حکایت و تمثیل
علیرضا بزرگ قلاتی
•
شنیدستم که در جمعی حکیمی
بدیدی روی دولتمند ریمی
صَلَف می راند بر مال و تجمل
چو بلبل بر بهار عارض گل
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۷ ارديبهشت ۱٣۹۴ -
۲۷ آوريل ۲۰۱۵
(منه انگشت بر حرفِ بزرگان
که خُور در اِصبعِ اعمی نگنجد)
حکایت و تمثیل
شنیدستم که در جمعی حکیمی
بدیدی روی دولتمند ریمی
صَلَف می راند بر مال و تجمل
چو بلبل بر بهار عارض گل
که زینت ها ببین و کثرت مال
به گیتی کس نباشد نک بدین حال
یسار اندر،مرا باغِ بهشت است
یمین اندر،حَرَم حوری سرشت است
مرا احجار باشد لعل و یاقوت
به سانِ رنگِ راحی پیر و فرتوت
به زین اندر مرا مرکوبِ فاره
زهی دیبا و طوق و گوشواره
چو قوّادی محبت را قیادت
از آن جنسش بسی آورد اشارت
در آن اثنا چو خلطی در کَدویی
حکیم اندر دهن بودش خَدویی
خدو را بر رُخَش افکند باری
چو مر ژاله ز برگ گل به خاری
ملامت ها نمودندش ندیمان
که آن اَخ از چه افکندی بر ایشان
نباشد عقل را اینگونه تمکین
ادب نَب٘وَد حکیمان را نَمَط این
چنان آهی به باغ جان کشیدی
که مرغ شادی از دل واجکیدی
بگفتی جمع را حاشا ندیمان
کاَدب را شمّه ای گر باشد ایمان
خدو را نفکند آن عقل در پا
مگر بیند ورا اَخّس ترین جا
چو دیدم خوی زشت آن عمو را
فکندم لاجرم بر وی خدو را
که هرچ از چپّ و راسش بنگریدم
ازو اقبح تر و دون تر ندیدم
ز لاطائل چه جویی آخر ای حیز
سزای بوسه بر مقعد بُوَد تیز
به هُش باش از تصاریف زمانه
منه در راه سیلش بیخِ خانه
قدم در نه تو در راه قناعت
که نَب٘وَد بِه ازین بر جان مناعت
به جز حسرت دل ممسک نگیرد
که تا هیزم بُوَد آتش نمیرد
نباشد چاره ای جز مرگ آن را
چو آگفتِ کبیرش صوفیان را
طمع را انتها صورت نگیرد
مگر آندم که اربابش بمیرد
اگر طرّارِ بصره زاد میری
محال است طرفه ی بغداد گیری
به نیکویی بکوش ای پاک سیرت
که جز نیکی نباشد دستگیرت
به هنگامِ زوالِ ملکِ محمود
چه نیکو گفت روزی شاه مسعود
که بگرفتیم از مَروَش بسی تفت
عجب کز مَرو هم از دستمان رفت
چو اسکندر اگر عالم بگیری
به ضربت گاهِ بویحیی بمیری
بر آنم تا به گورستان هستی
چو اسکندر کنم کوتاه دستی
که اسکندر که هفت عالم زمین داشت
سراسر ملک گیتی زیر زین داشت
دران ساعت که رخت از این جهان بُرد
به دستی کوته و یک گز کفن مُرد
جهان و کار وی جمله همین است
که بر جانِ کمینه در کمین است
چنان عظمِ رمیمت خاک گردد
که نقشت در دو گیتی پاک گردد
چو ارماییل و کرماییل ای پاک
چه ای در مطبخ ملعونِ ضحّاک
به راه عشق شو چون شیخ صنعان
دو دیده کن ز نم دریای عمّان
که بود عرفان بسی در قفلِ پندار
رها گشت از کلیدِ عشقِ عطّار
تو ای عطّار خورشیدی عیانی
بتابی در بُنِ هر ذرّه جانی
سلیمانی تو اندر منطق الطیر
چراغ و زیتِ عرفانی چو بوالخیر
درین خنجر سرایِ آب دیده
زهی آنرا که از مهرش بریده
زهی آنرا که همچون رستمِ نیو
برآورده دمار از نفسِ چون دیو
زهی آنرا که با یعقوبِ دیده
قبایِ هجر بر یوسف دریده
زهی آنرا که با لعل بداعت
بر احراران زند گنج قناعت
ز ممسک طبع ناید هیچ واژه
مگر تون و لژن زار و گواژه
خردمندی ز ممسک دور باشد
به سان گُل که بر قاذور باشد
به روبه طوقِ گوهر زیب ناید
که در تدبیرِ او جز ریب ناید
براند ماکیان را جمله در آب
چو مط٘وقه میانِ طوقِ مضراب
حکیمان را مودّت بر کمال است
بر اعدا خار و بر احباب خال است
به چشم ِ دل خرد بیند شنیده
که صد نادان نبیند با دو دیده
درین مومین سرایِ دردمندی
نبینی همچو عرفان نخلبندی
براند بر گَهِ ملکِ سخن داد
به اصفایِ دل و مر طبعِ وقّاد
سزد کاشعارِ عرفان یاد گیری
ورا بر خویشتن استاد گیری
رساند مغزِ معنی را به جایی
که قشرِ دعوی اَش نی جایگاهی
عزیزا پُشکِ یابو لاف باشد
حدیثِ مُشکِ آهو ناف باشد
نگیری مرغِ روحانی به انجیر
که دارد زُقّه ی سیمرغ نخجیر...
|