با ویدا، برای ویدا!
تقی گیلانی
•
دلم میخواهد "ویدای عزیزم" درست در همین لحظه در همین مسیر پیاده روی با من بود و من تماماً گوش می بودم و او درباره رامیناش می گفت؛ نه آن رامینی که جسم و جانش از ویدا جدا شده، بلکه آن رامینی بگوید که در حافظه تمامی این سالهای دور و نزدیک با وی زندگی کرده و تا آن روزی که گردش هستی در وجود ویدا جریان دارد درونش زنده هست و حیات دارد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۴ ارديبهشت ۱٣۹۴ -
۱۴ می ۲۰۱۵
دلم میخواهد درست در کنار همین ساختمانی که زندگی می کنم دریا بود و من از بالای بالکن به صدای امواج دریا گوش میدادم و عظمت و صلابت پیکره به هم پیوسته دریا را نگاه می کردم؛ دلم میخواهد میتوانستم در نگاه مداوم به دریا، به شنهای کنار ساحل خیره شوم و تحریک به آنکه لباسی سرهم بندی کرده و به تن و بروم کنار دریا و پاهای لختم را به ماسههای ساحل آشنا کنم و نم جمعشده در بطن وجودشان تا فیخالدون بدنم و قلبم و مغزم نفوذ کند و بخاری از سرم درست آنجائی که موههایم ریخت و ارتباط سرم با کهکشان – آنگاه که کلاه به سر نمی گذارم – بی واسطه شده، به آسمان برود تا بار دیگر همراه با بارانی دیگر به جویباری و رودی و باز هم به دریا باز گردد و من یکبار دیگر بخشی از وجود خودم را درون نم ماسه بجویم و به تن خود فرو برم.
دلم میخواهد در این پیادهروی کنار دریائی که درست کنار خانه من لنگر انداخته و من با خوشحالی به طلوع خورشید از یک سو و غروب آن از سوی دیگر خیره شده و هر روز و هر شب خودم را با نوشیدن لیوانی چای و گیلاسی شراب و یا آبجو به میهمانی بزرگ کهکشان دعوت می کنم، بجای خیره ماندن دوگانهام به دریا، به بازیگوشی کودکانی که بجای رفتن به مهدکودک مجاز میشوند به کنار دریا رفته و آنقدر که میتوانند با شن و ماسه و آب دریا بازی کنند و جیغهای بنفش خود را به سقف آسمان برسانند و رنگاش را هرچه بیشتر و بیشتر آبی کنند؛ بجای غرقشدن در فکر و ذکرهای همیشهگی که نه معلوم هست اهدافی فردی است و نه هیچ اثر و نشانهای از گریزگاههای جمعی در آن به چشم می خورد؛ افکاری که تماماً در هیچستان دور میزند و سوژههای ریز و درشت را به هم می بافد و در مباحثات عجیب و غریب غرق میشود و ... تنها صدای مرغی دریائی باید بکار آید تا من بفهمم که در دنیای داستانها زندگی نمی کنم و روی زمین هستم و کنار دریائی که قرار است خودش را به میهمانی چشمانداز بالکن خانهام بکشاند تا من بتوانم در سه سوت خودم را به ماسههایش برسانم و درست روی خط مرزی مرگ امواجش با گرمای بجا مانده در حافظه ماسهها راه بروم و با خنده کودکان و بازیشان کنار دریا جفت و جور شوم و به آنی بیاندیشم که امروز دلم میخواهد.
دلم میخواهد "ویدای عزیزم" درست در همین لحظه در همین مسیر پیاده روی با من بود و من تماماً گوش می بودم و او درباره رامیناش می گفت؛ نه آن رامینی که جسم و جانش از ویدا جدا شده، بلکه آن رامینی بگوید که در حافظه تمامی این سالهای دور و نزدیک با وی زندگی کرده و تا آن روزی که گردش هستی در وجود ویدا جریان دارد درونش زنده هست و حیات دارد؛ آری، از چگونهگی شکلگیریاش، از عشقی که به شور جوانی و هستی متفاوت ویدا پیوند خورده بود بگوید و از دنیائی که رامین از سر گذراند و از لحظاتی بگوید که ویدا تماماً رامین شده بود و درون خود رامین را زندگی می کرد؛
دلم میخواهد درست سر بزنگاههای خاصی به ویدا سیگار تعارف کنم، و همزمان نگاه او را به این یا آن شیرینکاری کودکانهای که در کنار آن دریای رویائی من در حال بازی هستند جلب کنم و با هم بخندیم از فلان و بهمان کارشان و اینکه وقتی دنیای کودکانه در بازی فرو میرود، چنان غرق قوانین و قواعد بازی میشوند که انگار در بطن وجودشان فرمانفروایی حاکم بوده و همه اینها را در هپروت به آنها آموخته و آنان، چنان در نقشهایشان فرو میروند و چنان هیجان را فرمانده وجود می کنند که دیگر نمیتوان مرزی بین واقعییات بیرونی و گذرانشان درون آن بازی قائل شد و شانس بیاوری تا ترا هم درون آن بازی بپذیرند. و اینجا که میرسم ویدا بگوید: گاهی شگفتزده میشدم از دنیای تخیلات رامین که واقعییات زندگی من و پدرش بنحوی از انحاء درونش حضور پیدا می کرد و او خود را با آنها منطبق می کرد. بگوید برایم که: رامین چطور حتی آن زمان که به تنهائی با خود بازی می کرد، خودش در چند نقش فرو میرفت و در تمام اینها سعی می کرد که برخی اطلاعات در مورد من یا پدرش را پنهان کند و مدام از همان اطلاعات ساده و عمومی صحبت می کرد که یادگرفته بود درباره ما اگر مورد سوال قرار گرفته بیان کند.
هیچ وقت نتوانستهام بین چهره جدی ویدا و مهربانی و لبخند درونش یک خط مرزی مشخص ایجاد کنم. نه اینکه او را زیاد دیده باشم و یا گذرانی طولانی در کنارش داشته باشم؛ شاید چندبار بیشتر حضوری او را ندیدهام و تنها در کتابهایش بود که با وی زندگی کردم و او را مجسم کردم آنگونه که بعدها دیدهبودمش، نشانههایش را آشنا یافته بودم. حال که کنار ساحل قدم میزنیم احساس می کنم چطور خود را به بازی خیال سپرده و به راحتی و لحظه به لحظه رامین را درست بسان یک مجموعه بهم پیوسته زندگی آنگونه که تماماً در وجودش جان داشته و گذرانده، ببیند و از نمودهایی صحبت کند که تماماً از زندگی و حیات و نشاط و گاه چهره جدی وی نشان داشته است. برای لحظهای ویدا را به واقعیت مصاحبت خودمان می کشانم که خواسته دلم بوده برای امروز و در کنار دریائی که مثلاً خودش را تا کنار ساختمانی کشانده که من درونش زندگی می کنم و می گویم: ویدا تو هم مثل دوران کودکی من دلت میخواست هر وقت کنار دریا رفتهای تا آنجائی که میتوانی صدف جمع کنی؟ بگذار برایت بگویم که یکی از چیزای جالبی که میتوان در ساحل چابهار و خصوصاً ساحل سنگی و در بخش دریای بزرگش پیدا کرد صدفها و یا گوشماهیهائی است به بزرگی یک نعلبکی و یا زیردستی که به راحتی میتوانی آنرا بعنوان زیرسیگاری و یا دکور بکار بری چون سوی دیگر این صدفها را جلبکها بهمپیوسته و سخت و رنگی کرده و خود به یک بازی بسیار دلپذیر طبیعت دست زده و آنرا به موجودی نایاب بدل می کند.
ویدا برایم از نوجوانیهای خودش میگوید و آن زمانی که این گوشماهیها را جمع و آنها را با چسب روی مقوا می چسباند و اشکال مختلفی از آنها درست میکرد و همین کار را به رامین هم یادداده بود و آنها در جای جای جهان وقتی مجبور به زندگی کوتاه یا بلند مدت میشدند، هرگاه دریا نزدیک بود با هم به این بازیها تن میدادند.
به ویدا میگویم: نمیدانم به تو چه میتوانم بگویم. تو نه مادر به شکل متعارفش هستی که بگویم: کاش چندین و چند فرزند داشتی و غم از دست دادن یکی، در مهر به بقیه گم میشد؛ نه کسی هستی که با غم به مفهوم واقعی کلمه ناآشنا. اما در کنار تمام این رویاهائی که ذهن مرا به خودش مشغول می کند تنها یک جمله عجیب و غریب و کج و معوج هی بالا و پائین می آید که: این بازی هستی و حیات غریبترین و بی معنیترین اش بوده که با تو پیش برده؛ طبیعت واقعاً در مورد تو بیمعرفتی کرده و من نمیدانم چطور میتوانم این نکته را به ذهن ابله خرد جاری بر جهان فرو کرده و بگویم: خیلی بی معرفتی! غم نبود رامین برای ویدای ما خیلی سخت هست! آخه این چه کاری بود که کردی...
امواج آرام آرام خودشان را جمع می کنند و انگار پس میروند و پس میروند و از خود تنها اثری که باقی میگذارند نمی است که روی ماسهها ماسیده و کفی که هر لحظه حبابی از آن می ترکد، درست مثل حباب زندگی رامین که ویدا حتی فرصت نکرده بود و یا شاید فکر میکرد میتواند زمان بیشتری داشته باشد و نگاهش روی شکل زیبای حباب را به پهنای تمام روزهای زندگی خود بگستراند.
صدای زنگ دوچرخه دخترک کوچولوی همسایه چشمانداز بالکن خانهام با آن موههای فرفری و ببعیاش، نمایش کامل نام و نشان پدر و مادر مراکشیاش هست، مرا به محلهمان بر میگرداند و به آن دخترک چشم میدوزم و به شور درون جانش که با چرخش خون در رگهایش در تمام وجودش پخش میشود وقتی زنگ دوچرخه تازه خریداری شده پدرش فشار می دهد و با صدای آن، می خندد و همه آنها با صدای پرنده و صدای ماغ گاوی از دوردست و صدای ماشینی در خیابانی جنب ساختمانها و صدای سگی و آهنگی که از تلوزیون خانهام در حال پحش هست همراه شده و من برمیگردم به خانهام و جلوی این مانیتور می نشینم تا به ویدای عزیزم تسلیت بگویم برای پایان جدال سختی که رامین در طی ماههای اخیر داشته و مجبور شده ویدا را پس از اینهمه سال همراهی تنها بگذارد.
|