سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آقای دادیار (بخش پایانی)


بهمن پارسا


• خیلی طول نکشید که تا ما در یابیم آن زن راست گفته است! امام جمعه و اذنابش در میان مردم کوچه و بازار سمپاشی کردندو با استفاده از بر چسب کفر و ضد انقلاب کار خود از پیش بردند و کمکهای مردم از سرتهدیدو رعب متوّقف شد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۰ مرداد ۱٣۹۴ -  ۱۱ اوت ۲۰۱۵


 
 خیلی طول نکشید که تا ما در یابیم آن زن راست گفته است! امام جمعه و اذنابش در میان مردم کوچه و بازار سمپاشی کردندو با استفاده از بر چسب کفر و ضد انقلاب کار خود از پیش بردند و کمکهای مردم از سرتهدیدو رعب متوّقف شد. غروب فرارسید بی آنکه ما توانسته باشیم به دور ترین نقطه از پانصد هزارتومان نزدیک شویم و به واقع همه ی امید خود را در خصوص نجات محکوم ازدست دادیم.
با فرارسیدن شب ، در هم کوفته و مایوس راهی نمانده بود غیر از پناهنده شدن به خانه و آرزوی اینکه سپیده سر نزند." چه تمنّای محال خنده ام میگیرد"*.   آقای دادستان امّا سپر نمی انداخت. هنگام خروج از ساختمان اداره رو به من گفت، آیا باید به منزل بروید؟ گفتم ، جای دیگر و یا کار دیگری هست؟! او گفت ، اطلاع دارم که خانواده مقتوله در منزل چه کسی هستند، اینک لازم است ما با توّسل به تنی چند معتمد و ریش سفید و هرکس از صاحب منصبان شهر ، به خصوص اگر از خانواده ی شهدا باشند همراه شده، به محل اقامت آنان برویم و با طرح این قضیه که در هر صورت اعدام محکوم از سوی آنان به هر طریق که بخواهند مشروط است به تادیه نصف دیه ی مرد به خانواده ی مقتول- این صراحت قانون قصاص مصوّب ۱٣۶۱ است که مبنی است بر شرع اسلام- زیرا مقتول زن است و قاتل مرد. پرسیدم این چه کمکی به میکند، ایشان گفت، اگر توان پرداخت دیه ی مقرر در قانون را نداشته باشند میشود با فاکتور زمان بازی کرد و راه به جایی برد. شاید هم معامله یی با این محاسبه که وجه نقد گرد آمده را بگیرند، نصف دیه را هم که نمیدهند و در نتیجه خیلی با پانصدهزارتومان فاصله نخواهیم داشت! تئوری عالی بود ، باید میرفتیم تا در عمل کاربردش را بیازماییم.
خیلی سریع مجددا به دفتر دادستان برگشتیم تلفنی با تنی چند از وجوه شهر تماس برقرار کردیم و تنیجه خوب بود. یک گروه هشت نفره شامل من آقای دادستان و از جمله دوتن از خانواده های شهدای جبهه های جنگ عراق، به محل اقامت خونخواهان رفتیم. پیشاپیش پیام فرستاده شده بود که چنین هیاتی در راه است لذا وقتی مقابل آن خانه رسیدیم ریش سفیدی که بزرگ خانواده بود بلافاصله در آستانه به ما خوشامدگفت و به مناسبت سرمای استخوان سوز آن شب زمستانی از ما خواست تا بی تعارف به اتاق بزرگ بیرونی خانه داخل شویم ، که بسیار گرم و مطبوع بود. بعد از جلوس همه ما صاحبخانه گفت، من نخواستم به خست و مهمان گریزی متهم باشم این است که حضور اقایان پذیرفته ام اگر غرض چیزی غیر تادیه ی مبلغ دیه مقرر و توافق مبنی بر آن باشد، در نهایت تاسّف وقت اتلاف وقت است. باقی را خود دانید!
آقای دادستان خواست تا در حضور جمع با خونخواهان صحبت کند، نه به عنوان دادستان بل که به عنوان فردی از افراد جامعه. با کمی شاید و باید آنان به حضور جمع آمدند. هریک از حضار موافق فرهنگ محل و بااستفاده از امثال و احکام شرعی و عرفی، خواستند آنان را قانع نمایند تا با قبول وجه موجود و محاسبه ی اینکه نیازی به پرداخت نصف دیه مرد نیست از گناه قاتل بگذرند. در این زمینه پدران آن سه شهید-پدری ۲فرزند، و پدر دیگر ۱فرزند خود را ازدست داده بود- سنگ تمام گذاشتند به خصوص که یکی از ایشان ینیفرم ِ نظامی ِ خونینی را از جعبه یی کوچک بیرون آورد و با گشودن آن در مقال چشمان همگان بر سطح فرش ، در حالیکه میگریست گفت، من فرزند را در راه ایمانم داده ام،وهمه میدانند هیچ اهل ایمانی از روی پیراهن خونین ِ شهیدی که به تمنّایی در برابرش گسترده اند عبور نخواهد کرد، این شهید من، این تقاضای جمع و این شما! آیا این پیراهن را لگد مال انتقام میکنید!؟
این حرکت جمع را سخت متاثّر کرد. همه گریستند. ساده لوحانه خیال میکردم از این عمیق تر نمیشد احساس کسی را تحریک کرد و کار در جهت خیر و صلاح افتاده است، که در مقابل سکوت حاکم براتاق -که از ثانیه هم متجاوز نشده بود- دایی مقتوله گفت، خجالت بکشید و با پیراهن شهید معرکه گیری نکنید، ازاین گذشته وی تنها شهید این جنگ نیست و حالا در هرخانه یکی از این ها موجود است. ما بیشتر از این تحمل ِقضات ِرشوه خوار و بازاریان محتکر و ضد انقلاب را نداریم وصبح فردا قصاص را خود من به نیابت شرعی از خانواه ی خواهرم اجرا خواهم کرد، و هرکس در این راه مانع بتراشد با دادگاه های انقلاب و سپاه پاسداران طرف خواهد بود بیش از اینهم وقت مارا نگیرید.
و سپس رو در روی دادستان کرده با چشمانی گشاده از خشم لبهایی گسسته که دندانهای زردش را نمایان میکرد و گویی قصد گزیدن داشت به او گفت، آقای دادستان نصف دیه قاتل را با نرخ نقره و موافق شرع اسلام علمای اعلام-یعنی امام جمعه- محاسبه کرده اند که نقدا آماده تادیه است، واین بار طرف اعتماد ما فقط بانک ملّی است و نه شما آقای دادستان. ما پول را به حساب قانونی واریز میکنیم و به دادگستری نخواهیم داد. خداحافظ تا فردا. به خواهر و شوهر خواهرش نهیب زد بلند شوید میرویم، و به پدر آن شهید گفت اینراهم برگردان به جعبه ی معرکه گیری ات تا ما رد شویم، که تازه همین طورش هم خواهیم گذشت. وگذشت و گذشتند و از اتاق بیرون رفتند.
« اجازه بدهید تا هفته ی دیگر خدمت برسم، هم دیر است هم خسته ایم ، چه میفرمایید؟»
«درست میفرمایید، برویم تا هفته ی بعد»
بدرودی گفتیم و جدا شدیم . گاهی می اندیشیدم که آقای دادیار دارد بار سنگین کشتی مسئولیت خویش را سبک میکند.   و با تعریف این ماجرا برای من اقلام گزنده ی این محموله را به دریای ِ توجیه اعمال می ریزد تا سبک تر بگذرد.ولی با تفکّر در گفتارش ونحوه ی برخوردش به مسایل وبرداشت هایش از مسایل انسانی به این نتیجه میرسیدم که وی فردی است معتقد به مسئولیت و در ظاهر و در حدود شناخت من گریزی از حمل آن بار نداشت! من از سرِ کنجکاوی به این ماجرا گوش میکردم، امّا برای تعریف آقای دادیار محملی پیدا نمیکردم و خلاصه مشغله یی بود برای یک هفته تفکر ، چنانچه گرفتاریهایم اجازه میدادند!
سه شنبه بعد در ساعت مقرر به قهوه خانه رسیدم ؛ ایشان پیش از من حضور داشت و میز کوچک را نیز با قهوه و چای و شیرینی آراسته بود. پس از احوالپرسی بلافاصله گفت : این هفته هم آتش بس! گفتم آتش بس؟! به چه مناسبت؟ وی گفت: آتش ، و به کبریت اشاره کرد، بس، و سیگار را نشان داد! که یعنی آنشب هم برای دود کردن بیرون نخواهد رفت.
و ادادمه داد: این برخورد وآن سخنان دایی به وضوح نمایان گر این نکته بود که ایشان توّسط آدمهای امام جمعه به خوبی توجیه شده و از چم وخم به کار گیری زبان چماق و تهدید آکاه گردیده و حتی آموزش دیده اند. وامّا برادر مقتوله دیگر حضور نداشت و گویا شهر را به روستا و یا هرجای دیگر ترک کرده بوده. حضور ما در آن خانه دیگر موجبی نداشت. از همه ، به خصوص از پدر آن نظامی ِ شهید عذر خواسته و به خانه هامان رفتیم.
آنشب من دیوان حافظ را در دست گرفتم و در گوشه یی از اتاق زیر نور کم رنگ شمعی تاصبح ، یعنی تا ساعت هفت بامداد از غزلی به غزل ِ دیگر سفر کردم. و فراموش نمیکنم که این بیت"من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق/چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست! "را بارها و بارها خواندم و شاید تا حدودی نیز مصداقش شدم!
« گفتید زیرنورکم رنگ شمع! چراآیا دلیل ِ خاصی در کار بود»
« بله بله، دلیلش جنگ بود، و خاموشی در رابطه با جنگ. باید بود که نور را میکشتیم که صداّم نداند خانه هستیم! باید خاموشی را رعایت میکردیم و به صدّام راه نشان نمیدادیم، »
باری پیش از شروع ساعت اداری در دفتر آقای دادستان حاضر شدم ، ایشان را پریشانتر از خویش یافتم . همکار شریفِ دیگری نیز آنجا بود.آقای دادستان به من گفت به دکتر قانونی دستور بدهید برود محکوم را ببیند. من حوصله ی حرف با دکتر را ندارم و نمیخواهم ناخواسته احترامش را نادیده بگیرم. من به منزل دکتر تلفن کردم کوتاه و مختصر گفتم پیش از ساعت هشت بامداد نتیجه معایناتش را ازمحکوم کتبا اعلام نماید. وی پاسخ داد، سعی میکنم . ساعت هشت و پانزده دقیقه نظر یه کتبی و کلیشه یی دکتر را که از سر بی دماغی نوشته شده بود دریافتیم. دستور داده شد متهم تحت الحفظ به سلول مخصوص در ژاندارمری برده شود. و به خونخواهان نیز ابلاغ گردید در محل حاضر باشند.
از طریق دفتردادسرا منشی اجرای احکام و قاضی عسگر! نیز به ژاندارمری اعزام شدند. اینک من بودم و آقای دادستان در خیابانهای خلوت شهر ، زیر برفی پراکنده و دلخور ، و آسمانی عبوس و اخم آلودکه به سوی پادگان میرفتیم . هوایی از این دست همواره مرا در غم مرگ فروغ ، فرو میبرد. آنروز هم که جنازه اورا تشیع کردند هوای تهران اینگونه بود.گویا برف نمیدانست وقت باریدن هست یانه؟ باید ببارد و یااینکه توقّف کند و به ابرها نیز پیغام بدهد بروید پی کارتان ،بگذارید فروغ آفتاب را ببیند! من آنروز سخت گریسته بودم و میان گِل و شل ِ گورستان احوال یتیمی را داشتم که نمیدانست هم پدر دارد و هم مادر! بگذریم میرفتیم و دادستان به آرامی و بیصدا میگریست. من هم.
به اتاق فرمانده ژاندار مری وارد شدیم و آقای دادستان دستور داد قاضی عسگر محکوم را موافق مقررات قانون و شرع ببینید و سخنانش را بشنود. به خونخواهان ابلاغ شد داخل شوند، که بلافاصله داخل شدند، و به محض ورود دایی جلو آمده و با لحنی حاکی از اینکه ابدا نیازی به گوش دادن به سخن ِ کسی ندارد و آماده است تا در صورت لزوم روی در روی هرکسی قرار بگیرد، گفت، این قبض سپرده نصف دیه مرد است که شرعا محاسبه شده است و این هم سند شرعی آن است. وجه در بانک ملّی است، شماره پرونده هم در ان مندرج است! کاشف بعمل آمد که او در ساعت هشت بامدادبا در دست داشتن ورقه ی ارزیابی شرعی نصف دیه ی یک مرد به دادگستری رفته و با طی تشریفات قانونی وجه را در حسابی واریز کرده است. ودراین امر هیچ ایراد قانونی نبود.
آقای دادستان به او گفت ،شما تاکنون با سلاح گرم تیر انداخته اید، گفت بله. در این لحظه یک قبضه سلاح کلت کمری را در مقابل جمع باو نشان داده و طرز کارآنرا دقیقا به وی آموختند و تاکید کردند که فقط یک گلوله در مخزن هست و سپس نیز موضع شلیک و هدف گیری را برایش مشخص کردند با ذکر این نکته که پس از شلیک بی آنکه مرتکب هیچ حرکت اضافی شود سلاح در همانجا به زمین انداخته، ازمحوطه ی پادگان خارج شود.
من بودم و دیدم که وی به سرعت در میدان مشق به طرفِ تیری میرود که محکوم به آن بسته شده. گویی عاشقی میرفت تا معشوقش را در برگرفته و به وصالش برسد. گاهی به نظرم میرسد آز لبهای او بذاقی ترشح میکند که ناشی از اشتهای مفلسی است بر خوان نعمتی! حالافقط چند قدم تا مرگ و رهایی باقی بود، برف گویا دریافته بود که اینک وقت است تا بر همه ی این سیاهی بر همه ی این تباهی رختی سپید پوشاند و دایم در سرعتی رو به تزاید فرو میبارید. سطح میدان مشق سپید شده بود، سر محکوم را گویی کلاهی از پشم سپید، از آنان که مادران روستا یی برای جگر گوشه هاشان میبافند ، پوشانده بود. خونخواه سلاح در دست در مقابل محکوم قرار گرفت ، منشی حکم را خواند، ودستورِ آماده، به هدف، ...هنوز کلمه ی شلیک ادا نشده بود که مجری اعدام سیلی ِ سختی به گونه ی محکوم نواخت و سپس در فاصله یی کمتر از ثانیه، گلوله یی به مغز محکوم شلیک کرد و تمام.
صدای جانخراش جیغ مادر ِ آن جوان اعدام شده هم اینک در گوش من جاری است. جنازه را بعد از معاینه تحویل والدینش دادندو جواز دفن صادر شد. تنی چنداز مردم شهر که بیرون پادگان گرد آمده بودند از ابراز هرگونه مساعدت به آن خانواده دریغ نورزیدند. و حتی دو تن از رانندگان جیپ های کرایه برای بردن آنان به روستا اعلام آمادگی کردند و در واقع آنان را از شهر به روستا برگردانیدند. بی طلب ِ هزینه یی. در نقطه ی مقابل،قهوه خانه ها از پذیرایی صبحانه برای خونخواهان خود داری کردند، مردم ایشان را به ملامت وسرزنش گرفتند و حتی از بکار گیری ناسزا نیز نپرهیختند. به خصوص که همه در شهر دریافته بودند که پیش از شلیک به محکوم سیلی هم زده اند. گروهی به آن خانواده گفته بودند بهتر است تا هرچه زود تر شهر را ترک کنند، چرا که مردم آنها را به عنوان سگهای هار امام جمعه مینگرند. وطرفه اینکه هیچ راننده یی حاضر نشد تا به ایشان سواری داده و از شهر بیرونشان ببرد. زیر برف و در سرمای غیر قابل تحمل ، مقابل ایستگاه کرایه های روستایی ایستاده بودند و کسی به ایشان گفته بود چرا به امام جمعه و سپاه خبر نمیدهند. طرفه تر اینکه نیسان ِ پاترول سپاه ایشان را از شهر خارج کرد.
در یک لحظه متّوجه شدم آقای دادیار میگرید. ساکت سر بزیر انداختم تا پریشانی اش را تشدید نکرده باشم. لحظاتی در سکوت سپری شد. سپس شنیدم که ایشان زمزمه میکند"اگرچه مستی ِ عشقم خراب کرد ولی/اساس هستی من زان خراب آباد است"** بله انتقام کشی را لباس شرع و قانون پوشانیدیم و مدعی اجرای عدالت شدیم. همان ستم مقتدر که رحمانی حرفش را زده.خیلی طول نکشید که من عطای عدالت را به لقایش بخشیدم. من شرح این ماجرا را به خویش بدهکار بودم، وشما را زحمت دادم، ممنون که گوش کردید. دفتر سه شنبه های ما اینجا بسته میشود. باید دید زین سپس چگونه خواهد رفت. بازهم سپاس
از آن سه شنبه به بعد با آقای دادیار فقط چند تماس تلفنی داشته ام. هرگاه خواسته ام که به میهمانی های ماهانه باز گردد و دیداری تازه کنیم ، طفره رفته. در آخرین تماس تلفنی به خود جرات داده گفتم ، گویا هنوز بار کشتی مسئولیت شما سبک نشده؟! اگر بازهم حرفی هست من عمیقا میل به شنیدن دارم و در خدمت حاضرم. پاسخ ایشان این بود" جام می و خون دل هریک به کسی دادند/در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد***" از مرحمت شما ممنونم ، من سالهاست از این جام مینوشم وگلایه یی نیست، اگر گلایه یی پیش آمد مزاحم شما خواهم شد. این آخرین مکالمه ی ما بود.
                                        -----------------------------------------------------------
چرکنویس ۱۹۹٣بروکسل.پاکنویس اوت ۲۰۱۵
                -----------------------------------------------------------------------------------------------
*حمید مصدق، ابی ، خاکستری،سیاه
**بیت از حافظ غزلِ:برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است ...
***بیت از حافظ غزلِ:در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست