سحر هنگام، فردا... ترجمه ی سروده ای از ویکتور هوگو
فریبا عادل خواه
•
سحر هنگام، فردا، به گاهی که سفید می شود دشت
خواهم رفت. می بینی، میدانم که در انتظار منی
از راه جنگل خواهم رفت، از کوهپایه
نمیتوانم دور از تو بمانم بیش از این دیگر
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٣ خرداد ۱٣۹۴ -
۲۴ می ۲۰۱۵
سحر هنگام، فردا...
ویکتور هوگو
از مجموعه غور و تاملات(۱٨۵۶)
قطعه زیر را ویکتور هوگو برای دخترش، عزیز کرده و دُر دانه اش، لئو پولدین ( یا "دی دین" برای پدر)، سرود که در سن نوزده سالگی چند ماه بعد از ازدواج عاشقانه اش، در سال ۱۹۴٣ از دنیا می رود. ازدواجی که ویکتور هوگو به قولی به دلیل سن کم دخترش و به قولی دیگر به دلیل عشق و عاطفه خاصش به او، سه سال و اندی به عقب انداخته بود. ازدواجی که هرگز تاب انرا نیاورد زیرا با وجود نامه های سراسر نیاز و التماس دخترش فقط یک بار برای دیدن او به خانه اش رفت. علت مرگ لئوپولدین غرق شدن قایقی است که او و همسرش را در یک روز معمولی و برای کار محضری از یک طرف رود سن درمنطقه نورماندی به طرف دیگر برده بود . در هنگام باز گشت و به یک باره قایق در گیر طوفانی مهیب و غیر منتظره شده واژگون می شود و لئوپولدین اسیر بادبان شکسته کشتی که او را با خود به اعماق می کشاند. به گفته شاهدان عینی در ان روز شوهر وی که شنا بلد بوده چندین باربرای نجات همسرش به زیر اب رفته و بالاخره در آخرین تلاشش در کنار او می ماند. هر چند زندگینامه ویکتور هوگو به عقب باز نمی گردد و بدون مرگ دخترش دیگر قابل تصور نمی باشد، اما گفته شده که اندوه مرگ لئوپولدین در متحول شدن زندگی پدربی تاثیر نبوده است. و از ان جمله می توان به رشد علاقه وی به دایره های احظار روح اشاره کرد، که شیوه رایجی در عصر او بوده، و یک بار هم بنا بر نوشته هایش موفق می شود با روح دخترش تماس حاصل کرده و از حال او جویا شود. دیگراینکه اندوه فقدان دُردانه پدر سهم بزرگی در جدائی این نویسنده بزرگ از دربار ناپلئون و سلطنت و پیوستن او به جمهوری خواهان در انقلاب دوم قرن نوزدهم فرانسه در سال ۱٨۴٨ دارد. هر چه دلیل روی اوردن ویکتور هوگو به فعالیتهای سیاسی باشد مخالفت پر دامنه او با مجازات اعدام و نیز با کار کودکان بعد از فوت لئوپولدین اتفاق می افتد. و نیزاثر عالم گیر وی، بینوایان، در سال ۱٣۶۲، یعنی نوزده سال پس از مرگ دخترش به چاپ می رسد.
سحر هنگام، فردا، به گاهی که سفید می شود دشت
خواهم رفت. می بینی، میدانم که در انتظارمنی
از راه جنگل خواهم رفت، از کوهپایه
نمیتوانم دور از تو بمانم بیش از این دیگر
خواهم رفت، با چشمانی غرق در افکارم
بی انکه بشنوم صدائی، یا ببینم چیزی دیگر
تنها، ناشناس، تکیده پشت، دست به سینه
اندوه گین، و روز بسان شب خواهد بود، برای من
نه طلائی شبی که بالا امده خواهم دید
و نه قایق هائی که باز می گردند به طرف "ارتفلور"
وبه محض رسدیدن خواهم گذاشت بر روی مزارت
گل دسته ای ازنباتات سبز و گیاهان مقدس
٣ سپتامبر ۱٨۴۷
سنگ نبشته بالا:
به یاد لئوپولدین هوگو و همسرش شارل وکیه که در رودخانه سن غرق شدند. ۴ سپتامبر ۱٨۴٣.
آه ای خدای من میدانم که باید برویند گیاهان و بمیرند فرزندان!
Victor HUGO (۱٨۰۲-۱٨٨۵)
Demain, dès l'aube...(۱٨۴۷)
Demain, dès l'aube, à l'heure où blanchit la campagne,
Je partirai. Vois-tu, je sais que tu m'attends.
J'irai par la forêt, j'irai par la montagne.
Je ne puis demeurer loin de toi plus longtemps.
Je marcherai les yeux fixés sur mes pensées,
Sans rien voir au dehors, sans entendre aucun bruit,
Seul, inconnu, le dos courbé, les mains croisées,
Triste, et le jour pour moi sera comme la nuit.
Je ne regarderai ni l'or du soir qui tombe,
Ni les voiles au loin descendant vers Harfleur,
Et quand j'arriverai, je mettrai sur ta tombe
Un bouquet de houx vert et de bruyère en fleur.
|