.درنگاه اول لطایف زیادی توکارهاش به چشم میخورد،امامتاسفانه عمق ندارد.»
خانم جوان توفکرفرورفت.نقاشیهای خودرانگاه وپوشه های قدیمی راجستجوکرد.تمام نقاشی های خودوآنهاکه روشان کارمیکردرابازبابینی کرد.شیشه های رنگ رادرهم پیچی وقلموهاراپاک کردورفت سراغ قدم زدن.
آن شب به مجلسی دعوت شده بود.افرادانگارانتقادراحفظ کرده ویکریزازبرانگیخته شدنشان درباره استعدادفراوان وپراحساسی نقاشیهادرنگاه اول حرف میزدند.اماگروهی درموردپسزمینه باهم زمزمه میکردند.خانم جوان پشت سرشان ایستاده بودوبادقت گوش میکردو توانست بشنود:
«عمق نداره.اینه ایرادش.کارش ضعیف نیست،امامتاسفانه عمق نداره.»
توتمام هفته بعدخانم جوان اصلانقاشی نکرد.ساکت تواطاقش نشست،باخودفکرکردودایم تنهایک اندیشه خاص توکله ش بود،تمام افکاردیگررامثل اختاپوس عمق دریاچنگ میزدومی بلعید:
«چراعمق ندارم؟»
خانم جوان هفته دوم سعی کردنقاشی کند،بی حوصله بودونتوانست طرحهارادرآورد.توضربه اول موفق نمیشد.سرآخرطوری لرزیدکه نتوانست قلموراتوشیشه رنگ فروکند.شروع به گریستن کردوفریادزد:
«آره،درسته.من عمق ندارم!»
هفته سوم شروع به بررسی کتابهای هنری ومطالعه کارنقاشهای دیگر وپرسه زدن توگالریهاوموزه های هنری راشروع کرد.کتابهای تئوری هنری راخواند.به یک کتابفروشی رفت وازفروشنده عمیق ترین کتابی که توفروشگاه داشت راخواست.کاری ازویتگنشتاین معروف راانتخاب کردودیگرنتوانست هیچ کاری راشروع کند.
دریک نمایشکاه موزه هنری شهرباعنوان«پانصدسال نقاشی آروپا»به یک کلاس هنری که توسط مربی هنریش اداره میشدرفت.ناگهان به یک نقاشی لئوناردو داوینچی نزدیک شدوپرسید:
«معذرت میخوام،میتونی بهم بگی که این نقاشی عمق داره؟»
مربی بهش پوزخندزدوگفت«اگه میخوای منو دست بندازی،بایدصبح زود ازخواب بیدارشی،خانوم محترم!»
تمام کلاس ازته دل خندیدند.خانم جوان به خانه برگشت وسوزناک گریه کرد.
خانم جوان گرفتارحالتی عجیب وغریب شد.به سختی اطاق کارش راترک کرد،امااصلانتوانست کارکند.قرصهائی خوردکه بیداربماند،نمیدانست چرابایدبیداربماند.خسته که شدتوصندلیش خوابید،ازترس به خواب عمیق رفتن،ازرفتن روتختخواب وحشت داشت.شروع به نوشیدن کردوگذاشت که لامپ تمام شب روشن بماند.دیگرنقاشی نکرد.یک فروشنده کارهنری ازبرلین تلفن که کردوچندنقاشی خواست،توتلفن فریادکشید:
«ولم کن به حال خودم!من عمق ندارم!»
هرازگاه خمیرنقاشی راورزمیداد،اماهیچ چیزی مشخص نمیشد.تنهانوک انگشتهاش راتوخمیردفن میکرد،یاگلوله های کوچکی شکل میداد.ازنظربیرونی نادیده گرفته شد.دیگربه لباسهاش توجهی نداشت وگذاشت که خانه به گندکشیده شود.دوستهاش نگران شدندوگفتند:
«وضع توآدمومیترسونه.توتویه بحران فرورفتی.بحرانت ازنوع انسانی یا هنری یابحران اقتصادیه؟توبحران اولی ازآدم هیچ کاری ساخته نیست.واسه بحران دوم بایدکارکرد،واسه بحران سوم میتونیم یه تجمع واسه ت ترتیب بدیم،اماشایداین قضیه مایه شرمندگیت بشه.»
رواین اصل محدودافرادی پاپیش گذاشتندوبه شام ومهمانیهادعوتش کردند.همیشه بادلایل گوناگون میگفت که بایدکارکند،اماهیچوقت کارنکرد. تواطاق مخصوص ش نشست،روبه روی خودرانگاه کردوخمیرورزداد.
یک بارکه خیلی گرفتارناامیدی بود،دعوتی راپذیرفت.بعدازمجلس مردی جوان که دوستش میداشت،خواست به خانه برساندوباهاش بخوابد.خانم جوان گفت:
«اگه این کارودوست داری ایرادی نداره،منتهی بعدتموم ریخت وپاشائی که کردی بایدخودت جمع وجورکنی،واسه اینکه من عمق ندارم.»
مردجوان بیدرنگ فاصله گرفت.
خانم جوان که قبلاخوب نقاشی میکرد،به طرزمحسوسی افت کرد.دیگربیرون نرفت،دیگردعوتی دریافت نکرد،دراثربی تحرکی چاق شد،به الکل وقرص پناه بردوگرفتارپیری زودرس شد.آپارتمانش شروع کردبه پوسیدن،خودش هم بوی ترشی گرفت.
سی هزارمارک بهش ارث رسیده بود.بااین پول سه سال تمام زندگی کرد.هیچکس ندانست تحت چه شرایطی دراین مدت یک سفرهم به ناپل رفت.هرکس باهاش حرف زد،تنهایک جواب جویده جویده نامفهوم شنید.
پول ارثیه ش تمام که شد،خانم جوان تمام نقاشیهاش رابریدوسوراخ سوراخ کرد.رفت بالای دکل تلوزیون وازفاصله ۱٣۹متری به عمق پرید.دست برقضاآن روزبادی شدیدمیوزید،به آسفالت میدان پائین دکل کوبیده نشد.بادازروی جوزاری تاکناره جنگل باخودبردودرمیان صنوبرها پائینش آورد.باتمام این تفاصیل،درجامرد.
حادثه مایه دست مطبوعات جنجالی شد.خودکشی درمسیرپروازی جالب،واقعیت تصمیمی که خانم هنرمندپرحرارت ناگهان گرفته.علاوه براین،اقدامی زیبابوده وارزش اطلاعاتی بالائی داشت.وضع ظاهرآپارتمانش آنقدروحشتناک است که آدم میتواندعکسهای خوشایندی ازش بگیرد.هزارهابطری خالی،نشانه های نابودی همه جارادرخودگرفته. نقاشیهای پاره شده،کپه های رنگ روی دیوارها،حتی فضولات تواطاقها! به خطرش میارزدکه سرفصل دومی بازوجریان درصفحه سوم گزارش شود.
منتقدمورداشاره اولیه نکته ای رادرباره حیرت زدگیش ازنوع عمل چندش آوربانوی جوان درموردپایان دادن به زندگیش یادآوری ودر «فولتون»نوشت:
«دوباره وبازدوباره.برای ماواقعه ای بازدارنده وتکان دهنده است،بایددرش دقیق شویم که یک آدم جوان پراستعدادچرانبابه نیروئی دست یابدتا بتواندعرصه ای برای عرض وجودپیداکند.درجائیکه درمواجه بااولویتها درامورانسانی ودرزمینه یک همراهی معقول دربخش هنری هیچ کاری صورت نگرفته،تنهاباحمایت دولت وابتکارشخصی رسیدن به این هدف عملی نیست-گرچه به نظرمیرسداین عمل منتهی به پایان غم انگیز، درنهایت ریشه درفردیت آدم دارد.ظاهراازاختلال ترس آورکارهای ساده اولیه اش که به ویژه قابل مطالع است،درپیام رسانه های گروهی مربوطه حرفی زده نمیشود.هردرهم پیچیدگی ومارپیچی،خودپایان لجوجانه وهمزمان اوج احساس بدیهی بیهوده وطغیان موجودزنده علیه شخص خودش است؟تقریبامیخواهم بگویم:هرفاجعه اجبار بیرحمانه به عمق است؟»
|