خدا بچه را حفظ کند
(۶) بروکلین-براید-صوفیا. نوشته: تونی موریسون
علی اصغر راشدان
•
فکرکردم اون یه درنده ست. واسه م مهم نیست یه جماعت رقصنده چیقد وحشیه، هیچکسو از پشت سر نچسب، مگه این که اونو بشناسی. اون اصلا به این قضیه اهمیت نداد. اجازه داد یارو فشارش بده، خودشو بهش بمالونه، هیچ چی ازش نمیدونست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٨ خرداد ۱٣۹۴ -
۲۹ می ۲۰۱۵
TONI MORRISON
God Help the Child
تونی موریسون
خدابچه راحفظ کند
بروکلین-براید-صوفیا(۶)
ترجمه علی اصغرراشدان
بروکلین
فکرکردم اون یه درنده ست.واسه م مهم نیست یه جماعت رقصنده چیقدوحشیه،هیچکسوازپشت سرنچسب،مگه این که اونوبشناسی.اون اصلابه این قضیه اهمیت نداد.اجازه دادیارو فشارش بده،خودشوبهش بمالونه،هیچ چی ازش نمیدونست،هنوزم نمیدونه.من میدونم.اونوبایه دسته پاره پوش ولگرددم ورودی مترودیدم.واسه مسیح گدائی میکرد.مطمئنم،یه باردیدم خودشو روپله های کتابخونه ول داده بود،وانمودمیکردیه کتابومیخونه که پلیسابهش نگن بزن به چاک!یه باردیگه م دیدمش کنارمیزیه کافه نشسته بودورویه دفترچه مینوشت،وانمودمیکردانگارداره یه کارمهم میکنه که جدی به نظربرسه.مطمئنم خودش بود،دیدمش توهمسایگی دورازپل آپارتمان،بیهدفه پرسه میزد.اونجاچه میکرد؟دیدن یه زن دیگه؟
براید هیچوقت نگفت یاروچی کارمیکرد،چیجورکاری داشت.برایدگفت رازآلودبودنوداست داره.دروغگو.برایدسکسو دوست داشت.بهش معتادبود.حرفموقبول کن،من میدونم.ستامون باهم که بودیم،برایدیه جورائی فرق داشت.مطمئن،نه خیلی محتاج یادایمی،به طوربدیهی سکس خواهی رو پرستش میکرد.برایدتوشر کت یاروآشفته بود،یه جوربی سروصدا.نمیدونم.آره،یارویه مردخوش تیپ بود.که چی؟کناریه عمل سکس بین کاغذاچه پیشنهاددیگه ای داد؟اون یه ده سنتی به اسم خودش نداشت.میتونستم به براید اخطارکنم.ازاین که بوی یه راسوی متعفنوواسه برایدجاگذاشته متعجب نیستم.چیزائی که ازیارو میدونستم اگه برایدمیدونست پرتش میکرد بیرون.یه روزفقط واسه تفریح باهاش لاسیدم،سعی کردم ازراه بیرونش کنم.تواطاق خواب خودبراید،حالیته چی میگم؟داشتم یه چیزی واسه برایدمیاوردم،مدلائی ازبسته بندی.کلیدخونه شودارم،کلیدوتوقفل چرخوندم ودروبازکردم.برایدوکه صدازدم،یاروجواب دادوگفت:
«برایداینجانیست.»
رفتم تواطاق خواب-روتختخواب درازبود،مطالعه میکرد.لخت مادرزاد،زیریه ملافه بودکه تاکپلاس میرسید.واسه این که بهش انگیزه بدم،قضیه فقط یه انگیزه بود،پاکت بسته بندی روانداختم زمین،کفشاموپرت کردم،مثل یه ویدئوی پرنو،تموم لباسامودرآوردم.توفاصله لخت شدن بادقت نگام میکرد،امایه کلمه نگفت،متوجه شدم ازم میخوادباهاش بمونم.من هیچوقت لباس زیرنمیپوشم،رواین حساب زیپ شلوارجینموکه کشیدم واونوپرت کردم یه گوشه.مثل یه نوزادلخت وعورهمونجاوایستادم.اون فقط توصورتم خیره موند،رواین حساب منم باشدت چشمک زدم.انگشتامولای گیسام خیزوندم ورفتم پیشش:خزیدم زیرملافه،دستامودورسینه ش پیچیدم وبوسه های ملایمی بهش زدم.کتابشوکنارگذاشت،توفاصله بوسه ها پچپچه کردم:
«توباغچه ت یه گل دیگه نمیخوای؟»
گفت«مطمئنی که میدونی یه باغچه روچی رشدمیده؟»
گفتم«حتمامیدونم،محبت.»
جواب داد«وکود.»
ساعداموبالاگرفتم وبهش خیره شدم.حرومزاده.نمی خندید،منم عقب نمیزد.ازتخت پریدم پائین،باسرعت تموم لباساموجم کردم.حتی لباس پوشیدنمم نگانکرد.مرتیکه کونی.برگشت به کتابخوندنش.اگه میخواستم،میتونستم واداربه عشق بازی باخودم بکنمش.واقعامیتونستم.احتمالانمیباس بااون سرعت پائین میپریدم.ممکن بودیه کم خونسردترمیشدم وقضیه روساده میگرفتم.
خب،به هرحال،برایددرباره اون که میباس همخوابه ش باشه هیچ چی نمیدونه،امان من میدونم....
براید
سردرنمیارم.اون لعنتی کیه؟ساک حمل وسائلش که تصمیم گرفتم مثل اون یکی دیگه بندازم توزباله ها،پرکتابه.یکی به آلمانی،دوتاکتاب شعر،یکیش نوشته یه کسی به اسم «هاس»ویه تعدادکتاب جلدکاغذی،نوشته نویسنده هائی که اسم بیشترشونوهیچوقت نشنیده م.
کریست.فکرکنم اونومیشناسم.میدونم اون مدارکی ازبعضی دانشگاهاداره.اون دارای تیشرتیائیه که اینو میگن.هیچوقت درباره اون بخش اززندگیش فکرنکرده م،چیزی که تووابستگی مامهم بود،گذشته عملیات سکسیمون ودرک کاملش ازوجودمن،سرگرمی بودکه باهم داشتیم.موقع رقصیدن توکلوباجفتای دیگه باحسادت تماشامون میکنن.قایق سواری بادوستا،پاتوق یافتن توساحل.
پیداکردن این کتاباتائیدمیکنه درباره ش چیقدکم میدونم،اون یه آدم دیگه بود.یکی که درباره چیزافکرمیکنه وهیچوقت ازشون حرف نمیزنه.درسته،گفتگوهامون بیشتروقتادرباره من بود،اوناپرازجوک نبودن،حرفای نیش دارومعمولابه مردای دیگه میزدم.به اونائی که همه چی بالاسیدنام همراه بود،یااظهارنظراشون به مخالفخوانیا،بگومگویاوجدائی منتهی میشد.هیچوقت نتونستم دوران کودکیموواسه شون توضیح بدم،اونجورکه واسه بوکر شرح دادم.خب،گاهی وقتاخیلی باهام حرف میزد،هیچکدومشون صمیمی نبودن-بیشترمثل یه سخنرانی بودن.یه دفه که رونیمکتای ساحل درازکشیده بودیم،شروع کردبه حرف زدن درباره تاریخ آب توکالیفرنیا.یه کم حوصله موسربرد.آره،واسه م یه جوری جالب بود،امااحساس خواب رفتگی کردم.وقتائی که تواداره بودم،به چی کارائی مشغول بودنش برام مهم نبودوهیچوقتم نپرسیدم.فکرمیکردم واسه این که هیچوقت درباره گذشته ش پرس جوونق نق نمیکنم وازش نمیرسم علاقه مخصوصی بهم داره.زندگی خصوصی شوواسه خودش گذاشتم.فکرمیکردم اون کارم نشون میده چیقدبهش اعتماددارم-که مجذوب اونم نه اونچی کرده.هردختری که میشناسم،دوست پسرشووکیل،آرتیست،مالک کلوب،کارگزاریاازاون سنخ معرقی میکنه.شغلش،نه خودش،چیزیه که دوست دختربهش عشق میورزه:
«براید،بیاجلو،بااستیوآشناشو.یه وکیله تو....»
«بااین فیلم سازافسانه ای دوست میشم....»
«جوی مدیررده بالای افتصادیه....»
«دوست پسرم یه نقش تواون نمایش تلوزیونی گرفته...»
منظورم اینه که نمیباس بهش اعتمادمیکردم.قلبموواسه ش بیرون ریختم،اون هیچ چی درباره خودش بهم نگفت.من حرف زدم،اون گوش کرد.بعدهمه چی روریخت،بدون یه کلمه رفت.دقیقادستم انداخت،همون کاری که صوفیاهاکسلی کرد.هیچکدوممون به ازدواج اشاره نکرده بودیم.امامن فکرمیکردم واقعامردموپیداکرده م.
«توزنی نیستی که....»
آخرین حرفیه که انتظارشنیدنشوداشتم.
روزاوهفته هاسبدرومیزکناردرورودیم ازنامه های پستی پرمیشه.بعدازجستجوی یخچال واسه یه چیزی که یواش یواش کازبزنم،تصمیم گرفتم کپه نامه هارووارسی کنم-دورانداختن تقاضاهای پول ازهرمسیحی دنیا،وعده های هدیه های بانکها،فروشگاهاوورشکستگی کاسبیا.فقط یه جفت نامه درجه یک هستش.یکی مال دوست داشتنیه«هی،هانی!»،بعدچیزائی درباره راهنمائی دکترهاش،پیش اشاره معمولیش به پول.دومی به آدرس بوکراستاربرنه،فرستنده سالواتورپونتی ازخیابون هفتمه.پاکتوپاره میکنم،یه فاکتوراخطارتوشه.یه بدهی شصت وهشت دلاری.نمیدونم فاکتوروبندازم توآشغال یابرم ببینم مسترپونتی واسه شصت وهشت دلارچیکارکرده.پیش ازاون که خودموآماده تصمیم گیری کنم،تلفن زنگ میزنه.
«هی،اون چطوربود؟دیشب.فاب،ها؟مثل همیشه یه ضربه فنی شده بودی.»
بروکلین بین کلمه هایه چیزی روباصداقورت میده.یه چیزبی کالری پرانرژی،کمک رژیم غذایئ،باطعم مصنوعی،کرمی،یه چیزرنگ شده.
«اون قضیه بمب بعدازپارتی نبود؟»
جواب میدم«آره»
«صدات نامطمئنه.یاروترکت که کرد،سوپرمن مسترراجرنشده بود؟به هرحال،اون کیه؟»
میرم طرف میزکنارتختخوابم ودوباره یادداشتو نگامیکنم:
«یه چیزی مث «فیل»
«چیجوری بوداون؟من بابیلی رفتم«روکوکو»وما...»
«بروکلین من میباس ازاینجابزنم بیرون.یه جائی دور.»
«چی؟منظورت این که الان؟»
«درباره یه سفردریائی یاهمچین جیزی حرف نزدیم؟»
صدام گریه آلوده،میدونم.
«حرف زدیم،مطمئنم،امابعدازشروع جابه جائی«تو،دختر».ساکای نمونه هدیه داخلن وآگهی چیانظریه های معرکه دارن واسه....»
اونقده جیغ جیغ میکنه که متوقفش میکنم:
«نگاکن،بعدبهت تلفن میکنم.الان یه کم گیجم.»
بروکلین کرکرمیخنده«مسخره بازی درنیار.»
گوشی روکه میگذارم،تصمیم گرفته م سری به مسترپونتی بزنم...
صوفیا
بهم اجازه داده نمیشه به بچه هانزدیک شم.نظافت خونه اولین کارم بود،بعدازآزادی مشروطم.برام خیلی سودمندبود،خانمی که واسه ش کارمیکردم نایس بود.واسه کمک بهم حتی سپاسگزارم.دوست داشتم ازسروصداومردم دورباشم.زندون پرسروصدابود،پراززنای بدرفتارونگهبانای گه.هفته اولم تو«بروکهاون»،پیش ازنقل مکان به زندون دیکاگون،یه زندونی رو تماشاکردم که باکمربندپس کله ش کوبیده شد،فقط واسه این که بشقاب غذاشوروزمین کوبید.نگهبان وادارش کردروچاردست وپاش بیفته وغذاروبخوره.اون غذاروخورد،امابالاآورد.رواین حساب بردنش درمونگا.غذاخیلیم بد نبود-پودینگ ذرت وکنسروژامبون.فکرکنم اون بیماری آمفلانزایایه چیزی شبییه اون داشت.زندون دیکاگون ازبروکهاون بیتره.جائی که دوست داشتن توهرورودوخروج وباهر بهانه لخت وبازرسیمون کنن.اماتواون جای دومم همیشه بعضی نگهبانای زندون کارای دراماتیک میکردن.وقتی نبودن مشغول کارامون بودیم. سروصدا،دعوا،زدوخوردوخنده تومحوطه ادامه وادامه داشت.چراغام خاموش که میشد،نعره هابه پارس کردن فروکش میکیردن.حداقل من اونجورفکرمیکردم.سکوت بیشترین چیزیه که واسه ش دوست دارم نظافتچی یه خونه باشم.بعدیه ماه مجبورشدم ولش کنم،واسه این که نوه های مریضم تعطیلیابه دیدنش میامدن.افسرآزادی مشروطم یه کارمشابه بدون بچه واسه م پیداکرد.یه خونه مراقبت که خودشو بیمارستان نمیدونست،اماخیلی شبیه بیمارستان بود.اولادوست نداشتم اونهمه آدم تواطراف اون موءسسه دیگه باشه،مخصوصااونائی که میباس بهشون جواب بدم.بهش عادت کردم،به خاطراین که مافوقام تهدیدم نمیکردن،گرچه یونیفرم می پوشیدن.هرچی مثل زندون ببینم یاحس کنم یه حال بدی بهم میده.
اون پونزده سال رویه جورائی زنده کردم.فکرکنم اگه اون کارو کرده بودم،واسه تعطیلی بازی بسکتبال وجولی،همسلولی وبهترین دوستم نبود.مادوتادوسال اولوواسه سوءاستفاده ازبچه زندونی کشیدیم،ازکافه تریادورنگاداشته میشدیم،فحشمون میدادن،رومون تف می انداختن ونگهبانادم به ساعت سلولمونوبه هم میریختن.بعدازمدتی تقریبافراموشون کردن.توپائین کپه قاتلا،آتیش زننده ها،دراگ پخش کنا،بمب اندازای انقلابی ومریضای روانی بودیم.به نظراونا جرم صدمه زدن به بچای کوچیک کمترین بود-دربرابربیخیالی دراگ پخش کنادرموردفامیلا،بی توجه به چن ساله بودنشون،یاآتیش زننده ها که بدون جداکردن کودکاتموم فامیلوآتیش میزنن،کارمافقط یه جیغه.بمب اندازای انقلابیم کارشون گزینشی وآگاهانه نیست.اگه یکی تونفرتش ازمن وجولی شک میکرد،تموم کاری که بایدمیکرد این بودکه توجه کنه چطورکارتای عشق به بچه هاهمه جانصب میشد-رو تموم دیوارای سلول عکسائی ازنوزاداوبچابود.میتونست بچه هرکسی باشه.
جولی به خاطرخفه کردن دخترمعلولش زندونی میکشید.عکس دخترکوچیکش رودیواربالای تختش چسبیده بود.مولی.کله گنده،دهن آویزون باقشنگ ترین چشمای آبی دنیا.شبایاهروقت میتونست باعکس مولی زمزمه میکرد.درخواست بخشش نمیکرد،واسه دخترمرده ش قصه تعریف میکرد-قصه پریاوبیشتردرباره پرنسسا.هیچوقت بهش نگفتم،منم اون قصه هارو دوست داشتم-توخواب رفتن کمکم میکرد.ماتومغازه دوخت ودوزکارمیکردیم.واسه یه کپانی داروئی یونیفرم میدوختیم که ساعتی دوازده سنت بهمون مزدمیدادن.انگشتام خشک ترازاون شدکه بتونم درست باماشین کارکنم،فرستادنم توآشپزخونه.هرغذائی که دستمومیسوزوندمینداختم روزمین.دوباره برم گردوندن کنارماشینای خیاطی.جولی دیگه اونجانبود.سعی کرده بودخودشوحلق آویزکنه وفرستاده بودنش درمونگا.خودش اون کارونمیدونست.چنتاازبیرحم ترین همزندونیاقبول کرده بودن راهشویادش بدن.جولی توجماعت که برگشت یه جوردیگه بود-ساکت،غمگین ومردم گریز.حدس میزنم موردتجاوزگروهی چارتازن قرارگرفته بود.بعدتواسارت عشقی یکی ازپیرزنابود-یه شوهرگفت:عشق بازی که هیچکس جدیش نمیکیره.هیچکس،نگهبانایاهمزندونیامنواونقده دوست نداشتن که بیشترازارتباطای عادی هرازگاهی بخوان.من بزن بکوبی وخیلی درازبودم.گمون کنم یه هیولاتومحل بودم.فکر میکردم:
«دوست داشته شدن کمتر بهتره.»
توتموم اون سالادقیقادوتانامه ازشوهرم جک داشتم.اولیش باهانی عزیز شروع شدوتبدیل به شکایتائی مثل:
«من اینجا(روکلمه سیا شده)هستم.»
کوبیده شده؟موردتجاوزقرارگرفته؟شکنجه شده؟چی کلمه دیگه ای رو پست زندون سانسورکرده؟نامه باحرقای زیرشروع میشد:
«به این جهنم فکرمیکردی،جنده؟»
اینجادیگه کلمه ای سیاه نشده بود.پدرمادرم توکریسمساوروزتولدم پاکتائی واسه م میفرستادن :شکلاتای مغزپسته ای،نواربهداشتی،جزوه های مذهبی وجوراب.اصلانامه نمینوشتن،تلفن نمیزدن وبه دیدنم نمیامدن.تعجب نمیکردم.اوناهمیشه تومحبت کردن خشن بودن.انجیل خانوادگی درست کنارپیانوسرپاگذاشته میشد.جائی که مادرم بعدازشام سرودارومینواخت.اوناهیچوقت نمی گفتن،اماگمون کنم ازخلاص شدن ازشرم خوشحال بودن.تودنیای خداوشیطون اوناهیچ آدم بیگناهی به زندون محکوم نمیشه.
هرچی بهم گفته بودن تقریباانجام دادم.خیلیم مطالعه کردم.اون یکی ازچیزای خوبه زندون دکاگون بود-کتابخونه ش.کتابخونه های عمومی واقعی که کتاب لازم نداشتن یادیگه کتاب نمیخواستن،کتاباروبه زندوناوخونه آدمای پیرمیفرستادن.هرچیزدیگه ازآهنگای مذهبی وانجیل ورودش توخونه فامیلم قدغن بود.به عنوان یه معلم فکرمیکردم توکالجم خوب مطالعه کردم،به عنوان گروه عمده دانش اندوخته ها،لازم نمیدیدم هیچ جورادبیاتی مطالعه کنم.تاپیش اززندونی شدنم هیچوقت اودیسه یاجین آستونونخونده بودم.هیچکدوم ازاوناخیلی چیزی بهم یادندادن،اماتوفرارکردناوتصمیم گیریابهم تمرکزدادن.کی باکی ازدواج میکرد،یه حواس پرتی خوشایندبود.
روزاول آزادی مشروطم توتاکسی حس کردم یه بچه کوچیکم وباراوله که دنیارومی بینم-خونه های محاصره شده باچمنای اونهمه سبزچشماموآزارمیداد.گلاانگاررنگ آمیزی شده بودن، توسایه اسطوخودوسایاگلای آفتابگردون بابرق کورکننده شون رزاروبه خاطرنمیاوردم.همه چی انگارنه تنهابازسازی شده بلکه کاملاتازه ست.شیشه روپائین که کشیدم تاهوای تازه استنشاق کنم،بادتوموهام پیچید،اوناروبه عقب واطراف پیچوند.اونجابودکه فهمیدم آزادم.باد.باددرحال پنجه سابیدن،نوازش کننده وبوسه زننده روگیسام.
همون روزیکی ازشاگردائی که تودادگاعلیه م شهادت داده بودوحالاتمومشون بزرگن،درزد.تواطاق توهم ریخته یه متل کشته مرده این بودم که یه چیزی بخورم وواسه اولین مرتبه توتنهائی بخوابم-بدون خرده بگومگوهایازرناله،آخ واوخ وخرناسه های بلند سکس سلولای پهلوئی.فکرنکنم خیلی ازمردم قدرشناس سکوت باشن یابه موزیک خیلی نزدیک بودنشو تشخیص بدن.سکوت بعضیاروبیقرارمیکنه یااحساس خیلی تنهائی میکنن.بعدازپونزده سال سروصدا،بیشترازغذاگشنه سکوت بودم.رواین حساب همه چی روبلعیدم،بعدم بالاآوردم،داشتم واردعوالم تنهائی عمیق مشدم که صدای رودراطاق کوبیدنو شنیدم.انگارآشنائیائی توچشماش بود،امااصلانمیدونستم اون کیه.توشرایط دیگه پوست سیاش فوق العاده میبود،امازندگی کردن اونهمه سال توزندون دکاتون باعث شده بودکه واسه م اونجورنباشه.بعدازپونزده سال پوشیدن کفشای بیریخت گشاد،کفشای مدروزپوست سوسماریامارش برام تعجب آوربود.پوزه وپاشنه های اونقده بالااومده شون عینهوعصای زیربغل دلقک سیرک به نظرم رسید.اون جوری حرف زدکه انگاردوست بودیم،تاوقتی پولاروبه طرفم پرت کرد،نمیدونستم درباره چی حرف میزنه یاچی میخواد.اون یکی ازشاگردائی بودکه برعلیه م گواهی داده بود-یکی ازاونائی که توکشتنم کمک کردن وزندگیموبه باددادن.چیجوری میتونست فکرکنه پول میتونه پونزده سال زندگی عینهومردنوصاف کنه؟پاک ازخودبیخودشدم.مشتام گره شدن وبالارفتن،انگارباخودشیطون میجنگیدم.دقیقاهمون که مادرم همیشه درباره ش حرف میزد.اغواگر،اماشیطون.به محظ این که پرتش کردم بیرون وازشرپنهان کاری شیطونیش خلاص شدم،توتختخواب مثل یه توپ گلوله ومنتظرپلیس شدم.منتظرومنتظرشدم.هیچ کس نیامد.اگه درو به هم زده بودن،یه زنومیدیدن که بعدازپونزده سال مقاومت پرقدرت سرآخرتوهم شیکسته.بعدازتموم اون سالا،واسه باراول پرصداگریستم.گریستم،گریستم وگریستم تاخوابم برد.بیدارکه شدم به خودم یادآوری کردم:آزادبودن هیچوقت آزادی نیست.بایدواسه آزادی مبارزه کنی.واسه ش کارکنی ومطمئن شی میتونی ازش نگهداری کنی.
الان بهش که فکرمیکنم،اون دخترسیابهم کمک کرد.نه بااون حماقتائی که توذهنش داشت،نه باپولی که بهم میداد،بلکه هدیه ای که هیچکدممون روش برنامه ای نداشتیم:رهائی اشکائی که پونزده سال جمع شده بودن.دیگه نه شیشه بالاکشیدن.دیگه نه کثافتکاری.الان پاک ونیرومندم....
|