یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

به دادم برسید، من چپ شده ام!
سباستیان شوپ - زوددویچه تسایتونگ - برگردان به فارسی: و. معصوم زاده


• مولف ما پیش تر ها لیبرال تلقی می شد. اما امروز بسیاری او را رادیکال می دانند، زیرا او با یونانی ها تفاهم دارد. آیا چنین چیزی شدنی است؟ اسلاوو ژیژک نوشت پیشنهادهای واروفاکیس چهل سال پیش ازاین جزء برنامه های رایج سوسیال دمکراتها بود؛ ژیژک میافزاید این "نشانه های دردناک دوران ماست که آدم باید به چپ های رادیکال تعلق داشته باشد تا همان برنامه ها را تائید کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۷ مرداد ۱٣۹۴ -  ۱٨ اوت ۲۰۱۵


نخستین برخورد من با نظم معتبر اقتصاد جهانی به خنده و تمسخر منجر شد. رشته ی تحصیلی جنبی من آمریکاشناسی بود و در سمیناری درباره ی رونالد ریگان ثبت نام کرده بودم. به علت دیر رسیدن در روز توزیع رساله ها، بعنوان آخرین نفر، فقط یک موضوع که دیگر هیچکس حاضر به پرداختن به آن نبود، برای من باقی ماند: ریگانومیکس؛ سیاست اقتصادی رئیس جمهوری ایالات متحده ی آمریکا. این موضوع در میان دانشجویان علوم فرهنگ طرفدار نداشت. پس من ناچار شدم آثار میلتون فریدمن، آرتور لافر و دیوید اشتوکمن و همه ی دیگر نظریه پردازان بازار آزاد را مطالعه کنم. آنها خصوصی سازی، ریاضت کشی و کناره گیری کامل دولت [از اقتصاد] را موعظه می کردند. سیاست اجتماعی، به زعم آنان، کژراهه ی مشوق بی عملی است. در مانیفست های این نو محافظه کاران آمده بود، که اگر قصد یاری رسانی به بی چیزان است، پس باید گذاشت تا ثروتمندان ثروت اندوزی کنند، زیرا ثروت آنان روزی به صورت افزوده ی فرصت های شغلی و رشد و توسعه به سود بی چیزان نیز نشت خواهد کرد.

امروز این استدلالها خیلی آشنا به نظر میرسد،
اما در سال 1987 چنین نبود. زمانی که در سمینار نوبت به من رسید تا رساله ی درباره ی تئوری "نشت به پائین" را ارائه کنم، باوجود تمام تلاشی که کرده بودم تا از موضوع خارج نشوم، اما خنده و تمسخر شنوندگان تنها چیزی بود که عایدم شد. جزمیات سیاست عرضه مدار اقتصادی، بسا پرت، ریشه ای و موعظه گرانه به نظر میآمد، چنانکه آن را "اقتصاد وودویی" هم نامگذاری کرده بودند. اما ایالات متحده و انقلاب سرمایه دارانه ی ریگان هم از ما بسیار دور بود. ما هلموت کهل و اقتصاد اجتماعی بازار را داشتیم و دیوار برلین هم به نظر میآمد که سفت و محکم سرجای خودش ایستاده است.
اما امروز، در فراسوی دو و نیم دهه، ایدئولوژی بازار آزاد تحت عنوان نئولیبرالیسم اصل بنیادین اقتصاد سراسر جهان است. در اتحادیه ی اروپا هم به مثابه یک حقیقت فن سالارانه شبهه علمی به رسمیت شناخته شده است. هر کس مثل یانیس واروفاکیس و جنبش پودموس اسپانیا دراین باره ابراز شک و تردید کند دست کم به عنوان یک خیالپرداز واپسگرا تلقی میشود، اگر خل و چل چپول و از دنیا بی خبر خوانده نشود.
پس از فروپاشی دیوار (برلین) یک فیلسوف "پایان تاریخ" را اعلام کرد،
اما آیا چنین است؟ یا اینکه جهان چنان به راست گرایش یافته، که آدم حتی زمانی که از ارزش هایی دفاع میکند که مثلاً در سال 1987 به شکل رایج [متعلق به] جریان مسلط میانه بود، به عنوان انقلابی اجتماعی محسوب میشود؟ اسلاوو ژیژک فیلسوف بر چنین باوری است. او در هفته نامه ی "دی تسایت" چندی پیش در مورد (یانیس) واروفاکیس (وزیر دارایی پیشین یونان) نوشت که: "اگر در پیشنهادهای او دقیق شویم، به ناگزیر باید اعتراف کنیم که این پیشنهادها حاوی اقدام هایی است که چهل سال پیش ازاین جزء برنامه های رایج سوسیال دمکراتها بود؛ دولتهای سوئد در سالهای شصت میلادی سیاست های به غایت رادیکالتری را دنبال میکردند". ژیژک میافزاید این "نشانه های دردناک دوران ماست که آدم باید به چپ های رادیکال تعلق داشته باشد تا همان برنامه ها را تائید کند".
چنانکه میدانیم این جابجایی جهان با فروپاشی دیوار برلین آغاز شد. فرانسیس فوکویاما، فیلسوف سیاسی دهه های نود سده ی گذشته، "پایان تاریخ" را اعلام کرد که چنین معنایی داشت: پایان رقابت سیستمهای سیاسی رقیب و انحصار سرمایه داری. تمام اقدام ها و تمهیدات دولت های رفاه، که در راستای لگام زدن به آن بود، از اعتبار ساقط میشد؛ دیگر نیازی به آن نبود. کمونیسمی دیگر وجود نداشت تا به سیاست های اجتماعی، به مثابه ی وزنه ی برابر ایستای آن، نیازی باشد.
آزادی انتخاب جای همبستگی را گرفت،
به جای رقابت سیاسی، رقابت کالایی آغاز شد. با نگاه به گذشته میتوان ادعا کرد که اکثریت بزرگی از مردم از این چرخش سیاسی راضی بودند و از آن استقبال کردند. قول داده بودند که آزادی بدون قید و شرط برقرار می شود! که معنای آن، در وهله ی نخست، آزادی انتخاب بود. همبستگی، کارِ آدم های چاق و چله شد، فلزکاران ریشو و فروشندگان پیر و پاتال مونث بودند که با جلیقه های نارنجی رنگ به تظاهرات اول ماه مه میرفتند. اگر کسی در آن اوضاع و احوال، بدون آنکه نیازی داشته باشد، دو دستی به بیمه ی درمانی قانونی خود چسبیده بود، چون به اندیشه همبستگی باور داشت، کم ِکم اش موجب تمسخر خود می شد. چپ بودن که از مد افتاد، مگر در آمریکای لاتین دوردست، که به علت تجربه ی برنامه های هماهنگ سازی ساختاری ریگان، درست زمانی که بقیه ی جهان به راست ها رأی میداد، شروع به انتخاب چپ ها کرد.
پل میسون، تحلیلگر و کارشناس مسائل اقتصادی کانال تلویزیونی چهار بریتانیا، چندی پیش در روزنامه ی "گاردین" درباره ی تحولات سالهای نود، چنین نوشت:" فردگرایی جای گروه گرایی و همبستگی را گرفت. ذخیره ی عظیم نیروی کار در جهان هنوز شباهت های زیادی به پرولتاریا داشت، اما پندار و کردارش شباهتی به آن نداشت. اگر تو اینهمه را از سر گذرانده ای و دلِ خوشی از سرمایه داری نداری، میتوانی دچار نوعی ضربه روحی شوی".
به نظر میرسد میسون روزهای سختی را از سر گذرانده است. اما در حال حاضر، او یک چرخش دیگری را مشاهده کرده است. پرولتاریای سرمایه داری، آنطور که او خطاب میکند، به نوبه ی خودش ضربه ی روحی آزادی های بزرگ را تجربه کرده است. تشدید جدال های رقابت آمیز، تحرکی که رشته ی پیوندها را می گسلد و فشار موفقیت ها پی درپی در محیط کاری، اجبار بی چون و چرا و پیوسته ی بهینه سازی فرآوری - اینهمه قربانی طلبیده است. در آلمان دمکراتیک سابق چنین یاد گرفته بودند که از دو راه میتوان مردم را بنده ی خود کرد: یا از راه استبداد و یا استقراض. در شرق و غرب یاد گرفتند که آزادی انتخاب میان پانصد شرکت تلفن و برق رسانی جبر مقایسه ی دائمی قیمت ها را با خود دارد، موجب صرفه جویی میشود، ولی گرانقدرترین چیزی را که آدمی در اختیار دارد، یعنی وقت، نابود میکند.      
تحلیل قوای روانی جمع، که نبود ساختاری وقت مسبب آن است، دارد کم کم با واکنش متقابلی روبرو میشود که هنوز شکل مبهمی دارد. مصرف نامحدود با مخالفت روبرو می شود، به تبع آن نابودی محیط زیست و بهره کشی از نیروی کار هم به همین شکل. نسلی که اکنون وارد زندگی شغلی خود میشود، به نظر میرسد که دارد ارزش های خود را بازتعریف میکند و در ابتدای اشتغال چهار روز کار در هفته را طلب میکند. یک پزشک آشنا تعریف میکرد که او کسی را پیدا نمیکند که مطبش را به عهده بگیرد، زیرا جوان های امروز حاضر به شصت ساعت کار در هفته نیستند. آن ها خواهان یک تعادلی میان کار - زندگی هستند، چیزی که کمی عبث به نظر میآید، آن هم به این دلیل که هیچکس طبیعتاً آماده نیست از کاربرد گوشیهای هوشمند دست بکشد.
پل میسون مینویسد: "میلیونها انسان در حال درک این موضوع هستند که تخیلی را به آنها قالب کرده اند که با واقعیت سر سازگاری ندارد. واکنش آنها عصبی است". این عصبانیت پاره ای اندیشمند را به مولف مد روز تبدیل کرده که در سالهای نود در بهترین حالت جایشان در کتابفروشی های محلات بود. پیشکسوت مبارزات مقاومت (ضد فاشیستی در فرانسه) استفان هِسِل با کتابچه ی خود "بشورید" کلیدواژه ی ایجاد یک جنبش سرتاسری در جنوب اروپا را به دست داد ـ "آشوب گران". اینها ارزش های مصرف گرانه را، که موجب ویرانی این کشورها شده، به چالش میکشند. تسویه حساب پیچیده ی توماس پیکتی با نابرابری اجتماعی به کتاب پرفروشی در جهان تبدیل شد.
مشاور مارگارت تاچر گفته است: "دمکراسی در دستان یک عده بانک دار و ارباب مطبوعات" است.
چارلز مور، مولف معتبر زندگی نامه ی مارگارت تاچر، در سال 2011 نوشت: "من کم کم دارم به حقانیت چپ ها باور میآورم". به گفته ی مور، یکی از بزرگترین استدلال های چپ ها این است که: "آنچه راست ها به عنوان بازار آزاد معرفی میکنند یک فریب بزرگ است". راست ها یک سیستم جهانی" را اداره میکنند که به آنها اجازه میدهد سرمایه ی هنگفتی را گرد آورند و بابت آن کمترین میزان دستمزد را بپردازند. آدم های معمولی کوچه و بازار باید سختتر کار کنند و آنهم تحت شرایطی که روز به روز نامطمئن تر میشود، تا به ثروت ثروتمندان افزوده شود. دمکراسی که باید موجب رفاه عمومی شود در دستان بانکدارها، ارباب مطبوعات و متنفذان دیگری است که مالک همه چیز هستند". اینجا هم باید مثل مور از خود پرسید: مگر منی که این تز برایم زیاد پیش پاافتاده و نامفهوم نیست، چپ هستم؟
این برای من تجربه ی کاملاً نویی است. در جوانی برای دوستان چپم لیبرال گُه بودم، به واکرزدورف نرفتم و در تظاهرات علیه مصوبات دوگانه ی ناتو هم شرکت نکردم. مارکسیست هایی، که پولشان را از ج.د.آ (جمهوری آلمان دمکراتیک) میگرفتند و در دانشگاه سرگرم تبلیغ و ترویج بودند، با ستایش کورکورانه ی از سیستم حاکم بر کوبا و اتحاد شوروی اعصاب آدم را پاک خرد می کردند. مدل همبستگی ما، اقتصاد بازار آزاد اجتماعی و حقوق قانونی کارگری و تأمین برابر درمانی و بازنشستگی مان، همه ی دستاوردهایی، که موجب امنیت و اطمینان در زندگی میشود و می شد، کار مدام و رفاه با ثباتی را تأمین می کرد، موردعلاقه من بود.
آیا من، که فکر میکنم نباید مالیات بیشتری به کارمزدوری بست تا به سرمایه ی مالی، چپم؟ چپم، چون من آب را یک خواسته ی مادی عمومی میدانم که نباید آن را به دست سرمایه ی خصوصی داد، و یا اینکه بر این باورم که سیاست ریاضت کشی برای اقتصادهایی که آهی در بساط ندارند اشتباه است و باید با سرمایه گذاری دولتی به جنگ بحران رفت؟ چپم، چون من بر این عقیده ام که یونان هرگز توان بازپرداخت دیون خود را نخواهد داشت و به همین علت هم باید این دیون را مثل مورد نیکاراگوئه بخشید؟
به ظاهر چنین است. در شب نشینیه ای آشپزخانه های شیک به آدم وقتی که از خود نسبت به یونان حسن تفاهم نشان میدهد چنان نگاهی میاندازند که انگار رودی دوچکه (رهبر اعتراضات دانشجویی سالهای 60 میلادی در آلمان) است. اما رادیکال کیست؟ آن کس که میگوید این حساب هیچوقت نتیجه نخواهد داد؟ و یا چنانکه جورج مونبیوت چندی پیش در "گاردین" نوشت این آدم های جدی کت و شلواری که فقط خود را آدم های عاقل و بالغ در اتاق فرض میکنند، ولی درواقع خیالپردازان دیوانه ای بیش نیستند که از یک آئین تخیلی اقتصادی دنباله روی میکنند؟ اینها درست هواداران همان آئینی هستند که در سمینار سال 1987 موجب تفریح خاطر حضار شد.
ناخشنودی نسبت به این آئین در حال جوشش است. یورگن هابرماس، با نکوهش "فرو کاستن سیاست به همسان سازی آن با بازار" که مبنای سیاست آنگلا مرکل نیز هست، به این واقعیت اذعان دارد. سیریزایی ها اما یک گام جلوتر میروند و اروپایی را طلب میکنند که بر مدار دیگری جز آموزه های ناب بازار بچرخد. جامعه شناس اسپانیایی، سزار رندوئلس، میگوید: سیریزا خواست اکثریت اروپایی ها را بیان میکند، یعنی یافتن راه حلی برای غده ی بدخیم مالی در اروپا، و جانشینی آن توسط سیستمی که بر مبنای همبستگی و جمع گرایی استوار باشد.
در جنوب، مردم بر این باور نیستند که افراد در قبال قروض تقصیرکارند
اینکه چنین پیشنهادهایی از جنوب اروپا، از عالم هلنی و رومانی، برمیخیزد برای بقیه ی جهان تصادفی نیست. در این مناطق نظریه های ریگانومیکسی و تاچریستی هرگز پا نگرفت، چون فاقد مبانی تاریخی تفکر بود: یعنی درست همان پیوریتانیسم مذهب بنیاد شمال، که به گفته ی ماکس وبر موعظه میکند که گردآوری مال و منال در خدمت این است که آیا فرد شامل الطاف الهی است یا نه. بدین خاطر نیز مردم جنوب با جزمیات ناظر بر کارایی و بازدهی شمال و مقدس نمایی صفر سیاه (تعادل مثبت درآمدها و هزینه ها) مسئله دارند. در جنوب مردم بر این باور نیستند که افراد در قبال قروض تقصیرکارند. اینکه حوزه ی مدیترانه اکنون به چپ متمایل شده نتیجه ی برآمده از تجربهی تاریخی آن است.
در آلمان مسئله دشوارتر از اینها است. چپ بودن در اینجا، به خاطر بار گناهان گذشته ی حزب چپ، خوشنام نیست. به این علت هم چپ های آلمانی با ترس و لرز منتظر آنند که آیا یونان فسقلی میتواند موجب تکانه ای از جناح چپ شود و یا اینکه قادر است به نیکاراگویه ی اروپا تبدیل گردد که در آن زمان توانست در برابر تهاجمات رونالد ریگان مقاومت کند؛ و یا اینکه به اکوادر و آرژانتین تبدیل شوند که دولتهای چپ گرایشان صندوق بین المللی پول را از در بیرون کردند.
بدین ترتیب میتوان مشاهده کرد که چپ بودن در اینجا مثل سابق مانده است: نظاره از دور راحتترین کار است. به قول یک بلاگرفته یونانی پس از گردن نهادن نخست وزیر یونان به قواعد اتحادیه اروپا، به راحتی میتوان از تسیپراس پایداری طلب کرد، زیرا پیامدهای آن بدوش ما نمیافتد. نه مسئله بر سر انقلاب نیست، و آلکسیس تسیپراس نیز این را خوب میداند. پل میسون مینویسد: با تظاهرات و راهپیمایی نمیتوان سرمایه داری را کن فیکون کرد. بلکه باید آن را اصلاح و پویاتر کرد، ارزشها و الگوی رفتاری نوینی را به آن بخشید. او اسم آن را "پسا سرمایه داری" مینامد.
اما شاید کافی است از این سیستم بیسابقه ای، که فکر میکردیم پدران و مادران ما در راهش رزمیده اند و تحفه ی قدرتمندان نیست، صاف و ساده دفاع کنیم: دولت رفاه - اجتماعی اروپایی، دستاوردی که فیلسوف اجتماعی فرانسوی پیر بوردیو درباره ی آن گفته بود مثل بتهوون، کانت و موتسارت زیبایی شگفت آوری دارد. اقتصاد بازار اجتماعی ایده ای بود برای آرام نگاهداشتن مردم. اکنون باید برای حفظ آن مبارزه کرد. اگر این رادیکال است - خوب باشد.

14.8.2015 زود دویچه تسایتونگ - آلمان


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست