در این ناگهانه
اسماعیل خویی
•
ببین:
آسمان و زمینام پُر از شعرِ ناب است:
و از این همه شعر
نخستینشان آفتاب است؛
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۴ مرداد ۱٣۹۴ -
۵ اوت ۲۰۱۵
ببین:
آسمان و زمینام پُر از شعرِ ناب است:
و از این همه شعر
نخستینشان آفتاب است؛
و ماه از دگر سوی،
اگرچه در این عصرِ سبزِ بهاری
به سر روسری دارد از پارهای ابر،
نویدم دهد کامشب از آن شبانیست
که بانوزمین را،
سراپای،
به تن ململین جامهی پرنیان بفتی از ماهتاب است.
و آبی،
و آبی،
و آبی،
که شرمنده دارد زلالِ بلورینهای را که آب است.
و می شاردش
آبشارانِ نادیدنی
بر سر و رویام،
انگار؛
و می گسترد در من آرامشی ژرف و سرشارِ رؤیا
که، در گسترایش،
تو گویی که،
در اوج بیداریام،
دیدگان باز بر جلوه های نگارینِ خواب است.
و اینجا،
بر این خاک،
چه شعریست
به والاییی هیچ یک زین درختان؟
کدامین قصیدهست،
به بالای و در استواری،
همانند با تایی از این همه ریشه سختان؟
و شاعر هم، البتّه، شان می توان دید:
سرایندگانی زبانورز،
که هر چامهشان شاهکاریست،
با واژگانِ همآوایی از برگ
و مصراع های هماهنگی از شاخساران،
پیام آور از ماه و خورشید تا باد و باران،
و، در بافتاری دل انگیز،
ستایشگرِ خوشه چینانِ پاییز و برزیگرانِ بهاران.
و گر دوربینِ نگاهِ تو نزدیک بین نیز باشد،
غزلوارهای را هماکنون شنیدید خواهی
که این تازه رو نسترن،
زیرِ لب های سرخاش،
به نجوا سراید
برای نسیمِ نوازشگری کز بسی دور
به دیدارِ دلدارکِ خود می آید؛
وز این نیز شرمی ندارد
که همبوته با خواهرانیست
که از رشگ
سُرخی به رخسارهشان می فزاید.
و آن جانِ چالاک، آن چابک اندام سنجابکِ طُرفه رفتار
هم، البته، آنجاست،
درگیر و پیگیرِ یک بازیی سخت جدّی.
نگا کن:
هم اکنون چه چالاک
ز بی پلّکان نردبامِ اقاقی فرارفت:
وز آنجا به شاخِ سپیدارِ همسایهی او فرا جَست؛
و بر برترین شاخه ی آن امانگاه
دلآسوده بنشست!
و، صیّادِ ناکام،
آن گربه خانم،
ز ژرفای افسوس،
چه با حسرت او را نگا می کند!
و، با قُرقُرِ خشمکیناش
-تو گویی-
شکایت ز بختِ بدِ خویش یا از خدا می کند؟!
ببین:
زیرکآژیر سنجابکِ زندگی دوست
چگونه، ز هر پنجهرسگاهی از مرگ
کمان می کند پُشتِ خویش و
به هنگام،
چو تیری هم از پیش آماده از بهرِ پرتاب،
خود را
به سوی رهایی رها می کند!
و من کمتر از این امانجویِ چالاک
نبودم:
بدان گه که ایران کُنام انیران شده بود؛
و می خواستم از خطرگاهِ دشمن
خودم را
به سوی رها. . .
آه
عه!
در این دور دستانِ خاموش،
که می شد در آن هرچه یاداست
مرا، چو من از خویش، گردد فراموش،
چرا باید آیا
-خدایا!-
چنین ناگهان یادِ ایران کنم؛
و این شادیآرامشِ بی بهانه در این لحظه ی بی زمان را،
به ناگاههی شومِ این گردبادِ به خود همچو گرداب چرخنده
در خویش
ویران کنم؟!
چرا نیستی تا بگویی چرا باید
آیا؟
خدایا!
خدایا!
خدایا!
خدااایا!
پانزدهم خرداد ۱۳۹۲
بیدرکجای آتلانتا
|