رابطه ی راوی با شخصیت های داستان
داود مرزآرا
•
از قدیم گفته اند که عشق همیشه راه خودش را بازمی کند. این خصوصیت درمورد خانمی صدق میکرد که همسایهی ما بود. من نو جوان بودم و می دیدم که اگرراه عشق برایش بازنمی شد میرفت وآن را باز میکرد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٣۰ مرداد ۱٣۹۴ -
۲۱ اوت ۲۰۱۵
از قدیم گفته اند که عشق همیشه راه خودش را بازمی کند. این خصوصیت درمورد خانمی صدق میکرد که همسایهی ما بود. من نو جوان بودم و می دیدم که اگرراه عشق برایش بازنمی شد میرفت وآن را باز میکرد.
مثلا، چون شوهراولش حوصلهی او را سربرده بود و فاصلهی سنی زیادی هم با اوداشت، رفت و راه را برای پسرعمویش باز کرد. پسرعموهم که حوصلهاش ازهمسراولش سررفته بود، با او ازدواج کرد. اما متاسفانه پس از مدتی آب این دو با هم در یک جو نرفت وازهمدیگر جدا شدند. درآن زمان میان همسایه ها شایع شد که این خانم ووابستگانش علی الاصول آدم های کم حوصله ای هستند.
هیچ وقت، هیچ کس نمی توانست پیش بینی کند که این خانم یک لحظهی بعد چه کار خواهد کرد. چون وقتی به خانهی شوهر سوم رفت بخاطراینکه نمی توانست یک جا بند شود، پس ازسه ماه دوباره برگشت سرجای اولش. خانم های محل می گفتند نتوانسته دل شوهر سوم را بدست آورد. بعضی ها هم معتقد بودند شوهرسوم نتوانسته دل او را بدست آورد. هردو روایت درمحلهی ما طرفدارانی داشت ومن نمیدانستم کدام یک راباید باور کنم.
این خانم عادت داشت عصرها شلنگ آب را بالا بگیرد و باغچهی خانه اش را آب بدهد. دوست داشت به بالاترین شاخه ها آب بپاشد. بعد همان طور که تصنیفی را زیر لب زمزمه میکرد می ایستاد و به قطره های آب که ازآن بالا می چکید نگاه میکرد و لذت می برد. برگها برق می زدند ازخیسی و انسان خیال میکرد که دارد باران میاید.
دیوارما بین خانهی ما وخانهی این خانم کوتاه بود. آب پاشی اوهمیشه نصف بیشترحیاط ما را خیس میکرد. این خیسی به جان من هم میافتاد و مرا ازدرس خواندن بازمی داشت. من عادت داشتم دور حوض راه بروم و با صدای بلند تاریخ بخوانم. اما زمزمههای او نمی گذاشت بفهمم برسرآن پیرزن چه آمد که دامن سلطان سنجررا چسبیده بود وازاو خسارت می خواست. تا میخواندم:
پیرزنی را ستمی در گرفت دست زد ودامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیده ام وزتو همه ساله ستم دیده ام
شحنهی مست آمده در کوی من زد لگدی چند فراروی من ...
صدای خانم همسایه و پیرزن درهم میآمیخت و من نمیدانستم که من، منم یا سلطان سنجرم .
بعد ازمدتی متوجه شدم که با بلند شدن صدای درس خواندنم، شلنگ آب خانم همسایه هم روبه هوا می رود. حدس می زدم که می خواهد مرا وادار کند که پیرزن وسلطان سنجررا رها کنم و برای "عشق " راهی باز کنم. بدم نمیآمد اما وانمود می کردم که ازدستش ناراحتم. به خودم میگفتم: باید یک روزبروم به خانه اش و اعتراضم را به او نشا ن دهم. باید به او بگویم: "خانم محترم دیواری کوتاه ترازدیوار ما پیدا نکرده ای؟ آب پاشی شما بنده را خیس می کند."
یک روزعصر که مادرم خانه نبود، تصمیمم را عملی کردم. خانم همسایه با مهربانی شیرآب را بست و مرا به اطاقش برد تا راحت تربه اعتراضم گوش کند.
از شما چه پنهان، حالا که دارم داستان او را برایتان تعریف می کنم، می بینم گاهی، شخصیت هائی نظیر او که دوست دارند به فضای داستان هایم وارد شوند، با خود انس والفتی بهمراه می آورند که درنهایت، به یک رابطه تبدیل میشود.
آن روز و روزهای دیگرهم نشستیم و اوازرابطه هایش برایم گفت، ازشوهران سرد مزاجی که دستان او را دردستان بزرگ خود پنهان نمی کردند. همان دستان کوچک و ظریفی که گرمای خاصی داشت. حالاکه سال ها ازآن زمان گذشته است، دریا فته ام که شخصیت داستان می تواند راوی را دوست داشته باشد وآن گونه لمس کردن را به او بیاموزد تا راوی لایه هائی از زندگی را درک کند که تا آن زمان، برایش نا شناخته بوده است. وقتی می گفت که هیچ کدام ازشوهرانش او را خوشبخت نکردند، پیرزن هم، خطاب به سلطان سنجر معترضانه فریاد میزد :
شحنهی مست آمده در کوی من زد لگدی چند فرا روی من
ازاو می پرسیدم: " کدام شوهرت هم چون داروغه باشی، مست بود؟ کدامشان ترا زیر لگد می گرفت " و او مرا ازحال وهوای سلطان سنجر بودن بیرون میآورد و رابطه ای را به من میآموخت که دلش میخواست با شوهرانش داشته باشد. به محض آنکه دلش از فشارهای زندگی سا بقش به درد می آمد پیر زن برسرسلطان سنجر فریاد میزد:
بی گنه ازخانه برونم کشید موی کشان برسر کویم کشید.
بلافاصله می پرسیدم " کدومشون تو رواز خونه بیرون میکرد؟ پسرعمو؟ "
و آنوقت بود که درد و رنج او را حس می کردم و سرم را روی دامنش می گذاشتم، تا عشق بتواند راهش را باز کند.
هنگامی که شوهران کج خیالش به او تهمت ناروا میزدند که زیرسرش بلند شده وکسی را درغیاب شوهر به خانه آورده است. گله مندی پیرزن که چگونه به دامان سلطان، چنگ می انداخت وازاودادخواهی میکرد درذهنم نقش می بست وگاهی خودم را درجایگاه سلطان می دیدم.
خانهی من جست که خونی کجاست ای شه ازاین بیش زبونی کجاست.
آن وقت، حوصله سررفتن ها یش برایم معنادار می شد. حالا هم که گاهی دلم برایش تنگ می شود، وارد تاریخ میشوم. سلطان سنجرو پیرزن را پیدا میکنم و تلاش میکنم تا معنای رنج آن زن را بهتر بفهمم. شما هم بیرون داستان نمانید. بفرمایید داخل. رابطه را سه نفره کنید. خانم همسایه حوصلهاش زود سر میرود. خبرندارم که چند راه دیگرعشق را بازکرد.
بعضی از شخصیت ها درداستانها، زیرک و با هوش هستند. درزمان و مکان مناسب و معینی وارد معرکه می شوند و می توانند ساعت های طولانی ذهن ما را درگیرکنند و به دنبال خود بکشند. باید با شخصیت ها مثل یک آدم زنده برخورد کرد. باید با آنها حرف زد و به حرف هایشان گوش داد. مثل همین خانم همسایه که توانست رابطه بین راوی و خودش را آن چنان محکم کند که ازراوی بچه دار شود. بیایید داخل داستان، با تمام اهل محل به حیرت بی افتید و فکر کنید که عاقبت آن کودک معصوم با پدری هفده ساله و مادری چهل ساله به کجا خواهد کشید.
من هم بروم حواسم به پسرک باشد که دارد درحیاط خانه تاریخ میخواند.
داود - مرزآرا
|