یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

مهاجرت


داود مرزآرا


• جای شما خالی ، روزگار خوشی داشتیم . اول صبح خودمان را شیک و پیک میکردیم ، کراوات میزدیم و با اتوبوسی دوطبقه راهی اداره میشدیم . محل کارمان در یکی از طبقات بالای وزارتخانه بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱ ارديبهشت ۱٣۹۴ -  ۲۱ آوريل ۲۰۱۵


 جای شما خالی ، روزگار خوشی داشتیم . اول صبح خودمان را شیک و پیک میکردیم ، کراوات میزدیم و با اتوبوسی دوطبقه راهی اداره میشدیم . محل کارمان در یکی از طبقات بالای وزارتخانه بود. کیا بیائی داشتیم. اطاقی تنها با میزی بزرگ و اطاقی کوچک در جلوی آن برای خانم منشی. به محض ورود مان آقا اسماعیل چای پشت چای روی میزمان می گذاشت. آقا اسماعیل را میفرستادیم تا مجله و روزنامه ی روز را برا یمان از دکه سر خیابان بخرد و بیاورد. بقیه ی پول را هم از او پس نمی گرفتیم. قدری مطالعه میفرمودیم. تا خانم منشی میامد . بارها شده بود ، سرکار خانم منشی که در دستمان مجله ها و روزنامه ها را میدید می گفت : " قدری کمتر مطالعه بفرمائید ، خدای نکرده سوی چشمتان کم میشود" و ما ترتیب اثر نمیدادیم. خانم منشی خبر نداشت که ما قادریم وقتی از پشت پنجره به تماشای خیابان مشغول می شویم پرواز کبوتر ها را روی قله ی کوه روبرویمان به وضوح ببینیم.
روزگار خوشی داشتیم. تا یک روز که به سر کار می رفتیم از طبقه ی بالای اتوبوس دیدیم مردم توی خیابان ازدحام کرده اند و جیغ میزنند و داد و فریاد راه انداخته اند. پرسید یم چه خبر است . گفتند " انقلاب شده " . حدس میزدیم، به خودمان صد آفرین گفتیم که حدسمان درست از آب درآمد. چون برای همین هم رونامه ها را میخواندیم. مردم به خیابان ها ریختند و انقلاب با شعار " استقلال – آزادی – جمهوری اسلامی" آغاز شد. اتفاقا خیابانی که اداره ی ما در آنجا بود اسمش را گذاشتند " آزادی" میدان انتهای خیابان هم شد " میدان آزادی" چند روزی نگذشت سیگار آزادی هم به بازار آمد. صحبت از بازار شد . خانمی که شما باشید وآقائی که شما باشید، بازار آزاد هم پیدا کردیم. اگر داروئی – آمپولی – شربتی برای خانم و بچه ها در داروخانه ها پیدا نمی کردیم به راحتی در بازار آزاد خیابان ناصر خسرو پیدا میشد. دیدیم هرکس هر کاری دلش بخواهد می کند. فهمیدیم آزادی زیادی آزاد شده است. کاسب ها هروقت دلشان می خواست قیمت کالایشان را بالا میبردند .اگر دلشان می خواست اصلا اجنا س شان را نمی فروختند. آزاد بودند. اگر جنس شان را در انبارها می گذاشتند، به کسی مربوط نبود. مال خودشان بود. کاسب سر کوچه دیگر جواب سلاممان را هم نمیداد. کلی کوپن بین مردم توزیع شد. جوانان رعنا و خوش قد و قامت از روستاها آمدندو به خرید و فروش کوپن در سر چهار راه ها مشغول شدند. دیگر ماشین ها پشت چراغ قرمز نمی ایستادند. کسی با آنها کاری نداشت. پلیس سر چهار راه ایستاده بود اما داشت برای خودش موتور سیکلت معامله میکرد. ویا از متخلفینی که راه فرار نداشتند. یک چهارم – یک سوم جریمه را نقد میگرفت و رهایشان میکرد. مسافران در اتوبوس ها که معطل میشدند ، اشکالی نداشت . راننده میگفت "هر وقت دلم بخواد حرکت می کنم ، اگه خیلی ناراحتین برین تاکسی سوار شین" هیچوقت هم اتوبوس ها را در ترمینال ها خاموش نمی کردند. اگر هوا کثیف میشد ، در عوض نشان میداد که چقدر امنیت وجود دارد و کسی جرات نمی کند اتوبوس ها را بدزدد. آزادی به مطبوعات و جمعیت های پراکنده در خیابانها هم کشید. همه آزاد بودند تا بگویند مرگ بر اسرائیل – مرگ بر آمریکا – مرگ بر بی حجاب. یک روز به رغم تمام سوابق درخشانی که در وزارتخانه داشتیم، ما را اخراج کردند. افزایش آزادیها اذیتمان میکرد. حالا شما بگوئید بلبشو. ولی ما میگوئیم آزادی. با کمال آزادی آقا اسماعیل خودمان جلوی در ورودی جلویمان را گرفت و راهمان نداد.حا لمان ازاین آزادی داشت به هم می خورد. یکی از دوستان به اطلاعمان رساند که دنبال ما هستند. بچه های چهارده پانزده ساله ای که یک تفنگ روی دوششان بود دنبال ما بودند. به دوستمان گفتیم مگر ما چه کار کرده ایم. ایشان فرمودند " فرقی نمی کند، تا دیر نشده از مملکت خارج شوید و جانتان را نجات دهید. " آنوقت بود که تصمیم گرفتیم جلای وطن کنیم. شبانه هرچه دم دست بود برداشتیم و با خانم و بچه ها وداع کردیم و مثل مقامات بلند پایه با قاطر از کشور خارج شدیم.
چندی است که با یک دنیا سرگردانی آمده ایم به ونکور. هرچه پول داشتیم دو دستی تقدیم قاچاقچی ها کردیم تا زود تر به سرزمین رویاهایمان برسیم. هنگام ورود کسی به استقبالمان نیامد. تنها دوستمان هم آنروز خواب مانده بود. پکر و دلخور جلوی محوطه ی فرودگاه ایستادیم . اما به خودمان دلداری میدادیم که افسردگی ما به اندازه ی افسردگی محمد رضا شاه به هنگام خروج از ایران نیست. روز های اول برای خانم و بچه ها – همکاران ودوستان زیاد نامه مینوشتیم– کاری نداشتیم. تمام ماه منتظر میماندیم تا ببینیم چند نفر بما سلام رسانده اند. به هر جا مراجعه میکردیم می گفتند باید تجربه ی کانادائی داشته باشیم . اما چون کسی پیدا نمیشد تا ما را استخدام کند تجربه ی کانادائی هم پیدا نمیکردیم. بالاخره ...خانمی که شما باشید و آقائی که شما باشید به کمک همان دوستمان که مارا جلوی فرودگاه قال گذاشته بود در پیتزا فروشی یکی از هم وطنان بصورت " کش" مشغول کار شدیم.
شب ها که برای توزیع پیتزا به در خانه ها میرویم متوجه شده ایم که در اینجا سگ ها و گربه ها از اعضای اصلی خانواده اند. و ارج و قرب زیادی دارند. تنها وسیله ی معاشمان هوندای قبراق و سر پائی است که شانس آوردیم مهری خانم آنرا بما فروخت. مهری خانم صاحب خانه ام کسی است که اطاقی در زیر زمین خانه اش به سفارش دوستمان بما اجاره داد. بد جوری ماشین و لباس و تختخواب مان بوی پیتزا گرفته است. اما دلخوشی مان اینست که داریم تجربه ی کانادائی پیدا می کنیم و چون تا دیر وقت کار میکنیم تا نزدیکی های ظهر میخوابیم . مدتهاست که طلوع آفتاب را ندیده ایم. یادش بخیر زمانی که به اداره میرفتیم وصبح زود با طلوع خورشید اززیر پشه بند بیرون میامدیم. خمیازه ای میکشیدیم و کمی هم نرمش چاشنی اش میکردیم.
پیدا کردن آدرس در تاریکی شب، در محله های خواب آلود، برای رساندن پیتزا، امانمان را بریده است. بعد از پیدا کردن آدرس تازه با پارس سگها روبرو میشویم. به دلایلی که قادر نیستیم توضیح بدهیم بطور مادرزادی یک نوع جاذبه ی سگ در ما هست. بهمین خاطر نمی خواهیم به سگها نزدیک شویم. آنها با نیروی عجیبی بسمت ما جذب میشوند. دمشان را تکان میدهند، لیسمان میزنند، آب دهانشان را روی کفش ها یمان می ریزند ، مارا بو می کنند . بدون آنکه دعوتشان کنیم می پرند روی ما و پنجولمان میکشند. وکلی هم واغ واغ میکنند. در حالی که ما سرمان توی کار خودمان است . زیاد نا شکری نمی کنیم . بالاخره هر کاری سختی های خودش را دارد.
شبهائی که کار و بار پیتزا فروشی کساد است ما زودتر به خانه برمیگردیم. مهری خانم چون تنهاست خیلی خوشحال میشود . بچه اش را میخواباند و سری به ما میزند . پنجره ها ی زیر زمین را کاملا باز میکند و مشغول درست کردن سیگاری میشود که کمی ماری جوانا به آن اضافه کرده است. محض اطلاع عرض میکنم ، ماری جوانا همان علف خودمان است. میگوید حالمان راجا میاورد.ابتدا خودش چند پُک عمیق میزند وسپس آنرا به ما میدهد با این سفارش که دودش را بیرون ندهیم تا نشئه گی مان بیشتر شود. مهری خانم میگوید کشیدن این سیگارها برای کم سوئی چشم بسیار مفیداست. حرف ایشان مارا به یاد خانم منشی میاندازد که نگران کم سو شدن چشمان ما بود. مهری خانم بعد از سیگار از هر حرف ما قاه قاه میخند د و چون خنده واگیر دارد ما هم بیشتر از ایشان میخندیم. مهری خانم از بوی پیتزا خیلی خوشش میاید . همانطور که ریسه میرود خودش را میاندازد روی تخت ما که کاملا با بوی پیتزا در آمیخته است.
اکنون که داریم شرح حالمان را برایتان مینویسیم در اداره ی پلیس هستیم . این پنجمین باریست که ما رابه اینجا آورده اند. این بار بخاطر بلند کردن یک بسته باطری نا قابل. از ما انگشت نگاری کردند، عکس گرفتند، آنهم سه تا، دوتا از نیمرخ ، یکی هم از روبرو. منتظریم که پلیس روزی را تعیین کند تا به دادگاه برویم. نباید مهری خانم مثل دفعات قبل بوئی ببرد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست