یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تجربه‌های زنانه از گشت ارشاد


• با دوستم از پارک ملت برمی‌گشتیم. گشت ارشاد جلو آمد و پرسیدند: «تا حالا تو را گرفته اند؟» گفتم نه. گفت: «بیا داخل ماشین تعهد بده و برو». می‌دانستم دروغ می‌گوید، سوئیچ ماشینم را به دوستم دادم و گفتم دروغ می‌گوید، من با این‌ها می‌روم و تو هم ماشین را بیاور. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣ ارديبهشت ۱٣۹۴ -  ۲٣ آوريل ۲۰۱۵



تهدید، بی احترامی و ضرب و شتم

من، خواهر و دوستم به بام تهران می‌رفتیم، می‌دانستیم مدتی است گشت ارشاد فعالیت‌های خود را شدت بخشیده است و به همین دلیل مانتوی بلند همراه خود برداشتیم و بدون هیچ آرایشی راه افتادیم. وقتی نزدیک بام تهران شدیم، چند پسر گفتند دخترها را می‌گیرند، ما هم موهایمان را کاملاً با روسری پوشاندیم. به گشت که رسیدیم، مامور گفت ماشین را نگه دار. مدارک ماشین را خواست، ترسیدم مدارک را بگیرد و پس ندهد بنابراین گفتم مدارک همراهم نیست. بعد که مامور به همکارانش گفت ماشین را بخوابانید، گواهی‌نامه‌ام را دادم. گفت پیاده شوید، من هم مانتو بلندی که همراهم بود را پوشیدم و پیاده شدم، ساعت حدود ۱۰ شب بود. دیدم خیلی معطل می‌کنند، گفتم: «دیروقت است، بگذارید برویم». گفت: «مانتو را الآن پوشیدی وگرنه مانتو قبلی کوتاه بود. باید صبر کنید». گفتم: «ساعت ده شب است». گفت: «چقدر عصبانی هستید». گفتم: «من گونی پوشیده‌ام، حداقل بگویید چه کار می‌خواهید کنید». گفت: «ماشینت را که خواباندیم می‌فهمید چه کار می‌کنیم». من هم عصبانی شدم و گفتم: «مملکت آنقدر بی‌صاحب نیست که با مانتو بلند و حجاب معمولی ماشین را بخوابانید». گفت: «وقتی ماشین را خواباندم، می‌برم صاحبش را نشانت می‌دهم و می‌فهمی صاحبش کیست».

خواهرم از ماشین پیاده شد و مأمور به خواهرم با خشونت گفت: «بشین تو ماشین». حس کردم می‌خواهد به خواهرم حمله کند، گفتم: «اگر دستت به خواهرم بخورد پدرت رو درمی‌آورم». درگیری ایجاد شد. گاز اشک‌آور را درآورد و گفت: «اگر صدایت را نبری گاز را می‌زنم». بالاخره یک نفر واسطه شد و من را در ماشین نشاندند و از آنجا دور شدیم اما گواهی‌نامه‌ام دست آن‌ها ماند.

دو بار دستگیری در یک روز

دفعه بعد یک ظهر زمستانی با دوستم از پارک ملت برمی‌گشتیم. گشت ارشاد جلو آمد و پرسیدند: «تا حالا تو را گرفته اند؟» گفتم نه. گفت: «بیا داخل ماشین تعهد بده و برو». می‌دانستم دروغ می‌گوید، سوئیچ ماشینم را به دوستم دادم و گفتم دروغ می‌گوید، من با این‌ها می‌روم و تو هم ماشین را بیاور. زن گفت: «دروغ نمی‌گویم» گفتم: «پس پالتویی که تو کیفم هست را همین‌جا می‌پوشم». داخل ماشین نشستم و ماشین حرکت کرد و تعهدی در کار نبود. بعد از پوشیدن پالتو ساعت پنج عصر از مکانشان در تجریش بیرون آمدم. دوستم آمد، ناهار خوردیم و از رستوران که بیرون آمدیم ماشین گشت ارشاد آمد. گفت: «خانم بفرما داخل»، گفتم: «کجا بیام؟ همین الآن من را آزاد کردند». داد زد چرا چرت می‌گویی. دوستم عصبانی شد و شیشه نوشابه را پرت کرد و گفت: «این چه وضعیه، کل روز ما را گرفتید». مأموران مرد پیاده شدند و دوستم را گرفتند و زدند، دستانش را بستند و او را به ماشین کوبیدند. در حالی که همه وسایلم در ماشینم بود و در ماشین باز مانده بود، هر دوی ما را سوار کردند. دوستم مریض بود و دارویش را نخورده بود، با گریه خواستم دوستم را آزاد کنند و در نهایت آزاد کردند. رفتند به مرکز خرید تندیس تا تعداد بیشتری را سوار کنند. دختری برای یک روز از مشهد آمده بود تا مدرک تحصیلی‌اش را بگیرد و بلیت هواپیما داشت و گریه می‌کرد اما آزادش نکردند.

یک دختر یازده‌ساله را هم گرفتند، مادرش به مأمور گفت: «تو انسانی؟ تو نمی‌دانی مادر یعنی چی؟» دختر را آزاد کردند. من هم تهدیدشان کردم که: «اگر رفتیم آنجا و ثابت شد با همین لباس آزاد شدم باید معذرت‌خواهی کنید». ساعت نه شب شد، رفتیم همان مکان قبلی و شروع کردم فریاد زدن که کدامتان من را آزاد کرد؟ یک مأمور زن گفت: «اینجا مرد هست، زشته! صدایت را می‌شنود». عصبانی شدم و گفتم: «اینکه شما اینطور رفتار می‌کنید زشت نیست؟» زنی که من را دستگیر کرده بود گفت: «من دوباره از این تعهد نمی‌گیرم و خودم را زیر سوال نمی‌برم». به خودم که آمدم، زنی که باید از من معذرت‌خواهی می‌کرد، رفته بود. با وضعی که پیش آمده بود مرا تا یازده شب نگه داشتند. همه که رفتند از من هم دوباره تعهد گرفتند. بیرون که آمدم همان لحظه یک موتوری از کنارم رد شد و گفت: «جون!» نه موبایل همراهم بود و نه پول. مجبور شدم برگردم و به سرباز گفتم به من تلفن بدهید زنگ بزنم بیایند دنبالم. گوشی‌اش را داد، مأمور مردی آمد و زد تو سر سرباز و گفت: «چرا بهش موبایل دادی، تو نباید زمان مأموریت موبایل داشته باشی، موبایل را پس بده». – مامور مرد از سرباز پرسید: «تو چه نسبتی با این دختر بدحجاب داری؟» من را فرستاد داخل تا مشخص شود تکلیف چیست. مأمور زن مرا دید گفت باز تو را آوردند، تو خودت نمی‌خواهی بروی بیرون. صدایم کردند، دوستم آمده بود دنبالم و رفتم.

منبع:بیدار زنی


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست