دو داستان کوتاه از هاینریش بل و فریدریش دورنمات
علی اصغر راشدان
•
پسرعموم برترام جزء گروههای عصبی است، بدون داشتن ذره ای سرماخوردگی، تو کنسرتها ناگهان شروع میکند به سرفه کردن. اول به شکلی خفیف شروع میشود، به صورت سینه صاف کردنی دوستانه. بی شباهت به صدای یکی ازابزار نیست. آهسته اوج میگیرد و با ناسازگاری ئی فرساینده تبدیل به پارسی انفجاری میشود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۹ شهريور ۱٣۹۴ -
٣۱ اوت ۲۰۱۵
Heinrich Böll
Husten im Konzert
هاینریش بل
سرفه درکنسرت
ترجمه علی اصغرراشدان
پسرعموم برترام جزء گروههای عصبی است،بدون داشتن ذره ای سرماخوردگی،توکنسرتهاناگهان شروع میکندبه سرفه کردن.اول به شکلی خفیف شروع میشود،به صورت سینه صاف کردنی دوستانه.بی شباهت به صدای یکی ازابزارنیست.آهسته اوج میگیردوباناسازگاری ئی فرساینده تبدیل به پارسی انفجاری میشودوسرآخرگیسهای ماخانمهای درمقابلش نشسته رامثل بادبانی سبک به اهتزازدرمیاورد.
موزیک آهسته که هست،سرفه حساسیت برترام بلنداست.موزیک اوج که میگیرد،سرفه ش تخفیف میابد.انگارباارگان ناخوشایندش،نقطه ای مقابل ناهماهنگی میسازد.به دلیل داشتن حافظه ای استثنائی وامتیازات دقیقاکنترل شده،به من خدمت میکند،چراکه من درحدیک رهبرارکسترفاقدمعلوماتم.شروع به عرق کردن که میکند،گوشهاش گلگون میشوند،نفسش بندمیایدوقطره سرفه راازجیبش بیرون میکشد،بوی نفوذکننده اکالیپتوس شروع به گسترده شدن که میکند،می فهمم نواختن پیانوی وعده داده شده ودرواقع برگه ویولونیست ووسیله یاپیانیست عملابه سختی دردسترسندوجناح پیانیست نتهاالتماس میکند.یک شبه حس قابل توجه درونی آلمانی برسالن مسلط میشود.برترام بانشیمنگاه مواج وافسردگی عمیق توچشمهاش درجاش می نشیندوناگهان درهم می شکند.
اینجاتوشهرماتنهاافرادخوش برخوردکنسرت میروند.طبیعتاخودرابه اطراف نمی چرخانندوبرگه راهنمائی رابرای خودپچپچه نمیکنند.نکته قابل توجه این است،همانطورکه تماشاچی خشم خودرافرومیخوردویکریزمژه هم میزند،برترام میدانددیگرفرصتی نمانده است.تقریبابع بعی بیوقفه ازش بیرون میزندکه به آرامی تخفیف میابدوسرآخرتنظیم پیانوپایان میگیرد.بعدعق میزندوآب اوکالیپتوس روبه پائین جاری میشود،سیب آدمش مثل آسانسوری سریع بالاوپائین میرود.
وحشتناک است،برترام باسرفه هاوعصبیت نهفته ش دیگران راظاهرابه برنامه فرامیخواند.به همان شیوه که سگهاباپارس کردن هم راخبرمیکنند،ازتمام گوشه های سالنهابهش پاسخ داده میشود.فوق العاده است،من هم که معمولاازسرماخوردگیهادورم وازهرنوع مشکل حساسیت عصبی مصونم،حس میکنم هرچه کنسرت طولانی ترمیشودبیشترگرفتارسرفه ای دنباله دارمیشوم.حس میکنم به مرور دستهام مرطوب میشوندوباتشنجی درونی درخودمی پیچیدم.ناگهان متوجه میشوم تمام تلاشهام بیهوده اند.گرفتارسرفه ی دنباله دارشده م وگلویم راپنجه میکشد،باکمبودهوامبارزه میکنم،تنم توعرق غوط میخورد،روحم خاموش وجانم ازوحشت لبریزاست.شروع میکنم به ناجورنفس کشیدن،باناراحتی دستمالم رابیرون میکشم که جلوی صورت ودهنم نگاهدارم.دیگرکنسرت گوش نمیدهم.پارس عصبی حساسیت خاص عصرحاضرناگهان به برنامه فراخوانده شده است.
کمی مانده به وقت تنفس،حس میکنم بالاخره عفونت عصبی اتفاق افتاده است.دیگرنمیتوانم کارکنم وشروع میکنم به کمک کردن به برترام.تاشروع برنامه ودرمدت تنفس سرفه میکنم وبه طرف جاریختی میدوم.کمی بعد دست زدنهای تشویق شروع میشود.غرق عرقم،ازتشنج میلرزم،به طرف دربان نزدیک فضای بازمیدوم.
افرادمتوجه میشوندشروع کرده ام به درخواست موءدبانه ازبرترام وتصمیم گرفته م فاصله بگیرم.میخواهم هرازگاه تنهاجلوه های فرهنگی مان راباهم ردوبدل کنیم.متقاعدمیشوم که کوبه های برنجی درارکستربایدوزنه سنگین تری داشته باشندیاسرودهای کرمردهامثل «تندر»یا«سقوط بهمن»به بهترین شکل ارائه شوندوکارهای هنریشان مقدارمعینی باصدای بلندتضمین شود.امادرحال حاضرواین نوع موزیک خیلی موردپسندم نیست.
دکترهامیخواهندمتقاعدم کنندکه یک مقوله عصبی خالص ومربوط به خواست خودم درباهم کارکردن است،کاملابیهوده است.میدانم مسئله ای عصبی است واعصابم ناراحت است-کناربرترام که مینشینم پیداش میشود.گفتگوازباهم کارکردن بیهوده است.خیلی ساده،نمیتوانم این کارابکنم.تصورش راهم نمیکردم که نخواهیم توانست باهم همکاری کنیم.
چشم اندازداخلی گروه کنسرت راغم انگیزمی بینم.نمیتوانم گذشت های دوستانه اش رابپذیرم،چراکه میدانم برترام آنجاخواهدبود.وبه محظ شنیدن اولین سینه صاف کردنش،کارکردنسخه من کارش تمام است....
۲
Friedrich Dürrenmatt
Ein moderner Tell
فریدریش دورنمات
ویلهم تل مدرن(قهرمان استقلال سوئیس.م)
فروشنده سیاریک کارخانه لوازم آشپزخانه است.توروستایشان هرسال جشنواره تل برگزارمیکنندونقش تل رابازی میکند.رواین حساب ریشش رامیگذاردبلندشودتاشبیه ویلهلم تلی به نظربرسدکه «هودلر»نقاشی کرده.بعدازآخرین نمایش یک شب تمام جشن میگیرند.فروشنده سیارخواب آلودبایدیک آب میوه گیری جدیدرابااپلش به ایتالیاببرد،معرفی کندوبفروشد.خیلی خسته است.حول وحوش غروب باماشین سفرش راشروع میکند.کمی پیش ازرسیدن به مقصد،مردی راوسط میدان بازاریک شهرک می بیند.سرش لحظه ای به طرف فرمان خم برمیدارد،مردپرگوشت وگل عصبانی باچهره ای فوق العاده گل انداخته زیرکاپوت وموتورگم میشود.سروصدای نیرومندورسای جماعت اوج میگیرد.پاش راروپدال گازفشارمیدهد،ازمیان جماعت پرسروصداتخت گازبیرون میزند.توشهربعدی ومقصدش متوقف میشود.اپلش راجلوی هنل همیشگیش پارک میکند.ازپله هابالامیرود.تواطاق خودراروتخت پرت میکندومیخوابد.اول صبح متوجه میشودیکی رازیرماشین گرفته وفرارکرده است.منتظرپلیس میماند.هیچکس نمیاید.میروددنبال کاسبیش.آب میوه گیری راهیچکس نمی پسندد.بازهم پلیس پیداش نمیشود.غروب میتواندسفرش راادامه دهد،امامیماند.بازهم ازپلیس خبری نمیشود.روزبعدهم میماند.هیچ خبری نیست.راننده فراری انگارشانس آورده.روزسوم برمیگرددبه شهرک.گرفتاریک گروه بزرگ تشییع کنندگان جنازه ای میشود.اپلش رانگاه میداردومیپرسد«کی دفن میشه؟»
«شهردار.»
«چطوری مرده؟»
«رفته زیریه ماشین.»
تومراسم تدفین شرکت میکند.زنی خیلی جوان ومحجبه گویابیوه متوفاست.همه توجه هاازهمه طرف متوجه اوست.جماعت هرلحظه میتواندرویش فرودآید.پلیسی جلوی ماشینش می ایستد.ازراهگذری دیگربرمیگردد.بچه هاتعقیبش میکنند.مردی تمام وقت دنبالش است.شب فرامیرسد.یکی خودرابهش می چسباند،زنی جوان است.بیوه زن است،زمزمه میکندوتوخانه خودمیکشاندش.یک ریزمیگوید:
«سپاسگزارم.سپاسگزارم.»
ازش پذیرائی میکند،توتختخواب میکشاندوباهاش همخوابه میشود.
صبح زودازلای درخانه بیرون میخزد.اپلش تومیدان بازارسرپاست.پشت فرمان می نشیند.میخواهداستارت بزند.مردم ازتمام خانه هاوراهگذرهابیرون وبه طرفش می آیند.مردوزن وبچه میگویند:
«سپاسگزاریم.خیلی سپاسگزاریم.بینهایت...»
شهرک راازشرستمگری آزادکرده.بارگبارهدیه هائی ازشهرک بیرون میزند.ماشینش پرازسالامی،شراب شیانتی،ژامبون پارماوحلقه های گل است....
|