حکایت و تمثیل در معرفت و حقیقت
علیرضا بزرگ قلاتی
•
به راهی شیخ مَهنه کودکی دید
که با گاوی زمین را می بشورید
یکی پیرش کنارِ وی به هامون
به هر دم نعره ای میزد چو مجنون
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۲ فروردين ۱٣۹۴ -
۱ آوريل ۲۰۱۵
به راهی شیخ مَهنه کودکی دید
که با گاوی زمین را می بشورید
یکی پیرش کنارِ وی به هامون
به هر دم نعره ای میزد چو مجنون
بپاچیدی به مُشت اندر،ز دامن
زَمی را پر ز بذر و تخم و ارزن
به سانِ عمرِ کوتاهِ حُبابی
پدید آمد به شیخش اضطرابی
به نزدِ پیر رفت و زد سلامی
که خواهم با تو گویم نک کلامی
که قبضی از تو بر جانم روان گشت
بنتوانم ورا کتمان درین دشت
به جان واگو تو سرِّ آن حقیقت
به دل شو پیرِ وقت اندر طریقت
کشید آهی چنان پیرش به هامون
که شد کبکِ دری تا ساق در خون
بگفتا حق تعالی اندر عالم
بدادی تحفه ای بر نسلِ آدم
که تا این کوی و این برزن بگردد
ز شرق و غرب پُر ارزن بگردد
پَسِ آن مرغکی آید به ناله
هزارش سال،یک ارزن نواله
کزان عمّانِ ارزن جمله نم نم
چو چینه پاک گردانَد ز عالم
بُوَد مر عقلِ تو آن کودکِ راه
تنت گاو و زمین این نف٘سِ پُر خواه
حقیقت هم هزاری یک نواله
چه یابی خود به عمرِ شصت ساله
عزیزا کویِ ویلانیست این چرخ
سراسر جمله حیرانیست این چرخ
چو مرغ ارزن دران دم پاک گیری
که چون وی جای اندر خاک گیری
یکی نادان به یک دفتر منی کرد
هزاران خلق را زو کشتنی کرد
به خاک و خون کشیدی هر کریوه
بکردی عورتان را جمله بیوه
هزاران مردِ بُرنا کُشته کردی
زَمی زاَجسادِ ایشان پُشته کردی
زهی آن ایزد و استادِ کینه
که ساحت شد ورا حدِّ مدینه
دران ساحت که ایزد کینه ورزد
بهشت و دوزخش دانگی نیرزد
یکی در ذوالفقار افلاک جوید
یکی در حقِّ او لَولاک گوید
چنانش از حقیقت دور گشتند
تو گفتی روزِ روشن کور گشتند
به نف٘سِ دون چه باشی بوهُرَیره
گهی در مسجد و گاهی دُوَیره
سخن در پرده ی اسرار عیان بِه
گُل اندر وقتِ مُل جامه دران بِه
نیاید اندرین عالم فریدی
هزاران سال همچون بوسعیدی
هزاران سال باید زین بگردی
که تا یابی چو ایشان اهلِ دردی
هزاران مصطفی و قُطب و ابدال
بدان دریایِ توحیدند یک ژال...
|