یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

کریم


مسعود بیزارگیتی


• خمیر را بعد از اینکه چند بار این دست و آن دست می کرد، روی سینی ای داخل یک فر قرار می داد. خوب درست می کرد. عین لواش هایی که در شهر ما می خوردیم. کار هر روزش بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٨ خرداد ۱٣۹۴ -  ۲۹ می ۲۰۱۵


 خمیررا بعد ازاینکه چند بار این دست و آن دست می کرد، روی سینی ای داخل یک فر قرار می داد. خوب درست می کرد. عین لواش هایی که در شهر ما می خوردیم. کار هر روزش بود.
((جان علی آقا باید غذا را تازه خورد. صبح ها نان را می پزم تا شبم کافیه. سعی می کنم خورشت را هم برای دوتا نهار داشته باشم. اینها را می بینی اشاره کرد به دو سیاهپوست که روی اجاق گازمشغول هم زدن داخل یکدیگ بودند – یک دیگ پر معلوم نیست چی درست می کنند که بوی سگ می ده . چند روز هم گرمش می کنند ظهر و شب می خورن.))
(( کریم آقا نان ها خشک شد، دربیار))
سه تا نان لواش گرد کوچک را با سه تا خمیر کوچک جابجا کرد. عطرنان تازه فضای کوچک آشپزخانه را پرکرده بود.یک یخچال کوچک، یک اجاق گاز ، یک میزکهنه وچهارتا صندلی قدیمی دورآن وقسمتی ازدیوار آشپزخانه که با کابینت های قدیمی پوشیده شده بود، و سینک ظرفشویی، جایی بود که کریم به گفته خودش از نزدیک ظهر تا عصرآنجا مشغول می شد.
((Hello))
پشت سرم را نگاه کردم. دنبال نگاه کریم. خانمی ازطرف پله ها به طرف آشپزخانه آمد، چهارنفررا که دید، گویا منصرف شد ازداخل شدن.
((Hi))
صدای ظریف اما محکمی پاسخ کریم بود.
(( می بینی علی آقا، یک عراقی کرد تازه اومده، چپ و راستش را بلد نیست ولی با این رفیق شده، آوردش اینجا))
جمله آخررا چنان با غصه گفت که دل آدم می گرفت.
(( مکزیکی یه. با خواهرکوچکش. سه نفری معلوم نیست تو یک اتاق بالا چطورباهم زندگی می کنند. این دوتا هم که اتاق بغل شون هستند، البته یکی مهمان است، از صبح تا شب این ضبط لعنتی را که روشن می کنند هیچی، صداش تا چند خانه آن ورتر هم میره. چند باربهشون گفتم. انگارهیچ نمی فهمند. نمی دونم آن سه نفرچطور این سروصدا را تحمل می کنن.))
(( شما چند نفراینجا زندگی می کنید))
(( چهارتا اتاق داره علی آقا. دوتا بالا، دوتا پائین. اتاق بغلی ی من یه عربه که گاهی وقت ها میاد؛ گاهی هم پیداش نیست. بالایی ها هم که اینها هستند. تویه اتاقم یه سیاه پوست زندگی می کنه، که تمام روز را دوستاش رفت وآمد می کنند. آدم را به یاد آفریقا می ندازه. چون همه سیاه هستند. اتاق بغلشون هم آن عراقیه است که ناکس خودش را از تنهایی درآورده. یه حمام داره ویه دستشویی))
حرف که می زد تلخی روزگاروخشم فروخورده اش یکجا ازچهره اش بیرون میزد آبگوشت را که بهم زد به یاد آبگوشت مادرم افتادم.
((عجب آبگوشتی درست کردی کریم آقا. چای احمد هم که دم کردی، آفرین. وطن را آوردی اینجا.))
(( هرجا باشم زندگی وخوراک خودم را نمی تونم عوض کنم علی آقا. مثل این سگ های مغرور که ازصبح میاند بیرون تا غروب که شهر سوت و کور می شه،یکی یه دونه ساندویچ سرد ازمغازه ها می خرند ویک بطری آب تو دست شونه، نمی تونم زندگی کنم. آدم باید مرام خودش را داشته باشه. چند ماه پیش وضعم بهتربود. لندن که بودم، رفو گری می کردم. اگرچه صاحب کار مادرقحبه از صبح تا شب شیره منو درمی آورد، به اندازه نصف کارم بهم دستمزد نمی داد. هفته ای چهار روز کارمی کردم. شب تو مغازه اش می خوابیدم. همین رفت و آمد یک بار در هفته با قطار، دو روز حقوقم را می خورد. فایده نداشت. چون نمی تونستم پس انداز کنم. خیلی کم. اونو هم برایبچه کوچکم می فرستادم که عمو صدام می کرد. برادرم که همیشه بهش سر می زد بهش می گفت بابا. ولی به من میگفت عمو. زنم که هیچی تقاضای طلاق داده. می گفت چند ساله رفتی، تکلیف ما چیه. نمی دونم چی فکر می کنه. ما داریم اینجا چیکار می کنیم. کمرم را می بینی خمیده راه میرم. بخاطر همین رفو گری بوده علی آقا.))
راست می گفت. اگرچه خمیده نبود. اما کمی قوزکرده راه می رفت. راه که میرفت دوتا دستش ازشانه تاب می خوردند. آدم را به یاد قهرمان های فیلمفارسی های گذشته می انداخت.دوست داشتم به اوبگویم که کریم آقا فقط یک دستمال یزدی کم داری. گوش هایش عین آینه های اتوبوس بود. مردمک چشم هایش طوری جاخوش کرده بودند که احساس می شد کریم آقا دوبینی دارد. اگرچه به من گفته بود که براثرضربه ای که به سرش خورده ، چشم هایش به این شکل درآمده. گفت حکایت چشم های خودم را نوشتم.
(( آنجا رفته گر بودم علی آقا. هر طور شده بود با قرض و وام و هزار درد و زهرمار یک پیکان مدل پایین جورکردم تا با دو تا درآمد بتونم زندگی کنم. خیلی سخت بود. بعد هم که ازشهرداری بیرونم کردند دیگه رمق زندگی رانداشتم. مدام با زنم دعوام می شد. دخالت های خانواده اش، رو رفتارش اثرگذاشته بود. درمانده بودم. نمی دونستم چکار کنم. ناچارشدم بزنم به دریا. سوریه بودم . یونان بودم.خلاصه سر از اینجا درآوردم))
(( تق تق))
صدای دربود
(( فکرمی کنم پطرس علی آقا. ازحواریونه. تقریبا باهم اومدیم.))

www.bizargiti.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست