یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

”امضای ضربدری“ زنی تنها در آستانه‎ی دری سرد


نوشین احمدی خراسانی


• خروج از آن کوچه بیش از ۱ ساعت طول می‎کشد با یک‎ عالمه بحث‎ها ، یک عالمه سکوت‎ها و بی‎اعتنایی‎ها و یک عالمه لبخندها. احساس ضعف و گرسنگی آمده است ـ صبحانه نخورده‎ام مثل همیشه... وقتی به سوی خانه‎ام برمی‎گردم به آن امضایی که فقط یک ”ضربدر“ است نگاه می‎کنم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۷ آبان ۱٣٨۵ -  ۱٨ نوامبر ۲۰۰۶


به کوچه ‎ ای در محله ‎ ی ”نظام ‎ آباد“ قدم می ‎ گذارم، کوچه ‎ ای که قلب من آن را ”از محله ‎ های کودکی ‎ ام دزدیده است“. با کمی تردید و زهر ترسی پنهان از کاری ناکرده! کوچه ‎ ای نه چندان پهن، اما دراز با پس کوچه ‎ های بن بست و خانه ‎ هایی که وقتی از محله ‎ های مرکزی شهر به آن ‎ جا بروی، تو سری خورده و کوتاه ‎ تر جلوه می ‎ کند. تک و توک ساختمان ‎ های نوساز در بافت کهنه و فرسوده آن توی ذوق ‎ ات می ‎ زند. در همین محله بود که از دوچرخه ‎ سواری ـ وقتی ۱۲ ساله بودم ـ منع ‎ ‎ شدم، آن هم توسط همسایه ‎ هایی که مراقبت از همه ‎ ی دختران محله را ”حق مسلم“ خود می ‎ پنداشتند....
 
به کوچه ‎ ای در محله ‎ ی ”نظام ‎ آباد“ قدم می ‎ گذارم، کوچه ‎ ای که قلب من آن را ”از محله ‎ های کودکی ‎ ام دزدیده است“. با کمی تردید و زهر ترسی پنهان از کاری ناکرده! کوچه ‎ ای نه چندان پهن، اما دراز با پس کوچه ‎ های بن بست و خانه ‎ هایی که وقتی از محله ‎ های مرکزی شهر به آن ‎ جا بروی، تو سری خورده و کوتاه ‎ تر جلوه می ‎ کند. تک و توک ساختمان ‎ های نوساز در بافت کهنه و فرسوده آن توی ذوق ‎ ات می ‎ زند.
در همین محله بود که از دوچرخه ‎ سواری ـ وقتی ۱۲ ساله بودم ـ منع ‎ ‎ شدم، آن هم توسط همسایه ‎ هایی که مراقبت از همه ‎ ی دختران محله را ”حق مسلم“ خود می ‎ پنداشتند....
خانه ‎ ای که در آن به ‎ دنیا آمده بودم را نگاه کردم، سر درش را پرچمی به علامت روضه ‎ خوانی گذاشته بودند، محله نسبت به ۲۵ سال پیش مذهبی ‎ تر شده است اما ”سنت“ ‎ اش انگار کمتر. هنوز خانه ‎ های قدیمی ‎ اش به آپارتمان ‎ های نوساز می ‎ چربد، خانه ‎ هایی که هنوز خاطره ‎ ی بازی ”هفت سنگ“ ما بچه ‎ های قدیم محله ‎ را در خود حفظ کرده است.
جرات نکردم زنگ ‎ خانه ‎ های آشنا را بزنم. در نتیجه، کوچه ‎ ای آن ‎ طرف ‎ تر را که گاهی دوچرخه ‎ سواری ‎ های ما آن ‎ ها را هم زیر پا می ‎ گذاشت رفتم. راستی چرا دیگر مردم نمی ‎ گذارند بچه ‎ های ‎ شان در کوچه ‎ ها بازی کنند. بیچاره بچه ‎ ها که به بهانه ‎ های واهی و ترس ‎ های واهی ‎ تر از ورود به کوچه ‎ ها منع می ‎ شوند. زمانه ‎ ای که ما بچه بودیم بارها آزار و اذیت می ‎ شدیم و شاید این ‎ طوری اطراف ‎ مان را شناختیم. اما حالا دیگر پدر و مادرها نمی ‎ خواهند کودک ‎ شان ”آزار“ ببنند و همه ‎ ی زندگی بچه ‎ ها شده: منع و منع و منع!
محله ‎ ی کودکی ‎ ام را از بالا به پایین طی می ‎ کنم، گرچه تردید دارم ولی تلاش می ‎ کنم ترس ‎ های موهوم از ”آدم ‎ ها“ را که در دل ‎ مان کاشته ‎ اند از خود دور کنم. ”دیگران“ هم مثل من هستند: خوش ‎ اخلاق یا بداخلاق با مشکلات روزمره ‎ ی زندگی!
سعی می ‎ کنم ادبیات ”دشمن“ و ”بیگانه“ را از خود دور کنم. زندگی حالای ما شده ترس از انواع و اقسام بیماری ‎ هایی که هر روز قد علم می ‎ کند: ترس از جا ماندن، ترس از فلان دولت اصلاح ‎ طلب که نکند برای آن آمده که با ترفند فضای باز، ما را بیرون بکشد و پشت ‎ اش ”توطئه ‎ ای“ باشد، ترس از بهمان دولت اصول ‎ گرا که نکند توی خانه یا در اتاقی دیگر (سوئیت ‎ های چند میلیون کفالتی) حبس ‎ مان کند. ترس از غذای غیربهداشتی، ترس از ”دیگران“ که کلاه سرمان بگذارند، ترس از این ‎ که احمق جلوه کنیم، ترس از تحریم، ترس از جنگ و... جامعه ‎ ای هراس ‎ زده که هر روزش با ترسی جدید آغاز می ‎ شود و همین ‎ طور عمرمان بی ‎ آن ‎ که زندگی کرده باشیم رو به پایان می ‎ رود و چه سرعتی گرفته این سیر رو به خاموشی! همیشه هم عاقبت از یک اتفاق غیرقابل پیش ‎ بینی، تمام می ‎ شود.
اما همه ‎ ی این ترس ‎ های موهوم را کنار می ‎ گذارم. مگر می ‎ خواهم چه ”گناهی“ مرتکب شوم که بترسم. وقتی دولت من دارد از ”حق مسلم“ خود در جهان دفاع می ‎ کند آن هم بدون دیپلماسی و لابی کردن، چرا من از حق مسلم یا غیرمسلم خود بدون لابی کردن دفاع نکنم؟ ولی درک می ‎ کنم که همه ‎ ی قضیه، به ترس و اضطراب خلاصه نمی ‎ شود، شاید نوعی ابهام هم قاطی قضیه باشد، ابهامی ناشی از بی ‎ تجربگی ‎ مان در طی کردن مسیر تازه ‎ ی ”کوچه به کوچه“، مسیری جدید و ناآزموده!...
در وسط کوچه ‎ ای دراز که لابد ”هر روز زنی با زنبیلی از آن می ‎ گذرد“ به ‎ روشنی نمی ‎ دانم چگونه باید رفتار کنم چون هیچ ‎ چیزی در مورد این رفتار در این مواقع نخوانده ‎ ام و مجبورم فی ‎ البداهه رفتاری ”خلق“ کنم.
تردیدهایم تمامی ندارد. شاید به ‎ خاطر آن است که احساس ناتوانی در مواجهه با مردم دارم. از ذهنم می ‎ گذرد که اصلا چرا این ایده ‎ ی ”چهره به چهره“ را مطرح کردیم که حالا مثل آدم ‎ های دست و پا چلفتی وسط کوچه ‎ ای دراز مانده ‎ ام؟ اگر به امضاهای اینترنتی دل خوش می ‎ کردیم لابد در طول دو هفته حداقل ده ‎ ها هزار امضا روی پتیشن ‎ مان نقش می ‎ بست،... اما انگار یک نفر دیگر، از درونم هی می ‎ زند و هشدار می ‎ دهد که ”آغاز کاری بزرگ است و راه سخت و دشوار“. به هر ترتیب به راهم ادامه می ‎ دهم.
 
اولین مواجهه: آزمون و خطا
پشت در این خانه ‎ ها زنانی هستند مثل خودم که می ‎ پزند و می ‎ شویند، رفت و روب می ‎ کنند، تغذیه و مراقبت می ‎ کنند تا شب هنگام همه ‎ ی اعضای خانواده ‎ به خانه بازگردند. هم ‎ جنس ‎ هستیم و همدرد، مگر غیر از این است؟
صبح است و طبق آموزه ‎‎ هایی که در ”کارگاه آموزشی“ کمپین مطرح شده، صبح ‎ ها بهترین موقع است که زنان را تنها گیر بیاوریم، تنها برای گفت وگویی هرچند مختصر. زنگ خانه ‎ ای را می ‎ زنم. آپارتمان نیست. خانه ‎ ای کوچک و قدیمی ‎ ساز با دری آهنی و کوتاه. دختری ۵-۶ ساله ‎ در را باز می ‎ کند. با تعجب نگاه ‎ ام می ‎ کنم. لبخند می ‎ زنم.
ـ مامانت هست دختر گلم...
ـ با مامانم چیکار داری...
ـ اومدم با مامانت در مورد تو صحبت کنم...
چیزی نمی ‎ گوید، چشمان ‎ اش نشان می ‎ دهد که موضوع را نفهمیده است. می ‎ دود توی خانه و صدایش می ‎ آید.
زنی با چادر کدری می ‎ آید دم در. گل ‎ های ریز چادرش قشنگ است. گارد گرفته. صوتش پف دارد انگار مثل من کم خوابیده است. با دیدن چهره ‎ اش، هیچان درونی ‎ ام آرام می ‎ گیرد، خوشحالم که می ‎ توانم چهره ‎ اش را ببینم، یک آن با خودم فکر می ‎ کنم اگر طاهره (قره ‎ العین) در ۱۹۰ سال پیش با آن شهامت زنانه ‎ اش، روبنده را از صورتش بر نمی ‎ داشت و حالا من مجبور می ‎ شدم بدون دیدن چهره ‎ ی این زن هموطن ‎ ام با او درددل کنم، آیا اصلا گفتگوی ”چهره به چهره“ معنی پیدا می ‎ کرد؟
ـ بله خانم چیکار دارید؟
ـ سلام، می ‎ بخشید مزاحم شدم، راستش من دانشجو هستم، اومدم که... ببینید ما داریم در مورد حق زنان یعنی حق و حقوق خودمان با دوستام همکاری می ‎ کنم.
ـ گفتی برا چی؟
جمله ‎ ی قبل را تکرار می ‎ کنم و کمی هم بیشتر توضیح می ‎ دهم.
ـ بله متوجه شدم،خیلی می ‎ بخشین ولی من الان خیلی کار دارم، غذام رو اجاق مونده...
ـ ببینید ما داریم سعی می ‎ کنیم قوانینی که به ضرر زنان است عوض بشه. برا اینکار باید به مسئولان بگوییم که این قوانین، زندگی زن ‎ ها رو با هزارتا مشکل روبه ‎ رو می ‎ کنه. مثلا ما تو قانون تعدد زوجات داریم که مردها می ‎ تونن چند زن بگیرن و زن ‎ ها هم نمی ‎ تونن اعتراض کنن. خود شما فکر نمی ‎ کنین شوهرتون ممکنه یه روزی بره یه زن دیگه بگیره؟؟ یعنی سرتون ”هوو“ بیاره؟
ـ والله چی بگم، خوب اینا به من چه مربوطه خانم. چیکار می ‎ تونم بکنم؟... من باید برم غذا درست کنم الان بچه ‎ ها از مدرسه می ‎ یان...
ـ خوب منم نیمه کاره غذامو گذاشتم تو خونه و اومدم این ‎ جا. تا صد سال دیگه هم که زندگی کنیم باید هی غذا بپزیم. والله منم غذا باید بپزم ولی اینکار که تمومی نداره. ۱۰ – ۲۰ ساله داریم غذا می ‎ پزیم حالا ۱۰ دقیقه هم نپزیم چیزی می ‎ شه؟
سکوت کرده و به چشم ‎ هایم خیره مانده است.
ـ این دخترتون رو ببینین، همه ‎ ی جوونی و زندگی ‎ تونو می ‎ زارید مثل دسته گل بزرگ ‎ اش می ‎ کنین ولی اگه بیفته دست یه شوهر بد و ناجنس، خب زندگی ‎ اش داغون می ‎ شه مگه شما سرنوشت دخترهای دیگه رو ندیدید؟
ـ آدم باید حواس ‎ اش باشه دخترشو به کی می ‎ ده. این اعظم خانم همسایه ماست. همینجوری دخترشو داده به یه مردی که صبح تا شب می ‎ زنش. من اون موقع بهش گفتم که باید حواس ‎ شو جمع کنه. به خرجش نرفت که نرفت، خوب تقصیر خودشه. این ‎ که تقصیر قانون نیس!
ـ ولی اگه همین دختر شما ٣-۴ سال دیگه مثلا از روی بچگی خدایی نکرده یه چیزی رو از تو مغازه ‎ ای برداره، مثل آدم بزرگا می ‎ اندازنش زندان. اینو چی می ‎ گین؟ این که تقصیر شما مادرا نیست...
ـ کی گفته؟
ـ تو قانون هست که دختر ۹ ساله رو مثل یه آدم بزرگ مجازات می ‎ کنن. شمارو به خدا آخه دختر ۹ ساله چی می ‎ فهمه؟...
ـ خوب دیگه چیکار می ‎ تونیم بکنیم؟ همین که از پس زندگی این بچه ‎ ها بربیام خودش کلیه... این چیزا که به ما مربوط نمی ‎ شه...
ـ چرا خانم، قانون به همه ‎ ی ما مربوط می ‎ شه چون وقتی پاتون به دادگستری برسه اون وقت آدم می ‎ فهمه این قوانین به ما ربط داره...
ـ حالا شما اومدید اینا رو به من می ‎ گید که چی بشه؟...
ـ هیچی مگه ما تو یه شهر زندگی نمی ‎ کنیم خب باید با هم حرف بزنیم در مورد چیزایی که زندگی ‎ مون رو خراب می ‎ کنه...
ـ آخه من که شما رو نمی ‎ شناسم... می ‎ گید دانشجو هستید...
ـ آره، ببینید منم شما رو نمی ‎ شناسم. اما من با زن ‎ های دیگه که اونا رو هم نمی ‎ شناختم جمع شده ‎ ایم و به کمک هم داریم امضاء جمع می ‎ کنیم تا بلکه این مسئولین به حرف ‎ مان گوش بدن و این قوانین رو تغییر بدن.
جزوه ‎ ی حقوقی را از کیفم در می ‎ آورم و می ‎ گویم: ”من فقط از شما می ‎ خوام که این دفترچه رو بخونید که توش در مورد قوانین نوشته. بهتون کمک می ‎ کنه، تو این جزوه توضیح داده که بعدها ممکنه دخترتون با چه مشکلاتی رو به رو بشه. ما در مورد تغییر قوانین ناجوری که علیه خودمون هست داریم امضاء جمع می ‎ کنیم. بالاخره ما هم حقی داریم... شما اینو بخونید بعد وقتی غذاتونو پختید، اگه دلتون خواست آخر این جزوه، ما یه صفحه برا امضاء گذاشتیم. اونو امضاء کنید تا بعد که یک میلیون امضاء جمع کردیم ببریم بدیم مجلس تا شاید تغییری تو این قانونا به ‎ وجود بیاد“
جزوه را می ‎ گیرد. خداحافظی می ‎ کنم و ازش معذرت می ‎ خواهم که وقت ‎ اش را گرفته ‎ ام. لبخند می ‎ زند و در را می ‎ بندد.
 
برای اولین ‎ بار زیاد هم نبود
نفسی می ‎ کشم. فکر می ‎ کنم برای اولین ‎ بار آنقدرها هم بد نبود. نیامده بودم که حتما امضاء بگیرم. بحث درباره ‎ ی شناخت قوانین و حقوق برابر و انسانی زنان از مهم ‎ ترین اهداف این کمپین است، پیش خودم فکر می ‎ کنم تا این ‎ جا که خوب بود. اما نمی ‎ دانم و مطمئن نیستم که پشت در خانه ‎ ای دیگر چه چیزی انتظارم را می ‎ کشد.
چند خانه آن ‎ طرف ‎ تر، ساختمانی نوساز است که از بیرون معلوم است لانه ‎ های تنگ و کوچکی به نام آپارتمان روی هم سوار کرده ‎ اند، با روکش آجری زردرنگ که شیشه ‎ هایش با حصارهای سیاه و گل منگلی پوشانده شده. از یکی از آپارتمان ‎ ها صدای بلند رادیو در کوچه انعکاس دارد. زنگ طبقه اول را می ‎ زنم. کسی جواب نمی ‎ دهد. زنگ بعدی را می ‎ زنم. زنی از پشت آیفن می ‎ گوید: ”بله؟“ جملات دفعه ‎ ی قبل ‎ ام را تکرار می ‎ کنم و اضافه می ‎ کنم ”خیلی ممنون می ‎ شوم اگر پایین بیایید فقط پنج دقیقه وقت ‎ تان را می ‎ گیرم تا بیشتر برایتان توضیح دهم“.
زن چند لحظه ‎ ای ساکت می ‎ ماند و بعد می ‎ گوید: ”نه خانم کار دارم، برید جای دیگه“. می ‎ گویم: ”به ‎ هرحال یک دفترچه براتون از زیر در انداختم تو، که وقتی اومدید پایین برش دارید بخونید“ گوشی آیفون را ‎ می ‎ گذارد. از پشت سر احساس می ‎ کنم یواشکی دری باز شد، شاید دارد براندازم می ‎ کند. حسابی خیط شده ‎ ام...
خوب دیگر، همین است که هست! مردم حوصله ندارند. از طرفی ما غریبه ‎ هایی در شهر خودمان هستیم. مردم نمی ‎ دانند ما چه کاره ‎ ایم، حتما پیش خودشان فکر می ‎ کنند به چه دلیل آن ساعت روز، کار و زندگی ‎ مان را رها کرده ‎ ایم تا از دیگران بخواهیم در مورد حقوق زنان حرف بزنیم! آره کمی عجیب و غریب است در فضای دولت ـ ساخته ‎ ی جامعه ‎ ی ما، جامعه ‎ ای که مردمانش از زمان شکل ‎ گیری آن ”دولت ـ ملت“ معروف و تثبیت حکومت رضاشاه، عادت کرده که ماموران دولتی به در خانه ‎ های ‎ شان (برای توزیع د.د.ت، برای سرشماری، برای سجل و....) مراجعه کنند... اما این شهر هم می ‎ تواند عادت کند به وجود ماها. همگی ‎ مان می ‎ توانیم عادت کنیم که گاهی هم می ‎ شود مثل غریبه ‎ ها از کنار هم رد نشویم لااقل چند کلمه ‎ ای با هم صحبت کنیم در مورد آن ‎ چه که به همگی ‎ مان مربوط می ‎ شود نه فقط به ”تک ‎ ـ تک“ ما. دلم قرص و مطمئن است که به مرور عادت خواهیم کرد. این زندگی منفرد و تک ‎ افتاده می ‎ تواند عوض شود، باید حرف بزنیم. راه دیگری نیست، هست؟
 
اتکاء به نفس بیشتری پیدا کرده ‎ ام
به خانه ‎ ی دیگری می ‎ روم. از اولی محقرتر است. زنگ می ‎ زنم. در که باز می ‎ شود دالانی است که در واقع حیاط خانه محسوب می ‎ شود چون انتهای آن، در چوبی اتاقی را می ‎ توانم ببینم. اما چقدر باریک است. کف خانه از سطح کوچه پایین ‎ تر است. یاد زمانی می ‎ افتم که مادرم خبر داد یکی از زن ‎ های همسایه مرده، می ‎ شناختیم ‎ اش با پسر و دخترش در کوچه بازی می ‎ کردیم. خانه ‎ اش درست مثل همین خانه ‎ ای بود که حالا زنگ ‎ اش را زده ‎ ام. مادرم می ‎ گفت آن زن، خودسوزی کرده. رازش سر به مهر ماند و کسی علت خودسوزی ‎ اش را نفهمید. مادرم می ‎ گفت حتما خیلی رنج کشیده و غصه خورده که حیوونی خودش را سوزانده، هیچ ‎ وقت یادم نمی ‎ رود که عصر آن روز مادرم درحالی ‎ که روکش یکی از پتوها را می ‎ دوخت، اشعار باباطاهر را با آهنگ فایض دشتی با سوز دل زمزمه می ‎ کرد، و نمه اشکی که در چشمانش حلقه بسته بود، به حتم از تداعی خاطره ‎ ی بدبختی ‎ های خودش بود.
زن سلام می ‎ کند قبل از من. بوی پیاز سرخ شده به دماغم می ‎ خورد. من هم سلام می ‎ کنم. بچه ‎ ای بغل دارد و چادرش را نامرتب روی سرش انداخته است. شروع می ‎ کنم به حرف زدن. چیزی نمی ‎ گوید. ادامه می ‎ دهم. هیچ نمی ‎ گوید. باز هم ادامه می ‎ دهم، و او باز هم هیچ نمی ‎ گوید. آخر سر خسته و ته کشیده بهش می ‎ گویم: ”غذاتون نسوزه؟ انگار پیاز سرخ می ‎ کردید؟“ سرش را تکان می ‎ دهد اما متوجه نمی ‎ شوم منظورش چیست. بچه را از بغل جدا می ‎ کند. من هم جزوه را بهش می ‎ دهم و می ‎ گویم که بالاخره اگر این ‎ ها را قبول دارد می ‎ تواند این بیانیه را امضاء کند. باز هم از قوانین ناعادلانه که حقوق ما زنان را نادیده می ‎ گیرد و بلاهایی که سر ما می ‎ آورد حرف می ‎ زنم. سخنرانی ‎ ام کامل و مفصل شده است، اما لام تا کام حرفی نمی ‎ زند و هم ‎ چنان ساکت است، نه عذرم را می ‎ خواهد و نه عکس ‎ العملی نشان می ‎ دهد. ورقه امضاء توی دستم مانده است. برای دلخوشی ‎ ام حتا یک جمله هم نمی ‎ گوید. خسته شده ‎ ام و خداحافظی می ‎ کنم. فقط می ‎ گوید: ”خدا خیرت بدهد“، لهجه ‎ ی آذری دارد. لبخند می ‎ زنم و از خانه ‎ اش دور می ‎ شوم که دنبال ‎ ام می ‎ آید. سرش را پایین انداخته می ‎ گوید: ” آقامون خیلی ناراحتی داره، دست بزن داره، اگه می ‎ تونی برام یه کاری کنی؟“
چه باید می ‎ گفتم؟ این ‎ بار من سکوت می ‎ کنم. می ‎ گوید: ”می ‎ دونم نمی ‎ تونی، هیچکی نمی ‎ تونه.... فقط خدا...“ دست ‎ اش را نشانم می ‎ دهد کبود است: ”باز هم هست... ای کاش می ‎ مردم... فقط به خاطر بچه ‎ ها...“
ورقه را از من می ‎ گیرد و دوباره می ‎ گوید: ”من سواد ندارم، چیکار کنم خودت می ‎ تونی برام بنویسی؟....“ می ‎ گویم: ”آره، حتما می ‎ نویسم...“ اسم ‎ اش را می ‎ نویسم اما سن ‎ اش اصلا با چین وچروک ‎ های صورت ‎ اش نمی ‎ خورد. می ‎ گویم: ”می ‎ خوای اینجا را ضربدر بزن...“ محل امضاء را ضربدر می ‎ زند و می ‎ خندد. به پهنای صورت ‎ اش می ‎ خندد، نگاه ‎ اش صمیمی و مهربان شده است باز هم تکرار می ‎ کند: ”خدا خیرت بده...“ و برمی ‎ گردد به خانه. من اما برنمی ‎ گردم، کوچه را تا انتها می ‎ روم. خروج از آن کوچه بیش از ۱ ساعت طول می ‎ کشد با یک ‎ عالمه بحث ‎ ها ، یک عالمه سکوت ‎ ها و بی ‎ اعتنایی ‎ ها و یک عالمه لبخندها. احساس ضعف و گرسنگی آمده است ـ صبحانه نخورده ‎ ام مثل همیشه... وقتی به سوی خانه ‎ ام برمی ‎ گردم به آن امضایی که فقط یک ”ضربدر“ است نگاه می ‎ کنم.
 
منبع: سایت تغییر برای برابری
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست