یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

خدا بچه را حفظ کند
(۴) براید/ نوشته تونی موریسون


علی اصغر راشدان


• واقعا دمدمی مزاج بود. صوفیا هاکسلی، به سرعت از دوست مطیع گذشته به تمساحی مواج، از لبای نرم به دندونای نیش و از خمیدگی به چکش تبدیل شد. هیچ نشونه ای ندیدم-لوچ کردن چشم یا چنگ زدن به بندای دور گردن، خم کردن شونه یا بال ابردن لب واسه نشون دادن دندونا. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۶ ارديبهشت ۱٣۹۴ -  ۱۶ می ۲۰۱۵


 TONI MORRISON
God Help the Child
Bride
تونی موریسون
خدابچه راحفظ کند
(۴)براید
ترجمه علی اصغرراشدان


    واقعادمدمی مزاج بود.صوفیاهاکسلی،به سرعت ازدوست مطیع گذشته به تمساحی مواج،ازلبای نرم به دندونای نیش وازخمیدگی به چکش تبدیل شد.هیچ نشونه ای ندیدم-لوچ کردن چشم یاچنگ زدن به بندای دورگردن،خم کردن شونه یابالابردن لب واسه نشون دادن دندونا.هیچ چی ازحمله شو بهم گوشزدنکرد.هیچوقت اینوفراموش نمیکنم.سعیم که میکردم این کاروبکنم،شرمندگی زخمااین اجازه روبهم نمیداد.
    واسه بهبودیافتن،یادآوریابدترین چیزه.تقریباتموم روزدرازمیکشم،بدون هیچ کارمهمی کردن.بروکلین دادن توضیحای لازموبه کارکنای اداره به عهده گرفته:
سعی شده بهش تجاوزشه،قضیه کشف وخنثی شده.آه.آه.اون یه دوست واقعیه ومثل اون قلابیاکه فقط میان اینجازل بزنن وبهم ترحم کنن،ناراحتم نمیکنه.نمیتونم تلوزیون نگاکنم،خیلی خسته کننده س-بیشتروقتاخون،رژلب وکپلای دخترای پرقروقمیش.چیزائیم که مثلااخباربه خوردمردم میدن شایعات بی پایه یابرنامه های دروغیه.چیجوری میتونم نمایشای جنائی رو جدی بگیرم،جائی که زنای کارآگاه قاتلاروتوتپه های لاوباوتین دنبال میکنن؟واسه خوندنم،نگاه کردن
به خطای چاپی به سرگیجه م میندازه.به یه دلیلائیم دیگه دوست ندارم موزیک گوش کنم.صداها،هم زیباوهم متوسطش،ناراحتم میکنه،وسایلش ازهمه بدتر.ازایناگذشته،یه چیزبدروزبونم صورت گرفته،جوونه های چشائیم ناپدیدشده.همه چی مزه لیمومیده،غیرخودلیموکه مزه نمک میده.شراب ازوقتی ویکودین(نوعی مسکن)مه آلودگی راحتی آوربیشتری بهم میده،شراب مزه زباله میده.
    اصلاحرفاموگوش نکرد،جنده.من تنهاشاهدنبودم که.تنهاکسی نبودم که صوفیاهاکسلی روبرگردوندتو۰۰۷۱۱۴۰.یه عالم گواهی بود،درباره مزاحمتاش.حداقل چارتابچه دیگه م شاهدبودن.نشنفتم که اوناچی گفتن،سالن دادگاهوترک که میکردن،میلرزیدن وگریه میکردن.کارگرای اجتماعی وروانپزشکاکه ازمامراقبت میکردن،دستاشونودوراوناپیچونده بودن وپچپچه میکردن:
«شوماخوب میشین،شوماخوب میشین.»
   هیچکدومشون منوبغل نکرد،بهم لبخندزدن.ظاهرن صوفیاهاکسلی فامیلی نداره.خب،اون یه شوهرداره که تویه زندون دیگه ست وهفت بارسعی کرده وهنوزم به صورت مشروط آزادنشده.هیچکس اونجانبودکه ملاقاتش کنه.هیچکس.واسه چی قبول نکردکمکش کنم،به عوض رفتن طرف میزبازرسی یاشغل نظافتچی که قراربودبهش بدن؟آزادی مشروطم مستراح پاک کردن تو«وندیز»روخاتمه نمیده.
    فقط هشت ساله وهنوزلولاآن کوچیک بودم که دستموبلن وباانگشتم به اون اشاره کردم.خانوم وکیلی که بوی توتون میدادپرسید:
«زنیه که تواین اطاق دیدیش؟»
باسرم اشاره وتائیدکردم.
«بایدحرف بزنی،لولا.بگوبله یانه.»
«بله.»
«میتونی بهمون نشون بدی کجانشسته؟»
میترسم رولیوان مقوائی آبی که خانوم وکیل بهم داده ضربه بزنم.
خانوم شاکی میگه«راحت باش.عجله نداشته باش.»
    من عجله نکردم.تاوقتی دستم سیخ بود،دستم مشت بود.بعدانگشت اشاره موبازکردم.«هوپه!»،عینهوصدای هفت تیرپلیس.خانوم هاکسلی بهم خیره شد،بعددهن شوبازکردکه چیزی بگه.انگارشوکه بودوباورش نمیشد.انگشتم هنوزاشاره واشاره میکرد،اونقده طولانی شد که خانوم شاکی مجبورشد انگشتموبگیره وبگه«ممنون لولا.»ووادارم کنه انگشتمو بیارم پائین.به «دوست داشتنی»خیره شدم.جوری لبخندمیزدکه پیش ازاون هیچوقت خنده ی اونجوری ازش ندیده بودم-بادهن وچشماش.واون تموم جریان نبود.بیرون سالن دادگاه،تموم مادرابهم لبخندزدن،دوتاشونم واقعامنولمس وبغلم کردن.پدراشستاشونوواسه م بالابردن.بهترازهمه شون«دوست داشتنی»بود.ازپله های ساختمون دادگاه پائین که میامدیم،اون دستمو،دستموگرفت.قبلاهیچوقت اون کارونکرده بود.این جریان بیشترین خوشحالی رو بهم داد،واسه این که همیشه میدونستم اون دوست نداره منولمس کنه.میتونم بگم،وقتی مجبوربودمنوبشوره،بیزاری تموم صورتشو میپوشوند.واقعامنومی شست،بعدبایه هوله مالش میدادولباسای باصابون شسته تنم میکرد.دعامیکردم روصورتم ضربه بزنه،یابمالودم تالمس کردنشوحس کنم.عمدایه خطاهای کوچیک میکردم،امااون بدون لمس کردن پوستی که ازش متنفربود،راهائی واسه تنبیه داشت-خوابوندن بیشام،تواطاق زندونی کردنم.فریادکشیدنش بهم بدترینش بود.وحشت که مسلطه،اطاعت تنهاشانس زنده موندنه.شگرداشوخوب حفظ بودم.خوش رفتار،خوش رفتاروخوش رفتاربودم.ازظاهرشدن تودادگاه وحشت داشتم.هرکار معلم روانشناسی انتظارداشت به بهترین شکل انجام دادم.میدونم،واسه این که بعدازدادگاه دوست داشتنی یه جوری مثل مادربود.
    نمیدونم،ممکنه درباره خودم بیشترازخانوم هاکسلی دیوونه باشم.برگشتم به لولاآن که هیچوقت جواب ضربه های اونونداد،هیچوقت.فقط اونجادرازشدم واون باضربه هاش به یه تیکه گه تبدیلم کرد.میتونستم روکف اطاق اون متل مرده باشم،اگه صورتش ازخستگی یه سیب سرخ نشده بود.صدائی ازخودم درنیاوردم.دستمم واسه حفاظت خودم بلن نکردم.مشت توصورتم کوبید،دنده هاموخردکرد،فکموبامشتاش توهم مچاله کرد،سرآخرسرموباسرش کوبید.منو کشیدوازدربیرون پرت که کرد،نفس نفس میزد.باانگشتای سخت شوکه شده موهای پشت گردنموتوچنگ میشکیدوپاهاشو رولمبرهای پشتم میکوبید.هنوزم متیونم حس کنم وهنوزم میتونم صدای شکستن استخوناموزیرضربه های مخصوصش بشنوم.ساعدوفکمو.تکون خوردن بازوهام وتوچنگ کشیدن ومتعادل کردنشوحس میکنم.جستجوی زبونموتوخون واسه جابه جاکردن دندام.درکه پشت سرم به هم کوفته ودوباره بازشدتاساکموبیرون پرت کنه،مثل یه سگ شلاق خورده سینه خیزخودمو کشیدم ودورشدم.ازترس زوزه م نکشیدم.
    شایداون درست میگه،من زنی نیستم که...ترکم که کردشوکه شدم، وانمودکردم که مهم نیست.
کف ازیه اسفنج بالامی جهه ومیتونه به خنده بندازش.باصابون ریش تراشی و ویه فرچه کف مالی میکنه،کفاباموهای فرچه دسته عاجی خیلی قشنگ ورم میکنه.فکرکنم باتسمه دورمسواکش تیزمیکنه ویه راست میتراشه.چیزای ازش مونده خیلی زنده ن.وقتشه که همه شون بیرون ریخته شه.همه چی روگذاشته بمونه،لوازم آرایش،لباس ویه کیف دستی پارچه ای که دوتاکتاب توشه،یکی به زبون خارجی،اون یکی یه مجموعه شعره.همه شوجمع میکنم توآشغالا،تونخاله هارومیگردم،فرچه وتیغ دسته استخونی ریش تراشی شوبیرون میکشم.میگذارمشون توکابینت داروها.دروکه می بیندم،به صورت خودم توآینه خیره میشم:
«توهمیشه میباس سفیدبپوشی،براید.تنهاسفید.همه ش وواسه همیشه سفید.»
    جری خودشوبالاترین شخصیت میدونه.توطراحی پافشاری میکنه.انگارخودشومثل مصاحبه دومم توسیلویا.اینک آماده میکنه.راهنمائیش که کردم،بهم گفت:
«تنهابه خاطراسمت نیست،به خاطراونچی پوست شیرین بیانیت میکنه ست.»
اون گفت«این سیاه یه سیاه جدیده.میدونی منظورم چیه؟صبرکن،توبیشترشبیه شربت شرکت «هرشی» هستی تاشیرین بیان.مردم هروقت تورو می بینن،به کرم وشکلات مخلوط پف کرده فکرمیکنن.»
حرفش به خنده م انداخت،یا« بیشکویت شکلاتی؟»
«هیچوقت.یه چیزدرجه یک.شیرینیجات،تودست غوطه ور.»
   اولاخریدفقط لباسای سفیدخسته کننده بود،بعدفهمیدم خیلی چیزاتومایه   سفیدهستش:عاج،صدف،سنگ سفید،کاغذسفید،برف،کرم،کتان نشسته،شامپاین،روح واستخون.وقتی خریدجالب شدکه شروع کردم به انتخاب رنگ واسه لوازم تزئینی.
جری راهنمائیم کردوگفت«گوش کن،بیبی براید.اگه تومیباس یه ذره محدودیت انتخاب وپیروی ازرنگ داشته باشی،من میباس هردوسیاشوحفظ کنم،خیلی سفیدبه سادگی جواب نمیده.من فراموش نمیکنم:نه آرایش،نه حتی رژلب وخط چشم.هیچکدومشو.»
    ازش پرسیدم«درباره جواهروطلا؟وبعضی یاقوتا؟یه سینه ریززمرد؟»
دستشوبالاانداخت«نه،نه.هیچ جواهری درکل.گوشواره مرواریدممکنه.نه،حتی اونم نه.فقط تو،دختر.فقط سمورویخ.یه پلنگ توبرف.بااندام تو؟چشمای میشیگانی،لطفا!»
   این راهنمائی روقبول کردم ومفیدواقع شد.هرجارفتم،دوبرابرورداشتم،امانه مثل اهانت ملایم که ازبچگی بهش عادت داشتم.اینادوست داشتنی،بیحس کننده اماگرسنگی به نظرمیرسیدن.ازاون گذشته،واسه اون ناشناخته.جری اسم خط تولیدی «تو،دختر» روبهم داده بود.
    صورتم توآینه تقریباتازه به نظرمیرسه.لبام عقب رفته وطبیعی شده،بینیمم همینطور،چشمم.فقط حول حوش دنده م هنوزضعیفه وواسه تعجبم،خراشیدگیای صورتم باسرعت خوب شده.دوباره تقریباخوشگل به نظرمیرسم.رواین حساب واسه چی هنوزغصه دارم؟واسه انگیزه دادن به خودم کابینت داروهارو بازمیکنم وفرچه ریش تراشیشوورمیدارم.بهش انگشت میکشم.موهای ابریشمی هم زیروهم تسکین دهندن.فرچه روبه طرف چونه م میارم.باهمون شگردخودش روچونه م میکشم.اونوبه طرف زیرفکم میبرم،بعدبه طرف لاله گوشم بالامیبرم.به یه علتائی احساس ضعف میکنم.صابون.تسمه لازم دارم.یه قوطی فانتزی که لوله کف توشه پاره وبازمیکنم:
«واسه پوستی که اون عاشقشه.»
بعدلوله کفوتوظرف فشارمیدم ومچاله میکنم وفرچه رو خیس میکنم.کفوروصورتم پخش که میکنم،نفس بریده م.روفکام وزیربینیم پخش میکنم.حتم دارم این یه دیوونگیه،روصورتم خیره میشم.چشمام گشادتروستاره ای دیده میشن.بینیم فقط خوب نشده،دوباره کامله.لبام بین کفای سفیدخیلی پائین وبوسیدنیه.بانوک انگشت کوچیکم لمسشون میکنم.نمیخوام این کارومتوقف کنم،بایداین کاروبکنم.تیغ ریشوتراشیشو می بندم.اونوچی جوری دستش میگرفت؟کدوم انگشت ترتیب اون کارومیداد؟به خاطرنمیارم.میباس تمرین کنم.تواین فاصله ازلبه کندش استفاده میکنم وخطوط شکلاتی کج ومعوج توکفای سفیدکنده کاری میکنم.آب میپاشم وصورتموپاک میکنم.کیفی که بعدبهم دست میده خیلی شیرینه.
این کارکردناتوخونه اونقدم که فکرشومیکردم بدنیست.هنوزقدرت دارم،گرچه بروکلین منودرجه دومی میدونه.حتی کمی ازتصمیمای منوباطل میکنه.به کارش اهمیت نمیدم.خوشحالم پشتموداره.ازاون گذشته،احساس فشارکه میکنم،دواش اینه که دورشم وبرم پهلوجعبه کوچیکی که لوازم ریش تراشیش توشه.مالیدن آب گرم صابون.به سختی میتونم منتظرفرچه مالی وتراشیدن ومخلوطی که بهم هیجان وآرامش میده بشم.بگذاروقتای بدون غمی که ازصدمه تفریح درست میکردم رومجسم کنم.
«اون زیرتموم اون سیائیایه جوری زیباست.»
همسایه هاودختراشون این جریانوقبول داشتن.دوست داشتنی هیچوقت به جلسه های معلم ووالدین یابازیای والیبال اهمیت نمیداد.تشویق میشدم که دوره های کاروکاسبی وردارم ونرم توراه کالج،کالج عمومی به جای دوره چارساله دانشگاههای ایالتی وردارم.هیچکدوم ازاون کارارونکردم.نمیدونم بعدازچقدسرباززدن،سرآخریه کاری باعنوان مشارکتی پیداکردم-هیچوقت جائی که مشتریامنومیدیدن نمیفروختم.پیشخوان لوازم آرایشی میخواستم،جرات درخواستشو نداشتم.بعدازترفیع گرفتن دخترای سفیدمثل سنگ ساکت یاخیلی بدپیچ وتاب خورواسه اونیکه همه چیزودرباره سهام میدونست، مستقرمیشدن،من فقط میباس خریدارباشم.حتی مصاحبه توسیلویا اینکم به یه شروع بدمنجرشد.اونادرباره تیپ وسبک لباس پوشیدنم پرسیدن وبهم گفتن بعدبیا.این جریان وقتیه که باجری مشورت میکنم،بعدش میرم پائین هال به طرف مصاحبه کننده های اداره ومیتونم اونچه بودم روبینم:چشمای گشادتحسین انگیز،پوزخندوپچپچه:«واو!»،«آه،بیبی!».هیچ وقت به طرف سرپرست منطقه نپریدم.جری گفت:
«ببین؟فروشنده های سیا،این داغ ترین کمدی دنیای متمدنه.دخترای سفید،حتی دخترای قهوه ای،واسه جلب اونجورتوجه،میباس لخت مادرزادشن.»
واقعی یانه،این جریان دیوونه م کرد.شروع کردم یه جوردیگه حرکت کردن-نه یورتمه رفتن،نه اونی که ازفرودگاه برگشته میدوه.راه رفتن باتانی وآهسته وباتمرکز.مردامی پریدن ومن گذاشتم بگیرنم.تایه مدتی البته،تاوقتی زندگی سکسیم چیزی شد شبیه رژیم غذائی-شیرنی فریب دهنده،منهای تغذیه.بیشترشبیه یه جایگاه بازی قمار،تقلیدسرخوشی سالم خشونت مجازی وحرفی.تموم دوست پسرام تیپ بازیگراروداشتن-بازیگر،خوننده رپ،ورزشکارای حرفه ای.بازیگرامثل یه مجوزمنتظروسط پایاچکم بودن.دیگرانم همین کارومیکردن.باهام مثل یه مدال یایه گواهی براق ساکت واسه قدرتشون رفتارمیکردن.هیچکدومشون بهم کمکی نمیکردن-هیچ کدوم به اونچه فکرمیکردم هیچ توجهی نداشت.فقط به چیزی که شبیهش بودم توجه داشتن.مسخره کردن وحرفای بچگانه درباره چیزائی که بهش باورداشتم،گفتگوهای جدیشون بود،پیش ازپیداکردن انعکاس کمکای بیشترتویه جای دیگه.یه تاریخو مخصوصابه خاطرمیارم.یه دانشجوی داروئی تشویقم کردواسه یه دیدارازخونه پدرومادرش توشمال باهاش برم.تامنومعرفی کرد،خیلی واضح بودکه فامیلشو بوحشت انداخته م،دلیل وتهدیدی هستم واسه اون یه جفت پیرنایس سفید.پسره یه ریزتکرارمیکرد:
«اون خوشگل نیست؟نگاش کن!مامان؟بابا؟»
چشماش ازخشم برق میزد.اوناباگرماشون،پچپچه ساختگی وافسونشون برتریشونوبه اون ثابت کردن.ناراحتیش خارق العاده بود.خشمشو به سختی کنترل کرد.پدرمادرش باماشین منوتوایستگاه قطارم رسوندن.احتمالادوست نداشتن بااشتباهشون باجوک نژادپرستاروبه روشن.حتی وقتی فهمیدم مادره بافنجونی که باهاش چای نوشیدم چی کارکرد،بازم بیخیال بودم.
   چشم اندازمردااینجوری بود.
    بعداون.عجله کن،رزوکن،هتل ستاره «برن»(شهری درسوئیس)
    الان نمیخوام درباره اون فکرکنم.یاالان همه چی چقدتهی،پیش پاافتاده وخالی اززندگی به نظرمیرسه.نمیخوام به خاطربیارم اون چقدخوش قیافه ست،غیرازاون زخم سوختگی بیریخت روشونه ش،کامله.هراینچ ازپوست طلائیشوکشف کردم. لاله گوشاشومکیدم.کیفیت موهای زیربغلشومیدونم.فرورفتگی پشت لب بالائیشوانگشت مالی کردم.توگودی نافش شراب قرمزریختم وسرریزکردنیاشونوشیدم.هیچ جای بدنم نیست که لباش به پیچ وتاب رعدوبرق تبدیل نکرده باشه.اوه،خدای من!بایدازدوباره زنده کردن عشق بازیامون دست وردارم.میباس فراموش کنم که هرلحظه ش چقداحساس تازه بهم میده-هم تازه وهم یه جورائی ابدی.من نسبت به موزیک بیحسم.بچه کونی واداربه خوندنم میکرد.بعدش،آره بعدش،پیش ازگم وگورشدنش مثل یه روح، یه دفه گفت«توزنی نیستی که….»
دورانداخته شده.
پاک شده.
   حتی صوفیاهاکسلیم منوازمیان تموم آدماپاک کرد.یه محکوم.یه محکوم!میتونست بگه «نه،متشکرم.»یاحتی«گم شوازاینجا!».نه،اون دیوونه شد.شایدم مبارزه بامشت گفتگوی توزندونه.به جای کلمه ها،شکستن استخون وخون راه اندختن همراه بگومگوست.حتم ندارم ،مثل یه زباله دورریخته شدن ومثل یه برده شلاق خوردن،مطمئن نیستم بدباشه.
   روزپیش ازجیم شدنش نهارتودفترم بودیم-سالادخرچنک دریائی،آب معدنی،حلقه های هلوتوبراندی.اوه،ساکت باش.نمیتونم درباره اون فکرکنم.دیوونه ای شوریده م وتواطراف این اطاقادولادولاراه میرم.روشنی زیاد،فضای زیاد،تنهائی زیاد.میباس یه کم لباس بپوشم وازاینجابزنم بیرون.کارائی روبکنم که بروکلین درباره شون اذیتم میکنه:عینک آفتاب وکلاه لبه داروفراموش میکنم.خودمونگامیکنم،جوری زندگی میکنم که انگارواقعازندگیه.بروکلین میباس بدونه که خودش تنهاداره سلویااینک رو اداره میکنه.
    باملاحظه انتخاب میکنم:شورتاوبندای سفیداستخونی،صندلای بندی سفالی پوزه برگشته،کیف دستی پارچه ای بژکه درموقع لزوم فرچه ریش تراشی،مجله «ئله»وعینک آفتابی روتوش میگذاشتم.واسه بروکلینم اوکی بودکه برم توپارک دوبلوک دورترکه بیشترسگ گردوناوبازنشسته هااین موقع روزتوش قدم میزنن.یه کم بعدتردونده هاواسکوتربازا،امانه مادراوبچه هاتویه روزشنبه.تعطیلیاشون وقت بازیه،اطاقای بازیه،زمین بازیه وبازیه رستورانه.همه شونم بادایه های دوست داشتنی بالهجه های خوشمزه شون محافظت میشن.
نزدیک یه مرداب مصنوعی که اردکای واقعی توش شنامیکنن یه نیمکت روانتخاب میکنم.خیلی زودیکی ازیادآوریهاش درباره فرق بین مرغابیای وحشی وپرنده های خونگی جلوی ذهنموسدمیکنه.عضله هام انگشتای سردمالش دهنده شوبه خاطرمیارن.توفاصله ئی که مجله ئله روورق میزنم وعکس جوونای خوردنی روتماشامیکنم،صدای قدمای آهسته ای روشنامیشنوم.بالارونگامیکنم.صدای قدما مال یه جقت موسیاست که ساکت دست تودست اون نزدیکی راه میرن.هیکلاشون درست هم اندازه ست،گرچه مردبفهمی نفهمی کوتاتره.هردوتیشرتای شل وله بیرنگ پوشیدن که روجلووعقبش علامتای رنگ باخته چاپی درباره صلح داره.جوونای آهسته دونده وهمه جاتکون دهنده های بی دلیل سه تائی-شایدم حسادت به زندگی طولانی هرجائی گری.دونفرجفتی بامراقبت حرکت میکنن،انگارتوعالم روءیاهستن.هماهنگ قدم ورمیدارن،مستقیم نگامیکنن،مثل آدمائی که به یه سفینه فضائی خوانده میشن که یه درمیلغزه وبازوزبون لوله فرش پهن میشه.اونادست تودست توبازوهای یه موجودخیراندیش صعودمیکنن.اوناموزیک اونقده زیبائی رو میشنون که اشک توچشم میاره.
   جریان اینجوره.یه جفت دست تودست وموزیک سکوتشون.الان نمیتونم جریانو متوقف کنم-عقب،تواستادیوم کیسه هام.دادوفریادشاگردانه واسه مسابقه که ازوحشیگری وموزیک سکسیه.رقص جمعی توراهروا؛مردم رونیمکتاوایستادن وواسه طبلادست میزنن.دستام توهواست وواسه موزیک تکون میخوره.کپلاوسرم توجاشون می جنبه.پیش ازدیدن صورتش،دستاش دورباسنم حلقه میشه.پشتم روسینه شه.چونه ش توموهامه.بعددستاروشیکممه،توفاصله ای که به جلووعقب میرقصیم،خودمو پرت میکنم توبغلش.موزیک متوقف که میشه،دورمیچرخم که نگاش کنم.میخنده.من مرطوبم ومیلرزم.پیش این که پارک راترکنم،روموهای فرچه ریش تراشی انگشت میمالم.موهانرم وگرمن….      


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست