عطر باده و نفیر سجّاده
بهمن پارسا
•
خانه ی ما درخیابان نوّاب در حد فاصل چهار راه اناری و خاکباز بود.در این قسمت از خیابان نوّاب در ضلع غربی محلّه یی بود نوساز،مشتمّل بر پنج کویچه ده متری،و شهرت داشت که خانه ها مهندسی سازندواز این حرفها؛وهمه میدانستند که کار کارِ بساز و بفروشهاست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۴ شهريور ۱٣۹۴ -
۲۶ اوت ۲۰۱۵
این ماجرا برمیگردد به آخرین سالهای ۴۰ شمسی. آدمها و جای ها همان هستند که درآنموقع می بودند، هیچ اسمی از سر پندار و انگار نیامده. خوبش را به خوبی و بدش را به بدی یاد باد. واگر به سفری بی بازگشت رفته باشند، این شتری است که در خانه ی هرکس میخوابد. خوبان را یاد به خیر باد. شرّ بدان چون وجودشان دور و پَرپَر!
***************************************
خانه ی ما درخیابان نوّاب در حد فاصل چهار راه اناری و خاکباز بود.در این قسمت از خیابان نوّاب در ضلع غربی محلّه یی بود نوساز،مشتمّل بر پنج کویچه ده متری،و شهرت داشت که خانه ها مهندسی سازندواز این حرفها؛وهمه میدانستند که کار کارِ بساز و بفروشهاست و امّا با آب ورنگی بهتر. ما در کویچه سومین بودیم. کوی صدیق با شماره یی منحوس۱٣! روبروی این کوی در ضلع شرقی خیابان نوّاب، مغازه ی عرق وآبجو فروشی میکاییل بود که به کمک پسرش مانوک آنرا اداره میکرد. اینها مجاز به پیاله فروشی نبودند،امّا میکردند. پاری اوقات هم جریمه اش را میدادند. این بستگی داشت به کرم پاسبان منوچهری. مامور کلانتری یازده.در دکان مانوک مزه و خوراک عبارت بود از ،پسته،سیب زمینی پخته،و گاهی کتلت خانگی!. کمی پایین تر ،شاید بیست متری دور تر درجنوب مغازه ی مانوک،مسیو بغوز خانه داشت. وی با کمک همسروتنها پسرش پاشا،بخشی از خانه را تبدیل کرده بود به کافه یی که در آن پیاله فروشی مجاز بود و غذا هم عبارت بود از ماهیچه،کوکوسبزی،یکی دوجور شامی،کشک بادنجان و این قبیل اغذیه مناسب "عرق خوری". گاهی اوقات هم همین مسیو بغوز سعایتی علیه مانوک میکرد. در هرحال رقیب بود. پاشا جوان دلپذیر،شایسته ومحترمی بود و از محل درآمد همین کسب به تحصیل در دانشگاه هم وارد شد. میان این دو کسب، عبّاس آقا بقّالی داشت،جهانگیر خان دکان سلمانی و آقا نصرت هم صاحب مغازه ی "شعله" بود که صفحه و نوار موسیقی میفروخت و تابلو های اعلاناتش را من مینوشتم. روبروی اینها قهوه خانه ی رضا جیک جیک بود. به نوعی پاتوق علّافان. برادران محمّدی لبنیآت فروشی داشتند،با شعار "حق بگو،حق بده،حق بگیر". دوبرادر از اهالی قم،مذهبی،ومتقّلب. یا حداقل اینکه به این صفت مشهور بودند. وامّا در فضولی شان هیچ جای شک وتردیدنبود. آقای دریانی و پسرانش خواربار فروشی مفصّلی داشتند.اینها مردمی بودند سخت کاری،جدّی،عبوس و بی تعارف ونا حقه باز.یا که اینگونه شهرت داشتند. منزل آقای طلا کوب و پسرانش روبروی همین مغازه در بن بستی در ضلع شرقی خیابان واقع بود. خانواده یی که گویی همه ی ماه های سال برایشان محرم بود! همواره درکار عزاوتعزیه ی امام حسین و اهل بیت طاهرین بودند. روضه بود و گاهی پلو و قیمه، بعضا هم شلّه زرد. آخری ها هم کاروان حج و امام رضا داشتند. روبروی قهوه خانه ی رضا جیک جیک،کوچه ی میدانی بود و ته کوچه خانه ی خروسها ! احمد،محمود،قاسم. هرسه ملقّب به خروس!چرا؟ من هرگز ندانستم. اینها ده روز اوّل محرم تکیه عزاداران حسینی بر پا میکردند. و بقیه سال امام شهید و اهل وعیالش را به حال خود میگذاشتند،و هفته یی دوسه شب پیش مانوک بودند. هرگز با مسیو بغوز رابطه یی نداشتند.خب مانوک ارزان تربود. من نوحه خوان تاسوعا و عاشورای این هیئت بودم. به خاطر صدای خوش و رسا،وبالاخره درستی تلفظ لغات ولعاب لازمه،کارم همیشه مورد توجّه قرارمیگرفت.
اهالی این محل عموما کارمندان میان حال ومتوسط المقام ادارات دولتی و ارتش بودند. از میان تجار بازارهم کسانی را داشتیم و بودند از اهالی میدان تره بار تهران هم چند تنی. وامّا مشهور ترین و نام آور ترین همه، دوبانوی معروف تهران بودند، اوّلی "پری بلنده" که ساکن یکی از خانه های بسیار مجلل کوچه ی ابریشمی بود،و دیگری "اشرف چار چشم" که در یکی از خانه های کوچه میدانی در همسایگی خروسها زندگی میکرد. خانه یی کهنه و کلنگی. جالب اینکه نه اینها مورد مواخده و اذیت مردم محل بودند، و نه نسبت به مردم محل ایذا و اذیتی داشتند.
در ترکیب و بافتی این چنین که ظاهرا میتواند تصویری باشد از الگوی محلات آنروزگاران تهران،مردم به آرامی و کج دار ومریز روزگار میگذراندند. پست و بلند هااز آنگونه نبود که قابل حل و فصل نباشد. بیشترین گرفتاری را زد وخورد های ما نو باوگان ایجاد میکرد که آنهم خیلی سریع فراموش میشد.
در آن روزها در ضلع جنوب غربی خیابان نواب و خیابان باباییان(شاهرخ سابق، ونمیدانم چه چیز ِلاحق) زمین بایر و خرابه مانندی وجود داشت،که محل بازی فوتبال و این قبیل کارها بود،اسی گامبو هم تیمی داشت و آنجا تمرینات میکردند. در آخرین سالهای دهه ی چهل کار بساز بفروش بس رونق گرفته بود ودر هرگوشه از محله ی ما ساختمانی ساخته میشد. یکروزی من به هنگام بازگشت ازمدرسه بر دیوار آن زمین خرابه و بایر تابلوی پارچه نوشته یی دیدم به این مضمون که: با تاییدات خداوند و این حرفها وکمکهای اهالی خیّر و متدیّن،و خیرات و مبرات مومنین بزودی ساختمان مسجد حضرت رسول اکرم آغاز خواهد شد! چندی بعد که خوب بیادم هست روز "مبعث"پیام آور اسلام بود،با حضور بعضی از اهل محل و متدیینن و ریش سفیدان و یک آخوند عمامه سفید وریز نقش با ریشی تنک،و عینکی با شیشه های سخت ضخیم کلنگ بنای ساختمان مسجد به زمین زده شدو همین آخوند ریز نقش بعد ها امام جماعت آن مسجد گردید. هرچه به ذهنم فشار میآورم تا نام وی را تداعی نمایم،میسّرم نمیشود، امامیدانم که در اسمش نجفی وجود داشت. او حتی کتابی را که خودش نوشته بود به مناسبتی برای من پشت نویسی کرد و هدیه نمود. کتابی در گفتار شیعه در عمل و نمیدانم چه!
سالی گذشت و در روز مبعثی دیگر این مسجد افتتاح شد و مومنین ومومنات به آرزوی دیرینه خود رسیدند. البته آنروزها مردم ما دایما و به شیوه یی هرروزه در کار رسیدن به آرزوهایشان بودند! که لیستی طولانی داشت و در انتهای همه ی آنها دروازه های تمدن بزرگ قرار داشت که به علّت مناسب نبودن موقعیت زمانی و مکانی به فرصتی دیگر موکول گردیده! آری مسجد افتتاح شد.ترس من هم بر طرف گردید. من بیم داشتم که بخاطر ساختن مسجد ممکن است کلّه پاچه فروشی ِ یوسف را ببندند و ما را از آن محروم کنند که به سلامتی اینکار رانکردند.
اوایل چندان خبری نبود ولی کم کم همه ی اهالی دریافتند که روزانه سه مرتبه آنهم باصدای بلنداز بلند گو های مسجد اذان پخش می شود. اذان های ظهر و عصر باری به هرجهت قابل تحّمل بود، زیرا مردم اغلب گرفتار کاری بودند و صداهای دیگری در جریان بودو یا که در محل کار خود بودند. و اگر درخانه حضور داشتند ،تلویزیون و رادیو،مانع از شنیدن اذان بود. امّا اذان سحرگاهی بگونه یی نبود که بتوان آنرا نا شنیده گرفت،به خصوص صوت نامطلوب و لهجه ی نامطلوب تر موذن را. امّا هیچکس اعتراضی رسمی نداشت. گلایه یی و قرقری و همین. بعدتر یکی دوتنی اول به کلانتری تلفن کردند که بی نتیجه بود. وشنیدم که نامه یی هم به امضاء تنی چند به نیابت از اهل محل به رییس کلانتری ۱۱ در هفت چنار فرستاده اند که آنهم سبدیّون شده! مردم نمیخواستند مورد تهمت بد مذهبی،بد دینی،و بهایی گری قرار بگیرندو غیر از تحمّل چاره یی نبود. دوسالی از حضور این مسجد گذشته بود که زمزمه ی تازه یی شروع شد وتنی چنداز مومنین شناخته شده شروع کردند به طرح این نکته در میان اهالی،که نه تنها به لحاظ اخلاقی بلکه از نظر شرعی هیچ وجاهتی ندارد که چند نامسلمان در کار فروش مشروبات الکی بوده و شرب خمر را رواج دهندوجوانان مارا به فساد وادارند باید درفکر چاره بود! برادران محمدی،خانواده ی طلاکوب،شخصی به نام فاضلی و دوسه تن از هم ریش هاشان سخت این امر را تبلیغ میکردند و مافی پیراهن دوز نیز که خود و برادرش هرشب در کافه بغوز بودند میانداری این قضیه را میکردند. یکی از راه هایی که اندیشیده شد این بود که مومنین کمک کنند سرمایه یی تهیه شود و کسب حرام این کسبه را بخرند و بیرونشان کنندو یا وادراشان کنند بکسب حلالی دیگر. برای اینکار هر از چند گاهی در مسجد جلسه یی هم با حضور وجوه محل و ریش سفیدان و متشرعین تشکیل میشد و رایزنی میکردند و مثلا گزارشی از پیشرفتِ بسیار بسیار کند کار میدادند. وهمواره هم میخواستند به علتِ عدم همکاری مفید اهل محل پی ببرند و اینکه چرا مردم در این زمینه اهمال و نا همدلی میکنند!؟
زنده یاد پدر من همواره از اینکه نخود هرآشی باشد پرهیز داشت و شان خود را اجلّ از این حرفها میدانست. به ویژه اگرکه میبایست با متشرعین زانو به زانو شده و دست به دست بساید. امّا از وقتی این قضیه را شنیده بود من احساس میکردم که آرام نیست و میدانستم که در نهایت عکس العملی نشان خواهد داد. چگونه ؟نمیدانستم. یکروزی ایشان پیش از خروج از منزل به هنگام صبح، به من فرمودند:عصر در خانه باش با تو کار دارم. همین و من اطاعت کردم. عصرآنروز که پدر به خانه آمدند، چند دقیقه یی استراحت کردند و گفتند:آماده شو میرویم بیرون. منهم بسرعت آماده شدم و بی پرسشی در کنار ایشان راه افتادم و در کمال تعجب متوجه شدم به مسجد محل میرویم.
وارد مسجد که شدیم نماز عشا را هم خوانده بودند و تعدادی از اهالی که واقعا نخود همه ی آشهایِ شناخته شده بشری، بودند در مسجد حضور داشتند و دور امام جماعت گرد نشسته بودند.در راسشان حاج غلامحسین، بیکاره یی که عنوان رییس امنای مسجد را داشت!آدمی وقیح و دهن دریده، از همانها که به پاچه ور مالیده معروف هستند. دستور جلسه رسیدگی به آخرین وضعیت موجودی برای بستنِ کسبِ کسبه حرام بود.هنوز سخن به جایی نرسیده بود که پدرم با صدایی رسا و محکم گفت: حاج آقا عرضی دارم! حاج آقا-پیشنمازمسجد- که گویی ابدا توقع نداشت کسی سخن ایشان را قطع کندگفت:التعجیل من العمل الشیطان،صبر داشته باشیدو چون متوجه متانت بر خورد پدرم با لفظ توهین آمیز خودش شدگفت:انشاالله که خیر باشد بفرمایید! پدرم گفت : حاج آقا اگر شما نمیدانید- که میدانم که میدانید- از روزیکه این مسجد افتتاح شده تا همین امروز ،مردم به طرق مختلف نا رضایتی خود را از اذان صبح به گوش همه رسانده اند. امّا این مکان مقدّس هرروز موافق رسالتش در سه وعده مردم را به صلاح و فلاح میخواند،و در اینکار اصرار و الحاح را نیز از حدود لازمه گذارنیده، اینکه چه حد مفید و موفّق است الله اعلم. و آن دو کاسب حرام فروش امّا هرروز از ساعت ٨بعدازظهر با داد و بیدادو آژان کشی وفحش و فضاحت و پاسبان و پلیس خبر کنی و اگر لازم باشد با کتک کاری باید نوکران سیدالشهدا را از دکّه و دکّان خود بیاندازند بیرون، و فردا بازهم کار از همان قرار است. شما میخواهید مردم را به زور بیاورید اینجا و آنها مردم را به زور از کسب خود میاندازند بیرون!و شما در فکر این هستید که چرا کار کند پیش میرودو مردم مساعدت ندارند؟! حاج آقا آنها چشم به متاع و سرمایه شما ندارند،شما نیز به مشتریان آنها کار نداشته باشید،و این سرمایه را خرج امر خیر دیگری بفرمایید! همه با دهانی باز پدرم را نگاه میکردند و میدانم که منتظر بودند تا سکوت کند و خرخره اش را بجوند. حضار چند لحظه هاج وواج به پیشنماز نگاه کردند و ناگهان حاج غلامحسین با لحنی سخت چاروادار مابانه رو به پدرم گفت: از وقتی این مسجد به کوری چشم تو و آدمایی مث تو وا شده هیش وَخ پاتو اینجا نذاشتی، حالام اومدی تبلیغ بهاییت و عرقخوری و ارمنیا رو بکنی ، به ولای علی….! امّا پدرم با همان متانت و وقاری که خاص وی بوددر کمال آرامش و خطاب به پیشنماز وبی آنکه به سوی حاج غلامحسین نگاه کند گفت: طرف صحبت من حاج آقا هستند و امیدوارم که ایشان دریافته باشند من چه گفتم، و دیگر اینکه یکی از دلایل عدم حضور من و امثال من در این مسجد حضور کسی مثل شماست ! و اینرا مستقیم به حاج غلامحسین خطاب کرد با ادای آخرین کلمه و گفتن ، خیر پیش ، قبل از آنکه کسی بتواند حتی تکانی به لب بدهد، به چستی و چالاکی برخاست و به من اشاره کرد تا به دنبالش از مسجد خارج شوم. و آنگاه دریافتم که انواع القاب است که نثار پدرم ومن ،-که نمیدانم چرا من-، میشود. بیرون از مسجد و درراه منزل پدرم فرمودند ، شاید خیال میکنی چرا ترا با خویش به آنجا بردم؟! خواستم تا به سادگی دریابی با مردمی از این قبیل، یعنی اهل منبر و محراب نمیشود سخن به متانت و آداب منطق گفت، به محض آنکه امری نا خوشانید اینان باشد با چماق تکفیر به سراغت خواهند آمد، پس از این نیز خواهی دید چه نسبت ها که به ما بدهند،یادت باشد آخر نوحه خوانی برای اینها یعنی رشد علف هرز دیگری مثل غلامحسین! بیکاره یی هرزه دهان مفتخور و باج خواه.امیدوارم متوّجه سخن من شده باشی. مارا از آنروز بهایی و ساواکی و عمری و هر چه بد تر از آن نباشد خواندند. ولی کسب مانوک و بغوز را نتوانستند تعطیل کنند! یعنی کسی همراهی نکرد. تا اینکه زمستان ۵۷رسید . مانوک از آن محل جبرا رفت،بغوز و پاشا،نیز از میان رفتند،کجایی هیچکدامشان را ندانستم و نمیدانم. امّا کسب شریف ایشان هنوز پا بر جاست آنهم به عزتی بر تر و قیمتی سخت بیشتر. وعطر باده همچنان از نفیر سجّاده بویا تر و گیرا تر است. پر رونق باد کسب شریف مانوک وبغور،پرمشتری باد می ناب.زنده باد یاد پدرم. فرموده ی خواجه است:
به راه ِ میکده حافظ خوش از جهان رفتی!
دعای ِ اهلِ دلت باد مونس ِ دل ِ پاک.*
از غزل "اگر شراب خوری جرعه یی فشان بر خاک"
زمستان ۲۰۱۲.واشینگتن
|