یکی از آن در زدنها
طاهره بارئی
•
یوسف مشار بی خبر از همهی دنیا گرفته نشسته بود در عجب شیر و زندگیش را می گذراند که در زدند. از این درهایی که خیلی وقتها در زندگی آدمها می زنند و اگردر باز کنی همزمان انگار کسی پشت سر تو می ایستد، راه را سدّ میکند و دیگر نمی توانی به گذشته بازگردی.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۲ خرداد ۱٣۹۴ -
۲ ژوئن ۲۰۱۵
یوسف مشار بی خبر از همهی دنیا گرفته نشسته بود در عجب شیر و زندگیش را می گذراند که در زدند. از این درهایی که خیلی وقتها در زندگی آدمها می زنند و اگردر باز کنی همزمان انگار کسی پشت سر تو می ایستد، راه را سدّ میکند و دیگر نمی توانی به گذشته بازگردی.
و این، از آن در زدنها بود.
پشت در کی باشه خوبه ؟ آقا شیدا با آن سبیل جوگندمی، چشمان قهوه ای خمار، سَری به یک سو خمیده که گوئی سنگینیِ بار گیسوانی پرپشت را تاب نمی آورد. یوسف مشار همیشه فکر کرده بود این مرد باید پنهانی برای خودش تار زده و با گروه "عاشق لر" مخفیانه همکاری داشته باشد. تربیت خانوادگیش، هرگز اجازه نداده بود سوالی کرده و ته و توی کار را در بیآورد. آقا شیدا پیژاما تنش بود. پشت سرش پله های سنگی ساختمان متروکهی دولتی را می دیدی . به خاطر همین پله ها و این ساختمان بود که یوسف مشار خانه را خرید. او را یاد مقبره کورش می انداخت. چند زن با اندامی کج و کوله، چون درختانِ پیر که راست بودن را به فراموشی سپرده اند، چنان مستقیم به طرف میدانچه می رفتند که گوئی قصد داشتند جائی را درست وسط ِفوّاره فتح کنند.
- بله خوبیم. سلامتی شما.
- یوسف با خجالت سر پایین انداخت. آدم محجوبی به شمارش می آوردند و از این مسئله ناراحت نبود.
- خبر دارید آقا میرزا؟
شیدا دستهایش را به طرف او تکان می داد.
نه! مگرچه اتفاقی افتاده بود و چرا باید از کُنج خانه خبرش را داشت؟ آیا می خواستند متهمش کنند به کارِ نکرده ای؟ والاّ ما بی تقصیریم باز شروع نکنید به اتّهام!
نُک زبانی و با لحنی چنان ملایم که به هوا هم اصابت نکرده و مزاحم ذرات گرد و غبار هم نشود گفت : نخیر بی اطلاّعم.
شیدا که لبهی سبیلهایش مرتب پایین آمده و نُک به کلماتش می زد، گفت:
- توی اینترنت شما را نوشتند.
اینجا دیگر جای ملاحظه نبود، قلب یوسف مشار شروع کرد تند زدن.
نُک انگشتانش را چسباند وسط سینه. جایی که قرار بود قلبی داشته، این قلب برایش بتپد و گوئی بخواهد با شکافی آنرا قاچ کند، خطی در وسط ترسیم کرد و پرسید: بنده را؟
- بله ! شما را.
سر شیدا از فرط حرارتِ گفتار داشت یواش یواش از لای در می رفت تو.
این یکی را یوسف مشار نمی توانست تحمل کند. حوصله اینکه بخواهند گوشه کنار خانه اش را دید بزنند و از آن یادداشت بردارند و بعد هم حرف درست کنند، نداشت.
چشمهایش را بست و مثل آنکه می برندش برای قربانی سرش را تکان داد. گفت: من ... نه ! نمی فهمم.
شیدا یکدفعه چند صفحه کاغذ را که معلوم نبود تا آن موقع کجا قایم کرده، یا رو بوده و یوسف نمی دیده، گرفت جلوی چشمش.
- برایتان چاپش کردم.
آه ! پس چاپش هم کرده اند! قلب یوسف تندتر زد. حالا دیگر حتی با خطی از سر انگشتانش هم روی سینه، نمی توانست به دادِ این قلب برسد. دستش را برداشت. بگذار تند تر بزند، بگذار آنقدر بزند که پرواز کند و بیآید بیرون. برود بالا بالاها بدود. پس هیچ کاری فایده نداشته! آن کناره گیری ها، کُنج عزلت گُزیدن ها. باز از گوشهی عجب شیر اورا می کشند بیرون که چی؟ در اینترنت نامه نوشته اند. تازه چاپش هم می کنند.
با حُجب و کمی ترس و احتیاط، نگاهش را به ورقه ای انداخت که روی دست شیدا شکم داده بود.
عینک، همراهش نبود و درست نمی توانست بخواند. با استفهام شیدا را از گوشه چشم از نظر گذراند که یکباره همهی اجزای صورتش ژولیده، سرخ و غبار آلود به نظر می رسید.
این دیگر سر چی از او عصبانی ست؟ به او چه قرضی دارد؟ نبود آن روز دم خرازی که پول کم آورده و چند قرقره و زیپ و خرت و پرت زرد و زرشکی روی دستش مانده بود، یوسف مشار سررسیده پولش را پرداخته بود؟ بعد از آن حتی یکبار هم سراغ سکّه ها را نگرفته بود. حالا چی شده؟
اینبار انگشتان شیدا چسبیده به هم بر پشت ورقهی کاغذی فرود آمدند.
قلب یوسف مشار ضربهی محکمی زد.
*فرازی از رمان تازه منتشر شده " بازگشت به خانه یوسف مشار" به همین قلم
www.hands.media
|