یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

جاده


داود مرزآرا


• مطابق معمول، بعد ازشام صدایش کردم تا برای بازی شطرنج به اطاقم بیاید. پیژامه‍ی نوی را که مادرش فرستاده بود تنش کرده بود. قد بلندی دارد با موهائی مجعد و حواسی جمع . شکلات و بیسکویتش را هم فراموش نکرد. با خود آورد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲٨ خرداد ۱٣۹۴ -  ۱٨ ژوئن ۲۰۱۵


 مطابق معمول، بعد ازشام صدایش کردم تا برای بازی شطرنج به اطاقم بیاید. پیژامه‍ی نوی را که مادرش فرستاده بود تنش کرده بود. قد بلندی دارد با موهائی مجعد و حواسی جمع . شکلات و بیسکویتش را هم فراموش نکرد. با خود آورد. هنگام شام که آشپز، غذا را روی میز می چیند، همکاران چنان با ولع به میزغذا حمله می کنند که برای من واو چیزدندان گیری باقی نمی ماند. درواقع بیسکویت و شکلات محبوبش را می آورد تا اشتها یمان را کامل کنیم. من هم دوتا لیوان شیربه آنها اضافه می کنم. شطرنج بازخوبی است. مودب است و خوش صحبت. با کسی زیاد گرم نمی گیرد اما همه را دوست دارد. هفته‍ی پیش به یکی ازکارگرها که هنگام کار، پایش پیچ خورده بود کمک کرد تا ازماشین پیاده شود. بازویش را انداخت روی شانه‍ی خودش واو را لی لی کنان رساند به تخت خوابش. تعطیلات سه ماه تابستان را برای کارآمده است به اینجا. وباید برگردد. کجا برگردد، نمیدانم. می گوید خودش هم نمی داند. ازهمسرو دخترم خاطراتی را برایش تعریف کرده ام. دعوتش کرده ام تا روزی برای دیدن آنها به تهران برویم. عکس آنها را روی دیواردیده است. این همکارجوان از خودش ویا خانواده اش کمترحرف می زند. از روزاول ازاو خوشم آمد. شاید دخترم او را برای همسری به پسندد.
همکارجوان گفت :" کیش و مات."
جا خوردم. به صفحه‍ی شطرنج خیره ماندم. دیدم راه فراری برایم نگذاشته است. ازتیزهوشی ود قتش حیرت کردم. درحرکت دادن مهره ها حرف ندارد. او که مرا کیش و مات کرده بود، بلند شد وبا گفتن شب بخیربه اطاقش برگشت و من قبل از رفتن به خواب دخترم را روی دیوار بوسیدم.      
هر روزصبح زود، با بقیه همکاران میرود پشت دیوارشرکت، درباغی که پرازدرختان میوه است، تا دسته جمعی نرمش کنند. میگویدهم اشتهایشان بازمیشود برای صبحانه، هم قبراق و سرحال، آماده‍ی رفتن میشوند برای سر کار .
هنگام سوارشدن، تروفرزمیرود دروسط، بین من وراننده می نشیند وبا لبخند می گوید:" ما نرمش می کنیم، درعوض مهندس یک ساعت بیشتر می خوابد."
کارگرها دوربین " تئودولیت " را می گذارند وسط جاده، چشمم را می چسبانم به دریچه‍ی آن، آنرا بالاو پائین میبرم تا تنظیمش کنم.    یکی ازکارگرها " میر" (چوب اندازه گیری ) را درفاصله ی دویست متری نگه میدارد واو کنار من می ایستد تا اعدادی را که می خوانم یادداشت کند. جاده ای را که می سازیم، شاه آبادغرب را به رودخانه‍ی سیمره درمرزعراق وصل می کند .
وقتی کار خواندن فاصله وارتفاع تمام میشود، کارگری که مسئول حمل وسائل است سه پایه و دوربین را میگذارد روی دوشش و دویست متری همگی پای پیاده جلو میرویم. دوباره درمحل جدید دوربین را وسط جاده کارمی گذاریم. این باربه او می گویم برود پشت دوربین واعداد را بخواند تا من آنها را یادداشت کنم. با این کاربهتریاد می گیرد. احساس می کنم صاحب یک پسرهم شده ام. یکی ازروزهای آخرهفته کمکم میکند تا این اعداد را روی نقشه پیاده کنم و محاسبات لازم را انجام دهم .آنوقت نقشه ها ومحاسبات را می رساند به گروه خاک برداری و خاک ریزی تا آنها کاررا ادامه دهند.   
کارجاده خوب پیش میرود. نقشه برداری، محاسبات، شن ریزی، زیرسازی واسفالت. قدم به قدم انجام میشود. ساخته می شود برای جاده بودن. برای عبور که باید مقاوم باشد دربرابرگزند.
هوا محشراست. خورشید دارد به همه جا گرمی ونورمی پاشد. آسمان آبی با چند لکه ابرسفید خیمه زده است بالای سرمان. گه گاه کامیون ها ئی که با بارشن و ماسه ازراه میرسند سکوت جاده را برهم میزنند.
غروب که برمیگردیم اگرمهتاب نباشد، جاده تاریک، دلگیرو سوت وکورمیشود. اما به قسمت اسفالته که میرسیم، جاده دیگر برایم دلگیرنیست. شاید برای من اینطوراست. روان بودن درجاده‍ی اسفالته خستگی راه را از تنم بیرون می کند. وقتی حاصل کارمان را می بینم احساس خوبی به من دست میدهد. یک نوع تعلق خاطربه آن پیدا می کنم. نقطه به نقطه‍ی جاده انگاربا من حرف میزند. وقتی نظرهمکارجوانم را می پرسم می بینم با من موافق است. ودرادامه میگوید که او با جاده های سنگلاخی هم آشنائی دارد و خطراتش را میداند. جاده را آغاز یک سفر می بیند و براین باوراست که سفر دامنه‍ی دیدش را وسیع ترمی کند وبه اواعتماد به نفس بیشتری می دهد. گاهی که به چهره اش نگاه می کنم، می بینم در فکر فرو رفته است. دلم می خواهد بدانم به چه چیزی فکر می کند. می پرسم "به چی فکرمی کنی جوون ؟ " و او فقط لبخند می زند. کارگرها ساکت درصندلی های عقب نشسته اند، دوربین وچهار پایه ها را کنارخود گذاشته اند. راننده چشم ازجاده برنمی دارد شاید دارد به روند زندگی فکرمی کند که چگونه با نورچراغ های لندرور در
جاده به پیش میرود. به شرکت نزدیک می شویم، چند خیابان آن طرف ترلندرور جلوی آن توقف می کند .
برای شام ترجیح می دهم آشپز، غذا را به اطاقم بیاورد. خسته ام. حوصله‍ی شنیدن ملچ ملوچ کردن دیگران را ندارم. میخواهم زودتر بخوابم. میخواهم تنها باشم واخبار را از رادیو بشنوم .
بعد ازنرمش صبحگاهی، کسی آهسته تقه ای به درمیزند ولایش را کمی بازمی کند. روی تخت درازکشیده ام. می بینم همکارجوان مرا نگاه می کند. با اشاره‍ی دست اورا به داخل دعوتش می کنم .
" مهندس، صبح شما به خیر "
"صبح شما هم به خیر، امروز را تعطیل میکنیم. موافقی ؟ "
" مهندس طوری شده ؟ "
"نه، فقط کمی خسته ام. برای تو هم خوابی دیده ام. اگرحوصله داشتی برگرد تا با هم برویم کمی قدم بزنیم وصحبت کنیم. "
" پس به راننده واین دوتا کارگربگویم امروز را استراحت کنند.؟ "
"بله، لطفا این کار را بکن."
ریشش را زده است ، لباس راحت تری پوشیده وآماده پیاده روی است. اما انگار دلهره به جانش افتاده است. تا مرا می بیند می گوید " امیدوارم خواب خوبی برایم دیده باشید. "
می گویم خوابی را که برایت دیده ام این است که می خواهم ترا به یک ماموریت بفرستم .
" چه ماموریتی؟ "
" برای پرداخت دستمزدها تا به حال رئیس شرکت میآمد اینجا. اما این بار چون به خارج سفر کرده ازمن خواست برای دریافت حقوق کارگران، یا خودم به تهران بروم یا فرد مطمئنی را بفرستم. من، تو و دوهمکارمان را درنظرگرفته ام."
فکر می کردم ازخوشحالی پردرآورد. اما حالی پیدا کرد که تعجب کردم. نه تنها خوشحال نشد بلکه مضطرب ونگران شد. به او زل زده بودم تا ببینم جوابش چیست. به خودش آمد و گفت که بهتر است کس دیگری را بفرستم. از حرفش اصلا خوشم نیامد وبا حالتی بر افروخته گفتم : من تصمیم می گیرم و تصمیم همانست که گفتم.
جوان کمی این پا و آن پا کرد و بعد از مکثی گفت :
" می دانی مهندس، امنیتی ها دنبال من هستند. نمیدانم کدام شیرپاک خورده ای گفته که من چریک هستم. به خاطرهمین هم درجاده سازی کارمی کنم تا از شهروشلوغی دورباشم. این دوتا کارگر که دوربین ومیرو سه پایه را حمل میکنند بنظرمن ساواکی هستند. این جا زیاد نمی مانم، فقط گفتم که بدانید چرا ماموریت شما را اجرا نمی کنم. "
با تعجب نگاهش میکنم. می گویم: " پس اینطور! حالا اگربه تو بگویم که درست حدس زدی. این دونفر ساواکی هستند چه کارمی کنی.؟"
" پس درست حدس زده بودم؟ "
" بله. خوشحالم که مراقب خودت هستی. حالا برو به کارهایت برس، شخص دیگری را می فرستم. بعد بیا تا برای ناهار با هم باشیم."

ظهرشد و ازاو خبری نشد. با یکی ازکا میون ها رفته بود...
... جوان هوشیا ری بود. دو نفری را که به سفارش ساواک استخدام کرده بودم خوب شناخته بود. اما حس خوبی داشتم که نتوانسته بود در مورد خود من درست حدس بزند.
غذا دارد سرد می شود. مهم نیست. کاغذی برمیدارم و شروع می کنم به نوشتن گزارش برای ساواک.   

داود مرزآرا


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست