یک روز با گشت ارشاد؛ از جردن تا وزرا
مریم.م
•
اینجا فقط ما هفت نفر نشستهایم، سه ون دیگر هم امدهاند، از میدان ونک تا اتوبان چمران و خیابان ولی عصر و حدود بیست و دو سه نفری هستیم. بعضیها دوست ندارند عکس بیاندازند. دختر جوانی میگوید: «همسرم دوست ندارد عکسم هرجایی باشد و من نمیخواهم عکس بیاندازم.» پلیس جوان خنده ای میکند و میگوید: اگر دوست ندارد پس چرا اجازه داده اینطور بیرون بیایی؟»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۴ خرداد ۱٣۹۴ -
۲۵ می ۲۰۱۵
مانتوی مشکی پوشیدهام، روسری ترکمنی بلندم را از دو طرف روی شانههایم انداختهام و عینک آفتابیام را بالای سرم گذاشتهام. وقت دکتر پوست دارم، صورتم هیچ آرایشی ندارد.
اتوبان مدرس را به سمت جردن میرانم. سر خروجی جردن یک ماشین پلیس ایستاده. یک مامور پلیس و یک خانم جوان چادری هم کنار ماشین پلیس ایستادهاند. مامور پلیس با دست اشاره میکند. ماشین را که کنار میکشم متوجه ون گشت ارشاد و یک ماشین پلیس دیگر میشوم. شیشه را پایین میکشم، خانم پلیس که مقنعه سبزرنگش از زیر چادر مشخص شده کنار ماشین میآید و میگوید: « گواهینامه ومدارک ماشین را بردار و پیاده شو لطفا».
هنوز از ماشین پیاده نشدهام که خانم پلیس دیگری به سمتم میآید، حدودا چهل ساله به نظر میرسد و از پلیس اولی سناش بالاتر است. روی مقنعه هیچ کدام شان اثری از اتیکت اسم و فامیل نیست. از ماشین که پیاده میشوم هر دو با هم سر تاپایم ورانداز می کنند و پلیس مسن تر میگوید: « این چه وضعیه. آستین مانتو کوتاه، مانتو کوتاه. کفش جلوباز که پوشیدی، ناخنهاتم که لاک داره.» دستم را به سمت روسریام میبرم که میگوید: «روسریتو گره بزن.» حالا خانم پلیس جوان روبه همکارش میکند و میگوید: «من نمیفهمم اینها خودشون عصبی نمیشن موهاشون اینقدر پریشونه.» گواهینامه و مدارک ماشین را میگیرد. توضیح و عذرخواهی فایدهای ندارد. حرف خانم پلیس مسن یک جمله است: «بحث نکن و گرنه جرمت سنگین میشه.»
پلیس مرد که به یک ماشین دیگر فرمان ایست داده، جلو میآید و میگوید: «هفتاد و دو ساعت ماشین میخوابه تو پارکینگ.» برای چی جناب سروان؟ این جمله را که میگویم. چشم غرهای میرود و میگوید: «به خاطر وضعیتی که داری. به جرم بی بند و باری و بی حجابی راننده.» مدارک را با خودش میبرد و چند دقیقه بعد میگوید: «خلافیات هم که سنگینه! خلافی باید کامل پرداخت بشه تا ماشین ترخیص بشه»
قبل از اینکه حرفی بزنم به خانم پلیسی که کنارم ایستاده میگوید: «راهنماییاش کنید سوار ون بشه.» میگویم: من چرا باید سوار شوم؟ این بار خانم پلیس چشم غره میرود و حرفهای رئیساش را تکرار میکند: «چون اینطوری اومدی بیرون. کشور قانون داره. کی قراره یاد بگیرید چطوری لباس بپوشید تو خیابون.»
خانم پلیس مسن که آن طرفتر ایستاده، بدون اینکه به من نگاه کند روبه همکارش میکند و دختری که تازه از ماشین پیاده شده، نشان میدهد و میگوید: « نگاه کن تو رو خدا انگار قرار بره عروسی هفت لشگر.»
سربازی مامور میشود تا ماشین را به پارکینگ برساند و من باید سوار ون گشت ارشاد شوم تا به پایگاه پلیس برسم. غیر از من سه دختر دیگر هم در ون نشستهاند. تقریبا هم سن و سالیم اما وقتی با هم صحبت میکنیم. خانم پلیس، میگوید: «ساکت، لازم نیست با هم مشورت کنید. فقط زنگ بزنید به خانوادههایتان بگویید با کارت شناسایی معتبر و یک مانتوی بلند و مناسب بیایند دنبالتان که کارتان زودتر انجام شود.» میپرسم کدام پایگاه منتقل میشویم؟ جواب یک کلمه است: «وزرا».
زمانی که ون گشت ارشاد به سمت وزرا حرکت میکند، هفت نفر شدهایم. همه مان سوار بر ماشین بودهایم و ماشینهایمان به جرم بدحجابی به پارکینگ منتقل شده است. دست همهمان یک برگه دادهاند که برای ترخیص ماشین چه کارهایی باید انجام دهیم. اول باید خلافی را بپردازیم، بعد از هفتاد و دوساعت با سند ماشین و مدارک و فیش پرداخت خلافی به ستاد ترخیص خودرو در خیابان زنجان برویم و مهر ترخیص را روی برگه بگیریم تا بتوانیم به پارکینگ مراجعه کنیم . روی برگه نوشته شده هزینه پارکینگ به عهده متخلف است.
مدتی بعد، می رسیم اداره مبارزه با مفاسد اجتماعی وزرا، ون وارد حیاط وزرا میشود و خانم پلیسهایی که همراهمان هستند، موبایلهایمان را میگیرند و ما را به داخل اتاق بزرگی راهنمایی میکنند که پر از صندلیهای تکه نفره دسته دار است. یاد سالنهای امتحان نهایی افتادهام.
توی ون روی کاغذ اسم و مشخصات مان را از روی گواهینامهها نوشتند و از همه مان امضا گرفتند. حالا پلیس جوان از روی لیست اسمها را میخواند. تخته وایت برد کوچکی جلویش قرار دارد با یک ماژیک وایت برد قرمز،نام و نام خانوادگی، نام پدر و شمارهشناسنامه کسی که نامش را میخواند، روی تخته وایت برد مینویسد و تخته را به دست صاحب نام میدهد تا پلیس مسن شاتر دوربین را فشار دهد و عکس او را ثبت کند. شبیه کارت عکس زندانیان.
اینجا فقط ما هفت نفر نشستهایم، سه ون دیگر هم امدهاند، از میدان ونک تا اتوبان چمران و خیابان ولی عصر و حدود بیست و دو سه نفری هستیم. بعضیها دوست ندارند عکس بیاندازند. دختر جوانی میگوید: «همسرم دوست ندارد عکسم هرجایی باشد و من نمیخواهم عکس بیاندازم.» پلیس جوان خنده ای میکند و میگوید: اگر دوست ندارد پس چرا اجازه داده اینطور بیرون بیایی؟» پلیس مسن اجازه نمیدهد دختر جواب دهد، نگاهی به ساعتش میاندازد و میگوید: «مهم نیست. کسانی که عکس نیاندازند، امشب مهمان ما هستند.»
نام نفر بعدی خوانده میشود. دختر مقنعه به سر دارد. مانتویش تا سر زانو است و کفشاش هم جلو باز نیست. پلیس مسن انگار از دیدن قیافه مثبت دختر تعجب میکند و میگوید: «شما مقنعهات خیلی عقب بود خانم. عینک هم بالای سرت بود. استینهای مانتو رو هم داده بودی بالا. لطفا به همون حالت اول برگرد و بعد برای عکس انداختن بیا. ظاهرت را رو به راه کردی و حالا میخوای عکس بندازی؟» دختر موهایش را با عصبانیت از زیر مقنعه بیرون میریزد. آستینها را بالا میکشد و جلوی دوربین لبخند میزند.
بعد از تکمیل پروسه عکس انداختن، فرم تعهد و روانشناسی بین همه پخش میشود. در فرم تعهد باید نام و نام خانوادگی را بنویسیم و تعهد دهیم که از این پس شئونات اسلامی را رعایت میکنیم. اما برای تکمیل فرم روانشناسی باید به سی سوال دو گزینهای بله و خیر پاسخ دهیم.
آیا شما از بیماری افسردگی رنج میبرید؟ آیا شما فرزند طلاق هستید؟ آیا مواد مخدر یا روانگردان مصرف میکنید؟ با پدر و مادر خود مشکل دارید؟ تا به حال اقدام به خودکشی کردهاید؟
این سوالات بخشی از سوالات فرم روانشناسی است که به گفته خانم پلیسها باید توسط روانشناس بررسی شود.
حالا سربازی در را باز میکند و یکی یکی اسمها را میخواند. هر اسمی که میخواند خانوادهاش امدهاند و فرد باید به اتاق افسر نگهبان برود. افسر نگهبان نگاهی به ظاهر او میاندازد. برگه تعهدش را نگاه میکند، کارت شناساییها را مطابقت میدهد.
اسمم را صدا میکنند. مادرم خودش مقنعه به سر کرده و یک مانتوی بلند پوشیده است. افسر نگهبان نگاهی به صورتم میاندازد و میگوید: «دختر جان به مادرت نگاه کن، شما هم مثل ایشان باش. شما جوانان چرا اینقدر تحت تاثیر تبلیغات غرب و آزادی الکیای که میگویند هستید. مادرت را الگو قرار بده همه مشکلات حل میشود.»
بعد مامور خانمی که کنارش نشسته میگوید: «ایشان را راهنمایی کنید تا لباس مناسب بپوشند.» کنار اتاق افسر نگهبان اتاق کوچکی قرار دارد که داخل اتاق چند اتاق پرو برای تعویض لباس گذاشتهاند. خانم پلیس مانتویی را که مادرم آورده، دستم میدهد. مانتوی خودم را در میآورم. مادرم مانتوی خودش را برایم آورده، از این مانتوهای عربی که بلندیاش تا مچ پا میرسد و تا پائین دکمه دارد. گشادیاش به حدی است که وقتی میپوشم احساس میکنم دو نفر دیگر هم غیر از من داخل مانتو جا میشوند. یک لحظه با خودم فکر میکنم الان که با این تیپ بیرون بروم حتما به جرم مسخره کردن پلیس باید جواب پس بدهم اما خانم پلیس مانتو را تائید میکند.
باید کار دیگری انجام دهم. یک قیچی برایم آوردهاند و مانتویم را دستم دادهاند. خودم باید مانتوی عزیزم را قیچی کنم و از بین ببرم. هر چه میگویم حیف است، اجازه بدهید این کار را نکنم فایده ندارد. حتی حرف خندهداری هم میزنم و میگویم: «اجازه بدهید مانتو را با خودم ببرم، قول میدهم فقط در خانه از ان استفاده کنم!» مرغ خانم پلیس اما یک پا دارد، میگوید: «زود باش قیچی کن. مادرت معطل توست.»
منبع:ایران وایر
|