یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

آقای دادیار ۵


بهمن پارسا


• یکساعتی گذشته بود که مامور شهربانی با نامه یی در دست وارد اتاق دادستان شد. آقای دادستان نامه را گرفت و بعد از گشودن پاکت و نگاهی به نامه گفت ،نتیجه از پیش پیدا بود! وضع عمومی محکوم به لحاظ سلامت جسمی طبیعی است ، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۵ مرداد ۱٣۹۴ -  ۲۷ ژوئيه ۲۰۱۵


 یکساعتی گذشته بود که مامور شهربانی با نامه یی در دست وارد اتاق دادستان شد. آقای دادستان نامهرا گرفت و بعد از گشودن پاکت و نگاهی به نامه گفت ،نتیجه از پیش پیدا بود! وضع عمومی محکوم به لحاظ سلامت جسمی طبیعی است ، هیچ امر ِ غیر عادی در معاینات معموله مشهود نیست. که یعنی میشود اعدامش کرد. جمله ی اخیر گفته ی دادستان بود.
آقای دادیار روی صندلی اش جابه جا شد و من دریافتم که میخواهد به قول خودش ،اوقاتش را دود بدهد. گفتم :گویا وقت نیکوتین است؟! ایشان گفت :عادت ِ بدی است ، بد. سعی میکنم زود برگردم. وسپس برای دود کردن سیگاری از درب ِ قهوه خانه خارج شد. چند دقیقه ی بعد برگشت و دنباله ی سخن را گرفت.
به لحاظ تشریفات دیگر کاری باقی نبود، به شهربانی دستور داده شد محکوم را در نهایت مراقبت به پادگان ِ ژاندارمری به سلول انفرادی منتقل نمایندو یکی از روحانیون شهر نیز برای انجام تشریفات مذهبی قبل از اجرای حکم در محل حاضر باشد. ماموری رافرستادند تا اولیا دم را در محل پادگان حاضر کنند. من به همراه آقای دادستان به پادگان رفتیم.
«راستی دیر وقت نیست؟»
«اتفاقا هست، ولی دلم نمیخواست سخن شمارا قطع کنم.»
« بله، دیر شد، ناچار یک دفعه ی دیگر شما باید زحمت این آمد وشد را بپذیرید، متاسّفم!»
«جای تاسّف نیست،طاووس است و هندوستان! غیر از این است؟!»
قرار به دیدار در سه شنبه ی آینده گذاشتیم و بدرودی و به امیددیدار. من روز یکشنبه با آقای دادیار تماس گرفتم و گفتم که روز سه شنبه از نیمه ی روز وقتم آزاد است و اگر ایشان میل دارند و میتوانند ، ساعت ملاقات را کمی زود تر شروع کنیم و ایشان گفتند که اگر اشکالی نداشته باشد روز بعد به من خبر خواهند داد، که من پذیرفتم. دوشنبه غروب ایشان تماس گرفته و گفتند هرساعتی بعداز سه ی بعداز ظهر برای ایشان خوب است. در نتیجه قرار را به ساعت سه ونیم روز سه شنبه گذاشتیم.
روز موعود هردوی ما همزمان به قهوه خانه رسیدیم، منکه که دریافته بودم آقای دادیار به تعارف علاقه ندارد ابدا مانع نشدم که ایشان سفارش چای و قهوه بدهند ولی گفتم لطفا شیرینی شفارش ندهند. ایشان نگاهی به من کرد و گفت ، هرکسی از ظّن خود شد یار من! با تعجّب گفتم، چطور؟! ایشان گفت همیشه همینطور است و ایرادی هم ندارد ، شاید شما ناهار خورده و آمده اید، ولی اینمرتبه این من هستم که میخواهم یک تکّه شیرینی میل کنم، پس سفارش میدهم!
وخندید. من از این برخورد های ظریف او لذّت میبردم و حتّی شاید دلم میخواست بتوانم گاهی در محاوراتم از آنها استفاده کنم، ولی گویا میباید بود که چنین رفتارسریع الانتقالی بخشی از بودن فرد باشد و نیاز به تجربه ی سالیان داشت. چای و قهوه و شیرینی را گرفتیم و رفتیم سر یک میز در گوشه یی دنج نشستیم.
آقای دادیار بلافاصله گفت، حاضرید؟، و منتظر پاسخ من نشدو گفت:
من و آقای دادستان به محض ورود به پادگان به دفتر فرماندهی رفتیم. روز سرد دل ناپذیری بود. برف، ابر های تیره، محیط منجمد پادگان که بدون اینها هم دلگزنده و اخمو و خشک است به نحوی پلید روح انسان را سوهان میکشید. ومضاف بر همه ی اینها میرفتیم که انسانی را به دیار عدم روانه کنیم. همه ی این مجموعه یاد آور سخن زنده یاد نصرت رحمانی بود"...کاش میدانستی ، که عدالت ستم مقتدری است که درون رگ قانون جاری است" و حالا من میبایست ناظر جریان این خون در رگ آدمی میبودم که خود تقاضای مجازاتش را کرده بودم! فرمانده ی پادگان مجددا توضیح داد که برای انجام مراسم تنها کاری که از او ساخته بوده انجام شده! نصب تیرکی عمودی در میدان مشق که محکوم را باید به آن ببندند، همین. زیرا از پیش اطلاع داده بود که نفر برای تشکیل جوخه ی اعدام ندارد.
آقای دادستان دستور داد تا اولیا دم در اتاق حاضر شوند و پیشاپیش فرمودند، فقط بستگان نسبی درجه ی یک! که یعنی از حضور دایی مقتوله جلوگیری شود. پدر و مادر و برادر مقتوله در اتاق حاضر شدند، آقای دادستان یکبار دیگر در باب گذشت و رافت، به لحاظ عرف وشرع سخنانی گفت و افزود ، همانطور که میدانید شهربانی و ژاندارمری نفر لازم برای اجرای حکم را ندارند و قانونا شما مختار به اجرای حکم در حدود قانون هستیدو… برادر مقتوله در این مقطع ضمن قطع سخن آقای داستان گفت ، من حکم را اجرا میکنم! به شنیدن این سخن سکوتی عمیقی برای لحظاتی چند بر اتاق حاکم شد. هیچکس حتّی سرش را بلند نکرد تا در سیمای منجمد گوینده نگاه کند. من و آقای داستان هردو به حرکتی به سیگار پناهنده شدیم. چند پکی کشیده بودیم که آقای دادستان از آن جوان خونخواه پرسید، خیال دارید چگونه عمل کنید، و او در پاسخ گفت ، سلاحی به من بدهید ، محکوم را بیاورید من یک گلوله به قلبش میزنم، همانطور که او خواهرم را زد! ظاهرا کار تمام بود و دیگر هیچ محل بحث و مجادله و دلالت به خیر باقی نمانده بوده. من از آن جوان پرسیدم تا کنون تیر انداخته و نحوه ی کار با سلاح گرم را میداند، بلافاصله گفت دو سال در جبهه خدمت کرده و نحوه ی کار و شلیک با سلاحهای مختلف را میداند. اقای دادستان گفت ، بسیار خوب بیرون باشید تا احضارتان کنم. و دستور داد تا روحانی مربوطه نسبت به تفیهم اوضاع به محکوم اقدام نماید و آخرین وصایا و گفته های وی را بشنودو چنانچه خواسته یی داشته باشد اعلام نماید.دقایقی بعد روحانی مزبور نزد ما آمد گفت محکوم فقط گفت یک سیگاربدهبد بکشد و از پدر و مادرش هم خدا حافظی کرده وگفت، اینجا نشد، در آن دنیا به معشوقه می پیوندد و به این امر ایمان دارد، ومسبب این ماجرا را نیز کسی نمیداند غیر از دایی مقتوله و آماده است تا اعدام شود. آقای دادستان دستور دادند تا منشی اجرای احکام برای قرائت حکم صادره برای متهم آماده شود و سپس برادر و والدین مقتوله را خواست تا حاضر شوند و رسما اجازه ی اجرای حکم اعدام را به عنوان قصاص به فرزند خود بدهند و این تشریفات به سرعت طی شد. سپس از فرمانده ی ژاندارمری خواستند که یک قبضه سلاح کمری از نوع کلت را به مجری حکم نشان داده طرز کار و نوع شلیک و کاربردش را به وی تعلیم وتفهیم کند و به خصوص تاکید نمایند که تنها و فقط یک گلوله ی آماده ی شلیک در مخزن وجود دارد و او مجازاست به یکی از دو نقطه ی قتّاله ، قلب ویا شقیقه ی محکوم نشانه رفته و از فاصله ی مماس با عضو مربوطه شلیک نموده و سپس سلاح را در همان نقطه بی هیچ حرکت ی اضافه به زمین گذاشته از صحنه دور شود. کلّ این تشریفات مو بمو وکتبا صورتمجلس شد و دستور داده شد همه به غیر از مجری حکم چنانچه تمایل به نظارت دارند در محوطه ی یکی از اتاقهای مشرف به میدان مشق پادگان حاضر باشند. در این لحظه محکوم را به میدان مشق بردند و به تیری که از قبل تعبیه شده بود بستند و از دور میشد دید که وی نمیخواهد تا چشمانش را ببندند، و لذا چشمش را نبستندیک مامور ژاندار مری بهمراه منشی اجرای احکام و مجری حکم به محل اعدام رسیدند، منشی حکم را قرائت کرد و به برادر مقتوله گفت میتواند برابر قانون و به همانگونه که تعلیم داده اند حکم را اجرا نماید.
ظاهر قضیه ی به فیلم سینمایی میماند، ولی عین واقعیت بود، انسانی میرفت تا عالما و عامدا انسانی دیگر را برابر حکم قانون و شرع به دیار عدم بفرستد، ومن -با دیگران کاری ندارم- به عنوان یک انسان متمدن و طرفدار حقوق بشر و انساندوست ، که خیال میکردم همواره در تلاش برقراری عدالت به هر در و دیواری زده ام ناظر این فعلِ یادگار دوران توحش میبودم، و می اندیشیدم نه مگر اینکه من خود با استدلال واستناد خواستار چینین چیزی بوده ام؟! با خود میگفتم ، فرق من و آن که هم اینک با شلیک یک گلوله از فردی سلب حیات میکند چیست؟ او شلیک میکند، زیرا من چنین مجازاتی را تقاضا کرده ام، من نیز موافق قانون عمل کرده ام! ولی وقتی قانون سلامت جامعه را در کشتن و خونریزی میسر میداند ، آیا محترم است؟ دیر بود تا فهمیدم هیچ قانونی قابل احترام نیست! هیچ قانونی. قوانین لازم الاجرا هستند امّا قابل احترام نیستند، چرا که هرگز انسان محترمی قانون ننوشته، و قوانین در همه ی اعصار محصول اذهان آنانی بوده است که دستی در قدرت داشته اند، و شاید هرگز انسانِ محترمی دستی به قدرت نداشته! از سقراط بگیرید و بیایید تا همین اواخر به مارکس برسید و سارتر و امثال ایشان، اینان هرگز دستی در نوشتن هیچ قانون نداشته اند. آری قانون فقط برای اجراست، وهیچ احترامی ندارد! در آن لحظه ی خاص من خویش را نا محترمترین فرد بشری میدانستم، اغراق است؟! باشد. این حکم من بود در باره ی خودم.
بلی در مقابل چشمان از حدقه بیرون زده ی ما برادر مقتوله با سلاحی در دست رفت و در کنار سمت راست محکوم ایستاد، سلاح را دردست راستش محکم فشرد و دستش را تا محاذات شقیقه ی او بالا برد و در یک لحظه سلاح را به زمین انداخت و گریان از صحنه دور شد! باور کنید من در آن لحظه بی اختیار استفراغ کردم و تمام بدنم خیس ِ عرق شد و روی مبلی دراز کشیدم. وضع ِ عجیبی بود، همه چیز غیر واقعی به نظر میرسید، همه چیز در هم ریخته بود، و صدای سربازان وهمهمه ی ازدحام از هرطرف بگوش میرسید، بیشتر به خیال و حکایت میماند تا واقعیت، ولی دقیقا همین است که میگویم.
« ببخشید، لازم است یک سیگار دود کنم، درکم میکنید!؟»
«بله، بله ، بفرمایید، منتظر تان میمانم، اصلا عجله نکنید.»
آقای دادیار رفت تا سیگاری دود کند، ومن به یک جمله ی او میاندیشیدم"هیچ قانونی قابل احترام نیست!" وتا امروز هرگز این جمله را فراموش نکرده ام و حتّی باید بگویم هم اینک بخشی از باور من است. شاید به دلیل اینکه تجربه و دانش اورا ندارم ونمیتوانم علیه این عبارت استدلال نمایم ، این سخن وی سخت در من تاثیر کرد.
ایشان برگشت و گفت ، لازم است من این عادت بد را ترک کنم، ولی بد بختی اینجاست که آدمها عموما عادتی را با عادتی دیگر جایگزین میکنند، و این از هر کار بی منطقی بد تر است. وحالا بعد از پنجاه سال دود کردن چه باید بکنم ،نمیدانم. ولی خلاصه که عادت ِ بدی است. و ادامه داد: ناگهان همه وارد اتاق فرمانده ی پادگان شدند، منشی، والدین، برادر، دایی، گروهبان مامور نظم ، چند تن سرباز، و همه با سرو وضعی پر از ابهام و سئوال و بهت و در این میان دایی در کمال پرخاشگری میرفت که برادر مقتوله را مورد ایراد ضرب وشتم قرار دهدکه با فریاد دادستان مواجهه شدکه: کافی است یک حرکت نامربوط بکنی تا بفرستمت زندان، بیرون باش . وبه مامور ژاندارمری دستور داد چنانچه مخلّ نظم بشود دستبند زده در محوطه ی بازداشتگاه نگهداریش کنند. و به همگان دستور دادتا در کمال آرامش نظم را رعایت نمایند و غیر والدین و برادر مقتوله کسی در اتاق نباشد و جریان امر توسط منشی صورتمجلس شود. محکوم را نیز به سلول انفرادی منتقل کرده مراقبت ویژه نمایند.
اوضاع تا حد ّ قابل قبولی آرام شد، هرچند که مادر مقتوله، هنوز با داد و شیون پسرش را نفرین میکرد و به باد ناسزا گرفته بود و آرام کردنش با زحمت توام بود. بالاخره با صرف قدری وقت محیطی کمابیش آرام به وجود آمد و آقای دادستان به برادر مقتول گفت : خوب، چه شد؟ چرا حکم را اجرا نکردی؟ مگر خواهان قصاص قاتل نیستی،؟ او پاسخ داد، من نمیتوانم آدم بکشم، خیال کرده بودم میتوانم، ولی در عمل از من ساخته نیست و از پدر ومادرم تقاضا میکنم به دیه رضایت بدهند! این سخن معمولی نبود ، این انفجار بمبی بود در ذهن من، در اذهان همه ی حضار و مادر در مقابل فقط فرزندش را نفرین میکرد. به شیوه ی ممکن مادر را آرام کردیم، و گفتیم این حقّ آنها بود که به پسرشان تفویض کردند و حالا هم محض رضای خدا و به نام انسانیّت به دیه رضا دهند. مادر گفت، فقط برادرم باید تصمیم بگیرد همین وبس. ما خواستیم با پدر مقتوله مشورت کنیم ولی مادر با هیاهو میگفت این مرد غیرت ندارد وگرنه خودش باید قاتل را میکشت، فقط برادرم بیاید وانتقام مارا بگیرد!
چاره یی جز این نبود. لازم بود دایی را در این امر دخالت دهیم. آقای دادستان دستور دادوی را در اتاق حاضر کردند. همینکه وارد شد، در بدو ورود نسبت به خواهر زاده اش شروع به فحاشی کرد، که بلافاصله توسط آقای دادستان امر به سکوت گردید. وضعیّت را در کمال متانت و با منطق و زبانی قابل فهم به او تشریح و تفهیم کردیم، وی که ظاهرا آرام شده بود گفت وقتی بدهند تا با والدین و خواهر زاده اش مشورت کند. پذیرفتیم. یکساعت ِ پراز دغدغه و تشویش سپری شد، زیر سیگاری های اتاق پر و خالی میشد و هیچ سخنی بین من آقای دادستان رد و بدل نگردید. نزدیک به ساعت یک بعداز ظهر اولیا دم به نمایندگی دایی اجازه ی ورود خواستند، و پس از حضور گفتند، حاضر به قبول دیه هستند به شرط اینکه تا غروب آن روز دریافت نمایند. مبلغ را هم پانصد هزارتومان تعیین کرده بودند. پانصد هزارتومان تا غروب آنروز آنهم در شهری دور افتاده، یعنی امر محال، یعنی سنگ بزرگ، یعنی هنوز قصاص.
آقای دادستان با استدلال به اینکه چنان فرصتی برای چنان مبلغی محال و غیر ممکن است، از ایشان خواست چهل وهشت ساعت به خانواده ی قاتل مهلت بدهند و چنانچه آنان موفق به تهیه مبلغ مورد نظر نشوند حکم هنوز به قوّت خود باقی است. این بحث و مجادله چند ساعتی بطول انجامید و بالاخره دم ِ گرم آقای دادستان موثر واقع شد و قرار بر این شد که تا پس فردای آنروز خانواده ی قاتل تلاش خود را برای نجات جان فرزند خود بکنندو مبلغ دیه درخواستی را فراهم آورند.
وقتی موضوع را با پدر محکوم در میان گذاشتیم در کمال صداقت و به سادگی گفت: آقای رییس- روستاییان همه ی عناصر اداری را اینگونه خطاب میکردند- چرا به جای پسرم مرا اعدام نمیکنید، یکنفر باید بمیرد تا اینها آرام شوند من حاضرم ، و با اشاره به عکس خمینی گفت ، ببینید به جان این امام ، به جان این سیّد، به ابالفضل قسم، همین الان مرا اعدام کنید و بگذارید قائله ختم به خیر شود، من اگر پانصد هزارسال هم زنده باشم ، پانصد تومن هم در توانم نیست.
وما میدانستیم که در سخن اخیرش هیچ جای شک نیست. آقای دادستان گفت :پدر جان برو سعی خودت را بکن، برو ببینم، وقت را تلف نکن. و پیرمرد با چشمانی که بی وقفه اشک میبارید به تک تک ما نگاه کرد و گفت، من قید پسرم را زده ام مگر خدا به ما یاری دهد و بیرون رفت. از این لحظه این ما بودیم که میباید دست به کاری میزدیم.
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست