رویزیونیسم ادوارد برنشتاین
حبیب پرزین
•
اختلافنظر ادوارد برنشتاین با انگلس در نداشتن هدف نهائی نیست. اختلاف بر سر هدف معین سپردن تمام وسایل تولید به جامعه یا دولتی کردن تمام سرمایهها است. انگلس از دهها سال قبل این کار را در صورت به قدرت رسیدن پرولتاریا کاملاً عملی میدانست. اما برنشتاین معتقد بود، که اگر شرایط سیاسی تحقق این امر هم فراهم گردد، هنوز شرایط اجتماعی برای اجرای موفقیتآمیز این کار آماده نشده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۲ خرداد ۱٣۹۴ -
۱۲ ژوئن ۲۰۱۵
رویزیونیسم نتیجه تحولات سریعی بود که در شرایط اجتماعی و اقتصادی کشورهای پیشرفته اروپا در دو دهه پایانی قرن نوزدهم به وجود آمد. در دهه هشتاد قرن نوزدهم تصور تمام مارکسیستها این بود که نظم سرمایهداری بهزودی سقوط خواهد کرد. در این دهه سوسیالدمکراسی در بسیاری از کشورهای اروپایی گسترش یافت. احزاب یا سازمانهای سوسیالدمکرات یکی پس از دیگری تأسیس میشدند. در ایتالیا در ١٨٨٢ در روسیه ١٨٨٣، انگلستان ١٨٨٤، بلژیک ١٨٨٥، نروژ ١٨٨٧، در اتریش و سوئیس ١٨٨٨، و در سوئد سال ١٨٨٩ حزب سوسیالدمکرات تأسیس شد. در ١٤ ژوئیه ١٨٨٩ به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب کبیر فرانسه و سقوط زندان باستی، ٤٠٠ نماینده سوسیالیست از کشورهای مختلف در پاریس دور یکدیگر جمع شدند و عملاً انترناسینونال سوسیالیستی جدیدی، انترناسیونال دوم را بنیان گذاشتند. گسترش سوسیالدمکراسی و تأسیس انترناسیونال دوم به این معنی بود که دوران رکود پس از شکست کمون پاریس به پایان رسیده و سوسیالیسم به مسئله روز دوست و دشمن مبدل شده است. [1]
رشد ایده سوسیالیستی نتیجه تغییرات سریع جوامع اروپایی بود. صنعتی کردن در بخش بزرگی از کشورهای اروپای غربی جریان داشت. در آلمان علاوه بر رشد سریع صنعتی، جریان تمرکز سرمایه و متحدشدن موسسههای تولیدی، کارتل ها، کنسرن ها و همچنین ایجاد اتحادیههای کارگری بهپیش میرفت. تعداد کارتل های شناختهشده از ١٤ در سال ١٨٧٩ به ٩٠ کارتل در سال ١٨٨٥ افزایش یافت و در سال ١٨٩٠ تعداد آنها به ٢١٠ و در سال ١٨٩٦ به ٢٦٠ رسید. این تمرکز سرمایه نشانه گسترش صنعت و ایجاد شرکتهای بزرگ بود. سهم تعداد کارگران موسسات کوچک از ٥٩ درصد در سال ١٨٨٢ به ٤٧ درصد در سال ١٨٩٥ کاهش یافت، و در سال ١٩٠٧ به ٣٧ درصد رسید. و برعکس سهم کارکنان موسسات متوسط در همین سالها از ١٩ درصد به ٢٤ درصد و ٣٠ درصد و بعد به ٣٧ درصد افزایش یافت. بهطور مطلق تعداد کارکنان موسسات کوچک بین سالهای ١٨٨٢ و ١٩٠٧ از ٣‚٤ میلیون به ٤‚٥ میلیون افزایش یافت. و در موسسات متوسط از ٤‚١ به ٦‚٣ افزایش یافت و در صنایع بزرگ از ٤‚١ به ٤‚٥ میلیون نفر رسید. یعنی در سال ١٩٠٧ تعداد کارکنان موسسات کوچک هنوز بهاندازه موسسات بزرگ بود. در کسبهای یکنفره تعداد مطلق کاهش یافته بود ولی از کاهش موسسات کوچک با کارکنان کمتر از ٥ نفر اثری دیده نمیشد. نظر اکثر سوسیالیستها این بود که اینها پیششرطهای مناسبی برای برقراری سوسیالیسم هستند.
در کنگره سال ١٨٩٤ انترناسیونال در شهر فرانکفورت سوسیالدمکراتهای آلمان درباره اهمیت تمرکز سرمایه و ایجاد تراستها و کارتلها بحث کردند، و همه بر این نظر بودند که تحولات جدید قدمی در جهت سوسیالیسم است. اما جدا از این مطلب در مورد روند تحولات آینده اختلافنظر وجود داشت. اکثریت نمایندگان عقیده داشتند که موسسات بزرگ تازیانهای بر کارگران و مصرفکنندگان خواهد بود. اما عدهای دیگر ازجمله ماکس شیپل که از چپترین موضع حزب به راستترین تغییر مکان کرده بود، معتقد بودند که افزایش کارتلها به شرایط زندگی منظمتر و به ثبات بیشتر تولید میانجامد. و بهطورکلی میتواند بحرانها را کاهش دهد. [2] این ایدهای بود که از سوی سوسیالیستها دانشگاهی آلمان مانند لویو برنتانو تبلیغ میشد.
تجمع بیشتر کارگران در موسسات بزرگ به سازمانیابی آنان در سندیکاهای کارگری کمک کرد، جنبش سندیکایی گسترش یافت. در آلمان اعضای اتحادیههای کارگری که توسط سوسیالدمکراتها هدایت میشد از ٠٠٠‚٩٠ در سال ١٨٨٨ به ٠٠٠‚٢٩٨ در سال ١٨٩٣ افزایش یافت و در سال ١٩٠٠ به ٠٠٠‚٦٨٠ نفر رسید. و هنگام شروع جنگ جهانی اول ٥‚٢ میلیون نفر عضو اتحادیههای کارگری آلمان بودند. کارفرمایان هم اتحادیههای مخصوص به خود را به وجود آوردند. مجموعه این تحولات، طبقه اجتماعی جدیدی به وجود آورد که طبقه متوسط نامیده شد. موسسات تولیدی بزرگ، شرکتهای سهامی و سازمانهای متعدد، نشریات، آموزشوپرورش و کارآموزیهای مختلف، افزایش ادارات دولتی و منطقهای، گروههای شغلی جدید، مانند کارمندان، تکنیسینها، معلمان، روزنامهنگاران و.... را به وجود آورد. از جمع سوسیالیستهای دانشگاهی برنتانو و گوستاو شمولر با خوشحالی به این تحول مینگریستند. زیرا ایجاد این طبقه جدید که در میان طبقه کارگر و سرمایهدار قرارگرفته بود، مانع از درگیریهای شدید میان آنان میشد. در آلمان و سایر کشورها بخش بزرگی از این طبقه متوسط وارد احزاب سوسیالدمکرات شدند. اما این تحول از دیدگاه طرفداران جدی سوسیالیسم زیاد هم مثبت نبود. بخشی از اعضای جدید بخصوص جوانها تمایلات آنارشیستی پیدا کردند، آنها از موضع چپ به راستهای حزبی حمله میکردند، اما بهتدریج همه این روشنفکران به جریان رفرمیستی پیوستند.
سوسیالیسم به مد روز تبدیلشده بود و همه با پرولتاریا و نه لزوماً با انقلاب پرولتری، احساس همبستگی میکردند. نشریه نویه سایت در ١٨٩٥ نوشت، متأسفانه این سوسیالیسمِ انقلابی نیست که شاعران، نقاشان، روزنامهنگاران، و تحصیلکردههای ما در سالنها، کافهها و سخنرانیها از آن ستایش میکنند، بلکه چیزی شبیه سوسیالیسم حقیقی است که مانیفست حزب کمونیست ١٨٤٧ به توصیف آن پرداخته است. در همین سال ١٨٩٥ یک عده از سوسیالدمکراتهای روشنفکر در آلمان یک نشریه مخصوص به خود با نام سوسیالدمکراتهای دانشگاهی درست کردند که بعد به ارگان رسمی اعضای رویزیونیست حزب مبدل شد.
این فقط اوضاع اجتماعی نبود که تحول پیدا میکرد، درزمینهٔ رشد اقتصادی هم تغییراتی به وجود آمد. سالهای ٨٦¬-١٨٧٣ سالهای رکود اقتصادی بود، اما شروع سالهای ٩٠ قرن نوزدهم با سرمایهگذاری عظیم و رشد اقتصادی شتابان و طولانی همراه بود. تولید صنعتی از سال ١٨٩٣ تا ١٩٠٢ در آلمان ٤٥ درصد رشد داشت. این رشد بهمراتب بیشتر از دورانهای رونق قبلی بود. بیکاری که در سالهای ١٨٩١ تا ١٨٩٥ میان ٣ تا ٦ درصد بود در نیمه دوم این دهه به ١ کاهش یافت. درآمد واقعی کارگران بهتدریج افزایش پیدا کرد. ادوارد برنشتاین در مورد این سالها نوشت، در نیمه دوم سالهای ٩٠ نهفقط در آلمان بلکه در اروپا رونق اقتصادی به وجود آمد که ازنظر وسعت و تداوم، تا آن زمان دیده نشده بود. این واقعه تأثیر زیادی بر افکار من گذاشت، این شرایط با تئوری فقر فزاینده و به وجود آمدن بحرانهای هرچه بزرگتر اقتصادی و درنتیجه از هم پاشیدن سرمایهداری، آنطور که در کاپیتال مطرحشده بود، خوانایی نداشت. [3]
قانونیت و پارلمانتاریسم
در دهه ٩٠ قرن نوزدهم درزمینهٔ سیاسی هم تحولات مهمی صورت گرفت. در فرانسه سوسیالیستها به مجلس راه یافتند. در آلمان قانون ضد سوسیالیستی موجب تقویت حزب سوسیالدمکرات شد. در زمان برقراری این قانون، باوجوداینکه خود حزب غیرقانونی اعلام نشد، هرگونه فعالیت آن ممنوع بود. سازمانیابی، تجمع، انتشار نشریات برای این حزب ممنوع بود. آنها حتی حق جشن گرفتن نداشتند. هیچکس حق نداشت به سوسیالیستها کمک مالی کند یا به آنها خانه یا مکانی را کرایه دهد. اما اعضای حزب حق داشتند بهعنوان نماینده منفرد در انتخابات مجلس کشور (رایشتاگ) شرکت کنند. این شرایط عملاً به نفع سوسیالدمکراتها تمام شد. پس از یک عقبگرد موقتی از سال ١٨٧٨ تا ١٨٨١ ، آراء سوسیالدمکراتها افزایش یافت. سال١٨٨١ آنها ٠٠٠‚٣١٢ رأی به دست آوردند. در سال ١٨٩٠ تعداد آراء به ٠٠٠‚٤٢٧‚١ افزایش یافت. در پایان قرن نوزدهم عضویت کارگران در سندیکاها افزایش چشمگیری داشت. تجربه نشان داد که سیاست جلوگیری از فعالیت سوسیالدمکراتها نتیجه معکوس به بار آورده بود. در سال ١٨٩٠ مجلس آلمان با تمدید زمان قانون ضد سوسیالیستها موافقت نکرد. در مارس همان سال بیسمارک از صدراعظمی آلمان کنار گذاشته شد. صدراعظم جدید سیاست دیگری در پیش گرفت. سوسیالدمکراتها توانستند بهطور قانونی فعالیت کنند. حکومت جدید یک اجلاس بینالمللی برای حمایت از کارگران ترتیب داد. هدف این دولت این بود که از پرولتاریزه شدن طبقه متوسط جلوگیری کند. باوجوداینکه هنوز دمکراسی کاملی در آلمان وجود نداشت، سوسیالدمکراتها توانستند از امکانات پارلمانی بهترین استفاده را به عملآورند. میزان آراء آنها نشاندهنده رشد منظم حزب بود. میزان آراء در سال ١٩٠٠ به ٠٠٠‚٧٨٧‚١ و در سال ١٨٩٨ به ٠٠٠‚١٠٧‚٢ در سال ١٩٠٣ تعداد آراء به ٠٠٠‚٠١١‚٣ رسید. خود انگلس از افزایش آرای سوسیالدمکراتها به شعف درآمده بود. او در ١٨٩١ در نامهای به ببل نوشت، "ما احتمالاً تا سال ١٨٩٨ میتوانیم به قدرت برسیم. این یک حساب خالص ریاضی است." البته انگلس باوجود خوشبینی در مورد افزایش دائمی آرای سوسیالدمکراتها مطمئن نبود که طبقات حاکم اجازه دهند آنها از طریق پارلمان به قدرت برسند.
رفرمیسم در سوسیالدمکراسی
قبل از اینکه تئوری رویزیونیستی تدوین بشود، در عمل مشی حزب تغییر کرده بود. در ژوئن سال ١٨٩١ فولمار نماینده جناح راست سوسیالدمکرات مجلس آلمان در مونیخ سخنرانی معروفی کرد که به سخنرانی الدورادو معروف شده است. او گفت باید سیاست نوینی در رابطه با حکومت به کار برد. شرایط جدید به سوسیالدمکراسی این امکان را میدهد که تاکتیک خود را مورد ارزیابی مجدد قرار دهد. او ادامه داد، اکنون سوسیالدمکراتها باید بر اساس نظم کنونی حکومت، خواستار اصلاحات اقتصادی و سیاسی شوند. [4] فولمار انقلابیگری سوسیالیستی را کنار گذاشت و خود را تحول طلب نامید. فولمار برخلاف قبل که سوسیالدمکراسی دولتی کردن سرمایهها را موجب افزایش دیکتاتوری دولت بر مردم میدانست، تبلیغ کرد که دولتی کردن سرمایهها قدمی در جهت سوسیالیسم دولتی خواهد بود. فولمار بعد از کنگره ارفورت طرفدارانی پیدا کرد که همه آنها این طرفداری را علنی نمیکردند.
عامل مهم دیگر در تغییر سیاست سوسیالدمکراسی افزایش تعداد کارمندان و حقوقبگیران حزبی بود. مسئله کارمندان حزبی در کنگره ١٨٩٢ برلین مطرح شد. قرار پیشنهادشده برای محدود کردن سقف حقوق کارمندان حزبی، با این استدلال که این کارمندان باید در موسسات حزبی از بهترین شرایط کاری برخوردار باشند، رد شد. علاوه بر میزان حقوق کارمندان افزایش تعداد آنها نیز مشکلآفرین بود. این مسئله در اتحادیههای کارگری بیشتر مطرح بود. بین سالهای ١٩٠٠ تا ١٩١٤ نسبت افزایش تعداد کارکنان حقوقبگیر اتحادیهها سه برابر نسبت رشد اعضاء بود. در رایشتاگ بزرگترین بخش نمایندگان سوسیالدمکرات دارای منشأ خردهبورژوایی بودند. حتی نمایندگان شرکتکننده در کنگرههای حزبی هم اکثراً کارمندانی با حقوق خوب بودند. ویلهلم لیبکنشت در کنگره برلین از حقوق سالانه ٧٢٠٠ مارک خودش دفاع کرد و گفت "کسانی که اینجا نشستهاند هم بخش بزرگشان در مقایسه با کارگران، آریستوکرات هستند، منظور من میزان حقوق دریافتیشان است." [5] تعداد کارگران شرکتکننده در کنگرهها دائماً کاهش مییافت. در کنگره ژانویه ١٩١١ تعداد نمایندگان کارگر کمتر از ده درصد شرکتکنندگان بود. بقیه کارمندان، نویسندگان و روزنامهنگاران حزبی، کارمندان اتحادیههای کارگری، کارمندان بیمههای درمانی، تعاونیهای مصرفی و بهطورکلی جزئی از طبقه متوسط بودند. ماکس وبر در این رابطه نوشت، سوسیالدمکراسی امروز آشکارا بهصورت یک ماشین بزرگ بوروکراتیک که لشگر عظیمی از کارمندان را به کار گرفته، و به دولتی در دولت مبدل شده است.
ادوارد برنشتاین
ادوارد برنشتاین در یک خانواده یهودی که از دانسیگ به پایتخت پروس، برلین مهاجرت کرده بود به دنیا آمد. پدرش مهندس راهآهن و عمویش آرون برنشتاین سردبیر "روزنامه برلینی مردم" بود. نشریهای که در محافل پیشرفته کارگری خوانندگان زیادی داشت. بنابراین عجیب نبود که ادوارد برنشتاین هم مانند بسیاری از روشنفکران آن دوران طرفدار وحدت آلمان و دمکراسی باشد. او در سال ١٨٧١ زمانی که کارمند یک بانک بود به حزب سوسیالدمکرات پیوست. با پیوستن به حزب در نشریه " آینده" که مبلغ نوعی سوسیالیسم اخلاقی بود، بکار پرداخت. بحران و رکود اقتصادی که از ١٨٧٣ تا ١٨٩٠ ادامه داشت، اعتقاد او به شکنندگی سرمایهداری را افزایش داد و قانون ضد سوسیالیستی بیسمارک او را به سمت مواضع رادیکالتر کشاند. همین قانون در سال ١٨٧٨برنشتاین را مجبور به ترک آلمان و مهاجرت به سوئیس کرد. در دهه هفتاد قرن نوزدهم در حزب سوسیالدمکرات آلمان فقط چند نفری خود را مارکسیست میدانستند بدون اینک آشنایی دقیق و جامعی از آن داشته باشند. انتشار کتاب اقتصاد ملی دورینگ که در سال ١٨٧٢ به نظر خیلیها ازجمله برنشتاین و ببل یک اثر ارزنده تبلیغ سوسیالیستی بود. [6] تنها پس از انتشار سلسله مقالات انگلس در نشریه "بهپیش" که بعداً بهصورت کتاب آنتی دورینگ درآمد، برای اولین بار برخی از کادرهای حزبی شناخت نسبتاً همه جانبهای از تئوری مارکس و انگلس پیدا کردند. برنشتاین دراینباره نوشت، این کتاب برایم در تمام زمینههای اساسی غیرقابلتردید بود و به آئین سوسیالیستی من مبدل شد. برنشتاین در ژانویه سال ١٨٨١ سردبیر "سوسیالدمکرات" نشریه تئوریک حزب شد. این کار با توصیه خود انگلس صورت گرفت او به برنشتاین نوشت، جوانی مانند شما که اینقدر رشد کرده است بهخوبی میتواند از عهده این کار برآید. برنشتاین تا زمان اخراجش از زوریخ، که به دستور بیسمارک انجام گرفت، هفت سال سردبیری نشریه را به عهده داشت.
انگلس در آوریل ١٨٨١ چهار ماه پس از شروع سردبیری برنشتاین در سوسیالدمکرات، در نامه دیگری به او از کارش و تغییرات مثبتی که در نگارش و کیفیت مقالات به وجود آورده بود، ستایش کرد و نوشت، این کار از عهده کائوتسکی برنمیآمد. [7] انگلس در ماه اوت همان سال به ببل نوشت، برنشتاین هنوز مینویسد، اما او میخواهد از سوسیالدمکرات کنارهگیری کند. و کِگِل را برای جانشینی پیشنهاد میکند. به نظر من این تغییر خوب نیست. برنشتاین آنقدر بیش از انتظار در کارش خوب بوده که بهزحمت میتوان بهتر از او انتخاب کرد. من از او خواستم به کارش ادامه دهد بد نیست شما هم او را به ادامه این کار تشویق کنید. او ریتم واقعی را دارد و خیلی سریع مسائل را میگیرد. برعکس کائوتسکی که یک ملأ نقطی Pedant مادرزاد است که با مته به خشخاش گذاشتنهایش بجای اینکه مسائل پیچیده را ساده کند، هر مسئله سادهای را پیچیده میکند. [8] (
در سال ١٨٨٨ دولت سوئیس با فشار بیسمارک، انتشار نشریه سوسیالدمکرات را ممنوع کرد. ادوارد برنشتاین اجباراً برای ادامه کار نشریه به لندن مهاجرت کرد. در لندن او در ارتباط مستقیم با انگلس قرار گرفت و به همکار و دوست نزدیک او مبدل شد. او در انگلستان با رهبران سوسیالیستهای فابیان که به برقراری تدریجی سوسیالیسم اعتقاد داشتند آشنا شد. آشنایی با اوضاع اجتماعی و اقتصادی بریتانیا، که هنوز از بقیه کشورهای اروپایی جلوتر بود، و مطالعه دقیق روند تحول سرمایهداری سوالات زیادی در رابطه با تئوری مارکسیستی برای او طرح کرد. اختلافنظر برنشتاین با بقیه از ١٨٩٣ نمایان میشد. او معتقد بود سوسیالدمکراتها باید در انتخابات ایالات شرکت کنند. حزب سوسیالدمکرات آلمان تا آن زمان این انتخابات را بایکوت کرده بود. زیرا به دلیل مخفی نبودن آرا و غیرمستقیم بودن انتخابات، آن را غیر دمکراتیک میدانست. نقطه حرکت برنشتاین برای این داوری این بود که تا برقراری سوسیالیسم راه طولانی در پیش است، تا زمانی که سرمایهداری در آستانه فروپاشی قرار نگرفته و برقراری سوسیالیسم در دستور روز نیست، باید از هر فرصتی برای تغییرات جزئی استفاده کرد. انگلس و ببل برخلاف نظر او معتقد بودند افزایش آرا سوسیالدمکراتها در رایشتاگ یا آنها را بهزودی به قدرت میرساند یا سیستم از هم میپاشد. انگلس در اکتبر ١٨٩٣ به ببل نوشت، امروز صبح ادوارد و جینا اینجا بودند. او دیگر آنطور که باید باشد نیست. جنون فضل فروشی او مرا به یاد عقلانیت نشریه مردمِ عمویش میاندازد. منظورم این است که من غالباً آرون پیر را در مقابل خود میبینم. [9] آرون عموی ادوارد برنشتاین و ناشر، نشریه مردم، دارای عقایدی لیبرال و غیر سوسیالیستی بود.
باوجوداین انگلس تا پایان عمر برنشتاین و ببل را بیش از هرکس به خودش نزدیک میدید. انگلس، میراث ادبی خود یعنی تمام نامهها و دستنوشتههای خودش و کارهای مشترک با مارکس را به این دو نفر واگذار کرد. مسلماً اگر او در عقاید برنشتاین ایراد جدی میدید به چنین کاری دست نمیزد.
برنشتاین از سال ١٨٩٦ مقالات مربوط به در تجدیدنظر در مارکسیسم را منتشر کرد. او در سال ١٨٩٨ در نامهای به کنگره حزب سوسیالدمکرات در اشتوتگارت نظرات خود را توضیح داد. سال بعد مجموعه این مقالات را در کتابی به نام پیششرطهای سوسیالیسم و وظایف سوسیالدمکراتها، منتشر کرد. برنشتاین در سال ١٩٠١ به آلمان برگشت و تئوریسین مکتب در حال گسترش رویزیونیستی و جنبش رفرمیستی طبقه کارگر شد. او در سال ١٩٠٢ به نمایندگی در مجلس کشور (رایشتاگ) انتخاب شد و تا سال ١٩٢٨ بهجز دو سال (١٩٢٠- ١٩١٨) در این مقام باقی ماند. در جریان جنگ جهانی اول در اعتراض به حمایت حزبش از جنگ، همراه با کائوتسکی به سوسیالدمکراتهای مستقل (USPD) پیوست و پس از پایان جنگ دوباره به حزب سوسیالدمکرات بازگشت. با کسانی که میخواستند انقلاب نوامبر ١٩١٨ را به انقلاب اجتماعی مبدل کنند مخالفت کرد. او اعتقاد داشت برقراری جمهوری پارلمانی راه را برای پیشرفت بدون وقفه هموار خواهد کرد. برنشتاین در ١٩١٩ وزیر اقتصاد و امور مالی شد. پس از پیروزی لنینیسم در روسیه و بنیانگذاری انترناسیونال سوم، و انشعاب در تمام احزاب کارگری اروپا و تقسیم آنها به سوسیالدمکرات و کمونیست، سوسیالدمکراتها ایدئولوژی را که ادوارد برنشتاین بنیانگذار آن بود، پذیرفتند. تا پایان جنگ جهانی دوم سوسیالدمکراسی به معنی سوسیالیسم رفرمیستی ادوارد برنشتاین بود. ادوارد برنشتاین در ١٨ دسامبر ١٩٣٢ کمتر از شش هفته قبل از به قدرت رسیدن هیتلر درگذشت. کارل کائوتسکی که پس از جنگ جهانی اول عملاً مواضع برنشتاین را پذیرفته بود، درباره او نوشت، سال قبل ما شخصاً، یا در یاد خود، رفیق و دوست فراموشنشدنی، ادوارد برنشتاین را تا آرامگاه ابدیاش بدرقه کردیم. او در زمان مرگش شصت سال فعالیت خستگیناپذیر و فداکارانه برای حزب سوسیالدمکرات و نیمقرن کار بهعنوان متفکر و مبارز مارکسیست را پشت سر گذاشته بود. [10]
رویزیونیسم ادوارد برنشتاین
برنشتاین در سال ١٨٩٦ موخرهای بر ترجمه آلمانی کتاب "تاریخ انقلاب ١٨٤٨ فرانسه" اثر لویی هریتیه نوشت. برنشتاین در این مقاله در مورد تشکیل کمسیون کارگری و ارزیابی از آن، تظاهرات کارگری ١٦ آوریل در مقابل هتلدوویل، انتخابات مجلس موسسان در ٢٣ آوریل و قیام ژوئن مواضعی کاملاً مخالف مارکس اتخاذ کرد. مارکس کمیسیون کارگری به رهبری لویی بلان و سیاست رفرمیستی آن را غیرقابل اجرا، تخیلی و تسلیم طلبی حکومت موقت میدانست. اما ازنظر برنشتاین پیشنهادهای کمیسیون، برنامه کاملی برای فرمهای عملی سوسیالیستی بود. او کمیسیون کارگری را نماینده تلاشهای بخش پیشرفته طبقه کارگر آن موقع فرانسه میدانست. تظاهرات ١٦ آوریل در مقابل شهرداری پاریس ازنظر مارکس به تحریک حکومت موقت سازماندهی شده بود و بهانهای بود برای بازگرداندن ارتش به پاریس. اما برنشتاین معتقد بود این توطئه سوسیالیستهای انقلابی یعنی بلانکیستها بود. این گروه ازنظر مارکس انقلابیهای راستین و نمایندگان طبقه کارگر بودند. اما برنشتاین آنها را تروریستهای تشنه خون نامید. او همهجا خصومت دمکراتهای خردهبورژوا (طبقه متوسط) با ماجراجوییهای کمونیستهای انقلابی را توجیه کرد. او تلاش کلوبهای انقلابی برای انحلال مجلس منتخب ٢٣ آوریل را محکوم کرد. مارکس معتقد بود در ژوئن ١٨٤٨ بورژوازی کارگران را مجبور به قیام کرد. برای مارکس قیام ژوئن درام سرنوشتساز یک حماسه قهرمانی بود. او در توصیف این قیام نوشت، پرولتاریا شعار جنگنده سرنگونی بورژوازی و برقراری دیکتاتوری طبقه کارگر را سرداد. برای مارکس قیام ژوئن پیامآور دوران جدید شروع نبرد نهایی میان طبقه کارگر و سرمایهداری بود. اما برنشتاین آن را انقلابی بیجا و زشت توصیف میکند که به جناح راست و ارتش امکان مداخله در سیاست و به دست گرفتن قدرت را داد. برنشتاین قیام ژوئن را نه مبارزه طبقاتی میدانست و نه ضروری. ازنظر او این قیام حاصل دشمنی گروههای رقیب بود که بجای پیشبرد قدمبهقدم اصلاحات، میخواستند همه مسائل را با یک ضربه حل کنند. قیام حاصل تحریک کارگران توسط بلانکیستها و کلوبهای انقلابی بود. برنشتاین در مورد سرکوب قیام نوشت، سرکوب قیام ازنظر جمهوری عملی ضروری بود، اعمال کاوینیاک، و اینکه آیا خشونتی که برای پایان دادن به قیام به کار برد ، ضروری بود یا نه، باید ازنظر نظامی موردبررسی قرار گیرد. برنشتاین در جدل غیرمستقیم با مارکس، این حکم را که بورژوازی طبیعتاً جبان و ترسو و پرولتاریا همیشه و ذاتاً دلاور است را هم رد کرد. او نوشت، گارد ملی هم که افرادش از بورژوازی و خردهبورژوازی بودند، از خود دلاوری نشان داد. او اضافه کرد، برتری ارتش بر قیامکنندگان از قبل روشن بود و به همین دلیل بخش بزرگی از کارگران در خانه ماندند.[11] درحالیکه مارکس نوشته بود، انقلاب مرد، زندهباد انقلاب! برنشتاین نوشت، این قیام، بیحاصلی تمام تلاشهای انقلابی را نشان داد. [12] ادوارد برنشتاین در این نوشته به کمون پاریس هم اشاره میکند. او نوشت، کمون پاریس واقعه یگانهای در قرن نوزدهم بود که دیگر تکرار نمیشود. اما انقلاب فوریه ١٨٤٨ انقلابی در جهت آزادی و دمکراسی، و برخوردار از حمایت تمام مردم بود. پیروزی انقلاب سوسیالیستی در ١٨٤٨ غیرممکن بود کسانی که این واقعیت را تشخیص ندادند اجباراً باید شکست میخوردند. همانطور که جنبش چارتیستی هم در شرایط بسیار پیشرفتهتر انگلستان شکست خورد. اینکه قیام ژوئن یک ضرورت تاریخی بود حرف پوچی است. اشتباه کارگران در این بود که بجای حمایت از جریان اصلاحات اجتماعی، فریب تبلیغات انقلابیها را خوردند و به تقابل خیابانی و سنگربندی کشانده شدند. برنشتاین به موضع سوسیالیستهای معروف فرانسوی مانند کابه، لرو Leroux ، پرودون و دیگران اشاره کرد که تلاش میکردند جلوی برخورد خشونتآمیز کارگران و دولت را بگیرند و معتقد بودند، این برخورد نهتنها کمکی به کارگران نمیکند بلکه به زیان جمهوری تازه تأسیسشده است. برنشتاین پس از بحث مفصل درباره شرایط اقتصادی لازم برای تحول سوسیالیستی نوشت، در شرایط اقتصادی ١٨٤٨ پیروزی کارگران اجباراً به حاکمیت ضدانقلاب منجر میشد، زیرا شرایط ضروری برای برقراری سوسیالیسم هنوز وجود نداشت.
عناصر علمی مارکسیسم
ادوارد برنشتاین در مقالهای بنام "عقاید پایهای سوسیالیسم مارکسیستی" نوشت، سوسیالدمکراسی آلمان امروز پایههای تئوری و فعالیت خود را بر دکترینی قرار داده است که توسط مارکس و انگلس تدوینشدهاند و سوسیالیسم علمی نامیده میشود. یعنی گرچه سوسیالدمکراسی یک حزب مبارز است، و برای اجرای اهدافی که خودش تعیین کرده، میکوشد، در تحلیل نهایی این اهداف را در رابطه و هماهنگی با آگاهی قابل راست آزمائی عینی، یعنی آگاهی که مطابق تجربه و منطق عملی است، تحقق بخشد. پس تمام آنچه را که قابل چنین سنجشی نیستند دیگر نمیتوان علم نامید، بلکه انگیزههای ذهنی، آرزو یا فقط عقیده هستند.
در هر علمی میتوان میان تئوری خالص و تئوری کاربردی تفاوت قائل شد. تئوری خالص شامل اصول شناختهشدهای هستند که از مجموعه دادههای مربوط به آن مشتق شدهاند، درنتیجه دارای ارزش عام هستند. این اصول عناصر ثابت یک تئوری را تشکیل میدهند. علم کاربردی بر اساس بکار بردن این اصول برای پدیدههای معین و یا موارد مشخص عملی است. اینها عناصر متغیر داخل یک سیستم را تشکیل میدهند. عناصر ثابت و متغیر باید همیشه مشروط ارزیابی شوند. حتی اصول خالص علمی هم اغلب با ایجاد محدودیتهایی در آنان تغییر میکنند. با پیشرفت علم، احکامی که درگذشته دارای ارزش مطلق شناخته میشدند، با اضافه شدن اصول و احکام جدید، مشروط شده و اعتبارشان محدود میگردد. و به این طریق دامنه علم محض گسترش مییابد. برعکس این، برخی از احکام علم تطبیقی در موارد معین اعتبار خود را حفظ میکنند. یک اصل کاربرد شیمی در کشاورزی یا فنّاوری برق اگر یکبار درستیاش ثابت شد، تا زمانی که پیش شرطها تغییر نکردهاند، معتبر باقی میماند. اما هرچه عناصر سازنده این پیششرطها زیادتر باشد، و امکان ترکیبهای متفاوتی از آنها وجود داشته باشد، تعداد نامحدودی از این اصول پیدا میشود، که با هر ترکیب معین پیششرطها، این یا آن اصل اهمیت بیشتری پیدا میکند. تجربه، دائماً آگاهیهای جدید به وجود میآورد و بهطور مداوم آنچه زمانی آگاهی جدید بشمار میآمده کهنه و متروک میشود.
هنوز کوشش سیستماتیکی برای جدا کردن اصول علمی محض و اصول تطبیقی سوسیالیسم مارکسیستی انجام نگرفته است. گرچه کمبودی در کارهای مقدماتی مهم برای انجام آن وجود ندارد. طرح معروف مفهوم تاریخ مارکس در مقدمه، پیشدرآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی، و قسمت سوم از سوسیالیسم علمی و تخیلی انگلس، مهمترین توضیح این دو از این مطلب است. در مقدمه مورداشاره، مارکس خصوصیات عمومی فلسفه تاریخ یا جامعه را در چنان احکام موجز، مشخص و بدون اشاره به پدیده یا شکل معینی بیان میکند، که در هیچ جای دیگر با چنین روشنی مطرح نشدهاند. در آنجا هیچ فکر اساسی فلسفه تاریخ مارکس حذف نشده است. کار انگلس، بخشی عامه فهمتر کردن اصول مارکس، و بخشی گسترش آن، و ارجاع به پدیدههای مشخص در تکامل جوامع مدرن، که مارکس آنها را جوامع بورژوایی مینامد، و نشان دادن جزئیات، راه تکامل آنها است. در بسیاری موارد این نوشته انگلس را میتوان علم تطبیقی نامید. بنابراین برخی از آنها را بدون اینکه به تئوری پایهای لطمهای بخورد میتوان حذف کرد. اما در مورد اصول اصلی، آنقدر عام هستند که میتوان آنها را علم محض دانست. بهطورکلی احکام عام در مورد جوامع مدرن را میتوان دکترین خالص و پایهای مارکسیسم ارزیابی کرد. باوجوداینکه نظم اجتماعی کنونی با پایههای حقوقی مالکیت خصوصی و تجارت آزاد مورد مشخصی در تاریخ بشریت و همچنین رخدادی عمومی و ادامهدار برای عصر فرهنگی کنونی است. هرچه را که در معرفی مارکسیستی تکامل جوامع بورژوایی نامشروط و مجرد از ویژگیهای ملی یا محلی است، میتوان متعلق به حوزه علم محض دانست. اما هر فرضیهای که مشروط به زمان و مکان معین است، به علم تطبیقی تعلق دارد.
اگر ما عناصر سیستم نظری مارکس را به شکلی که شرح داده شد از یکدیگر جدا کنیم، معیاری به دست میآوریم برای اینکه بتوانیم ارزش هر حکم مجزا را برای کل سیستم ارزیابی کنیم. با نشان دادن بطلان هر حکم مربوط به علم محض یکی از پایههای ساختمان نظری از جایش کنده میشود، و کل سیستم میتواند درهم بریزد. اما احکامی را که جنبه کاربردی دارند میتوان حذف کرد بدون اینکه به کل ساختمان نظری صدمهای وارد شود.
ادوارد برنشتاین باوجوداینکه مینویسد قصد او ارزیابی جامع از سیستم نظری مارکس نیست، تئوری تاریخی مارکس که مفهوم ماتریالیستی تاریخ، یا بهطور خلاصه ماتریالیسم تاریخی نامیده میشود را هسته اصلی دکترین مارکسیستی میداند و معتقد است، نادرستی این اصل میتواند به معنی نادرستی تمام سیستم نظری مارکس باشد.
نقد برنشتاین به مارکسیسم در هفت زمینه بود، ١. درک ماتریالیستی از تاریخ. ٢. دیالکتیک. ٣. اعتقاد به نقش انقلاب. ٤. تئوری ارزش اضافی. ٥. تئوری تمرکز درآمد و ثروت. ٦. تئوری بحران. ٧. تئوری دولت.
مفهوم ماتریالیستی تاریخ
مسئله درستی مفهوم ماتریالیستی تاریخ، مسئله درستی درجه ضرورت تاریخی است. ماتریالیست بودن در وهله اول پذیرش ضرورت تمام وقایع است. بر اساس تئوری ماتریالیسم، حرکت ضروری ماده طبق قوانین معینی انجام میگیرد. هیچ واقعهای بدون یک علت مادی رخ نمیدهد. بهاینترتیب چون حرکت مادی شکلدهنده ایدهها و تعیینکننده جهت اراده انسانها است، این دو تمام وقایع انسانی را ضروری میسازند. به این شکل "ماتریالیست یک کالوینیست بدون خدا است." و اگر نخواهد به سرنوشت از قبل تعیینشده الهی معتقد باشد، باید به این اعتقاد داشته باشد که از هر نقطه دلخواهی از زمان تمام وقایع بعدی توسط مجموعه عوامل مادی موجود و روابط قدرت میان اجزای آن، از قبل تعیین میشود. [13] کاربرد ماتریالیسم در تفسیر تاریخ به معنی پذیرش ضرورت وقوع تمام وقایع و روندهای تاریخی است. برای ماتریالیستها مسئله فقط این است که ضرورت چگونه در تاریخ انسانی عمل میکند، چه عناصر یا چه عوامل قدرتی نقش نهائی را ایفا میکنند، و چه مناسباتی میان عوامل قدرت وجود دارند، و آنها چه تاثیری بر روی یکدیگر میگذارند.چه نقشی طبیعت، اقتصاد، نهادهای حقوقی و ایدهها بازی میکنند. پاسخ مارکس به این سوال این است که در هر زمان نیروهای مولده و روابط تولیدی میان انسانها، عوامل تعیینکننده هستند. مارکس در مقدمه "نقدی بر اقتصاد سیاسی" نوشت:
"انسانها در تولید اجتماعی زندگیشان وارد مناسبات معین ضروری و خارج از ارادهشان میشوند، مناسبات تولیدی که با درجه معینی از تولید اجتماعیشان تطابق دارد. تمامی این مناسبات تولیدی که ساختار اقتصادی جامعه را میسازند، پایه واقعی است که بر روی آن روبنای حقوقی و سیاسی که با اشکال معین آگاهی اجتماعی تناسب دارد ساخته میشود. شیوه تولید زندگی مادی تعیینکننده تمام روند زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری هستند. این آگاهی انسانی نیست که هستی آن را تعیین میکند، برعکس هستی اجتماعی اوست که آگاهی او را شکل میدهد. نیروهای مادی تولید اجتماعی در مرحله معینی از تکامل خود، با روابط موجود تولید یا آنچه بیان حقوقی آن است، یعنی روابط مالکیت که تاکنون در آن رشد کرده است، در تضاد قرار میگیرند. این روابط بجای تکامل نیروهای تولیدی به سد راه آن مبدل میشوند. آنگاه یک دوران انقلاب اجتماعی فرامیرسد. با تغییر زیر بنای اقتصادی، تمام روبنای عظیم آن آهسته یا سریع تغییر میکند......یک نظام اجتماعی قبل از اینکه تمام نیروهای تولیدی که برای آن کافی است رشد کرده باشند، از میان نمیرود، و هرگز روابط اجتماعی برتر بدون اینکه شرایط مادی وجود آنها در درون جامعه کهنه، به وجود آمده باشد، جایگزین نظم قدیمی نمیشود....روابط تولید بورژوائی آخرین نظام اجتماعی دارای تضاد در روند تولید اجتماعی است.... همراه با این نظام اجتماعی، پیش تاریخ جامعه انسانی هم به پایان میرسد." [14]
این متن مهمترین نوشته مارکس در مورد درک ماتریالیستی تاریخ است. اولین ایراد برنشتاین بر این نوشته این بود که آخرین نظم اجتماعی دارای تضاد دانستن سرمایهداری بههیچوجه قابلاثبات نیست. بلکه فرضیهای است که با پایههای کموبیش خوب ساختهشده است. اساس این فرضیه این است که بعد از سرمایهداری نظمی به وجود میآید که در آن تضادی وجود ندارد. اما تا زمانی که این نظام به وجود نیامده است، هر توصیفی از آن فقط میتواند تخیلی باشد. برنشتاین با همین استدلال اصطلاح سوسیالیسم علمی را هم نادرست میدانست. تئوری که باتجربه تائید نشده را نمیتوان علم نامید. نکته دیگر این است که در ماتریالیسم تاریخی آگاهی و هستی آنچنان سخت در مقابل یکدیگر قرار دادهشدهاند که میتوان نتیجهگیری کرد، انسانها بهصورت عوامل زنده قدرتهای تاریخ در نظر گرفتهشدهاند که اوامر آن را حتی اگر برخلاف آگاهی و اراده خودشان باشد، به اجرا درمیآورند. این تئوری درمجموع به آگاهی و اراده انسان فقط نقش تبعیت از جنبش مادی را داده است.
مارکس در مقدمه جلد اول کاپیتال در مورد قوانین طبیعی تولید سرمایهداری نوشت، این خود قوانین و خود این گرایشها هستند که با ضرورتی آهنین راه خود را باز میکنند و تأثیر خود را میگذارند. مارکس بعد از کلمه قانون، لغت ملایمتر، گرایشها را بکار برده است. و در صفحه بعد مینویسد که جامعه میتواند دردهای تولد مراحل طبیعی تکامل را کوتاهتر و کمتر کند. [15]
وابستگی انسان به مناسبات تولید در نوشته فردیش انگلس بر ضد دورینک که در زمان حیات مارکس نوشتهشده، بیشتر مشروط شده است. در آنجا نوشتهشده " باید علت نهائی تمام تغییرات اجتماعی و سیاسی را نه در کله انسانها بلکه در تغییرات شیوه تولید و مبادله جستجو کرد. علت نهائی وجود علتهای دیگر را به رسمیت میشناسد. و میتوان از علل درجه یک، دو، سه و ....صحبت کرد و هرچه تعداد علتها زیادتر باشد از قدرت تعیینکننده علت نهائی ازنظر کمی و کیفی بیشتر کاسته میشود. عملکرد علت نهائی باقی میماند، اما شکل نهائی فقط به آن وابسته نخواهد بود. اثری که درنتیجه عملکرد نیروهای مختلف به وجود میآید، تنها با شناخت این نیروها و وقتیکه وزنه آنها کاملاً مشخص باشد با اطمینان قابلمحاسبه است. هر ریاضیدانی میداند که ندیده گرفتن کوچکترین نیرو هم میتواند نتیجه تمام محاسبات را به هم بریزد. فردریش انگلس در کارهای بعدی خود، نقش تعیینکننده روابط تولیدی را بازهم محدودتر کرد. این بیش از همه در دو نامهای که سالهای ١٨٩٠ و ١٨٩٤ نوشته است دیده میشود.. در نامه ١٨٩٠ آمده که اشکال حقوقی، تئوریهای سیاسی، قضائی، و فلسفی، و دیدگاههای دینی و تا حدودی دگمها دارای تأثیر شناختهشدهاند، که در جریان مبارزه تاریخی تأثیر میگذارند و در بسیاری موارد، بخصوص شکل آن را تعیین میکنند. " بهاینترتیب تعداد بیشماری نیروهایی که یکدیگر را قطع میکنند هم وجود دارند، یعنی گروههای بیپایانی از نیروهای به شکل متوازیالاضلاع که از آنها یک نتیجه یعنی واقعه تاریخی بیرون میآید، که بهنوبه خود میتواند، دوباره بهصورت محصول نیروی تأثیرگذار کاملاً ناآگاهانه و غیرارادی دیده شود. زیرا خواست هر فرد با مانع خواست فرد دیگر تلاقی میکند، و آنچه نتیجه میشود چیزی است که هیچکس نخواسته است." در نامه ١٨٩٤ آمده، زیربنای افکار سیاسی، حقوقی، فلسفی، دینی، ادبی، هنری و غیره، اقتصاد است، اما آنها بر روی یکدیگر و بر زیربنای اقتصادی تأثیر میگذارند. باید پذیرفت که این گفتهها با آنچه از مقدمه نقد اقتصاد سیاسی نقل شد تفاوت دارند. مسلماً در هیچ مرحلهای از کار مارکس و انگلس نمیتوان ادعا کرد که آنها تأثیر عوامل غیراقتصادی را در جریان تاریخ نادیده میگرفتند. بسیاری از نوشتههای اولیه آنها خلاف این را نشان میدهد.
انگلس در نامه به کنراد شمیت در ١٨٩٠ نوشت، گناه اینکه از طرف جوانترها وزن بیشتری به اقتصاد داده میشود، به عهده مارکس و من است. ما در مقابل مخالفان بر روی این اصل اساسی که از سوی آنان انکار میشد تأکید گذاشتیم و هیچوقت زمان، مکان و موقعیتی را که به تأثیر متقابل نیروهای دیگر بپردازیم پیدا نکردیم. اما در مورد نشان دادن یک مقطع تاریخی، یعنی در کاربرد عملی این اصل موضوع عوض میشود و دیگر اشتباهی ممکن نیست. متأسفانه فراوان پیش میآید که انسان فکر میکند یک تئوری جدید را بهمحض اینکه با اصول عمده آن، و آنهم نه همیشه دقیق، آشنا شد، فراگرفته است. این را در مورد بعضی از "مارکسیست"های جدید، باوجود کارهای بسیار جالبی هم که انجام دادهاند، میتوان گفت. [16] گذاشتن لغت مارکسیست در داخل گیومه اشاره انگلس به جمله معروف مارکس است که غالباً بهصورت ناقص "من مارکسیست نیستم" نقل میشود. [17] مسئله موردبحث این نیست که مارکس و انگلس در روندهای تاریخی برای عوامل ایدئولوژیک نقشی قائل بودند یا نه. آنچه اینجا موردبحث است میزان تأثیر این عوامل بر روند تاریخ است. ازنظر برنشتاین، جای بحث نیست که مارکس و انگلس در آثار اولیه خود نقش بسیار کمی برای عوامل غیراقتصادی در تکامل اجتماعی و نقش بسیار کمتری برای تأثیرگذاری آنها در روابط تولیدی قائل بودند، اما در آثار بعدی خود تا حدودی این نظرات را تعدیل کردند.
انگلس در ژانویه ١٨٩٤ در نامهای به بورگیوس نوشت، " انسانها خودشان تاریخ را میسازند، اما این کار تاکنون حتی در یک جامعه معین و با مرزهای محدود هم با اراده جمعی و بر اساس یک نقشه عمومی انجام نگرفته است. تلاشهای آنها یکدیگر را قطع میکنند. و در تمام اینگونه جوامع به همین دلیل ضرورت که خود را بهصورت تصادف نشان میدهد، حاکم است. ضرورتی که در اینجا از طریق تصادف راه خود را باز میکند، درنهایت اقتصادی است." [18]
برنشتاین نوشت، کسی که امروز میخواهد تئوری ماتریالیستی تاریخ را بکار برد موظف است، آن را در پیشرفتهترین فرم آن و نه به صورتی که در ابتدا مطرح شده بکار گیرد. یعنی باید در کنار تکامل و تأثیر نیروهای مولد و روابط تولیدی، مفاهیم حقوقی و اخلاقی، سنتهای تاریخی و دینی زمان، تأثیر عوامل جغرافیائی و عوامل طبیعی دیگر، ازجمله طبیعت خود انسان و حالات روانیاش را هم بهطور کامل در نظر بگیرد. و این را بیش از هر جا باید زمانی رعایت کرد که موضوع پیشبینی آینده است و نه تحقیق در دورانهای تاریخی گذشته. [19]
ازنظر برنشتاین ماتریالیسم تاریخی عمل خودمختار نیروهای سیاسی و ایدئولوِژیک را نفی نمیکند، تنها بدون قید و شرط بودن این اعمال را رد میکند و نشان میدهد که تکامل زیربنای اقتصادی زندگی اجتماعی، روابط تولیدی و طبقات در حرکت این نیروها تاثیری قوی میگذارند. اما تعداد عوامل تأثیرگذار بهقدری زیاد است که همیشه نمیتوان تمام روابط و اثرگذاری آنها بر روی یکدیگر و نتیجه این اثرگذاریها را با دقت معین کرد، به همین جهت اینکه در یکلحظه معین کدام عامل بزرگترین اثر را دارد بههیچوجه قابلتشخیص نیست. علل کاملاً اقتصادی فقط تمایل دریافت ایدههای معینی را باوجود میآورد. اما اینکه چگونه این ایدهها ظهور میکنند و گسترش مییابند، یا اینکه چه شکلی به خود میگیرند، به تأثیر عوامل بسیار زیادی بستگی دارد. هرچه تأثیر عوامل غیراقتصادی، در حیات اجتماعی افزایش یابد، از سلطه آنچه ضرورت تاریخی نامیده میشود، میکاهد. گذشته از این آگاهی ما از قوانین تکامل جوامع مدرن بخصوص قوانین تکامل اقتصادی دائماً افزایش مییابد. این افزایش آگاهی به ما قابلیت هرچه بیشتر هدایت تکامل اقتصادی را میدهد. همانطور که تسلط بر قوانین طبیعی و فیزیکی انسان را از سلطه این قوانین رها میکند. آگاهی به قوانین اقتصادی هم میْتواند،ما را از سلطه این قوانین و اثرات ناخواسته آن، آزاد کند. انسان امروز ازنظر تئوریک آزادتر از هر زمان دیگر از تأثیر علل اقتصادی است. تنها چیزی که میتواند مانع تحقق عملی کامل این امکان تئوریک بشود، تضاد میان منافع افراد و گروهها است. اما حتی اینجا هم منافع عمومی قدرت هرچه بیشتری در مقابل منافع فردی پیدا میکند و هرجا و به هر نسبتی که چنین اتفاقی رخ دهد، قدرت عناصر اقتصادی از میان میرود. تکامل اجتماعی سرعت بیشتری پیدا میکند و انسانها و جوامع هرچه بیشتر خود را از قید ضرورتهای اجتماعی که برخلاف خواست یا اراده آنها است، رها میسازند.
اینکه مردم به عوامل اقتصادی توجه بیشتری نشان میدهند، این تصور را به وجود میآورد که این عوامل امروز نقش بیشتری از گذشته ایفاء میکنند. این بهر حال درست نیست. اشتباه ازآنجا ناشی میشود که انگیزههای اقتصادی برخلاف گذشته که در پوشش شیوههای اجتماعی، سلطه سیاسی و انواع ایدئولوژی، عمل میکردند، امروز بهطور شفاف بر روی صحنه ظاهر میشوند. جوامع مدرن در مقایسه با گذشته، از ایدئولوژیهایی که به اقتصاد و طبیعت بهعنوان یک نیروی اقتصادی وابسته نیستند، بیشتر برخوردار است.. علوم، هنرها و طیف وسیعی از مناسبات اجتماعی امروز کمتر از هر زمان دیگری به اقتصاد وابسته هستند. [20]
در پایان این مبحث برنشتاین نوشت، سرانجام این سوال مطرح میشود که اگر ما به شیوهای که شرح داده شد تأثیر همه عوامل را در نظر بگیریم نام "مفهوم ماتریالیستی تاریخ" تا چه حد حقانیت دارد؟ او پاسخ میدهد اگر توضیحات متأخر انگلس را در نظر بگیریم این تئوری دیگر نه ماتریالیستی خالص و نه اقتصادی خالص است. من انکار نمیکنم که این نام تطابق کاملی با موضوع ندارد. اما من به دنبال پیشرفت از طریق روشن کردن مفهوم هستم و نه گنگ کردن آن. تا آنجا که به نشان دادن دکترین تاریخی مارکس و نشان دادن تفاوت آن با تئوریهای تاریخی دیگر مربوط میشود، من تصور میکنم اصطلاحی که پل بارت Paul Barth پیشنهاد میکند یعنی "مفهوم اقتصادی تاریخ" دقیقتر است. [21]
تله دیالکتیک هگلی
ادوارد برنشتاین در مقالهای با عنوان تله دیالکتیک هگلی نوشت، نظریه تاریخی مارکس و آموزش سوسیالیستی که از آن منتج میشود، در اشکال اولیه خود از سال ١٨٤٤ تا ١٨٤٧ تدوین شدهاند. در زمانی که اروپای غربی و مرکزی در شرایط تغییرات بزرگ و انقلابی قرار داشت. این تئوری محصول رادیکال این دوره است. در آلمان این دوران، لیبرالیسم بورژوائی در حال رشد بود، و در اینجا هم مانند سایر جاها، ایدئولوژی که با حکومت و اقتدارگرائی نیمه فئودالی میجنگید، خیلی رادیکالتر از آن بود که شرایط آن روز و نیازهای طبقاتی طلب میکرد. بورژوازی که مقصود از آن قشر وسیع غیر فئودال و غیر حقوقبگیر است علیه اقتدارگرائی نیمه فئودال میجنگید، نماینده فلسفی این عمل از نفی استبداد حاکمان به نفی کل ساختار دولتی یعنی آنارشیسم رسید. جریان فلسفی که ماکس شتاینر آن را نمایندگی میکرد، رادیکالترین نماینده هگلیهای چپ بود. اینطور که انگلس نوشته او و مارکس تحت تأثیر هگلیهای چپ و تأثیر لودویک فویرباخ به ماتریالیسم گرایش پیدا کردند. اما آنها در ماتریالیسم علوم طبیعی فویر باخ باقی نماندند، بلکه با تغییر دیالکتیک و تحت تأثیر مبارزه طبقاتی میان کارگران و بورژوازی فرانسه و شکل پیشرفتهتر آن در انگلستان، سیستم نظری مخصوص به خود یعنی ماتریالیسم تاریخی را به وجود آوردند. انگلس تأکید زیادی بر تأثیر روش دیالکتیکی در به وجود آمدن این تئوری کرده است. انگلس به سبک هگل میان دیدگاه متافیزیکی و دیالکتیکی این تفاوت را قائل میشود که اولی اشیاء، ایدهها و مفاهیم را بهطور مجزا و ساکن تصور میکند اما دومی برعکس آنها را در رابطه با یکدیگر و در تغییرات و تحولشان میبیند که در آن عناصر متضاد مانند دو قطب مثبت و منفی علیرغم تضادشان در یکدیگر نفوذ میکنند. درحالیکه هگل دیالکتیک را بهعنوان تکامل مفاهیم در نظر میگرفت ازنظر مارکس و انگلس، دیالکتیک انعکاسی از حرکت دنیای واقعی بود. آنها به گفته خودشان دیالکتیک را بر روی پا قراردادند. [22] انگلس در کتاب لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان مینویسد: "دیالکتیک که بر روی سر قرارگرفته بود بر روی پاهایش گذاشته شد." برنشتاین اضافه میکند، اما بروی پا قرار دادن دیالکتیک کار چندان سادهای هم نیست. با این کار ممکن است اشیاء در جای واقعی خود قرار بگیرند. اما بهمجرداینکه زمین سخت دادههای قابل راست آزمایی از طریق تجربه را ترک میکنیم، و به فراتر از آن میاندیشیم، دوباره به دنیای مفاهیم جدا شده یا مجرد وارد میشویم و اگر از قوانین دیالکتیک آنطور که هگل تعریف میکند، پیروی کنیم، قبل از اینکه متوجه بشویم یکبار دیگر در دام تکامل خودکار مفاهیم خواهیم افتاد. بزرگترین خطر علمی منطق تضاد هگل در اینجا نهفته است. اصول آن ممکن است در شرایط معینی خیلی خوب برای روشن کردن ارتباطات و تکامل اشیاء واقعی بکار برده شوند و قوانین آن ممکن است برای فرموله کردن مسائل علمی بسیار مفید باشند و به کشفیات مهمی کمک کنند. اما بهمحض اینکه بر اساس این قوانین، سیر تکامل از روی استنتاج پیشبینی شود، باز خطر ساختمان ارادی آغاز میشود. این خطر هرچه تعداد اشیاء و عناصر درهمپیچیده شده مربوط به تکامل موردبحث بزرگتر باشد، بیشتر میشود. در مورد مسائل ساده، غالباً تجربه و قدرت ارزیابی منطقی، ما را در مقابل این خطر و نتیجهگیریهایی که خارج از حیطه احتمالات هستند حفظ میکند. اما در مورد موضوعات پیچیدهتر که دارای عناصر تشکیلدهنده زیاد با طبیعتهای گوناگون هستند، یا روابط نیروهای درونی متعددی دارند، چنین قوانینی خیلی کم میتوانند در مورد تکامل آن چیزی بگویند. قوانین دیالکتیک ممکن است برای تفسیر آنچه گذشته سودمند باشند، اما برای آینده، حتی آینده بسیار نزدیک نمیتوانند بکار برده شوند.
برنشتاین با اشاره به جمله معروف مارکس در مانیفست حزب کمونیست، در مورد اینکه " به خاطر شرایط پیشرفته پرولتاریا، و تمدن اروپا، انقلاب آلمان تنها میتواند پیشدرآمد انقلاب پرولتاریا باشد." نوشت، مارکس که تازه در آن دوران مطالعه جدی علم اقتصاد را آغاز کرده بود، بدون فلسفه تضاد هگل نمیتوانست به چنین نتیجهگیری برسد. این خودفریبی تاریخی که هیچ سیاستمدار شیفته و پرحرارتی نمیتواند چیزی به آن بیفزاید، توسط مارکسی مطرح میشود که آن موقع تازه مطالعه اقتصاد را آغاز کرده بود. این خودفریبی تنها بهعنوان محصولِ باور به دیالکتیک تضاد هگلی قابلدرک است، که مارکس و انگلس تا پایان عمر از قید آن رها نشدند. اینجا ما با ارزیابی بسیار خوشبینانه از یک عمل سیاسی که در شرایط ویژهای موجب موفقیت غیرمنتظره رهبران سیاسی پرحرارت میشود، روبرو نیستیم، بلکه این توهم خالصی است در پیشی گرفتن از تکامل واقعی اقتصادی و اجتماعی که هنوز جوانههای آن پیدا نشده بودند. تکاملی که تحققش به چندین نسل احتیاج داشت. انقلابهای ١٨٤٨ در اروپا تازه شرایطی به وجود آورد که بورژوازی بتواند رشد خود را آغاز کند. رشدی که پس از گذشت چندین دهه هنوز در آغاز راه است. دو سال بعد یعنی در ١٨٥٠ مارکس و انگلس در مقابل انشعاب در اتحادیه کمونیستها با اشاره به شرایط عقبمانده پرولتاریای آلمان، طرف مقابل را به مقدس کردن نام پرولتاریا متهم کردند. اما این فقط یک هشیاری موقتی بود و آنها به اشکال دیگر، همین تضاد میان تکامل واقعی و تصور ساختگی از آن را بارها تکرار کردند. [23]
مارکسیسم و بلانکیسم
ادوارد برنشتاین نوشت: "جنبش بابف و "برابرها" محصول رادیکال انقلاب کبیر فرانسه بود. سنت بابفی را گروههای مخفی انقلابی ادامه دادند. در دوران لوئی فیلیپ از این گروهها جنبش بلانکیستی به وجود آمد، که هدف آن سرنگون کردن حکومت توسط پرولتاریا و سلب مالکیت قهرآمیز از بورژوازی بود. در انقلاب فوریه ١٨٤٨ انقلابیهای جمع شده در کلوبها، عموماً بابوویست، حزب باربس، یا با نام مردی که به رهبر معنوی این گروهها مبدل شده بود، بلانکیست نامیده میشدند. در آلمان مارکس و انگلس بر اساس آموزش رادیکال هگل به نتایجی نزدیک به بلانکیسم رسیدند. یعنی این ایده که وارث بورژوازی تنها رادیکالترین ساخته خود اقتصاد بورژوائی، یعنی پرولتاریا میتواند باشد. مارکس و انگلس، در ادامه کارهای منتقدان اجتماعی مکتب سوسیالیستی رابرت آون، فوریه و سنسیمون که این روزها به ناروا به آنها کمبها داده میشود، دیدگاه ماتریالیستی تاریخی خود را بر اساس تضاد هگلی قراردادند. آنها در تئوریشان، طبقه پرولتاریا را که نزد سنسیمون همان نقشی را داشت که دهقانان یک قرن قبل نزد ژان ژاک روسو داشتند، بخصوص با غلو در ظرفیتهای تاریخی، قابلیتها و تمایلات درونی، و خواستههایش، آرمانی کردند، و از این طریق باوجود آموزههای فلسفی واقعیتر خود به همان نتایجی رسیدند که فرقههای مخفی بابفی رسیده بودند. آنها در سالنامههای آلمانی فرانسوی نوشتند، انقلابهای پراکنده تخیل است و اکنون فقط انقلاب پرولتری ممکن است. این تفکر بهطور مستقیم به بلانکیسم میانجامد." [24]
بزرگترین ایراد مارکسیستهای اصولگرا به ادوارد برنشتاین به خاطر تشبیه مارکسیسم به بلانکیسم بود. بخصوص که خود مارکس و انگلس نقد روشنی از بلانکیسم داشتند. آنها اگوست بلانکی را کیمیاگر انقلاب نامیده بودند. نقد مارکسیسم به بلانکی در این بود که او به ضرورت وجود شرایط انقلابی برای انقلاب اعتقادی نداشت و تصور میکرد در هر زمانی یک گروه مخفی سازمانیافته، باشهامت و دارای نقشه درست میتواند با اقدامی جسورانه مشعل انقلاب را روشن کند و مردم را به دنبال خود بکشاند. اما تعریف برنشتاین از بلانکیسم با تعریف مارکس و انگلس تفاوت دارد. او نوشت، در آلمان به بلانکیسم فقط بهمثابه تئوری سازمانهای مخفی که خواهان به قدرت رسیدن از طریق کودتای سیاسی و راه انداختن انقلاب با گروهی کوچک، ولی باشهامت و دارای نقشههای ماهرانه هستند، نگریسته میشود. این تعریف کامل نیست و فقط برخی از جنبههای بلانکیسم را نشان میدهد. بلانکیسم بیشتر تئوری یک روش است. روشی که پایههایش بر تئوری سیاسی عمیقتری قرارگرفته است. تئوری که به خلاقیت و قدرت نامحدود سیاسی انقلاب و شکل بروز آن در سلب مالکیت، اعتقاد دارد. این روش به شرایط بستگی دارد. درجایی که آزادی مطبوعات و انجمنها وجود ندارد، درست کردن سازمانهای مخفی طبیعی به نظر میرسد. در جایی که شرایط انقلابی وجود دارد و حکومت در دست قدرت سیاسی مرکزی است، مانند فرانسه قبل از انقلاب ١٨٤٨، یک کودتا، اگر همراه با در نظر گرفتن تجارب معینی باشد، زیاد غیرمنطقی نیست. رد کردن کودتا به تنهائی به معنی رها شدن از بلانکیسم نیست. نوشتههای مارکس و انگلس در دوران اتحادیه کمونیستها بهخوبی این تفکر را نشان میدهد، باوجوداینکه آنها بهطور روشن کودتا را نفی میکردند، نوشتههای آنان در تحلیل نهائی، سرشار از روح بابوفی و بلانکیستی است. در مانیفست کمونیست از میان تمام جریانات سوسیالیستی فقط نوشتههای بابف از انتقاد نجات پیدا کردهاند. تنها انتقاد به بابوفیها این است که آنها در زمان انقلاب کبیر فرانسه، خواستههای پرولتری را مطرح میکردند که هنوز زمان تحقق آن فرا نرسیده بود. برنامه عمل انقلابی در مانیفست کاملاً بلانکیستی است. در مانیفست حزب کمونیست، در ١٨ برومر لوئی بناپارت و بخصوص در قطعنامه اتحادیه کمونیستها، بلانکیستها بهعنوان حزب پرولتری معرفی میشوند. در قطعنامه اتحادیه کمونیستها در ژوئن ١٨٥٠ بلانکیستها یک حزب واقعی پرولتری معرفیشدهاند. توصیفی که نه به خاطر ترکیب اجتماعی آنها که چندان پرولتری هم نبود، بلکه فقط بر اساس روحیه و شور انقلابی آنها انجامگرفته است. اما بیش از هر جا روح بلانکیسم در قطعنامه مارس ١٨٥٠ اتحادیه کمونیستها خود را نشان میدهد. این نوشته دستورات عملی برای تبدیل کردن انقلابی که قریبالوقوع توصیف میشود به انقلاب مداوم است. تمام ارزیابیهای اجتماعی و اقتصادی در این قطعنامه آنقدر تخیلی هستند که بهراحتی میتوانند نوشته هر کلوپ متوهم انقلابی باشند. شش ماه بعد مارکس درباره گروه انشعابی ویلیچ و شاپر نوشت، آنها بجای شرایط واقعی، اراده را به نیروی محرک انقلاب مبدل کردهاند. این همان کاری است که خود او به همراه انگلس شش ماه قبل انجام داده بود. آنها ضروریات حیات اقتصادی مدرن، قدرت نسبی طبقات و تکامل آن را بهکلی نادیده گرفته بودند. برنامه آنها ترور پرولتری بود که در شرایط آن روز آلمان فقط میتوانست نقش مخرب در مقابل نیروهای خواهان دمکراسی بورژوائی ایفا کند، اگر این برنامه به مرحله اجرا درمیآمد، از روز اول ازنظر سیاسی و اقتصادی به عملی ارتجاعی مبدل میشد.
برنشتاین تاریخ جنبش سوسیالیستی را به دو جریان تقسیم میکند که در زمانهای مختلف به صور مختلف خود را نشان داده و در تقابل با یکدیگر قرارگرفتهاند. یک جریان از پیشنهاداتی برای اصلاحات از سوی متفکران سوسیالیست شروع میکند و هدف اصلیاش سازندگی و بهبود جامعه موجود است. و جریان دیگر از قیامهای تودهای الهام میگیرد و هدف اصلیاش تخریب جامعه کنونی است. بر اساس امکانات نهفته در شرایط و زمان گروه اول تخیلی، سکتاریستی، صلح و تحول طلب و گروه دوم توطئه گرا، عوامفریب و تروریستی نموده میشوند. هرچه ما به شرایط کنونی نزدیکتر میشویم، شعارها روشنتر میشوند، اکنون یک گروه خواهان رهایی از طریق سازماندهی اقتصادی است و گروه دیگر کسب قدرت سیاسی را تنها راه رهایی میداند.
تئوری از هم پاشیدن سرمایهداری
انگلس در سال ١٨٨٤ در مقدمهای بر کتاب فقر فلسفه مارکس نوشت، ضرورت علمی سوسیالیسم را نمیتوان از تئوری ارزش اضافی نتیجهگیری کرد. ما بر اساس این واقعیت که بخش بزرگ ارزش تولیدشده توسط کارگر، نه به خود او که آن را تولید کرده، بلکه به سرمایهدار تعلق میگیرد، میگوییم این غیرعادلانه است و نمیخواهیم اینطور باشد. این قضاوت ما دیگر ربطی به اقتصاد ندارد. ما فقط میگوییم واقعیتهای اقتصادی مغایر احساس اخلاقی ما هستند. به همین دلیل مارکس هرگز کمونیسم خودش را بر این اساس بنا نکرده است. کمونیسم مارکس بر پایه از هم پاشیدن ضروری سرمایهداری است که در مقابل چشمان ما در حال وقوع است. [25] برنشتاین با اشاره به بحث از هم پاشیدن سرمایهداری این سوال را مطرح میکند که آیا از هم پاشیدن ضروری سرمایهداری ازنظر علمی قابلاثبات است؟ یا شاید این فقط یک فرضیه کموبیش احتمالی است؟ گذشته از این آیا ضرورت علمی وجود دارد که درنتیجه از هم پاشیدن شیوه تولید سرمایهداری، سوسیالیسم جایگزین آن بشود؟ اینها سوالاتی هستند که اگر بخواهیم علمی بودن سوسیالیسم را ثابت کنیم باید به آنها پاسخ دهیم. تمام تجربه تاریخی و بسیاری از شواهد کنونی نشان میدهند که سرمایهداری هم مانند شیوههای تولید قبل از آن تغییر یافتنی است. اما نه روشن است که این تغییر بهصورت فروپاشی سرمایهداری صورت خواهد گرفت و نه اینکه در آینده نزدیک به وقوع خواهد پیوست، و نه معلوم است که نتیجه آن حتماً سوسیالیسم خواهد بود. [26]
ضرورت از هم پاشیدن سرمایهداری در آینده نزدیک، از پایههای فکری سوسیالدمکراسی آلمان در قرن نوزدهم بود. در کنگره انترناسیونال دوم در لندن، سال ١٨٩٦ قراری به این مضمون تصویب شد: " اکنون تکامل اقتصادی چنان سریع بهپیش میتازد که بهزودی ممکن است، بحران بزرگی فرارسد. به این دلیل کنگره پیشنهاد میکند کارگران تمام کشورها شیوههای اداره تولید را یاد بگیرند تا بتوانند بهمثابه کارگران دارای آگاهی طبقاتی اداره تولید را به نفع همگان به دست بگیرند." ادوارد برنشتاین با اشاره به این قرار مینویسد، روشن است بحرانی که در اینجا از آن صحبت میشود یک بحران معمولی که بارها در تاریخ سرمایهداری اتفاق افتاده، نیست. بلکه بحران بزرگ تاریخی جهانی سرمایهداری خواهد بود که نه این یا آن شاخه تولید، بلکه تمام سیستم سرمایهداری را درهم خواهد ریخت. این تصور با آموزشهای مارکس و انگلس تطبیق میکند. بر اساس آن، دیر یا زود بحرانی آنچنان قدرتمند و وسیع فرا خواهد رسید، که با فقر گستردهای که به وجود خواهد آورد، چنان خشم عمومی را بر ضد تمام سیستم سرمایهداری شعلهور خواهد ساخت که تودههای مردم متوجه خواهند شد که باوجود حاکمیت این نظام، امکانی برای بکار بردن رشد تولید در خدمت عموم مردم وجود ندارد و چنان نیرویی بر ضد این سیستم به پا خواهد ایستاد که مقاومت در مقابل آن غیرممکن میشود و کل سیستم درهم میریزد. [27] بهعبارتدیگر بحران بزرگ و غیرقابلاجتناب اقتصادی بهصورت بحران وسیع اجتماعی گسترش خواهد یافت، که درنتیجه آن، پرولتاریا بهعنوان تنها طبقه انقلابی آگاه، با رسیدن به قدرت، سازماندهی جامعه با معیارهای سوسیالیستی را به سرانجام خواهد رساند.
پایههای فکری این نظر شناختهشده است. تمرکز سرمایه موجب ورشکستی، سرمایههای متوسط و کوچک میشود. تعداد کار مزدوران افزایش پیدا خواهد کرد و اقشار بینابینی در اثر فشار رقابت و سرمایههای بزرگ، ورشکسته شده و به جمع پرولتاریا خواهند پیوست و این موجب بزرگتر شدن پیوسته بحرانها خواهد شد تا اینکه سرانجام زمان انفجار بزرگ فرارسد.
بر اساس این تفکر روند عمومی تغییرات اقتصاد یعنی برآیند دورانهای بحران و رونق باید سیر نزولی داشته باشد. و فقط در این حالت است که از سد شدن راه رشد نیروهای مولد میتوان صحبت کرد. ادوارد برنشتاین با بررسی دورانهای بحران و رونق اقتصادی از سال تشکیل کشور متحد آلمان ١٨٧١ تا ١٩٠٩ نشان داد که اقتصاد این کشور درمجموع رشد سریعی داشته و برآیند دورانهای رونق و بحرانی منحنی به سمت بالا است. او رشد و روند اقتصادی آلمان را مغایر پیش بینیهای قبلی سوسیالدمکراسی آلمان میداند. او معتقد بود که رشد اقتصادی در دورانهای رونق تصویر گذشته از بحرانها را از میان برده است. قدرت عوامل بحران در مقایسه با گذشته کاهشیافته است. برنشتاین در ١٩٠٩ نوشت، رشد ثروت جامعه و گسترش آن امکانات زیادی برای مقابله با اثرات مخرب بحرانها به وجود آورده است. تمرکز سرمایه، ارتباط سریع از طریق راهآهن، پست و تلگراف میان مناطق مختلف، ایجاد اتحادیههای تولیدکنندگان، و گسترش سیستم آمارگیری، امکانات معینی در برنامهریزی به وجود آورده است. و درمجموع تصویر گذشته از بحرانها و نتایج آن و تصور توهم آمیز از سقوط نزدیک سرمایهداری دیگر قابل دفاع نیست. دیگر نمیتوان جامعه کنونی را در آستانه خرابی کامل و ازهمپاشیدگی تصور کرد. اکنون تمام برنامههایی که بر اساس این تصور تنظیمشدهاند، غیرقابلدفاع و زیانبار هستند.
با تکامل سریع اجتماعی، امکان وقوع یک بحران بزرگ که به ازهمپاشیده شدن تولید سرمایهداری منجر شود، افزایش نیافته بلکه کاهش مییابد. با توجه به رشد وسیع طبقه متوسط جدید و قشربندی که میان لایههای متفاوت طبقه کارگر به وجود آمده است، این تصور که با چنین بحرانی تودههای به پا خاسته، جامعه را مانند محیط گلخانهای با سرعت به بالاترین درجه تکامل خواهند رسانید، کاملاً اشتباه است. این اشتباه ناشی از ندیده گرفتن تفاوت بزرگ تضاد میان نهادهای فئودالی و لیبرال، تفاوت میان بهرهبرداری از زمین به سبک فئودالی و تولید مدرن است. میتوان تمام حقوق فئودالی را بدون اینکه به بزرگترین بخش مردم کوچکترین زیانی وارد شود، از میان برد، اما در یک جامعه صنعتی، حمله رادیکال به سیستم مالکیت بورژوائی حوزههای نامحدود و اقشار وسیعی از مردم که با این نوع مالکیت منافع مشترک دارند را هم به خطر میاندازد. [28] امروز فقط سرمایهداران نیستند که مخالف سلب مالکیت بورژوائی هستند. طبقه متوسط و اقشاری از خود طبقه کارگر هم مخالف تغییرات رادیکال در نظم موجود هستند.
تئوری ارزش
ازنظر مارکس کسب ارزش اضافی در اقتصاد جامعه سرمایهداری نقش محوری دارد. اساس تئوری ارزش اضافی تئوری ارزش کار است که توسط اقتصاددانان کلاسیک، ازجمله آدام سمیت و ریکاردو مطرح شده بود. ازنظر مارکس ارزش کالاها در جامعه مدرن میزان زمان کار اجتماعاً لازمی است که برای تولید آن بکار گرفتهشده است. کار اجتماعاً لازم متوسط میزان کاری است که برای تولید یک کالا لازم است. ادوارد برنشتاین نوشت، لازمه این تئوری مجرد کردنها و تقلیل دادنهای زیادی در شرایط واقعی تولید و مبادله است. در وهله اول در مبادله باید گوناگونی و ارزش مصرف کالاها را کنار گذاشت، بعد باید با کنار گذاشتن شرایط و کیفیت کار، کارهای باکیفیت بالا و پیچیده را به کار مجرد و ساده مبدل کنیم. بعد باید تفاوت در وسایل تولید و شدت کار کارکنان را کنار گذاشت تا بتوان به زمان کار اجتماعاً لازم رسید. زمان کار اجتماعاً لازم ارزش کالا را معین میکند ولی سرانجام، کالا نه بر اساس ارزش آن، بلکه بر پایه قیمت، مبادله میشود. تولیدکننده، قیمت فروش کالای خود را بر اساس قیمت تمامشده آن، بعلاوه سودی که برای کارش در نظر میگیرد تعیین میکند. اما قیمت واقعی عملاً در بازار با عمل کرد قانون عرضه و تقاضا تعیین میشود. فروشنده کالا هیچ اطلاعی از اینکه ارزش کالا، یعنی زمان کار اجتماعاً لازم مصرفشده در آن چقدر است ندارد. چون محاسبه ارزش کالا به دلیل وجود نداشتن فاکتهای لازم حتی برای یک اقتصاددان بسیار ورزیده هم امکانپذیر نیست. فرض تئوری ارزش کار این است که در میانگین شرایط وقتیکه عرضه و تقاضا برابر باشند. قیمت کالا برابر با ارزش آن خواهد بود اما این فرض قابلاثبات نیست. اقتصاد مارکسیستی هیچ توضیحی ندارد که در جامعه مدرن چه مکانیسمی برابری قیمت و ارزش را تنظیم میکند. نقد تئوری ارزش در دوران حیات خود مارکس و انگلس شروع شد. انگلس در ضمیمهای به جلد سوم سرمایه با نام "تئوری ارزش و نرخ سود" کوشش کرد به مخالفان تئوری ارزش پاسخ دهد. ازنظر او تا زمانی که تولیدکنندگان خودشان صاحب وسایل تولید هستند، مانند جوامع اولیه یا کشاورزان و صنعتگران مستقلی که تولیدات خود را برای فروش به بازار میبرند، نوسانات قیمت محصولات آنها، نزدیک به ارزش آن است. اما از وقتیکه ابتدا سرمایه تجاری و بعد سرمایه تولیدی و بعدا سرمایه صنعتی میان تولیدکنندگان واقعی و مصرفکنندگان قرار میگیرند، نقش ارزش کمتر میشود و به زیر سطح میرود. ازنظر انگلس تئوری ارزش مارکس میان پنج تا هفت هزار سال قبل قانون اقتصادی حاکم بود. برنشتاین به مقالهای از پاوروس اشاره میکند که در پاسخ به همین نوشته انگلس، نشان میدهد که حتی در آن زمان هم عواملی وجود داشت که مانع از این میشد که قیمتها توسط ارزش تعیین شوند.
برنشتاین، معتقد بود ارزش به شکلی که مارکس مطرح کرده وجود خارجی ندارد، و تنها واقعیت اقتصادی قیمت است. او تئوری ارزش کار را فقط یک فرضیه یا توجیه فکری قیمت دانست. برنشتاین ابتدا تئوری مطلوبیت نهائی Marginal Utility که در شکل اولیه خودش توسط جونز، بوهم باورک مطرح میشد را هم به همان اندازه محصول تجرید میدانست، اما بهتدریج تمایل بیشتری به این تئوری پیدا کرد.
برنشتاین معتقد بود خطر و گمراهکنندگی تئوری ارزش کار، بیش از همه آنجائی است که بهعنوان معیاری برای استثمار کارگر توسط سرمایهدار در نظر گرفته میشود. علت این اشتباه بیش از هر چیز در آن است که مارکس در جلد اول سرمایه نرخ ارزش اضافی را معادل نرخ استثمار قرار داده است. او نوشت تلاش برای نشان دادن عادلانه یا غیرعادلانه بودن توزیع سرمایهداری، از طریق تئوری ارزش همانقدر بیمعنی است که بخواهیم زیبایی یک مجسمه را با تئوری اتمی توضیح بدهیم. [29] برنشتاین منکر وجود استثمار نبود، اما تئوری ارزش اضافی را برای نشان دادن استثمار دقیق نمیدانست. او نوشت، تجربه نشان داده که در تولید و توزیع فقط بخشی از مجموعه شاغلان شرکت دارند، و بخش دیگر شامل کسانی است که یا در بخش خدمات کار میکنند که رابطه مستقیمی با تولید ندارند، یا حقوق بیکاری میگیرند. و تعداد کسانی که ارتباطی با تولید ندارند از تولیدکنندگان واقعی خیلی بیشتر است. برای نشان دادن این واقعیت دیگر احتیاجی به هیچ نوع تجریدی وجود ندارد. [30]
مارکس در جلد دوم سرمایه بهطور مفصل توضیح داده، که ارزش بهجز موارد نادر در حملونقل، فقط در بخش تولیدی بهوجود میآید، و کارکنان بخشهای تجاری، خدمات و مالی ارزش ایجاد نمیکنند. او در جلد سوم سرمایه نشان میدهد که چگونه ارزش اضافی ایجادشده در بخش تولیدی میان بخشهای دیگر تقسیم میشود. در جوامع پیشرفته امروز تنها ٢٠ تا ٢٥درصد شاغلان در بخش تولیدی بکار مشغول هستند. و بر پایه نظرات مارکس، آنها هستند که تمام ثروت جامعه را تولید میکنند. (مطابق آمار سال ٢٠١٢ در ایالاتمتحده آمریکا فقط ٣/٢٠ درصد کارکنان در بخشهای صنعت و کشاورزی اشتغال داشتند و ٧/٧٩ درصد باقیمانده در بخش خدمات کار میکردند.) بر اساس همین تئوری امروز که ٧٥ تا ٨٠ درصد کارکنان در بخش خدمات به کار مشغول هستند، یعنی تمامی کارکنان بخش تجاری، حملونقل، ارتباطات، ارتش، کارمندان ادارات، خدمات درمانی، معلمان و غیره، ارزش تولیدشده توسط بخش تولیدی را مصرف میکنند. به این باید تمام مخارج دولتی در حفظ و گسترش زیرساختهای اقتصادی و سرمایهای که برای گسترش تولید لازم است را هم اضافه کرد. این مخارج صرفنظر از نوع مناسبات تولیدی حتی در یک جامعه سوسیالیستی یا کمونیستی هم وجود خواهد داشت. خود مارکس در نوشته نقد برنامه گوتا به بخشی از این موضوع یعنی سهمی که در یک جامعه سوسیالیستی باید به مخارج اداره جامعه و گسترش تولید اختصاص داده شود، اشاره کرده است. بنابراین یا باید استثمار دانستن ارزش اضافی را نادرست دانست، یا باید پذیرفت که حتی در یک جامعه مفروض کمونیستی هم استثمار وجود خواهد داشت.
پیششرطهای سیاسی و اقتصادی سوسیالیسم
ادوارد برنشتاین نوشت، اگر از افرادی از هر طبقه یا حزب بپرسیم سوسیالیسم چیست، اکثر آنها دچار پریشانی میشوند. آنکسانی که نمیخواهند یک جمله قبلاً شنیده را تکرار کنند، باید برایشان روشن باشد که آیا سوسیالیسم شرایط معینی است یا یک جنبش، یک پدیده شناختهشده، یا هدفی مشخص است. اگر به ادبیات قدیمی سوسیالیستی مراجعه کنیم، بسته به اینکه سوسیالیسم در چه دستهبندی قرار دادهشده، با تعاریف متفاوتی مواجه میشویم. از تعاریف حقوقی مانند برابری، عدالت اجتماعی، تعاریف موجزی چون علم اجتماعی، تا برابر دانستن آن با مبارزه طبقه کارگر در جوامع مدرن، و یا توضیح اینکه سوسیالیسم به معنی اقتصاد تعاونی genossenschaftliche Wirtschaft است. این تعریفهای متفاوت حاصل نگرش به یک پدیده واحد اما از زوایای گوناگون است. دقیقترین تعریف سوسیالیسم آن است که با تعاون یا همیاری ارتباط دارد. چون همزمان روابط اقتصادی و حقوقی را مشخص میکند.
مهمترین پیششرط سوسیالیسم ازنظر ماتریالیسم تاریخی، تکامل جدید تولید مدرن است. با گسترش موسسات بزرگ سرمایهداری در صنعت و کشاورزی، زیربنای مادی دائماً رشد یابنده برای انجام تغییرات سوسیالیستی جامعه به وجود آمده است. در این موسسات اکنون تولید بهطور اجتماعی سازمانیافته درحالیکه مالکیت آن فردی است و سود نه به خاطر کار بلکه به خاطر سرمایه به صاحبان موسسه تعلق میگیرد. کارگران که فاقد ابزار تولیدند، برای همیشه محکوم به کارمزدی شدهاند. فشار وابستگی کارگران به سرمایه در اثر نوسانات شرایط کار که ناشی از آنارشی تولید است، افزایش مییابد. مانند خود تولید شرایط حیات تولیدکنندگان آنها را وادار به اجتماعی کردن موسسات تولیدی و سازماندهی کار بهصورت همیاری خواهد کرد. در چنین شرایطی، تحقق سوسیالیسم به نیاز ضروری برای ادامه رشد جامعه مبدل خواهد شد. تحقق این امر کار حزب سیاسی است که طبقه کارگر را برای به دست گرفتن قدرت سازماندهی میکند.
ادوارد برنشتاین با بررسی تحول سرمایهداری تا پایان قرن نوزدهم این تصویر مارکس از تحول جامعه مدرن را به چالش کشید. در کنار موسسات بزرگ سرمایهداری دائماً موسسات متوسط و کوچک به وجود میآیند. صدها هزار موسسه وجود دارد که بهطور فردی خانوادگی یا با کارکنان بسیار کمی کار میکنند. با گذشت زمان تعداد این موسسات کاهش نیافته بلکه برعکس دائماً افزایش پیدا میکند. او در مورد پرولتاریای پایان قرن نوزدهم نوشت، اگر کسانی را که هیچ درآمدی از مالکیت یا موقعیت ممتاز ندارند بهحساب آوریم، بدون شک آنها بزرگترین بخش جمعیت کشورهای پیشرفته هستند. اما این پرولتاریا مخلوطی از عناصر و اقشار بسیار متفاوت است. تا زمانی که مسئله مبارزه مشترک برای افزایش دستمزد و شرایط کار است آنها در کنار یکدیگر مبارزه میکنند اما در مورد مالکیت علاقه و منافع بسیار متفاوتی دارند. حتی در انگلستان هم میان اشرافیت کارگری و کارگر ساده در مبارزه مشترک با سرمایه در جهت بهبود شرایط کار نوعی همبستگی وجود دارد، چون اکثر آنها اگر هم سوسیالیست نباشند ازنظر سیاسی دمکرات هستند. اما میان این همبستگی سیاسی و منافع اقتصادی مشترک تفاوت زیادی وجود دارد. حقوقبگیر امروز مانند آنچه در مانیفست تصویر شده در مورد مالکیت و خانواده عقیده واحدی ندارد. و همبستگی میان آنها به موارد معینی محدود میشود. [31] این امری طبیعی است، و نمیتواند جز این باشد، زیرا تفاوت در نوع کار و میزان درآمد سبک زندگی و خواستههای متفاوتی به وجود میآورد. حتی اگر فرض کنیم هیچ تفاوتی میان کارگران صنعتی وجود ندارد. و یا این تفاوتها تاثیری در شیوه تفکر آنها ندارد. کارگران صنعتی در تمام کشورهای پیشرفته اقلیتی از کل جمعیت هستند. در آلمان بدون در نظر گرفتن متخصصان، کارمندان و بخش تجاری، از میان نوزده میلیون فرد مستقل یا حقوقبگیر فقط هفت میلیون نفر کارگر صنعتی هستند. کارگران بخش کشاورزی هیچ علاقهای به اجتماعی شدن تولید ندارند. آرزوی آنها این است که خودشان با داشتن قطعه زمینی بهطور مستقل کار کنند. حتی در بخش صنعتی هم تصور اینکه کارگران خواستار تولید اجتماعی هستند بیشتر یک تصور است و نه یقین.
برنشتاین نوشت، در آلمان که سوسیالدمکراسی قویتر از سایر کشورها است. از میان چهار و نیم میلیون کارگر صنعتی که به آن باید نیم میلیون کارگر بخش تجاری و خدمات را هم اضافه کرد. فقط ١/٢ میلیون نفر به سوسیالدمکراتها رأی میدهند. یعنی تعداد بیشتری از کارگران به سوسیالدمکراتها رأی نمیدهند یا حتی در مقابل آن قرار دارند. تازه بخش کوچکی از این آراء با هدف روشن برقراری سوسیالیسم است. در آلمان سال ١٨٩٧ از هر یازده کارگر فقط یک نفر در اتحادیههای کارگری سازمانیافته بود.
نتیجهگیری ادوارد برنشاین از این بحث این است که هنوز اکثریت مردم طرفدار و خواهان سوسیالیسم نیستند، و تا زمانی که وضع اینطور باشد سوسیالیسم نمیتواند برقرار بشود.
دولت و رفرم
استراتژی ادوارد برنشتاین در مورد اصلاحاتی که بهتدریج سیستم سرمایهداری را تغییر دهد، با درک کلاسیک مارکسیستی از دولت سازگار نبود. دولت اگر نماینده سرمایهداران و ابزاری برای استثمار و حفظ نظام سرمایهداری باشد. هرگز اجازه نخواهد داد اصلاحات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی تا حدی پیش رود که خود نظام را به خطر اندازد. مارکس و انگلس این موضع را تقریباً تا پایان عمر خود حفظ کردند. مارکس چند بار به اینکه سوسیالیسم در انگلستان و آمریکا و شاید هلند بتواند از طریق مسالمتآمیز و با رأی مردم برقرار بشود اشاره کرد. اما همیشه بر این هم تأکید کرد که حتی در این کشورها هم بعید است تغییرات بدون مقاومت طبقه حاکم صورت بگیرد. قبلاً اشاره شد که مارکس از سال ١٨٤٨ به بعد علاوه بر طرح ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا در دوران گذار به کمونیسم، تأکید کرده بود که پرولتاریا نمیتواند دستگاه دولتی موجود را تصاحب کند، بلکه باید آن را درهم بشکند. ادوارد برنشتاین نوشت. دولت فقط ارگان سرکوب و مدافع منافع سرمایهداران نیست. چنین تصویری از دولت پناهگاه تمام سیستم سازان آنارشیست مانند پرودون، باکونین، شتیرنر و کروپاتکین است. همه اینها همیشه دولت را فقط ارگان سرکوب و استثمار توصیف کردهاند، که البته سالهای طولانی چنین هم بوده، اما ضرورتی ندارد که همیشه اینطور باشد. دولت شکل زندگی مشترک و نهاد حکومتی است که خصلت سیاسی اجتماعی آن با محتوای اجتماعی آن تغییر میکند. کسی که به سبک تجرید گرایان بهدوراز واقعیات موجود، این مفهوم را با مفهوم سلطه که زمان پیدایش دولت واقعیت داشته مخلوط میکند، امکانات تکامل و تغییراتی که واقعاً در طول تاریخ در آن صورت گرفته را انکار میکند. [32] در عمل تحت تأثیر مبارزه، جنبش کارگری و عقاید فردیناد لاسال، در حزب سوسیالدمکرات آلمان، از ابتدا ارزیابی دیگری از دولت، یعنی ایده دولت مردمی Volksstaat پایه پیداکرده بود. دولتی که ابزاری در دست طبقات و اقشار بالا نبوده، بلکه خصلت و نیروی خود را از حق رأی همگانی و برابر از اکثریت وسیع مردم میگیرد. سوسیالدمکراتهای آلمان نشریهای هم بانام فولکسشتات (دولت مردمی) تأسیس کردند که ابتدا انگلس هم باوجود مخالفت با این نام و مفهوم، با آن همکاری میکرد، اما بعداً به خاطر مواضع این نشریه به همکاریاش با آن خاتمه داد. جیمز رمزی مکدونالد سوسیالیست انگلیسی در ١٩٠٩ در بحثی با نظرات انگلس، که ازنظر برنشتاین بسیار جالب بود نوشت، "دولت نه حکومت است و نه جامعه، بلکه تجسم سیاسی سازمانیافته یک خلق مستقل، و سازمان یک جامعه برای به نتیجه رساندن خواستهای همگانی خود از طریق سیاسی است. این اشتباه است که تصور کنیم دولت فقط همان چیزی است که افراد معین از آن ساختهاند." برنشتاین پس از نقل این تعریف نوشت، دولت ساخته یک تکامل است که در شکل کنونی آن هنوز گذشته هم نقش بازی میکند. کنار گذاشتن دولت غیرممکن است پس تنها میتوان آن را تغییر داد. بهاینترتیب مسئله دولت، سوسیالدمکراتها را به مسئله دمکراسی و حکومت بهطورکلی میرساند. [33] جنبش سوسیالیستی جنبش طبقه کارگر یعنی اکثریت وسیع مردم است، پس بهخودیخود یک جنبش دمکراتیک محسوب میشود. هیچ تقابل اصولی میان دمکراسی و پارلمانتاریسم وجود ندارد. برخلاف نظر برخی سوسیالیستها و کمونیستها، پارلمانتاریسم فقط شکل حکومتی بورژوازی نیست.
ادوارد برنشتاین به نقاط ضعف پارلمانتاریسم هم بیتوجه نبود. کارل هازه مورخ و منتقد کلیسای کاتولیک نوشته بود، " پیروزی هر ایده به معنی فساد آن است" برنشتاین با نقل و تائید این حکم نوشت، سوسیالدمکراسی هم پس از به قدرت رسیدن نمیتواند در مقابل فساد ناشی از قدرت مصون باشد. او در مقابل این خطر، عدم تمرکز را پیشنهاد میکرد، تا مناطق مختلف بتوانند قدرت مرکزی را کنترل کنند. علاوه بر این او وظیفه سوسیالدمکراسی را فقط در فرستادن نماینده به مجلس خلاصه نمیکرد. جنبش سوسیالدمکراتیک باید قدرت دولتی را کنترل کند. او دمکراسی مستقیم که در کنگره زوریخ انترناسیونال دوم توسط ژان آلمان پیشنهاد شده بود را غیرعملی میدانست. او با اشاره به درستی پاسخ کارل کائوتسکی به پیشنهاد دمکراسی مستقیم در مقاله "پارلمانتاریسم، قانون گزاری مستقیم و سوسیالدمکراسی" نوشت دمکراسی در کشور کوچکی مانند سوئیس که کانتونهایش بیشتر از چند صد هزار نفر جمعیت ندارد در مواردی عملی است، اما در کشورهایی با وسعت و جمعیت فرانسه و آلمان غیرقابل اجرا است. [34]
ادوارد برنشتاین از سال ١٨٩٣ به نقد آنارشیستهایی که هرگونه سازش با احزاب دیگر را رد میکردند، پرداخت. او نوشت، دلیل " مخالفت اصولی با هرگونه سازش" دگماتیسمی است که هر مسئله تاکتیکی را به یک اصل اخلاقی مبدل میکند و شرایط مشخص سیاسی را در نظر نمیگیرد. آنارشیستها میگویند، تو نباید رأی بدهی، تو نباید وارد پارلمان بشوی، تو نباید در چارچوب این رژیم قانون پیشنهاد کنی و... ازنظر آنها این حکمی است که برای همه زمانها و همه کشورها صادق است. اجتناب از هرگونه سازش یا اتحاد عمل در حرف، خیلی رادیکال به نظر میرسد اما درواقع چرند محض است. وقتی حزب کارگران از طریق یک سازش یا ائتلاف میتواند شرایط بهتر سیاسی یا اقتصادی به دست آورد، چرا باید از آن صرفنظر کند؟ به خاطر اصول اخلاقی؟ من اصل اخلاقی که هر ائتلاف و هر سازشی را رد کند نمیشناسم. [35]
سوسیالیسم و دمکراسی
ادوارد برنشتاین در تئوری و پراتیک سوسیالدمکراسی اهمیت زیادی به تقویت نهادهای دمکراتیک و مبارزه با گرایشهای غیر دمکراتیک میداد. او دمکراسی را مهمترین پیششرط برقراری سوسیالیسم میدانست. او نوشت، دمکراسی فقط یک وسیله برای رسیدن به سوسیالیسم، نبوده بلکه ماهیت آن است. بدون وجود درجه معینی از افکار و نهادهای دمکراتیک، جنبش کارگری بههرحال به وجود میآمد اما آموزش کنونی سوسیالیستی نمیتوانست وجود داشته باشد. جنبش مدرن سوسیالیستی کنونی محصول و نتیجه نفوذ انقلاب کبیر فرانسه است، که در آن برای اولین بار مفاهیمی مانند حق کار، و جنبش کارگران صنعتی مطرح شد. جنبش سوسیالیستی را تنها نباید به عقاید دمکراتیک انقلاب بورژوازی مربوط کرد، لیبرالیسم فکری و سیاسی این انقلاب هم نقش بزرگی در به وجود آمدن این جنبش داشته است. برنشتاین برای لیبرالیسم سیاسی بهعنوان مهمترین پایه دمکراسی و بزرگترین دستاورد جنبش روشنگری و انقلابات فرانسه، ارزش زیادی قائل بود. او در این مورد نوشت، لیبرالیسم به یک جنبش جهانی تاریخی مربوط میشود، که سوسیالیسم تداوم زمانی و وارث برحق آن است. سوسیالدمکراسی هرگز از مخالفت با اجرای خواستهای اقتصادی سوسیالیستی که تکامل آزادانه را بهطورجدی به خطر میاندازند نترسیده است. [36]
برنشتاین میان دو اصطلاح کاپیتالیسم و بورژوازی تفاوت قائل میشد. بورژوازی به معنی شهروندی هم است. او معتقد بود که سوسیالیسم جایگزین کاپیتالیسم میشود و نه بورژوازی. سوسیالیسم، کارگر را هم به شهروند مبدل میکند. با این تفسیر از بورژوازی، او دمکراسی را ذاتاً ضد سرمایهداری (کاپیتالیستی) میدانست. و برای آن نقشی بیشتر از یکشکل حکومتی قائل بود. او نوشت اگر دمکراسی نتواند خود طبقات را از بین ببرد، حتماً پایان حاکمیت طبقاتی خواهد بود. بنابراین دمکراسی یک شرط اجتنابناپذیر برای برقراری قدمبهقدم سوسیالیسم است. دمکراسی شرط برقراری سوسیالیسم هست اما خود آن هنوز به معنی سوسیالیسم نیست. او در دوران جمهوری وایمار نوشت، این جمهوری در وهله اول فقط یک اهرم حقوقی برای رهایی اجتماعی اقتصادی است و نه خود آن. دمکراسی شالوده و روش تحقق بخشیدن به دمکراسی بیشتر است. دمکراسی هم وسیله و هم هدف است. دمکراسی وسیله مبارزه برای سوسیالیسم و همینطور شکل برقرار کردن آن است. [37]
دولتی کردن موسسات معجزه نمیکند.
ادوارد برنشتاین از اولین کسانی بود که دولتی کردن در هر شرایط را درست نمیدانست. او نوشت، اینکه از هر سو ندایی برای دولتی کردن موسسات بلند میشود عجیب نیست، زیرا ازنظر حزب سوسیالدمکرات دولتی کردن وسیله و مقدمهای است برای اجتماعی کردن تولید. اما هرکس باید بفهمد کار به این بزرگی نمیتواند کار چند هفته یا چند ماه باشد. بسیاری تصور میکنند با دولتی کردن موسسات اوضاع به نفع طبقه کارگر خواهد شد. اما این بههیچوجه امر مسلمی نیست. در وهله اول آنچه برای سوسیالیسم مهم است. افزایش بارآوری تولید است. باید با دقت مطالعه کرد که آیا دولتی کردن این یا آن موسسه به رشد تولید در آن کمک میکند یا نه. و در وهله دوم آیا دولت با دولتی کردن موسسات، سهم کارگران از تولید یعنی حقوق آنها را افزایش خواهد داد یا نه. برنشتاین نوشت، دولتی کردن یا مالکیت مشترک Kummunalisierung اشکال کلاسیک اجتماعی کردن هستند. روشن است که خود آنها هدف نمیتوانند باشند. آنها وسیلهای برای رسیدن به هدف رفاه بالای اجتماعی برای عموم هستند. لازمه رسیدن به این هدف در حوزه اقتصادی، در تولید و همینطور در تجارت و حملونقل، این است که اجتماعی کردن به باروری بیشتر اقتصادی بیانجامد. وقتی کسی دولتی کردن را پیشنهاد میکند باید از خودش بپرسد، آیا اقداماتی که در نظر داریم واقعاً به بارآوری بیشتر منجر خواهد شد یا اینکه ما را از آنجائی که قرار داریم هم عقبتر خواهد برد. او در جای دیگر نوشت، من بیست سال قبل درجایی نوشتم و اکنون هم زیر آن را امضا میکنم، در یک قانون خوب برای کارخانهها میتواند سوسیالیسم بیشتری نهفته باشد تا دولتی کردن صدها موسسه و کارخانه. زیرا در اینجا منافع عموم در مقیاس وسیعتر در نظر گرفته میشود، و به تعداد بسیار بیشتری از مردم کمک میکند. چه خاصیتی دارد که دولت تعداد بیشتری کارخانه را در اختیار بگیرد و آنها را با اقتصاد سرمایهداری اداره کند؟ [38]
در ادبیات مارکسیستی تاکنون مسئله قابلیت و کارانی تعاونیها فقط خیلی سطحی موردبررسی قرارگرفته است. علت اصلی آنهم این بود که مارکسیسم به دست گرفتن قدرت سیاسی را برای هرگونه رفرم سوسیالیستی ضروری میدانست و نسبت به اینگونه رفرمها در داخل جامعه سرمایهداری زیاد خوشبین نبود. باوجوداین، مارکس در قرار کنگره ژنو انترناسیونال نوشت، ما به کارگران توصیه میکنیم بیشتر به تعاونیهای تولید توجه داشته باشند تا تعاونیهای مصرف، زیرا تعاونی مصرف فقط برخوردی سطحی با اقتصاد سرمایهداری دارد، درحالیکه تعاونیهای تولید به ریشه اقتصاد سرمایهداری چنگ میاندازد. پیشنهاد مارکس برای جلوگیری از مبدل شدن این تعاونیها به موسسات سرمایهداری، با هدایت یک یا چند نفر، این بود که همه به یک اندازه سهام داشته باشند. و به سهامداران غیر کارگر سود سهام کمی پرداخت بشود.
در دهه شصت قرن نوزدهم جنبشی برای ایجاد تعاونیهای تولید و مصرف به وجود آمد. اما تعاونیهای تولیدی تقریباً همهجا با ورشکستگی روبرو شدند. درحالیکه تعاونیهای مصرف موفق بودند. ورشکستگی تعاونیهای تولیدی موجب شد که مارکس در نقد برنامه گوتا، طرح ایجاد تعاونیهای تولیدی با کمک مالی دولت را غیرقابل اجرا بخواند.
پیشنهاد ادوارد برنشتاین در مقابل خواستهایی مانند دولتی کرد شاخههایی از اقتصاد یا ایجاد تعاونیهای تولیدی، دمکراتیزه کردن تمام شئون اجتماعی بود. او نوشت، طبقه کارگر خواهان دمکراتیزه کردن دولت و اداره امور، دمکراتیزه کردن موسسات تولیدی، و گسترش دمکراسی در همه عرصهها، در آموزشوپرورش، در هنر و در سیستم حملونقل است. جنبش کارگری در تمام حوزهها بهپیش میرود، در این جنبش کارگران فقط به این اکتفا نمیکنند که مزایای مادی به دست آورند، یا درآمد خود را افزایش دهند، آنها در پی آزادی معنوی واقعی هم هستند، این جریان ازنظر کمی هنوز شاید آنطور که انتظار میرود بزرگ نباشد اما تعداد کارگرانی که یاد میگیرند، متخصص میشوند، و به دنبال ارتقاء فرهنگی هستند، دائماً افزایش مییابد. در تمام زمینهها جنبش طبقاتی کارگران در جهت کاهش دادن اختلافات طبقاتی و تنظیم با برنامه تمام حیات اقتصادی از طریق خود جامعه است. و من فکر میکنم میتوانم بگویم سوسیالیسم این است. این نه فرمول و نه طرح خاصی است، و فقط مسئله حقوقبگیران هم نیست، اقشار وسیعی از مردم مواضع خود را تغییر میدهند. زمانی بود که کارمندان خود را در موضع برتری نسبت به کارگران میدیدند اما اکنون این تفاوت کاهشیافته و اقشار بسیار وسیعتری از مردم در جریان این حرکت بزرگ به سمت سوسیالیسم قرار دارند. تفاوت در موقعیتهای اجتماعی همیشه وجود خواهد داشت. و اگر این تفاوت به سرکوب و استثمار نینجامد، چرا نباید وجود داشته باشد؟ این غنای زندگی اجتماعی است. تفاوتهای طبقاتی باید از میان بروند اما تفاوت میان افراد، فعالیت، شغل و موقعیت برای مدت بسیار طولانی باقی خواهد ماند. با جمعبندی ازآنچه شرح دادم میخواهم سوسیالیسم را اینطور تعریف کنم: سوسیالیسم مجموع مطالبات اجتماعی و تلاشهای طبیعی برای شناخت شرایط طبقاتی و وظایف کارگران آگاه در جامعه مدرن سرمایهداری است.
برای درک این تلاشها و وظایف طبقه، ما به هیچ تصویری از گذشته و به هیچ ساختمان تخیلی نیاز نداریم. هرکس میتواند جامعه آتی را آنطوری که آرزو دارد ترسیم کند، او در خیالپردازی خود مطلقاً آزاد است. اما خود جنبش قدرت و هدفش را از پایههای واقعی زندگی اجتماعی میگیرد. و بر اساس نیازهایش مطالباتی را مطرح میکند. سوسیالیسم روح مجموعه این مطالبات، و محتوای فکری آن است. سوسیالیسم به اقتصاد جمعیِ هدفمند میانجامد و همینطور بهطور فزاینده به همبستگی میان اجزاء ساختار اجتماعی، و به پیوستگی اجتماعی، تحقق خواهد بخشید. [39] برنشتاین با کمک گرفتن از یک جمله ادموند فیشر نماینده سوسیالدمکرات مجلس آلمان نوشت، مرز مشخصی که در آن جامعه بورژوازی به پایان میرسد، و جامعه سوسیالیستی آغاز میشود، وجود ندارد. ما در جامعه بهاصطلاح بورژوائی زندگی میکنیم که در آن تجهیزات سوسیالیستی به وجود میآیند. وقتی اینها به درجه معینی ارتقاء پیدا کنند. یا به وجه غالب جامعه مبدل شوند میتوان گفت ما در یک جامعه سوسیالیستی زندگی میکنیم. ظاهراً برنشتاین پیشبینی میکرد که ممکن است نظرات او درباره تحول آرام و گامبهگام بهسوی سوسیالیسم در جوامع غیر دمکراتیک و برای گذار به دمکراسی هم به کار گرفته شود. به همین دلیل برای جلوگیری از هرگونه کجفهمی و سوءتفاهم اضافه کرد: "بدیهی است که میان یک نظام سیاسی غیر دمکراتیک و دمکراسی مرز کاملاً مشخصی وجود دارد که قطعاً یکروزه میتوان از آن عبور کرد. مثلاً یک انقلاب میتواند یکروزه یک نظامی سیاسی کاملاً متفاوتی را جایگزین نظام قبلی کند، اما بههیچوجه نمیتواند یک نظام اقتصادی یا اجتماعی جدید به وجود آورد." [40] شاهد درستی این نظر برنشتاین انقلاب نوامبر ١٩١٨ آلمان بود که جمهوری وایمار را به وجود آورد.
فرض اینکه میان نظام بورژوائی و سوسیالیستی مرز معینی وجود ندارد. به این معنی است که در داخل جامعه بورژوائی میتوان رفرمهایی برای ارتقاء وضعیت زحمتکشان انجام داد. و وظیفه سوسیالدمکراتها تحول تدریجی همین نظام است و نه سیاست صبر و انتظار برای زمان ازهمپاشیده شدن آن. برنشتاین وظیفه حزبش را در این نمیدید که پیشبینی کند در آینده چه پیش خواهد آمد یا چه تحولاتی صورت خواهد گرفت، بلکه چه وظایفی امروز در پیش پای آن قرار دارد، و تحولات جامعه را در چه جهتی باید سوق داد.
آیا با این توصیف از حرکت به سمت سوسیالیسم، تحقق آن به آیندهای دستنیافتنی محول نمیشود؟ پاسخ ادوارد برنشتاین این است که اگر مقصود از سوسیالیسم برپائی جامعهای است که در تمامی نکات مقررات دقیق کمونیستی وضع شده باشد، هیچ هراسی ندارم که بگویم ازنظر من این در آیندهای بسیار دور پیش خواهد آمد. در مقابل، من اعتقاد راسخ دارم که نسل کنونی به وجود آمدن عناصر سوسیالیستی زیادی را، البته نه در شکلهای نسخهنویسی شده، تجربه خواهد کرد. گسترش دائمی حلقه وظایف اجتماعی، یعنی وظایف و حقوق فرد در مقابل جامعه و وظایف جامعه در مقابل فرد، گسترش حق نظارت جامعهای که بهصورت ملت یا دولت سازماندهی شده در زندگی اقتصادی، آموزش خودگردانی دمکراتیک محلات، شهرها و استانها و گسترش وظایف این نهادها، همه اینها برای من به معنی سوسیالیسم هستند یا اگر بخواهید تحقق ذرهذره سوسیالیسم هستند. انتقال رهبری زندگی اقتصادی از افراد به جامعه طبیعتاً این روند را همراهی خواهد کرد، اما این کار خیلی تدریجی و تنها در موارد ضروری و به شکل هدفمند، صورت خواهد گرفت.
سرانجام ادوارد برنشتاین جمله معروف و پرسروصدای خودش را در مورد هدف نهائی و جنبش مطرح میکند: « من آشکارا میگویم، برای من آنچه بهطور عمومی "هدف نهائی سوسیالیسم" نامیده میشود، مفهوم و جاذبه بسیار کمی دارد. این هدف هرچه میخواهد باشد، برای من هیچ و حرکت همهچیز است. مقصود من از حرکت، جنبش عمومی جامعه یعنی ترقی اجتماعی مانند ترویج و سازماندهی سیاسی و اقتصادی و تحقق این پیشرفتها است.» [41] برنشتاین جای دیگر در توضیح این نظر خود نوشت، مارکسیسم اینطور نموده شده که یک هدف نهائی وجود دارد. اما به نظر او مارکسیسم برخلاف تئوریهای قبلی، ایده وجود یک هدف نهائی را رد کرده است. آموزش اجتماعی که بر اساس تکامل بنا شده است نمیتواند یک هدف نهائی داشته باشد. این آموزش نشان میدهد که جامعه دائم در حال تکامل است. این تکامل همیشه داری جهت و هدف است، اما هرگز هدف نهائی نخواهد داشت. برنشتاین نوشت زمانی که من مقاله یادشده و جمله هدف نهائی را منتشر کردم پلخانف حمله شدیدی به من کرد، اما سرنوشت او این بود که خودش توسط انقلابیهای کشورش "برنشتاین روسیه" لقب بگیرد. احتمالاً پلخانف فراموش کرده بود که خود انگلس هم وجود هدف نهائی را رد کرده است. فردریش انگلس در سال ١٨٩٣ در مصاحبهای با روزنامه فیگارو در پاسخ به این سوال که هدف نهائی شما سوسیالیستهای آلمانی چیست، پس از کمی سکوت پاسخ میدهد، " ما هدف نهائی نداریم. ما تحول طلب Evolutionist هستیم ما در نظر نداریم برای بشریت یک قانون نهائی دیکته کنیم. نظر از پیش تعیینشده همراه با جزئیات در مورد سازمانیابی جامعه آتی؟ هرگز در نوشتههای ما اثری از آن پیدا نخواهید کرد. ما خوشحال خواهیم بود اگر بتوانیم وسایل تولید را به تمام جامعه بسپاریم، اما میدانیم در رژیم پادشاهی و فدرال کنونی این غیرممکن است." [42] اختلافنظر ادوارد برنشتاین با انگلس در نداشتن هدف نهائی نیست. اختلاف بر سر هدف معین سپردن تمام وسایل تولید به جامعه یا دولتی کردن تمام سرمایهها است. انگلس از دهها سال قبل این کار را در صورت به قدرت رسیدن پرولتاریا کاملاً عملی میدانست. اما برنشتاین معتقد بود، که اگر شرایط سیاسی تحقق این امر هم فراهم گردد، هنوز شرایط اجتماعی برای اجرای موفقیتآمیز این کار آماده نشده است.
زیرنویس:
1. Bo Gustafsson, Marxismus und Revisionismus S. 15
همانجا 2. S. 16
همانجا 3. S. 19
همانجا 4. S. 23
همانجا 5. S. 26
6. Eduard Bernstein, Sozialdemokratische Lehrjahre Autobiographien, S. 52
7. Marx Engels Werke (MEW) 35/182
8. MEW 35/220
9. MEW 39/141
10. Karl Kautsky, Marxism and Bolshevism. P. 1 Kautsky Archive
11. Histoire du marxisme contemporain, 1018, 1/267
12. Bo Gustafsson, S. 94
13. Eduard Bernstein, Die Voraussetzungen des Sozialismus und die Aufgaben der Sozialdemokratie, dietz Berlin S.18
14. MEW 13/8-9
15. Eduard Bernstien, Die Voraussetzungen... S. 20
16. MEW 37/465
17. انگلس در چهار جای مختلف نوشت، مارکس در میان جمعی از مارکسیستهای فرانسوی ازجمله دامادش پل لافارگ که آن موقع درک درستی از تئوریهای او نداشتند، گفت: " آنچه مسلم است، این است که من مارکسیست نیستم." انگلس در هر چهار نوشته معنی آن را اینطور توضیح داده که اگر مارکسیسم این چیزی است که شما میگویید، من مارکسیست نیستم. معنی گفته آنطور که بسیاری ادعا کردهاند این نیست که مارکس خودش را مارکسیست نمیدانسته، بلکه با شوخی، تفسیر اشتباهی از تئوری خودش را رد کرده است. خود انگلس پس از مرگ مارکس، دهها بار از اصطلاح مارکسیسم استفاده کرده است. برای دیدن نوشتههای انگلس در این زمینه به MEW 22/69 ، MEW 35/388 ، MEW 37/436 و MEW 37/450 مراجعه کنید.
18. MEW 18/206
19. Eduard Bernstien, Die Voraussetzungen... S. 21-22
20. همانجا S. 24-25
21. پل بارت قبلاً در کتابی برضد "مفهوم ماتریالیستی تاریخ" مارکس و انگلس نوشته بود، برای این تئوری نام "مفهوم اقتصادی تاریخ" مناسبتر است.
22. Eduard Bernstein, Die Voraussetzungen.... S. 35
23. همانجا S.38
24. همانجا S. 43
25. MEW 21/178
26. Eduard Bernstein, Ein revisionistisches Sozialismusbild, S. 61-62
27. Eduard Bernstein, Zur Geschichte und Theorie des Sozialismus, S. 222
28. همانجا S. 232
29. Eduard Bernstein, Die Voraussetzungen des Sozialismus... S.60
30. همانجا S. 57
31. همانجا S. 106
32. Eduard Bernstein, Texte zum Revisionismus, S. 143
33. همانجا S. 144
34. همانجا S. 154
35. همانجا S. 43
36. همانجا S. 138-139
37. همانجا S. 41
38. همانجا S. 160-162
39. همانجا S. 164-165
40. همانجا S. 46
41. Eduard Bernstein, Zur Geschichte und Theorie des Sozialismus, S. 234
42. MEW 22/542
|