کابوس: روی دیگرِ رویا
اسماعیل خویی
•
هماره، پنداری، از خود سر می روم:
دیگِ لبالبی که بر سرِ آتش به جوش آمده باشد، انگار؛
یا، نه،
در می روم:
تایی از این هزار و یکی من، در من،
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
٣ ارديبهشت ۱٣۹۴ -
۲٣ آوريل ۲۰۱۵
هماره، پنداری، از خود سر می روم:
دیگِ لبالبی که بر سرِ آتش به جوش آمده باشد، انگار؛
یا،نه،
در می روم:
تایی از این هزار و یکی من، در من،
کز غفلتی که میدانی ست
برای جنگِ این همه با هم،
ناگه به هوش آمده باشد،انگار:
در می روم.
از قارقار و وِزوِز وعوعو
وز عرعر و هیاهوشان در می روم؛
و
زین کی کُجا،
بی آن که چشم فروبندم،
به کی کُجایی دیگر می روم:
آغازمی کنم به بیگاری دلنواز که نام اش "رویابافی"ست.
امّا
یاد و خیال را زمینه ای از حالِ ماست که می پرورد؛
و حالِ بد
رویا نیاوَرَد،
افسوس!
و خُرده یادی
از آنچه ها که بر سرِ ما آمده ست
کافی ست
تا کج کند
راهِ خیال را
از بُردن ات به قُلّه ی رویا
تا، ناگهان،
افکندن ات به درّه ی کابوس.
دوشینه بود
که، بی که خُفته باشم،
"روی نگار در نظرم جلوه می نمود."*
و داشتم
چشمان و گونه ها و لبان اش را
می آراستم.
می خواستم ببینم
آیا
او از چنان که هست چنان تر نیز می تواند باشد
برای من؟
و با همین خیال بود، گمان می کنم،که خواب ام در ربود.
ناگاه
دیدم
-ای وای من!-
چشمانِ آهوانه ی او
چشمانِ بی نگاهِ سعید** است.
دیدم
کز مردمک هاشان
خون می تراود و،
چون اشگ
قطره قطره،
فرو می ریزد
بر گونه های من.
و، چند گامی آنسوتر، پویان*** بود، که داشت،
قهقه زنان،
چیزی شبیهِ روده ی خون آلوده را
با پنجه های خونین
از روزنی به سینه ی خود بیرون می کشید.
و، در کنارِ او،
باز، این سعید بود که شعری را زمزمه می کرد،
انگار؛
و، در همان حال،
با خامه ی سرانگشت،
چهره ی زنِ زیبایی را،
بر دیوار،
با مرّکبی از خون می کشید.
می خواستم
فریاد برکشم،
امّا صدا نداشتم.
چیزی طناب گونه گلویم را می فشرد.
و داشتم می مُردم
کز خواب بر پراند مرا
انفجارِ گریه ی پُر های های من.
طفلک دل ام
به سینه
طبلکِ خود را
با گُرزَکِ هراس به تُندی می نواخت.
وآن سوی پنجره
شب داشت رنگ می باخت.
و پنبه زارِ ابرهای سترون،
بر بامِ بامداد،
از هُرمِ آفتابِ برآینده
آتش گرفته بود
و، بی شرار و اخگر،
می سوخت، می گُداخت.
چهارم بهمن۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
*از حافظ است
**سعیدجانِ سلطانپور
***امیرپرویزجانِ پویان
|