چکامه ی سایه و آفتاب
پیشکش به سعید جان یوسف
اسماعیل خویی
•
زآنسوی منّی و مایی ام من:
"یکسر تویی ام، شمایی ام من."
توسی؟ نه! خویی؟ نه! پس، کُجایی؟
دانسته نشد کجایی ام من!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۱ فروردين ۱٣۹۴ -
۱۰ آوريل ۲۰۱۵
سعید جانِ یوسف:
درود برتو.
این چکامه نیز پیشکش به خودت باد:
چرا که انگیزه ی سرودن اش ، خواندنِ چکامه ی "نوروز"ِ توبود؛
و گفتآوردهایش نیز از همین سروده ی خودت است.
زآنسوی منّی و مایی ام من:
"یکسر تویی ام، شمایی ام من."
توسی؟نه!خویی؟نه!پس، کُجایی؟
دانسته نشد کجایی ام من!
خاک ام که، سعید جانِ من گفت:
"هرجایی و هیچ جایی ام من."
هم زآفریقا، هم از اروپا،
و البتّه،هم آسیایی ام من.
هم از همه ی نژادها، هم
-والبته که-آریایی ام من.
هم ملّی و هم جهانی ام،هم
شهری ام و روستایی ام من.
شرمنده ز بودن ام:گر-ای شیخ!-
آن ام که تو می نمایی ام من.
از میهنِ خود جدا و انگار
در دوزخِ از این جدایی ام من.
از عمر، که رفت در پژوهش،
در بُرهه ی انتهایی ام من.
با این همه، نوز، دانش آموز
در دوره ی ابتدایی ام من.
هر چند که از تمامِ دین ها
در آرزوی رهایی ام من،
و با همه شان، به ویژه اسلام،
در گیر به چونچرایی ام من،
با این همه،در جهانِ انسان،
آگه ز خداگرایی ام من:
زین روست که خود زپیشتازان
در دینِ جهانخدایی ام من.
نی، نی،غلط ام، اگر دگربار
دنبالِ کمالِ غایی ام من.
زیرا، چو فرا رسد نهایی،
خواهانِ دگر فرایی ام من.
هر به را بهتری از آن هست:
فارغ ز بهین گرایی ام من.
در کارِ جهان، به نامِ انسان،
خواهانِ خرد روایی ام من.
خودرای نی ام،به کارِ مردم
پابندِ گروه رایی ام من.
همرنگ ام ویارِ بی نوایان:
چون دشمنِ بی نوایی ام من.
بینم چو گدا به رهگذاری،
گویی سببِ گدایی ام من.
چون سایه در آفتاب ، از این غم،
تاریک به روشنایی ام من.
ابرم، به نثار وخودفشانی:
بالیدن را فدایی ام من.
آیینه وآب،هردو،دانند
که عاشقِ باصفایی ام من.
آموخته ام صفا ز خورشید:
"مهرم همه، روشنایی ام من."
بازت بنمایم آنچه هستی:
آیینه ی بی ریایی ام من.
بودم، نه یکی، هزار دل، کاش:
شرمنده ز دلربایی ام من.
بال ام بشکست و باز،برجای،
سرگرمِ پَر آزمایی ام من.
با بالِ شکسته پَرتوان زد:
این سان که به دل هوایی ام من.
من پاره خُردی ام ز"مِه بانگ":
ناچار ز خود فزایی ام من.
گر در نگری به غنچه،بینی
چون زنده به خود گُشایی ام من.
غم نیست که، چون به خود شکوفم،
انگار به خود نمایی ام من.
صبح است و نه گاهِ باده نوشی:
ناچار به صرفِ چایی ام من!
تا قندِ دری ست در دهان ام،
شیرین به سخن سرایی ام من.
چهارم فروردین ۱٣۹۴،
بیدرکجای لندن
|