•
ای که روزِ تو بُوَد چون شبِ از غم سیهی!
زندگی می کُشدت، مرگ ندارد گُنهی.
سوی گورت ببرد یکسره این راهِ دراز:
ای که خود نیز ندانی که چرا پا به رهی!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲٣ اسفند ۱٣۹٣ -
۱۴ مارس ۲۰۱۵
ای که روزِ تو بُوَد چون شبِ از غم سیهی!
زندگی می کُشدت، مرگ ندارد گُنهی.
سوی گورت ببرد یکسره این راهِ دراز:
ای که خود نیز ندانی که چرا پا به رهی!
زیرِ این بارِ گران بشکنی، ای من! دانم:
تو و اندوه، به پیوند، چو کوه اید و کَهی.
گردشِ روز و شب ات چرخه ای از تاریکی ست:
بی که باشد، گُنه از گردشِ چشمِ سیهی.
مهر و مَه پرتوِ خود را بفشانند ؛ امّا،
نیست تا روشنی ی عشق، چه مهری؟ چه مَهی؟
نازنین دلبری ار مهر بورزد با تو،
نیکبختی ست همین: تا که ز دست اش ندهی.
دیدم و روشن ام آمد، چو یقین، ای شادی!
که از اینجا که من ام نیست به سوی تو رهی.
چشم دارم که غم از آگهی ی من ببرد
این که دیری ست که سرخوش نشدم از فَرَحی.
با غمِ خویش خوش ام، ای منِ تنها! که نبُرد
آن همه کوشش و جُستارِ تو راهی به دهی.
اختری را که من ام نیست غم از چالِ سیاه:
کآسمان ام به سیاهی ست چو ژرفای چهی.
اوفتان مانم و آویخته جاوید از هیچ:
که، در این چاه، محال است رسیدن به تهی.
ناگزیران بگریزند ز میهن: ورنه،
ما ندیدیم که دل کند از آن پا به رهی.
جامِ سرشارِ همالان نکند مست مرا:
نوشخواری مگر آغاز کنم با قدحی.
همچنان لافِ تکامل چه زنی، تاریخا؟!
که سپُردی سرِ این رشته به شیخی ز شهی.
از سرِ شیخ جدایی نپذیرد دستار:
کاش او نیز به سرداشت، چو شاهان، کُلهی.
در تبهکاری ات-، ای شیخ!-نسنجم با شاه:
که زدی دست تو ز آغاز به کارِ تبهی.
کرده هایت ز بزه گر همه فهرست شود،
نیست نا کرده به فهرستِ درازت بزهی.
وای برما! چو بخواهیم ز دام ات برهیم:
که تو روباهی و داری ز شغالان سپهی.
دوازدهم تیرماه۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
|