یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

کارِ سیاه


مسعود بیزارگیتی


• دستمزد سه شیفت کار در هفته را، همیشه پایان آخرین شیفت که ساعت چهار بامداد بود، پرداخت می کرد. منتظر می ماند تا وسایل به دقت شست و شو شوند؛ کف مغازه با ترکیب اسید و پودر و آب به خوبی شسته شود تا هرگونه لکه های چربی ازکف مغازه محو شود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٨ تير ۱٣۹۴ -  ۱۹ ژوئيه ۲۰۱۵


 
 
دستمزد سه شیفت کاردرهفته را ، همیشه پایان آخرین شیفت که ساعت چهاربامداد بود ، پرداخت می کرد. منتظرمی ماند تا وسایل به دقت شست وشو شوند ؛ کف مغازه با ترکیب اسید و پودر و آب به خوبی شسته شود تا هرگونه لکه های چربی ازکف مغازه محو شود . بعد دستمزدها را پرداخت می کرد. با اینکه می شد نظافت را روز بعد ، کرکره مغازه که بالا میرفت وقبل از اینکه مشتری ها سربرسند ، انجام داد. وسواس داشت. یک شب سرنظافت کف زمین بحث مان شد. می گفت کف زمین باید برق بزند. همولایتی ما هم بود. فکرمی کردم که همولایتی ها بیشترباید هوای همدیگر را داشته باشند. ساعت نزدیک چهارصبح بود. تازه کار را تمام کرده بودیم ، که بی توجهی درتمیزکردن کف مغازه را گوشزد کرد. چاره ای نداشتیم. درهفته دو سه شیفت کاربد نبود. سه شیفت درهفته نود پوند دست ما را می گرفت. پانزده پوندش صرف بلیط قطارمی شد. راه خانه تا ایستگاه قطاررا همیشه پیاده می رفتم. اینطوری درهفته شش پوند بابت بلیط اتوبوس نمی دادم. صرفه جویی خوبی بود. سرساعت باید ایستگاه میرسیدی. قطارها توقف شان بسیارکوتاه بود. منتظرهیچکس نمی ماندند. بلیط مرا که دید ( بلیط رفت وبرگشت بود) اشاره ای به نقطه ای درواگن جلوترکرد ، تا جایم را عوض کنم. منظورش را فهمیدم. بلند شدم. در واگن دیگرنشستم و مراقب تابلوهای ایستگاه بودم . چند دهکده و شهرکوچک را برای رسیدن به محل کارم ، باید رد می کردم. نشانه هایی را اطراف ایستگاه شهری که پیاده می شدم، درنظرمی گرفتم. تا موقع پیاده شدن دچاراشتباه نشوم. دستی به پشتم خورد. برگشتم. مامور قطار بود. باز هم اشاره به دور می کرد. منظورش این بود که نباید درآن کوپه باشم. متوجه دستپاچگی من شد. بلند شدم به کوپه دیگری بروم. دستم را گرفت واشاره به نشستن کرد. گفت مهم نیست. سرووضع آدم های آن کوپه، شیک ومرتب بود. احساس کردم که بلیط من باید مربوط به کوپه دیگری باشد.
قطاردرایستگاهی توقف کرد. تابلو را نگاه کردم. اسمش چندان آشنا نبود. ساعتم را نگاه کردم. زمان مسافت هم برایم غریب بود. احساس کردم باید تاکنون می رسیدم. قطارشروع به حرکت کرد. نمی دانستم باید چه کارکنم. آیا پیاده شوم. بروم. نمی دانستم. مامورقطارهم رفته بود. دستپاچه شدم. چنین اتفاقی برایم نیفتاده بود. با مسیرها ومنطقه ها هم خیلی آشنا نبودم هنوزداغی بحث من و صاحبکارم سرتمیزی مغازه سرد نشده بود. این مسئله بیشترنگرانم کرد. دور و برم را می پائیدم شاید مامور قطار را دوباره ببینم. اگر از محل کارم رد شده باشم، خیلی بد می شد. نه تنها سگرمه های درهم رفته صاحبکار را باید تحمل می کردم.دو تا شاگرد قدیمی مغازه هم مدعی بودند. چون توکارشان همیشه احساس استاد شاگردی داشتند. قطارکه توقف کرد بدون معطلی پریدم پائین. از ماموری که در ایستگاه درست درمجاورت درب قطارایستاده بود، سوال کردم. حالیم کرد که ازآن شهرگذشتم. بلیطم را نشان ندادم. چون برای برگشت شبانه نگهش داشتم. به او فهماندم که من حتما باید برگردم. اشاره به صندلی انتظاردر ایستگاه کرد وگفت چند دقیقه دیگر قطار می رسد. احساس کرده بودم که زمان کمی طولانی شده. اگرچه تا آنوقت ده دوازده شیفت درمغازه کارکرده بودم. نفهمیدم چطورتابلوی ایستگاه به چشمم نیامد . ساعت چهار و نیم صبح بود که به ایستگاه قطار رسیدم. هوا تاریک بود. سرمای باد برچشم های خسته من شلاق می زد. روی نیمکت نشستم. خلوت بود. نه مسافری بود و نه مامور قطار. تجربه ی روزهای قبل به من یاد داده بود که حدود نیم ساعتی باید منتظر بمانم. توان راه رفتن نداشتم. ازمغازه تا ایستگاه به زحمت پیاده خودم را می رساندم. پاها و کمرم نه توان حرکت داشتند و نه ایستادن. روی نیمکت ایستگاه درازکشیدم. چشم هایم از زور سرما به خواب نمی رفت. سوز سرمای سحرگاهی درتمام تنم دویده بود. بدتر از همه وقتی به یاد پیاده شدن از قطار و رفتن به طرف خانه که می افتادم ، به شدت منزجر می شدم. چون با حالی که داشتم ،توان حتی چند قدم برداشتن درمن نبود.در حالی که با پای پیاده تا به خانه برسم، کمی بیشتر از نیم ساعت طول می کشید. آن وقت صبح هم که هنوز هوا تاریک بود ، اتوبوس ها شروع به کار نمی کردند.
وقتی دستمزد سه روزرا به من پرداخت ، به چشم های من زل زد و گفت
((پنجشنبه نیا ، فقط جمعه و شنبه))
خیلی کوتاه وجدی گفت. کمی مکث کردم. برایم عجیب بود. نه فقط از حرفی که زد. همولایتی من نبود که دستمزدم را پرداخت می کرد. شریکش بود. آن هم سال ها پیش ازایران آمده بود.
هردوموضوع برای من کمی مشکوک بود. گفتم
(( تازه می خواستم که شیفتم را درهفته اضافه ترکنید. یکی ازروزهای سبک تر هم من سرکار باشم))
خندید. نگاهش را کمی با مکث به طرف من کرد
((حالا پنجشنبه چون خبری نیست ، شما نیا ))
حرفی نزدم . در سکوتم جا خوردنم را احساس کرد. قادر نبودم موضوع به این سادگی را حل کنم. وقتی فامیلم ازطریق زنش پیغام شریک همولایتی ام را به من داده بود ، اول متوجه نشده بودم. به من گفته بود
(( فعلا سرکارنروم. چون بچه ها گفتند پلیس ها گیرمیدن. چون کارگرها سیاه کارمی کنند. بهش بگید فعلا نیاد))
یک روز شد ، همیشه . باز بیکاری شروع شده بود. کارگر سیاه ، سیاهکاری بود. داستان چیز دیگر بود. چون سه تا کارگرشیفتی دیگر هم سیاه کار می کرد. وقتی فامیلم به زنش گفت
(( بیزینس است دیگه. کاریش نمیشه کرد))
فهمیدم کار سیاه ، سیاهکاری هم دارد. راست می گفت. وقتی همین بیزینس حاشیه نشینم کرد ، تا بغض انباشته شده ام یک دفعه بترکد ، تازه داشتم سردرمی آوردم.

www.bizargiti.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست