دو زن در میانهی پلی با دو شیر و یک خورشید
(داستانِ بلند - قسمتِ دوّم)
نیلوفر شیدمهر
•
اولِ آن تابستان یعنی آخرِ ماه جون، سرنوشتِ من با رسیدنِ نامهای عوض شد. درست زمانی که خیلی ناامید بودم، چون با توجه به مسئلهای که برایم پیش آمده بود تا آن زمان نتوانسته بودم کار پیدا کنم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٣۰ مرداد ۱٣۹۴ -
۲۱ اوت ۲۰۱۵
شخصیت و ماجراهای این داستان خیالی هستند. هر گونه شباهت به شخصیتهای واقعی اتفاقی است.
اولِ آن تابستان یعنی آخرِ ماه جون، سرنوشتِ من با رسیدنِ نامهای عوض شد. درست زمانی که خیلی ناامید بودم، چون با توجه به مسئلهای که برایم پیش آمده بود تا آن زمان نتوانسته بودم کار پیدا کنم. نامه از دانشگاهِ "بریتیش کلمبیا" بود. نامهی پذیرش در رشتهی تئاتر که برایش زمستانِ قبل اقدام کرده بودم. البته باید تحصیلاتِ کارشناسی را از نو شروع میکردم، مانند کسی که تازه دیپلم گرفته. چه میشد کرد؟ خوشحال بودم. من که از اول شروع کردن را در زندگی بارها تجربه کرده بودم. همین برگشت به وضعیتِ صفر پناهندهام می کرد و حالا دیگر ازپناهندگی هراسی نداشتم. این بار هم راهی جدید را شروع میکردم. حداقل این راهی بود که برایش ذوق داشتم. راهی که ناخواسته، از سرِ اتفاق، از اجبار یا به خاطرِ دنبالهروی از دیگران نبود. مانند آن زمانی که به پیروی از دوستانِ دورانِ راهنمایی، رشتهی ریاضی و فیزیک را انتخاب کرده بودم. یا زمانی که رشتهی مهندسی را از روی حرفهای کلیشهای مثلِ این که کدام رشته بالاتر و کدام پایینتر است. یا زمانی که با شوهرِ سابقم از سر اتفاق آشنا شده و سریع و به غلط ازدواج کرده بودم. یا آن دو باری که حامله شده بودم—هر دو بار ناخواسته. این بار خودم راهم را انتخاب کرده بودم و کاری نداشتم کسی بگوید آیندهاش بد است. به این حرفها هم که باید مبلغِ زیادی وام تحصیلی بگیرم و بعد شغلِ مناسبی پیدا نخواهم کرد بیاعتنا بودم.
نامه را احمد آورد و در رختخواب به دستم داد. تا آدرسِ فرستنده را دیدم کتابی را که مشغولِ خواندنش بودم کنار گذاشتم و آن را باز کردم. گفتم: «قبول شدم. مژده بده، قبولم کردن دانشگاه.»
احمد بالای سرم کنارِ تخت ایستاده بود. گفت: «مبارک باشه.» ولی لحنِ صدایش مثلِ همیشه بیتفاوت بود.
سرم را بالا آوردم و نگاهمان با هم تلاقی کرد. چشمهای من که از شادی گرم شده بود با چشمهای کوچک و سبز و سردش. فکر کردم میروم خوابگاه. بالاخره راحت میشوم. دیگر مجبور نخواهم بود با مردی که به قولِ خودش شبیه ابلوموف بود که زمانِ قرار با زنی که دوست داشت میخوابید همخانه باشم. داستانی را که برایم تعریف کرده بود فراموش نکرده بودم. داستانِ زمانی که با خسرو همخانه بوده و طبقه ی پایین دو دختر مجرد زندگی میکرده اند. یکیشان همان شهلا که خسرو در موردش نوشته بود: مثلِ سگ دنبال خودت می کشیام. و دیگری دختری به اسم ملیحه. دخترها روزی زیر درِ آپارتمانِ احمد و خسرو نامه میاندازند که سلام همسایه، ما دوست داریم با شما آشنا شویم. و یک شب بعدش هم سرزده از راه میرسند. بعدِ آن شب، شهلا به رفت و آمدش ادامه میدهد؛ ملیحه اما نه. معلوم بود: حالت بی تفاوتیِ احمد دختر را پس زده بود.
حالا سردیاش به کنار. دیگر نمیخواستم با مردی که نه دنبال تحصیل میرفت و نه کار و تازه داشت همه چیزش را هم میفروخت همگرمابه باشم. دیگر نمیخواستم با دوستانش مانند رضا و آمنه که مثلِ خودش پناهندهی دائمی بودند همگلستان باشم—دوستانی که هر روز بیشتر در پناهندگیشان غرق میشدند و فرو میرفتند. به نظرم خودِ پناهندگی مشکلی نداشت ولی فرو رفتن در آن چرا. به خودم گفتم میروم خوابگاه و راهی نو را شروع میکنم تا برخلاف احمد فرا بروم. پناهندگی که دائمی شود اگر آدمی را نکشد بیشک به هرز می برد و تبدیل به تفاله میکند. احمد هم خودش می دانست من با او ماندنی نیستم. تقصیرِ خودش بود: این همه زمان فرصت داشت و امکانش بود با هم بمانیم ولی تلاشی در جهت حفظِ شقایقِ خودش و گلستانی که با هم ساخته بودند نکرد. نامه را باز در پاکت گذاشتم، سرم را بالا آوردم و به احمد لبخند زدم. جوابش لبخندی ماسیده بود و بعد از اتاق بیرون رفت.
ماهِ جولای برای وام دانشجویی اقدام کردم که تایید شد و امیدوار شدم پولی دستم را خواهد گرفت و از کمکهای اندکِ دولتی که مرا مجبور به زندگی با احمد کرده بود خلاص میشوم. وام به اندازهای بود که بتوانم هم هزینهی دانشگاه را بپردازم و هم برای خودم نزدیک یا در محوطهی دانشگاه اتاق یا خانهای مجردی کرایه کنم. یک روز اوایل ماه آگوست که دردِ کمرم رفع شده بود به راه افتادم، به دانشگاه رفتم و به بخشِ خوابگاهها و خانههای دانشجوی مراجعه کردم. گفتم از سپتامبر درسم را شروع میکنم و چون محلِ زندگیام دور است، نیاز به جایی در محوطهی دانشگاه دارم. مسئولِ مسکنِ دانشجویی نگاهی به لیستِ "سوییت"هایی که برای دانشجویانِ پر سن و سال مانندِ من در نظر گرفته بودند انداخت و گفت همه پُرند. «اگه بخوای ولی میتونیم بذاریمت تو لیستِ انتظار.»
با ناامیدی پرسیدم: «یعنی هیچ راهی نیست؟ من هر روز کلاس دارم و باید از "نورت ونکوور" بکوبم بیایم.»
زن مدتی مکث کرد و گفت در یکی از خوابگاههای مخصوصِ دانشجویان جوان اتاق موجود است. آشپزخانه البته مشترک است با سه دختر و چهار پسر. دستشویی و حمام هم با دخترها مشترک است. از خدا خواسته قبول کردم.
زن گفت: «اتاقهاش خیلی کوچیکنها. از اوّل گفته باشم.»
سریع گفتم: «هیچ اشکالی نداره. همین که اتاقِ مستقل برای خودم داشته باشم و به کلاسهام نزدیک باشه خوبه.»
در عین حال از زن خواستم اسمم را در لیستِ انتظارِ"سوییت"ها بنویسد.
آن عصر که به خانه برگشتم به احمد اعلام کردم از سپتامبر به خوابگاه نقلِ مکان خواهم کرد. گفتم باید فکرِ همخانهای برای خودش باشد. چیزی نگفت فقط بُق کرد. گفتم: «اتاقی که به من میدن خیلی خیلی کوچکه و تختش یک نفره است.»
با شنیدن این حرف بیشتر بُق کرد. دلم برایش میسوخت. گفتم: «تا تو یه همخونه پیدا کنی، من بعضی اثاثم رو اگه بخوای این جا میگذارم و روزهای تعطیل مییام پیشت و تا اون زمان از وام دانشجوییم مثلِ قبل نصفِ اجاره رو میدم.»
با این حرف چهرهاش کمی باز شد. زود اضافه کردم: «ولی برای مدتِ طولانی نه ها. پس دست دست نکن. از همین الان توی روزنامههای ایرانی برای همخونه آگهی کن. من حقیقتش در این خوابگاه موقتی هستم و برای گرفتن "سوییت" در لیستِ انتظارم.»
احمد آگهی دادن را هم مثلِ کارهای دیگر پشتِ گوش انداخت و انجام نداد. در چند ماه آینده آنقدر به او گوشزد کردم که بالاخره خودم خسته شدم. فکر کردم من که مسئولِ زندگی او و پرداخت اجارهی آپارتمانش تا ابد نیستم. کسِ دیگری هم اگر همخانهاش بود ممکن بود روزی بخواهد جا به جا شود. البته میدانستم من فقط همخانه ی او نبودم، همگرمابه و همگلستانش هم شده بودم. خودم هم نیمی از دلم آن جا بود: در بندِ او به عنوان کسی که مانندِ من سرگردان بود، بندِ پناهندهها که با آنها بُر خورده بودم و بندِ محلِ سکونت آنها نورت ونکوور. این بند بودن از جنسِ متفاوتی از عشق بود. خواسته بودم عاشقِ احمد بشوم ولی با توجه به سردیاش کار سختی بود.
و بله به خاطرِ بند بریدن بود که از فردای همان روزی که پذیرشِ دانشگاهم آمد شروع کردم درسایتهای دوست یابی دنبالِ دوست پسر گشتن. احمد اولش متوجه نشد ولی کم کم بو برد که زمان هایی که میگفتم کاری دارم و بیتوضیح اضافه از خانه بیرون میزدم، سرِ قرار میرفتم. قرارهایی که به جایی نمیرسید. بیشترشان را فقط همان بارِ اول در "کافی شاپی" میدیدم. گاهی هم البته کار به بارِ دوم میرسید و برای دیدنِ فیلم و شام میرفتیم. آن موقعها هنوز وامِ دانشجوییام را نگرفته بودم و وُسعم به بیشتر از دو قرار نمیرسید، چون نمیخواستم طرفِ مرد پولِ قهوه، بلیط سینما و غذای مرا بدهد.
بالاخره سپتامبر آمد و من خوابگاه را گرفتم و مقداری از لباسها و کتابهایم را به آن جا انتقال دادم. ترمِ اول چهار کلاس هر کدام سه واحد ادبیات انگلیسی سال اوّل که برای دانشجویان تئاتر اجباری بود برداشتم که خیلی کار میبرد. در طولِ هفته هیچ فرصت نمیکردم به "نورت ونکوور" بروم و آخر هفتهها هم باید مقاله میخواندم یا مینوشتم که با انگلیسی ضعیفم خیلی وقت میگرفت. ولی باز دلم در اتاقِ کوچکم با دیوارهای سیمانی که شبیه سلولِ زندان بود میگرفت و کتابهایم را کول میکردم و به خانه پیشِ احمد میرفتم. به این امید که شاید تغییر کرده باشد. ولی او همانی بود که بود. باز هم مثلِ جغد شبها زندگیاش شروع میشد و موضوعی به میان میانداخت و چون میدانست اهلش هستم مرا به بحث میانداخت و وقت و انرژیام را هدر میداد. متوجه شرایطِ جدیدِ من انگار نبود و این که درسها و مقالهها موعد داشت. بعدِ چند هفته دیدم مانند آن زمانی که مرا از پیدا کردنِ کار عقب انداخته بود این بار هم داشت از درس و زندگی میانداخت.
با این همه و با وجودِ نگرانی شدیدم از این که موقعیتِ تحصیلی که همیشه آرزویش را داشتم و حالا به دست آورده بودم از دست بدهم، باز نمیتوانستم از احمد به طورِ کامل بکنم. از طرفِ دیگر برای خلاصی از فشارِ عاطفی که احمد بر وجودم تحمیل میکرد آخر هفتهها با افرادی قرار میگذاشتم. چون می خواستم محلِ قرار نزدیک باشد و زود به خانه پیشِ احمد برگردم، قرارها را در "نورت ونکوور" و در "لانزدل کی" میگذاشتم که پیاده بروم و خرج اتوبوس هم ندهم. احمد کسی نبود که بخواهد مرا دنبال کند. فقط وقتی میدید لباسِ مرتب و زیبا میپوشم، آرایش میکنم و می گویم کاری دارم و زود برمیگردم، چهرهاش در هم میرفت و بُق میکرد و بعد وقتی برمیگشتم میدیدم خانه نیست. نیمه شب برمیگشت و میگفت با رضا بوده. گرچه غیبتِ او و در نتیجه غیبتِ بحث کردن فرصت خوبی بود که به درسهایم برسم، ولی باز مینشستم و حرص میخوردم که چرا احمد تغییری در زندگیاش نمیدهد و معلوم نیست آخر سر کارش با رضا به کجا خواهد کشید.
چند هفته دیگر هم به این شکل گذشت و به نیمههای اکتبر رسیده بودیم که موعدِ مقالههای وسطِ ترم بود. دیدم اینطور نمیشود و شروع کردم آخر هفتهها در خوابگاه ماندن. نیمی از وسایلم ولی هنوز در خانه بود و به پرداخت نصفِ اجاره ادامه میدادم. همین موضوع باعث شده بود وضع مالیام باز بد و در تنگنا باشم. این بود که برای خودم و احمد ضربالعجلی گذاشتم: گفتم از شروعِ ترم آینده یعنی زمستان، دیگر متعهد به پرداختِ نصفِ کرایه نخواهم بود و احمد باید برای خودش همخانه بیاورد. فکر کردم حتی اگر "سوییت" را در آغازِ سال میلادی آینده نگرفته باشم و در لیستِ انتظار بمانم، آن چند تکه وسایلم شامل قالیچه ای که از ایران آورده بودم و تابلوها و گلدانهایم را میآورم و در اتاقِ کوچکم جایی برایشان پیدا میکنم. بعد هم دائم در خوابگاه میمانم، حتی اگر آخرِ هفتهها سوت و کور باشد—آخر هفتههایی که همان دانشجویانِ جوانی هم که با آنها نتوانسته بودم بُر بخورم غیب میشدند. البته خودم هم میدانستم مشکلِ اصلیام وسایلی که نزدِ احمد داشتم یا جای تنگ نبود، دلِ تنگ بود و حسرتِ تختی دو نفره و وجودی گرم—حتی با چشمهایی سرد—که رویش کنارم خوابیده باشد. همگرمابه گی با احمد و در نتیجه رسوخِ افسردگی عمیقش در وجودم گویا اثرِ خود را در من که پیش از این روحیهای مثبت و انرژیای بالا برای حرکت و راهِ حل یابی داشتم گذاشته بود. از همه بدتر این که همین افسردگی نیاز مرا به بودن با او بیشتر میکرد و نیازم افسردگی و بیعملیام را. نگران بودم آخرش هر دویمان نابود شویم یعنی احمد سرنوشتِ رضا را پیدا کند و من سرنوشتِ آمنه را—آمنه زنی زحمتکش و قوی ولی مصروف و هدرِ رضا و بچههایش—زنی حرامشده.
روزها میگذشت و احمد همچنان آگهی دادن را به تعویق میانداخت. حتی آخرِ اکتبر که بالاخره همت کردم و تمامِ وسایلم را از خانهاش بیرون کشیدم، حتی زمانی که خبر دادم وسطِ دسامبر "سوییتی" را که تقاضا کرده بودم تحویلم میدهند. احمد مستقیم نمیگفت ولی میدانستم امید دارد خانه را که گرفتم او را دعوت به زندگی با خود کنم. احتمالن فکر میکرد خانه که خالی نمیشود، به وسیله احتیاج دارد، به مبلی که رویش بنشینی و من او را به خاطرِ مبلهای پناهندگیاش با خودم خواهم برد. و بله به خاطر نیازم به او و به پناهنده بودنش که هر روز در آن بیشتر فرو میرفت. نیازم به این که کمکش کنم، نگرانش باشم، ستونی باشم برایش از سرِ دلسوزی و محبتِ مادرانه. نمیدانم چه اصراری داشتم که بالایش بکشم، از او مردی قابل اعتماد که پریشان و افسرده و گیج نباشد بسازم. حتمن میخواستم تنها نباشم—میخواستم زوجِ یک مردِ آینده دار که خودم ساخته بودمش باشم. شاید این مرد، روزی از روزها در یک آیندهی موعودِ خیالی، تُخمی از من را بارورکند. تُخمی که این بار در لولهای تنگ گیر نخواهد کرد تا بخواهد مانندِ لخته خونی از من کنده شود و تالاپ با فریادی جگرخراش در کاسهی توالت بیافتد. بله، میخواستم احمد را بسازم تا تخمِ در آینده بارور شدهام به جایگاهِ درستش یعنی به محیطِ گرم رحم برسد و آن جا پرورش پیدا کند و سالم به دنیا بیاید—به دنیایی که در آن حداقل او—بر خلافِ پدر و مادرش—آواره نخواهد بود.
اطلاع نداشتم از آن زمان که نصفِ کرایه را نمیدادم احمد چطور و از کجا اجارهاش را میپرداخت. سوال هم نمیکردم. با وجودی که شاهد بودم هر روز لاغرتر می شود. با وجودی که دیگر آخرِ هفته ها پیشش نمیرفتم می توانستم تصور کنم که درست مثلِ روز اولی که برای دیدن خانهاش رفته بودم، درِ یخچال را باز می کند و تنها خوراکش چند برگ کاهویی است که لبِ برگهایش قهوهای شده بود.
بعضی آخرِ هفته ها احمد برای دیدنِ من به خوابگاه میآمد ولی شب نمیماند. همچنان معتادِ سیگار بود و بسته پشتِ بسته دود میکرد. میدانستم منتظرِ این است که "سوییت" را تحویل بگیرم و بیاورمش پیشِ خودم، برایش غذا درست کنم، تا کلهی سحر باهاش بحث روانشناسی و عرفان کنم و بعد رختخوابش را گرم، غصه اش را بخورم و خودم را فراموش کرده و به این ترتیب هر جور شده به او برسم. زمانی که رفتم "سوییت" را ببینم پسرِ دانشجویی که قرار بود خانه را خالی کند گفت به کشورش باز میگردد و وسایلش را نیاز ندارد. میخواهد آگهی بدهد و بفروشدشان. گفتم آنها را از او میخرم. تخت "دابلش" را که در کنجی که حُکم اتاق خواب را داشت گذاشته بود، تلویزیون و ضبط، مبل و میز جلویش، وسایلِ آشپزخانه، میزِ ناهارخوری گردِ چوبی و چهار صندلیاش. با میزِ تحریر و گلدانها و قالیچه ی خودم که اندازهاش به سایزِ "سوییت" میخورد زندگیام تکمیل میشد. به احمد خبرش را دادم. یعنی گفته باشم هیچ چیز کم نخواهم داشت. چیزی نگفت. گویا میدانست هنوز وابستهی عاطفی او هستم و در واقع امر چیزی کم دارم—که خرابش هستم.
ماهِ دسامبر به "سوییتم" نقلِ مکان کردم. احمد تا آن زمان چند آلتِ موسیقیاش را فروخته بود ولی ماشین را همچنان نگه داشته بود و آورش تا چمدانها و وسایلِ مرا از خوابگاه که این سرِ محوطه ی وسیعِ دانشگاه بود به خانهی جدیدم آن سرِ دیگر بود ببریم. میز تحریرم را هم روی صندلیِ عقب گذاشته و با خودش آورده بود. با هم واردِ خانه شدیم. شب هم ماند و با هم روی تختِ "دابل" که برای دو نفر به سختی جا داشت خوابیدیم. صبح تا دمِ ماشین بدرقهاش کردم و تشکر. وقتی صورتش را میبوسیدم دیدم روی شیشهی جلوی ماشین برگِ جریمه گذاشتهاند. احمد برگشت که ببیند به چه نگاه میکنم و برگه را که دید با دستی که سیگارش را نگه داشته بود آن را برداشت. ولی چون خاکسترِ سیگارش روی برگه تکانده شد، آن را به دستِ دیگرش داد و مچاله کرد و بر زمین انداخت. گفتم: «این جریمه پای منه.»
برگه را از روی زمین برداشتم و اضافه کردم: «این جا کسی آشغال روی زمین نمیاندازه.»
همانطور که درِ تویوتای قدیمی مدل ۱۹۸۲اش را که خودش "اسب طلاییِ من" صدا میزد باز میکرد گفت: «ماشینم رو نمیخوام آشغال توش باشه.»
چند هفتهای از روز اسباب کشی گذشت و احمد همچنان امید داشت بگویم بیا با من زندگی کن ولی من هیچ نمیگفتم. بخصوص که دانشجوی "کوآپ" هم شده بودم که کار و تحصیل با هم بود. به تازگی به خاطر سابقهی مهندسیام، کاری اداری در دفترِ دانشکدهی مهندسی ساختمان پیدا کرده بودم. با وجودِ درآمدِ اضافه، حرفِ کمکِ مالی به احمد را نمیزدم، با این که میدانستم وضعِ دخل و خرجش خیلی خراب است. البته سیگارش همچنان برجا بود و در همان آپارتمان زندگی میکرد و ماشین را که بیمهاش حداقل صد و پنجاه دلار در ماه بود نگه داشته بود و درش بنزین میریخت و به دیدارِمن میآمد.
تا آن زمان که میشد بهارِ سالِ ۲۰۰۰، احمد سه برگهی جریمهی تازه گرفته بود. دفعه ی آخر برای این که صبحش دیر از خواب بیدار شده و از مهلتِ بلیطِ پارکینگش، ساعتِ هفت و نیم، گذشته بود. من از ساعتِ پنجِ صبح از نگرانی چند بار بیدار شده بودم و به احمد نهیب زده بودم برود و بلیطِ جدیدی بخرد. ولی او حال نداشت از جایش تکان بخورد. من هم نمیخواستم باز از جیبِ خودم خرجِ شب ماندنش را بدهم. اگرچه میدانستم تا زمانی که با او هستم دردسرهای احمد و خرجِ اسب طلاییاش مالِ من بود.
بعد، یک عصرِ روزِ شنبه، زمانی که انجمنِ پناهندگان برنامهی سخنرانی گذاشته بودند و قرار بود برویم، طبقِ معمول بحثِ بیثمر و طولانیای سرِ بافایده یا بیفایده بودن اشعارِ مولانا در زمانهی ما بینمان سر گرفت. آن هم ساعتِ شش و نیمِ عصر، نیم ساعت مانده به شروعِ برنامه. بعدِ بحث به پارکینگ رفتیم و دیدیم ماشینِ احمد نیست. اولش شوکه شدم و نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. در پارکینگِ وسیعِ پشتِ مجموعه ساختمانهای ما جز یک گُلفِ سورمه ای ماشینِ دیگری وجود نداشت. بعد از مدتی گیج و گم سر چرخاندن دورِ محوطه، یکدفعه دوزاریام افتاد و آه از نهادم بلند شد: «ماشین رو بردن. تو که گفتی بلیط خریده بودی. حتمن تعدادِ جریمههای نپرداختهت از حد گذشته بوده.»
کارمان درآمده بود. حالا باید میگشتیم ببینیم ماشین را به کدام پارکینگ بردهاند. برای این کار برگشتیم بالا خانهی من که شمارهی پارکینگهای اطرافمان جایی که ماشینها را میخواباندند از روی اینترنت پیدا کنیم. من که البته کناری روی مبل نشستم— با کفشهایم که در نیاورده بودم و کیفم که بغل گرفته بودم. آنقدر عصبانی بودم که ترجیح میدادم حرفی نزنم. گذاشتم احمد شمارهها را پیدا کند و تلفنهایش را بزند. گفت: « جای دور نبردن.تو همین محوطهی دانشگاهه. اگه سریع بریم به سخنرانی هم میرسیم. بچهها همیشه برنامهها رو با تاخیرِ زیاد شروع میکنن.»
با اکراه بلند شدم و راه افتادیم. باید پیاده تا آن سرِ دانشگاه میرفتیم تا به جایی برسیم که اسبِ طلاییِ احمد را خوابانده بودند. برای برداشتنش باید هزینهی چهار جریمهی قبلی و انتقالِ ماشین به پارکینگ را که به تنهایی صد و ده دلار بود میپرداختیم. من کناری ایستادم. احمد کارتِ بانکش را داد که زود معلوم شد موجودیِ کافی ندارد.
مسئولِ پارکینگ نگاهی به من انداخت که داشتم با حرص به فارسی میگفتم: « تو هم مثلِ این آقاهه بیخود منو نگاه نکن. من نمیدم و برنامهی پناهندهها هم نمیخوام برم.»
مرد گفت: «به ازای هر شب که ماشین این جا بخوابه صد دلاراضافه افتادین.» دیگر تحملِ احمد را نداشتم و میخواستم همان شب از شرش خلاص شوم. ولی میدانستم اگر ماشین شب آن جا بماند ماجرای ما باز کش پیدا میکند. ناچار کیفِ پولم را بیرون آوردم و کارتِ اعتباریام را بیرون کشیدم.
احمد سوارِ ماشین که شدیم گفت: «اگه بخوای به نصفِ برنامه میرسیم.»
گفتم: «من نه. برسونم خونه و خودت هم به سلامت. قرضِ منم یادت نره زود بدی.»
از زمانی که درمحوطهی دانشگاه زندگی میکردم رفت و آمدم به برنامه های پناهندهها کم شده بود. برنامهها به معمول آخر هفتهها و در "نورت ونکوور" برگزار میشد که به من خیلی دور بود و اتوبوس هم روزهای تعطیل دیر میآمد. برای رفت و آمد به ماشین نیاز بود یعنی به احمد احتیاج داشتم و دیگر نمیخواستم هیچ نیازی به او داشته باشم. این بود که بعدِ آن شب به تمامی رابطهام با انجمنِ پناهندگان قطع شد.
آن شنبه شب را به تنهایی شام خوردم و جلوی تلویزیون نشستم. یکشنبه تنهاتر هم شدم. مجموعهمان سوت و کور بود و بیرون هم تنابنده ای دیده نمیشد. متوجه شدم هنوز انگار به پناهندهها نیاز دارم. ایرانیهای زیادی البته، بیشترشان پسر، دور و برم زیاد زندگی میکردند، چون آپارتمانهای ما به دانشکدههای مهندسی نزدیک بود. ولی من با آنها بُر نمیخوردم. تا میگفتم در ایران مهندس بودهام و این جا از صفر شروع کردهام و تئاتر میخوانم چهره در هم میکشیدند. حتی یک بار یکی از دخترها نصیحتم کرده که مگر دیوانه ای؟ برگرد به رشتهی خودت. داری آیندهات را با دستِ خودت خراب میکنی. حالا به فکر خودت و آیندهات نیستی، حداقل فکرِ خانواده ات در ایران را بکن.
از میان پسرهای ایرانی، یکی دو نفر که تغییر رشتهام برایشان مسئله ساز نبود، به آشنایی علاقه نشان داده بودند. ولی تا گفته بودم در ایران یک ازدواجِ ناموفق داشتهم و یک بچه هم از آن ازدواج دارم کنار میکشیدند. من همان پناهنده بودم—پناهنده ای که از جمعِ خودش جدا افتاده بود.
احمد چند روز بعدش تلفن کرد، ولی هر چه میان صحبتها مکث کرد لب به هم دوختم و نپرسیدم: «این آخر هفته چه کارهای؟»
با این حال، به گاهی زنگ زدنش ادامه داد. یک بار هم گفت آن گروهی که با آنها تئاتر کار کرده بودم در سالنِ "سِنتینیال" در "نورت ونکوور" برنامه گذاشتهاند. باز هم لب به هم دوختم و اشتیاقی برای با او به نمایش رفتن نشان ندادم. راستش درسم هم سنگین شده بود و داشتیم به آخرِ ترمِ بهار نزدیک میشدیم.
خرداد ماه بود که احمد اعلام کرد خبرِ مهمی دارد. آن زمان دیگر جریانِ پارکینگ یادم رفته و دلم نرم شده بود. گفتم: «پاشو بیا این جا حضوری بهم بگو.»
آمد و آخر هفته را هم ماند. خبرش این بود که ادارهی مسکن به بیبضاعتانِ "بریتیش کلمبیا" بالاخره "سوییتی" ارزان در ونکوور شرقی به احمد داده بود. "سوییتش" بسیار کوچکتر از مالِ من بود ولی بالکنی با صفا داشت. قرار گذاشتیم حالا که هوا دارد گرم میشود، آخرِ هفتهها که خانهی او جمع میشویم روی بالکن بنشینیم و "باربکیو" و صفا کنیم.
روزِ نقلِ مکان، خودم داوطلب شدم و به احمد کمک کردم. برایش سنگِ تمام گذاشتم. انگار قصد داشتم دوباره با او زندگی کنم. مبلهای پناهندگیاش را چون برایشان جا نبود دادیم برود. فقط تخت را نگه داشتیم و میزِ بغلش را که روزی یادداشتهای خسرو مکانیک را در آن پیدا کرده بودم، با آباژوری که گلهای سبز بزرگِ پارچهاش را هنوز دوست داشتم. کمانچهی احمد را مثلِ بچهای خودم بغل کردم و به خانهاش بردم. فکر کردم چه خوب که این یکی را نفروخته.
احمد خبر دیگری هم داشت: این که قصد دارد برای تحصیل در طبِ سوزنی در کالجِ چینیها اقدام کند. گفت این رشته علاقهی واقعیاش است، نه موزیک که مجبور باشد صبح تا شب در یک اتاق حبس باشد و تمرین کند. خیلی به حرفهای احمد در موردِ آینده اطمینان نداشتم. هنوز یادم نرفته بود برای هر کاری اولش اشتیاقِ زیاد نشان میداد ولی بعدِ مدتی کوتاه سرد میشد و از آن دست میکشید.
به نظرم احمد هنوز افسرده بود چون در رختخواب خیلی داغم نمیکرد. شاید هم این حالت طبیعیاش بود. شاید هم من به مردی که پوستِ تنش آنقدر سفید و مثلِ نی لاغر بود و جلوی سرش خالی و چشمهای سبز و سبیلِ بور داشت میلِ جنسی بالایی نداشتم. شاید هم اینها نبود و سیگارش بود که اذیتم میکرد و این که می دانستم با وجودِ کنده شدن از "نورت ونکوور" همچنان با رضا رفت و آمد دارد. خلاصه هنوز دو دل بودم و به این خاطر باز شروع کردم به قرار گذاشتن با دیگران. قرارهایی که به جایی نمیرسید ولی احمد را به شدت حساس کرده بود. نمیدانستم چرا نمی فهمد گرفتنِ "سوییتی" ارزان وکوچک—کمی از قفس بزرگتر—از ادارهی مسکن برای بیبضاعتان نمیتوانست تغییری عمده در رابطهی من و او بدهد. تا وقتی تغییری جدی در وضعیتش نمیداد، تغییری که به نظرِ من پایدار برسد، نمیتوانستم رابطه جدیای را با او شروع کنم. از آن بیشتر، من عشق میخواستم نه دلخوشکنک. پس چه خوشش میآمد و چه نه، مثلِ خودش شیوه ی "باری به هر جهت" را پیش گرفته بودم. تا ببینم چه میشود.
این وضعیت ادامه داشت تا آن بعد ازظهری که برای گردش به "نورت ونکوور" رفته بودیم و به طور اتفاقی به عزت برخوردیم. آن یکشنبه اوقاتِ دوتایمان به شدت تلخ بود چون من گفته بودم شب برمیگردم خانه ی خودم و آخرِ هفتهی دیگر را هم نیستم. میخواهم مدتی برای خودم تنها باشم.
احمد چهره اش را در هم کشیده بود: «برای خودت؟ بچه گول میزنی؟»
نه گذاشتم و نه برداشتم: «آره. ولی حالا که دوست داری بدونی میگم. فردا عصر در کافی شاپ با یکی قرار دارم. چرا متوجه نیستی که من دیگه با تو زندگی نمیکنم؟»
نگاهش را توی چشمهایم دوخت. سبزی چمشهایش دیگر سرد نبود. آتشِ خشمی ناگهانی مثل قطعهای فولاد آبدیدهاش کرده بود. گفت: «تو اون موقعی هم که با من زندگی میکردی، با دیگران قرار میگذاشتی.»
تحملِ این نوع سبزیِ نگاهش را نداشتم: «با هم زندگی کردن اون اواخر ما مثلِ زندگی نکردن بود. وضعمون فرقی نکرده.»
این بار چشمهایش دیگر سبز نبود—سیاه شده بود: «فرقی نکرده؟»
سعی کردم سیاهی را تاب بیاورم: «نه نکرده. تا صبحم به زور بیدارم نگه داری می گم فرق نکرده. بیا و بحث نکن. من امروز باهات اومدم بیرون که تفریح کنم نه بحث. اون هم بحثِ بی فایده. فعلن که نه خونهی تو جای زندگی دو نفرهس و نه خونهی من. اگر هم منطق حالیت نیست برو جلساتِ مولانای اون مرتیکه سحابی و مسئلهات رو با لاطائلاطی که بارِ زنهای پولدارِ "وِست" و "نورت" ونکووریِ میکنه حل کن. زنهای تو خونه که زمانهایی که شوهرهاشون دارن در بازار معامله یا جایی با زنهای دیگه حال میکنن تو سالنهای ناخن و ماساژ و عرفان از جمله دکون این مردک ولو هستن. مقابل این به اصطلاح استادِ مولانا که میرسی خوب موش میشی و از بحث میافتی که مبادا همون رفتارهای تحقیرآمیز رو که با زنها می کنه با تو هم که یه مردی بکنه و بزنه تو سرت و تا میتونه بارت کنه و جیک هم بزنی بگه خفه، خانم تو چیزی از عمقِ سخنانِ مولای روم حالیت نیست، بشین گوش کن. من که دیدی همون یک بار هم که بردیم اون جلسه نتونستم تحملش کنم و زدم به تیپش. ولی تو برو. برای التیامِ مردهایی مثلِ تو خوبه.»
دیگر بحث نکرد. بحث نکردن ولی باعث نشد که زبانههای آتش که از مردمکهای تیرهاش بیرون میزد سرد شوند. من هم عصبانی بودم و در نتیجه در بقیهی مدتی که دور و برِ "لانزدل کی" قدم میزدیم دستم را دور بازویش نیانداختم. فقط یک لحظه که احساس کردم دارد نفسم از غصه بند میآید و نیاز دارم توقفی کنم بازویش را کشیدم که به سمت نردهی لبِ اسکله هدایتش کنم. گفتم: «بیا احمد. بیا "دان تاون" رو از این ور آب تماشا کنیم. قشنگه. بیا. قهر نکن.»
همان جا بود که عزت را دیدیم. با دستِ راست نرده را سفت گرفته بود انگار خطرِ پرت شدن وجود داشته باشد که به هیچ وجه نداشت. با این که چشمهایش به دور نگاه میکردند، نگاهش جایی در سرش گم بود. من که نمیشناختمش. او برایم فقط یک زن بود—زنی تنها کنار نردهها که من دست احمد را به سمتشان میکشیدم. زن صدای قدمهای ما را روی تختهی چوبی که شنید یک لحظه سرش را برگرداند و یکدفعه گفت: «سلام احمد. نِجّسّن؟»
احمد که قصد داشت راهش را از من جدا کند و اول ندیده بودش، از دیدنِ زن جا خورد و بعدِ مکثی کوتاه گفت: «سلام. نشناختم.» زن دستش را جلو آورد که با احمد دست بدهد. احمد باز کمی مکث کرد و بعد با اکراه دستش را جلو آورد.
زن به سمتِ من برگشت و دستش را جلو آورد: «عزت هستم.»
با شنیدنِ نامش به شدت جا خوردم. آیا این عزت همان عزتِ معروف به عزتِ محمود بود؟ پس چرا احمد با او چنین با سردی رفتار کرده بود؟
عزت با آن تصوری که از او داشتم بسیار متفاوت بود. موهای روشن داشت که مِش هم کرده بود و پوستِ سفید. نمیدانم چرا او را سیه چرده و مو مشکی، بسیار لاغر و نزار و کمی عصبی تصور کرده بودم. بعد هم فکر میکردم عینکی باشد که نبود. صورت کشیده و خوش طرح و گونههایی برجسته داشت. لباس پوشیدنش هم زمین تا آسمان با تیپی که گذشتهاش به ذهن متبادر میکرد فرق داشت. هیچ به زنهای چپِ سابق، بخصوص که زندان رفته و همسر یک اعدامی باشد، نمیخورد. تاپِ گلبِهی به تن داشت و شلوارکِ مشکیِ تنگ پوشیده بود و رویش کمربندی حلقهدار بسته بود. بسیار خوش هیکل بود، شبیه زنهایی که حداقل نصفِ روزشان را به ورزش می پردازند. موهایش را هم مُدِ روز کوتاه کرده بود، طرفِ گوشِ راست کوتاهتر از طرفِ گوشِ چپ. نوکِ تیزِ قسمتِ بلند را به سمت گردن بلندش خوابانده بود، مدلی که دخترهای جوانِ به اصطلاح "هیپ" مو درست میکردند. آرایش ملایمی هم کرده بود که چشمهای جذابِ سربالایش را جذابتر نشان میداد و گونههای برجسته اش را برجستهتر میکرد. نگاهش ولی حالتی داشت که همهی آن ظاهرِ شاد و آراسته و مطمئن را که شبیه ظاهرِ امیدوارِ مهاجرانِ تازه از راه رسیده در دورهی اولِ خاتمی یا نگاهِ دانشجویانِ ایرانیِ مهندسی و پزشکی بود برباد فنا میداد. نگاهی که قبل از دیدن ما به لرزشِ نور در دریا خیره شده بود—لرزشی که انگار انعکاس آخرین تلاشهای غریقی باشد که هر لحظه بیشتر در حال فرو رفتن است. عزت که با یک دستش نرده را گرفته بود، دستِ دیگرش را از بینِ نرده ها به سمتِ آن غریقِ خیالی دراز کرده بود، گویی بخواهد تا دیر نشده نجاتش دهد. این نگاه نگاهِ همان عزتی بود که تعریفش را شنیده بودم. با این حال پرسیدم: «کدوم عزت؟ عزتِ محمود؟»
بر لبهای قلوهای زن لبخند تلخی نشست. گفت: «نه دیگه. عزتِ تنها.»
از گوشهی چشم احمد را نگاه کردم. چهره اش تُرُش شده بود.
عزت پرسید: «و شما باید شقایق باشین. شقایقِ احمد.» و نگاهی به احمد کرد که چهرهاش را سوالِ او باز کرده بود.
مِن مِن کردم: «من هم مثلِ شما، نه دیگه. شقایقِ تنها هستم.» حرفم باز چهرهی احمد را درهم و تلخ کرد.
عزت گفت: «نه. نشد دیگه. شما که ظاهرن تنها نیستین.»
سریع نه گذاشتم و نه برداشتم و جواب دادم: «ظاهرن نه. احمد الان باهامه. ولی تنها زندگی میکنم. نمیدونم خبر دارین یا نه ولی "یو بی سی" رشتهی تئاتر قبول شدهام و از شروع سال نقلِ مکان کردهام به مجموعهای مسکونی در دانشگاه. البته احمد هم دیگه "نورت وَن" نیست و تو خودِ ونکوور جایی رو برای خودش گرفته.»
قبل این که عزت چیزی بگوید، احمد با حالتی معترض او را خطاب قرار داد: «شما هم که ظاهرن خیلی تنها نیستین. بچهها خبرشو دارن.»
در صورتِ عزت دیدم که تکانِ مختصری خورد ولی زود خودش را کنترل کرد و چهرهاش را گشاده نگه داشت. گفت: «اون خبر قدیمی شده. خبرِ جدید اینه که تنها هستم. تنهای تنها. بچهها چطورن؟ خودت کِف احوال؟»
چند جملهی بعدی را که به تُرکی بود نفهمیدم.
احمد رویش را از عزت به طرفِ دریا برگرداند و گفت:« بچه ها خوبن. مثلِ سابق. بر خلاف شما سرِ جاشونن.» و سیگاری بیرون آورد.
این اولین بار بود که احمد به یک آذری که با او به تُرکی حرف زده بود به فارسی جواب داده بود. دیدم اوضاع انگار خیلی وخیم است و گفتم: «من میرم دستشویی. عزت خانم شما هم می خواین بیاین؟»
عزت گفت: «آخ آره. چه خوب فهمیدن که من هم تنگم گرفته.»
از جوابش خندهام گرفت. او هم به خندهی من خندید و با هم خنده کنان احمد را تنها گذاشتیم و روانهی دستشویی "مک دونالدی" شدیم که پشتِ اسکله بود. در راه از عزت پرسیدم: «برنامهی امروزتون چیه؟»
«برنامه ی خیلی خاصی نداشتم. منتظرِ کسی بودم.»
گفتم:« قرار داشتین؟ پس ما مزاحمتون شدیم. حالا تا ما میریم دستشویی نیان دوستتون.»
عزت خندید: «نه قرارِ اونطوری نداشتم. اومدم برای هواخوری و قدم زدن. گفتم شاید یک نفری رو هم ببینیم.»
جوابش به نظرم عجیب آمد و نفهمیدم چه معنایی دارد. با این همه برایم جالب و اسرارآمیز بود. گفتم: «چه جادویی تعریف میکنین. قراری نگذاشته که خودش اتفاق میافته.»
گفت: « قراری مثلِ اظهار روح.»
جا خوردم و زبانم یک لحظه بند آمد. به سختی گفتم: « با محمود قرار داشتین؟»
خندید: «با محمود سالها قبل قرار داشتم که هیچ وقت نیامد. چون دستگیرش کرده بودن. بعدشم منو کردن. منو چند وقت بعد آزاد کردن. ولی اون رو هیچ وقت. قرار بود ولی ... از اون زمان دیگه منتظرش نیستم. چون کار ما دیگه از قرار گذشته اینطوری شده که خودش هر وقت بخواد مییاد و بهم سرمی زنه.»
به "مک دونالد" رسیده بودیم. ناراحت که خاطره های تلخ را زنده کرده بودم گفتم: «ببخشید فضولی کردم.»
«نه اصلن. قرارهای من در زندگیم گویا همیشه اینطوری بوده. من میرم و طرفم یا مییاد یا نه. ولی در رفتنِ من تاثیری نداره. من میرم. مثلِ قرار با خودم. طرفم هم که خودم باشم گاهی پیداش میشه و گاهی نه.»
فکر کردم آن عزتی که تعریفش را میکردند که هیچ وقت ندیده بودم، ولی از این عزت خیلی خوشم آمده بود. هر کدام به یک دستشویی وارد شدیم و صحبتمان قطع شد.
من زودتر بیرون آمدم و داخل مغازه منتظرش شدم. تا رسید پرسیدم: «اهلِ بستنی هستین؟ "مک دونالد" قیفیهاش خیلی مَشتیه.»
«چرا که نه؟ اتفاقن دلم یه چیز شیرین میخواست.»
من برای احمد هم سفارش دادم و از عزت پرسیدم: «برای دوستتون نمیخواین؟»
«نه دیگه این جا منتظرش نمیشم. میرم یه جای دیگه و تا به اون جا برسم، تازه اگر بیاد، بستنیش آب خواهد شد.»
نمیدانستم در مقابل این یکی حرفِ جادویی چه بگویم. این عزتِ تنها واقعن معرکه بود.
از مغازه که بیرون آمدیم، همانطور که به بستنیام لیس میزدم، پرسیدم: «هنوز "نورت" زندگی میکنین؟»
«بله.»
«همون خیابونِ دوم؟»
«نه. رفتم "لین ولی" اون جا آرومتره. خلوتِ خودم رو دارم»
پرسیدم: « بعدِ قدم زدن دم اسکله میرین خونه؟»
«نه. هوا خوبه و میخوام بیرون باشم. فکر کردم کشتی بگیرم برم "دان تاون" و اون طرفِ آب منتظر باشم. شاید اون جا سر و کلهش پیدا بشه.»
بلند خندیدم. این دفعه حتم داشتم قراری در کار نیست و عزت شوخی میکند.
فکر کردم ولی چه زنِ جالبی است. دوست داشتم بیشتر با او باشم. برای همین پیشنهاد دادم: «اگر میخواین میتونیم شما را ببریم اونورِ آب. من باید برگردم خونهم و احمد میرسوندم. "دان تاون" تو مسیرِ "یو بی سی" خونهی منه. اون جا پیادهتون میکنیم.»
نگذاشتم مخالفت کند و به شوخی اضافه کردم: «زمینی سریعتر از کشتی میرسین و ما هم گازش رو میگیریم که قرارتون زیاد انتظار نکشه.»
خندید: «نه لازم نیست خیلی هم تند برین. بذارین کمی منتظر بمونه. انتظار گاهی چیز خوبیه.»
ما که برگشتیم احمد هنوز داشت سیگار میکشید و تا سیگارش را تمام نکرد بستنیاش را که داشت آب میشد از دستِ من نگرفت. لجبازیهایش کلافه ام میکرد. به او اطلاع دادم که عزت با ما میآید. کاری دارد و میخواهد برود "دان تاون". چارهای جز قبول نداشت در صورتی که از حالتش که سرش را بدون این که چیزی بگوید انداخت و رفت بستنیاش را در سطلِ آشغال پرت کرد و سیگارِ دیگری بیرون آورد فهمیدم راضی نیست. از دمِ سطل آشغال داد زد: «پس چرا وایستادین؟ بریم دیگه.»
تا توی ماشین نشستیم، عزت انگار یکدفعه یادش افتاده باشد گفت: «احمد راستی بچه ها رو دیدین سلام منو برسونین و معذرت بخواین که برنامهی یادمان نتونستم بیام. خیلی به هم ریخته بودم. سالِ دیگه حتمن هستم.»
من برگشتم رو به عقب که او نشسته بود و لبخند زدم و بعد برگشتم رو به احمد که ساکت بود.
چشمهای سبزِ احمد باز تیره شده بود. نمیدانستم آن روز چرا انقدر عصبانی است. بالاخره گفت: «بچه ها هنوز گیجن که شما چی شد که اینطوری شدین؟ چرا بُریدین؟ جاتون رو تخمِ چشمِ همه بود. حالا بچهها هیچ، بیچاره محمود.»
جرات نکردم برگردم عقب. یخ کرده بودم. از گوشهی چشم چهرهی عزت را در آینهی راننده نگاه کردم. این بار انگار صورتِ آن عزت قبلی را که حرفش نقل تمامِ مجالس بود میدیدم. حالت غرقشدگیِ نگاهش کنارِ اسکله حالا به سطح آمده بود و مثل نعشی روی آن ایستاده بود.
عزت بعد از مکثی کوتاه گفت: «در موردِ محمود این که اون هیچ وقت بیچاره نبود. چون زندگیش رو خودش انتخاب کرده بود. مرگش رو هم. این رو هم شما و هم همهی بچه ها میدونن. در موردِ من هم این که نه از بچهها و نه از محمود نبُریدم. هیچ وقت نبُریدم. اونها اشتباه میکنن.»
احمد سکوت کرد و بعد سیگاری آتش زد. بالاخره صدایم در آمد: «احمد تو ماشین نباید سیگار بکشی.»
احمد توجهای نکرد و به پُک زدن و دودش را به سمتِ تصویرِ چهرهی عزت در آینه فوت کردن ادامه داد—چهرهای که حالا بسیار تار شده بود. فکر کردم خوب است داریم به پل "لایِنز گِیت" نزدیک میشویم و آن را که رد کنیم "دان تاون" است.
همان موقع عزت ناگهان گفت: «احمد آقا اگه میشه لطف کنید همین کنار نگه دارین پیاده میشم. دوست دارم پل رو پیاده برم. این یکی از کارهایی است که همیشه میخواستم بکنم و نکردم. الان فرصت خوبیه.»
احمد از خدا خواسته پیچید توی پمپ بنزینِ سرِ " مارین درایو" و نگه داشت. عزت پیاده شد و به دنبالش من برای خداحافظی از او. احمد ولی پیاده نشد. همچنان به سیگار کشیدن ادامه میداد و حالا از شیشهی بغل فوت میکرد بیرون جایی که عزت داشت به سمتش برای خداحافظی از احمد میرفت. نزدیکِ شیشه که رسید خم شد، چهره به چهره با احمد: «ممنون که تا این جا منو رسوندین. یادتون نره به بچهها سلام برسونین و چیزهایی رو که گفتم بگین.»
احمد سرش را تکان داد: «خوش گلدین.»
عزت گفت: «یاشاسن" و راست شد و آمد طرفِ من.
به من که رسید گفت: «شقایق خانوم از بستنی ممنون. خوب شیرین بود و دلم حال اومد.»
گفتم: «خواهش می کنم.» و بغلش کردم و در گوشش گفتم: «ببخشید.»
درِ گوشم گفت: «برای چی؟»
«هیچ چی.»
دوباره که در ماشین نشستم شروع به دعوا کردن با احمد کردم: «این چه رفتاری بود با این زن کردی؟ مگه چی کار کرده که بچهها انقدر از دستش شکارن؟»
«چی کار نکرده؟ خیانت به محمود.» همان موقع داشتیم از کنارِ عزت که داشت از حاشیهی "مارین درایو" به سمتِ پل میرفت میگذشتیم.
گفتم: «حرف از این مسخرهتر نمیشه. استخوونهای محمود هم الان خاک شدن. این زن حق داره بره دنبال زندگیش اگه جرمش اینه.»
احمد این بار دودِ سیگارش را در صورتِ من فوت کرد: «بره دنبال زندگیش. ولی آخه چرا با دولتیها؟»
گفتم: «چی میگی؟ نمی فهمم. دولتیها کین؟»
«اون بابایی که عزت باهاش دوست شده مرتب میره ایران و برمیگرده. حتمن این هم میخواد بره ایران.»
«هر کی که میره ایران و مییاد که دولتی نیست. من هم خُب میرم. کسی که مهاجر اومده که ممنوعیت نداره.»
« بچهها خبرشو دارن که مَرده صادرات واردات چنین چیزهایی داره. پولداره. حتمن دولتییه.»
«دلیل نمیشه. تازه الان خیلیها که پناهنده اومده بودن میرن.» اینطوری به احمد انداختم چون گاهی میگفت شاید برگردد ایران.
بعد چون جوابی نداد، اضافه کردم: «تازه وضعِ مالی خوب داشتن هم جرم نیست. به نظرِ من که این رفقای سبیل کلفتِ تو قضیه رو بد متوجه شدن. فقیر و بدبخت بودن که ارزش نیست. مسئله سرِ غنی کردن همه در حد نسبی بدون لطمه به دیگری و به طبیعته. نه سرِ دشمن خوندن و نابود کردن هر کی سرمایهای داره و بعدش هم فقیر کردنِ دولتیِ همهگان.»
احمد به جای جوابِ بحثی که درانداخته بودم گفت: «اون شقایقِ تنها چی بود گفتی؟»
تازه فهمیدم دلش از کجا پُر است. گفتم: «ببین من امشب اومده بودم باهات تموم کنم. قصد هم داشتم کِشتی و اتوبوس بگیرم و خودم برگردم. چون قرار شد عزت رو بیاریم با تو اومدم.»
باز دود را در صورت من فوت کرد: «چیه؟ قرار گذاشتنهات بالاخره داره نتیجه میده؟»
«ربطی به قرار نداره. از دستِ کارهای تو خسته شدم. اون سیگارت رو هم خاموش کن. دارم خفه میشم.»
فتیلهی احمد ولی همچنان بالا بود. دود میکرد: «شما زنها همهتون واسه این که کارهای خراب خودتون رو پیش ببرین تقصیر رو میاندازین گردنِ مردها. اون از عزت که کی باور میکرد. این هم از تو.»
داد کشیدم: «کارهای خراب؟»
تا حالا چنین چیزی از احمد نشنیده بودم. حتی فکر کردم اشتباه شنیده ام. گفتم: «خراب کارِ تو و وضعِ اون رضاست.»
سبزی سردِ چشمهایش باز گُر گرفته بود: «بیخود پای رضا رو به میون نیار. من از وقتی اومدم این خونه دیگه زیاد نمیبینمش.»
گفتم: «با این همه هنوز همون که بودی هستی. معلوم نیست میخوای چی کار کنی. من که میگم برگرد ایران.»
«رضا هم بهتر شده و تازگی رفته با یه مغازهی فرش فروشی که قالی رفو میکنن کار میکنه. زن خوبی داره. آمنه پای رضا وایستاد. نرفت با این و اون قرار بگذاره.»
«آمنه حق انتخاب نداره. به خاطرِ بچههاش و نداشتن تحصیل و مهارتهای لازم برای بازارِ کار. نمیتونی با دیگران مقایسهش کنی. باید دید روزی که قدرتِ انتخاب و استقلال از کمکِ دولتی پیدا کنه چه کار میکنه.»
«نه آمنه خودشو مثلِ تو و عزت گم نخواهد کرد. اون زنی است که برخلافِ بعضیها پای بچههاش وایستاده.»
با حرص از متلکی که احمد سرِ بچه به من انداخته بود گفتم: «من که فکر میکنم عزت تازه داره خودشو پیدا میکنه.»
احمد به اعتراض گفت: «تو همین امروز عزتو دیدی. آخه چه میدونی.»
داد کشیدم: «گفتم اون سیگارتو خاموش کن.»
احمد توجهای نکرد.میانه ی پل "لاینز گیت" را رد کرده بودیم و داشتیم به سرازیری که به "دان تاون" ختم میشد میرسیدیم. ترافیک اما سنگین بود و آهسته حرکت میکردیم. فکر کردم انقدر جر و بحث کردیم که دو مجسمهی شیری را که در ابتدای پل روی سکویی سنگی قرار داشتند و همیشه نگاه میکردمشان ندیدم.
چشمهای احمد باز سرد شده بود. یاد حرفهای یک دقیقه قبلش افتادم و احساس خفهگی کردم. انگار یکی با دو دست گلویم را فشار بدهد. بغض کرده بودم. برای این که احمد گریهام را نبیند یکدفعه گفتم: «نگه دار. من از این جا رو خودم میرم.»
در کمالِ تعجبم نگه داشت. ماشین پشت سری بوق زد. سریع خودم را بیرون انداختم. احمد هنوز داشت سیگار میکشید و بی توجه به بوقها حرکت نکرده بود. فکر کردم اگر به سمتِ "دان تاون" بروم با او هممسیر خواهم بود. پس راهم کج کردم و شروع کردم به سمتِ "نورت ونکوور" رفتن.
از شدتِ عصبانیت و بغضی که فرو داده بودم تند تند میرفتم و زود به نفس نفس افتادم. در همان حال زیرِ لب به احمد، به خودم، به مهاجرت، به پناهندگی، به مسببشان—خلاصه به زمین و زمان—بد و بیراه میگفتم. به خودم آمدم و قدم هایم را کند و سرم را بالا کردم، زنی را دیدم که در میانهی پل به طرف نرده ها خم شده بود. پشتِ زن به من بود ولی او را از دور شناختم. عزت بود.
رانندهی تمام ماشینهایی که از کنارِ عزت رد میشدند بی استثنا به او نگاه میکردند. فکر کردم الان است که یکیشان به پلیس زنگ بزند. تا به حال چندین نفر از جمله یک ایرانی خودشان را از پل پرت کرده بودند. برای این کار البته فرد باید از نردهها بالا میرفت. حالتِ عزت میتوانست این شُبهه را ایجاد کند که در حالِ آخرین فکرهایش قبل از دست زدن به عمل است. دوباره قدمهایم را تند کردم و با سرعت خودم را به او رساندم. چنان در خودش غرق بود که صدای پایم را نشنید. دستم را به پشتش زدم.
برگشت. چشمهایش روی صورتم سرگردان ماند:« شما این جا چی کار میکنین؟»
پرسیدم: «شما این جا چی کار میکنین؟ جوری که خم شدین خیلی خطرناکه.»
گفت: «ای بابا. آب از سرِ من خیلی وقته گذشته. مرگ یه روز تا یک قدمیام اومد ولی ازم ترسید و خودش برگشت.»
از حرفش تکان خوردم و لرزشی را در پشتم احساس کردم.
پرسید: «احمد چی شد؟»
«هیچ چی. الان باید پل رو رد کرده باشه و از کنارِ شیرهای اونور پل هم گذشته باشه. خدا بیامرزدش.»
از حرفم خندهاش گرفت ولی لبهایش را جمع کرد که معلوم نشود.
گفتم: «دعوامون شد و من هم مثلِ شما خواستم پیادهم کنه.»
«اوقاتش به نظر تلخ میرسید.»
گفتم: «حرفِ مفت میزد.»
ابروهای خوش تراشش را بالا برد.
اضافه کردم: «فکر کنم خودتون میدونین چه حرفهایی پشتِ سرتون میزنن. چو افتاده که شما با یه آقایی که میره ایران و برمیگرده و از خودیها نیست، میدونین که منظورم چیه، دوست شدین و قصد دارین برین ایران.»
پرسید: «شما باور کردین؟»
بعد از لحظهای سکوت جواب دادم: «به نظرِ من خوب کاری کردین اگه خواستین زندگی جدیدی برای خودتون شروع کنین. حقِ شماست. به معنای فراموش کردن یا بیقدر کردنِ محمود نیست. یارِ شما انتخاب شماست و به شخص دیگهای ربط نداره. همه که پناهنده از ایران نیومدن. یکیش خودِ من. خُب می رن و برمیگردن. در مورد این که برین ایران هم، مسئلهش از نظرِ من محمود نیست. اینه که شما رو رژیم روزی زندان کرده و پناهندهی سیاسی ...»
میانِ حرفم پرید: «این رو باور کردین؟ که میخوام برگردم؟»
گفتم: «من که شما رو نمیشناسم. همین چند ساعت قبل برای اولین بار دیدمتون. ولی راستش نه.»
با قاطعیت گفت: «درست فکر کردین. البته وسوسه شدم. باید راستشو بگم. خیلی دلم تنگ شده. همه چیزم اون جا خاک شده. پدر و مادرم، بچه گیام، نوجوونی، جوونی، محمود، بچهای که تو زندان ...»
لرزشی دیگر سر تا پایم را در نوردید و تصویرِ لخته خونی که از من جدا شده بود و با صدا در کاسهی توالت افتاده بود را زنده کرد. بغض فروخوردهام بالا آمد و بالاخره ترکید.
عزت گفت: «گریه نکنین.» و ادامه داد: «به نفعِ اون بچه شد که به دنیا نیومد، حتی اگه محمود رو سالِ شصت و هفت یعنی دو ماه مونده به آزادیش اعدام نمیکردن. میدونین میترسیدم ما همدیگر رو در آزادی انتخاب نکنیم. آخه ما هم مثل خیلیهای دیگه تو سازمان با هم آشناش شده و ازدواج کرده بودیم. خیلی هم رو نمیشناختیم و تازه زندگی رو شروع کرده بودیم که دستگیر شدیم. از کسایی که مثلِ ما به زندان افتادن و جون سالم به در بردن، خیلیهاشون بعدِ آزادی از هم جدا شدن. چه تو ایران چه این طرفِ آب. می ترسیدم کار ما هم به این جا بکشه. حداقل الان محمود همسرِ ابدی منه با این که دیگه عزتِ محمود نیستم.»
برای این که از دردش بکاهم و موضوع را عوض کنم گفتم: «اوقات تلخیِ احمد واسهی این نبود که شما گفتین عزتِ تنها هستین. واسهی این بود که من خودمو شقایقِ تنها معرفی کردم. نمیخواد واقعیت رو قبول کنه که ما از هم جدا شدهایم و برگشتمون دیگه ممکن نیست.»
سرش را تکان داد: «میدونم. پذیرشِ واقعیت گاهی سختترین کار دنیاست.»
با این حرف هر دو پایین آنور نردهها را نگاه کردیم. اقیانوس را که چون بیکرانهای از واقعیتها، بیکرانهای مانند بزرگترینِ واقعیتها—مرگ—پایین پایمان نشسته بود. فقط کافی بود بپریم.
اقیانوس زیر نورِ آفتاب میدرخشید و به سوی خود دعوتمان میکرد. عمقش اما که از دیدمان پنهان بود در گوشمان زنگِ خطر میزد و به کنشی متفاوت ترغیبمان میکرد: به ماندن در بیکرانهی زندگی و نفس کشیدن در عمقِ لحظهها—لحظههایی هر چند بس دشوار.
در این عمق، یکدفعه صدای عزت مانند صدای موجها در گوشهایم ریخت. زمزمه میکرد: «اون آقا از من خواست که باهاش برم ایران. یعنی بریم و بیاییم. میگفت مشکلی برام پیش نخواهد آمد. زمانه عوض شده و من هم که سالهاست فعالیتی نکردهام. میگفت خیلیها مثلِ تو که زندان بودن برگشتن و چیزی نشده. حتی اگه بخوای میتونیم کسایی رو هم پیدا کنیم که چِک کنن ببینن دردسری برات پیش نخواهد اومد. میگفت به خاطرِ کارش نمیتونه مدام این جا ساکن باشه. ولی در عین حال نمیتونه حتی یک روز بی من زندگی کنه ...»
تمام مدتی که عزت حرف میزد سرم پایین بود و نگاهم با عمقِ تیرهی اقیانوس که حتی بلندترین شعاع های نور را به خود میکشید و پس نمیداد درگیر.
در پایان، عزت خندهی ناگهانی، بلند و بیمهابایی سر داد: خندهای که در آن نشانی از تیرگی نبود. ادامه داد: «دوستم داشت. من هم دوباره عاشق شده بودم. بعدِ بیست سال. مثلِ اون زمانی که با محمود به کوهنوردی میرفتیم انگاز بالای بلندترین قله ها ایستاده بودم. دوباره جوون شده بودم و سینهم پر از هوای تازه. قبول کردم که برم. اون گفت پاسپورت نمیخواهد، اون جا میگیری، بلیطمون را هم خریده بود. و حلقههایی که قرار بود صبحِ پرواز دستِ هم کنیم، ولی من در آخرین لحظهها...»
این بار لرزه نبود که در نوردیدم. به رعشه افتادم. سرم را از عمق بالا آوردم و نفس عمیقی کشیدم.
نه، ما هیچ کدام اهلِ غرق کردن خود نبودیم. ما شناگرانی بودیم که موفق شده بودیم خود را، حتی در بینفسترین لحظهها، روی اقیانوسهای متلاطم نگه داریم—توانسته بودیم در طوفانیترین شرایط دست و پا بزنیم و وقتی دریا آرام تر شده بود ساحلی پیدا کنیم و در آن دمی بیاساییم . پیش از این که دوباره به آب برگردیم. وسطِ آب: جایگاه پناهندگانِ دنیا هر جایش که بودند—در وطنِ خویش یا در غربت.
همین فکرها انگار همزمان از ذهنِ عزت نیز گذشت. چون درست در یک لحظه سرمان را بالا و به هم نگاه کردیم و با لبخندی مشترک چهرههایمان گشاده شد: لبخندِ شناسایی—شناسایی خود در دیگری و دیگری در خود.
پرسیدم: «این جا منتظرِ قرارتون بودین؟»
دست بر شانهام گذاشت: «آره. چیزی در دلم گفت این جا جایی است که باید منتظرش باشم. و فکرم درست بود. اومد. درست زمانی که باید: شما.»
حرفش رعشهی دیگری در تنم انداخت.
گفت: «اومدید درست در زمانی که خورشید درست بالای این پل قرار میگیره. بالای سر ما.»
بالا را نگاه کردم. خورشید را که سازهای بس عظیمتر از پلی بود که اینورِ آب را به آنورش وصل میکرد. با ریسمانهایی طلایی که زمین را به بیکرانگی کهکشانها—به بیگرانگی کلِ جهان—وصل میکردند.
گفتم: «دلم برای خورشیدِ ایران تنگ شده. با این که همین خورشیده، ولی در اون خاک یک حسِ بسیار متفاوتی به آدم میده.»
و بعد اضافه کردم: «برای همین هم روی پرچممون قبلن خورشید بود. من راستش خورشیدِ پرچممونو خیلی دوست داشتم.»
گفت: «همینطوره. این جا از سرزمینهای سردِ شمالیه. ایران کشورِ آفتابه. باید هم روی پرچمش خورشید باشه. شیر رو ولی نمیدونم.»
«چرا. شیر از حیوانات بومی ایرانه و معنا میده. با این همه، من اون شیرِ تاج به سر و شمشیر به دست قبلی پرچممون رو دوست نداشتم.»
به شوخی پرسیدم: «شما چی؟ پرچمی سرخ و سفید و سبز با خورشید و شیری بیتاج یا عمامه و بیشمشیر میخواین یا پرچمی فقط سرخ با داس و چکش؟»
خندید و گفت: « رنگارنگ رو هم ترجیح میدم. شیر هم حیوونِ بدی نیست. خودشو دوست دارم. ولی با شمشیرشو نه. اون دو تاییشون که در طولِ زندگی من رو کار بودن هر دو شیرهای نرِ خونخوارهای بودن که نباید در مقابلشون تسلیم شد و به حکومتشون رضایت داد.»
گفتم: «درست میگین. من راستش پرچمی با شیر ماده میخوام.»
عزت بلند خندید: «با شیرزن؟»
من هم بلند خندیدم و به شوخی گفتم: « شیر زن مثلِ ما. بذار یک کم از خودمون تعریف کنیم. چرا که نه. اول خودمون زنها باید خودمونو قبول کنیم و تحویل بگیریم. این که مردا بگن شیرزن هندونهی الکیه که هر وقت به نفعشونه زیر بغلمون میذارن.»
گفت: «ما شیرزن ها هندونه زیر بغلمون نمیره. بازوهامون آزادن.»
گفتم: «پرچمی با یک خورشید و هزاران شیرزن. شیرزنانی با دستایی آزاد. وای چه شود!» و بازوهایم را از شانه به شکلی دایرهوار حرکت دادم.
عزت هم مرا دنبال کرد. گفت: « یاشیّسّن. معلومه اهلِ ورزشی.»
گفتم: «اهلِ تئاترم. شما به نظر ورزشی می یاین. هیکلتون. روحیه. همه چی.»
«درست حدس زدی. مربی ورزشم.»
«چه جالب. نمیدونستم. فکر میکردم در "سیو آن فود" کار میکنین. احمد گفته بود صندوقدار هستین.»
«درسته. کار میکردم. قبل از این که زندگیمو تغییر بدم. من تو نوجوونی عضوِ تیم والیبال مدرسه بودم و خیلی به ورزش علاقه داشتم. دیدم دارم پشتِ صندوق از پا در مییام. افسردگی گرفته بودم، وزنم هم بالا رفته بود و انقدر از صبح تا شب سر پا یک جا وامیایستادم بدنم خشک شده بود. ولی چون چارهای نداشتم چند سالی ادامه دادم و پول پسانداز کردم. ولی بعدش از اون کار اومدم بیرون و دورههای مربیگری ورزش برداشتم. الان هم در اون مجموعه ورزشی محلهمون "لین ولی" و چند جای تمرین میدم. دوستم، منظورم اون آقایی است که بهتون گفتم، هم تا بود مشوقم بود و حمایت میکرد.»
«اون آقا خودش چی به ایران واردات میکرد؟»
« وسایلِ ورزشی و پزشکی.»
«پس مثلِ شما هم اهلِ دل بوده هم اهلِ ورزش. حیف که سیاسی نبوده.»
«اوایلِ انقلاب بوده. مثلِ بقیه. ولی در کل دلمشغولی اصلیش ورزشه.»
گفتم: «عالیه. یکی رقص و یکی ورزش آدم رو جوون و شاد میکنه. من هم راستش خیلی نیاز دارم. مخصوصن الان که با احمد تموم کردم و دیگه نمیخوام از روی تنهایی و افسردگی بهش برگردم. اگه جایی که درس میدادین بهم نزدیک بود کلاسهاتون ثبت نام میکردم.»
گفت: «من هم به رقص خیلی علاقه دارم ولی پا ندارم. حالا که شما پیدا شدین ولی می تونیم شب های تعطیل با هم بریم برقصیم.»
«وای آره. من هم دنبال یک پا میگشتم.»
این شد که شروع کردیم به مبادلهی شماره تلفن که ناگهان ماشینِ پلیسی فلاش زنان کنارمان نگه داشت و یک نفر از آن پیاده شد.
افسر پلیس، زنی با موهای بُلوندِ دم اسبی ، به سمتمان آمد: «خانمها. به ما گزارش دادن که شما روی نرده های پل خم شده بودید. می دونین که خطرناکه.»
عزت گفت: «بله بله متوجهایم. ولی خم نشده بودیم. مشغول صحبت بودیم و مدتِ طولانی گذشت. ببخشید. الان داشتیم میرفتیم.»
زن گفت: «خوبه.» و رو به افسرِ مردی که در ماشین نشسته بود علامت داد که اوضاع رو به راه است و خودش به آن سمت شروع به حرکت کرد.
وقتی قطار اتومبیلها که متوقف شده بود دوباره روان شد، از عزت پرسیدم:« حالا الان چی کار میکنین؟ می یاین بریم دان تاون؟»
گفت: «امشب نه. آخرِ هفتهی دیگه مییام و با هم میریم "کِلاب". امروز که یکشنبه است و من هم دیگه باید برگردم خونه.»
همدیگر را بغل کردیم. خورشید داشت پایین میآمد. قایق های بادبانی در دور دیده میشدند.
همان جا در میانهی پل از هم جدا شدیم و هر کدام به یک سمت شروع به حرکت کردیم. من به سمتِ "دان تاون" اینورِ آب و او به سمتِ "نورت ونکوور" آنور آب.
به پایینِ پل که رسیدم احساس سبکی و آرامشِ عجیبی کردم. پس تصمیم گرفتم لحظهای کنارِ مجمسهی شیری که بر ستونی سنگی قرار داشت بایستم. در همان حال به شیر دیگر که روبرویم سمتی که ماشینها به "نورت" میرفتند نگاه کردم و عزت را تصور کردم که کنار یکی از شیرهای آنورِ پل ایستاده و به شیر دیگر روبرویش نگاه میکند. از این تصور لبخند زدم. فکر کردم چقدر حالم از چند ساعت قبل عوض شده. دیگر احساسِ تنهایی نمیکنم—احساسی که بخواهد مرا باز از روی ناچاری به سمتِ احمد بکشاند. یکدفعه متوجه شدم که آزاد شدهام. که بالاخره بُریدهام و از لحاظِ عاطفی مستقل شدهام. یادم افتاد دریکی از کلاسهای ادبیاتِ انگلیسیِ ترمِ گذشته که کارهای "جِین آستین" را میخواندیم گفته بودم وابستگی زنان به مرد تنها اقتصادی نیست، احساسی و عاطفی هم هست. اولین قدم برای زنها البته استقلالِ اقتصادیه، ولی بعدِ اون باید قدمهای دیگری نیز بردارند. فکر کردم دفعهی دیگری که عزت رو ببینم به او خواهم گفت ما خودمون را اشتباه معرفی میکنیم. درستش اینه که به جایِ عزت و شقایقِ تنها بگیم عزت و شقایقِ مستقل. با این فکر، بالا را نگاه کردم: خورشیدِ سرخ و سوزانِ غروب را که انگار آن پارهی خونین تنم بود که روزی از من جدا شده بود ولی حالا از قعر بیرون آمده بود و در آسمان میدرخشید.
این تصویر چنان به وجدم آورد که روی پاهایم جَستم و به راه افتادم: با این آگاهی که نه من دیگر شقایقِ تنها هستم و نه عزت عزتِ تنها. ما به هم پیوند خورده بودیم—پیوندی که از جنس بُر خوردن نبود. پیوندی ناگسستنی بین کسانی که اگرچه زبانِ مادری هم را نمیدانستند ولی حرفهای هم را می فهمیدند و زبانِ دلشان یکی بود. پیوندی که روی پلی که در میانه اش به هم رسیده بودیم شکل گرفته و ما دو پناهنده را به هم وصل کرده بود. پیوندی از سرِ آزادی و انتخاب که نه تنها ما را به هم، بلکه به همهی آن شیرزنهایی وصل میکرد که میدانستیم روزی در سرزمینمان به آن ها خواهیم پیوست تا با هم خورشید را به اهتزاز در آوریم.
/
نیلوفر شیدمهر
۹ آگوست ۲۰۱۵
|