آگهی استخدام
محمود صفریان
•
روزنامه کنار تختخوابم را باز کردم. آگهی استخدام را که خواندم خوشحال شدم. قالب مشخصات من بود. با آنکه پلک هایم هنوز چسب خواب داشتند، و تا خودم را بسازم کلی راه بود، نیمه آماده تلفن کردم. صدای آرام و خوش آهنگ منشی، حالم را جا آورد و تتمه خواب را از سرم پراند، و این برخلاف سابقه بود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۱ شهريور ۱٣۹۴ -
۲ سپتامبر ۲۰۱۵
روز نامه کنار تختخوابم را باز کردم. آگهی استخدام را که خواندم خوشحال شدم. قالب مشخصات من بود.
با آنکه پلک هایم هنوز چسب خواب داشتند، و تا خودم را بسازم کلی راه بود، نیمه آماده تلفن کردم.
صدای آرام و خوش آهنگ منشی، حالم را جا آورد و تتمه خواب را از سرم پراند، و این برخلاف سابقه بود.
معمولن این وقت صبح با صد من عسل هم نمی شود خوردشان!.
" بفرمائید؟"
" آگهی استخدامتان را خواندم. "
" خب؟ "
" من شرایطی را که خواسته اید دارم."
" چه خوب! "
" ولی این جایش را حالیم نشد."
" کجایش را ؟ "
" که اگر پس از دو تا پنج دقیقه مکالمه تلفنی اولیه قبول شدم، برایم وقت مصاحبه اصلی گداشته خواهد شد."
" پس کجایش را حالیتون نشده،؟ شما که با توضیحتان نشان می دهید بسیار خوب هم حالیتون شده است."
" حالا باید چکار کنم؟ "
" همین کاری که دارید می کنید "
" من که کاری نمی کنم. "
" مگر ندارید با من صحبت می کنید؟ "
" بله!"
" این کار نیست؟ "
" بله، پس یعنی دارم امتحان مکالمه می دهم؟ "
" نه! "
" نه؟ پس چکار دارم می کنم؟ "
" دارید از من اطلاعات می گیرید. تا وقتی به مسئول مربوطه معرفی شدید آمادگی داشته باشید. حالا می خواهید معرفی تان کنم؟، آمادگی دارید؟ "
" اگر مسئول مربوطه شما باشید، کاملن آمادگی دارم. "
" و، اگر من نباشم؟ "
" نمی دانم. "
" چی را نمی دانید؟ مگر برای استخدام تماس نگرفته اید؟ مگر نگفتید کل شرایطش را قبول دارید؟ "
" نه! "
" نه!؟ همین حالا خودتان گفتید "
" من گفتم شرایطش به من می خورد..."
" چه فرق می کند؟ "
" خیلی! "
" بهتر است به طرف مربوطه وصلت کنم...گوشی دستت…"
" حیف شد."
" چی حیف شد؟ "
" پایان صحبت با شما "
" چرا؟ "
" چرا ندارد..."
" چرا ندارد؟ منظورتان چیست؟ "
" این اولین بار است که دراین وقت صبح تلفن می کنم و خانمی با این آهنگ مهربان صدا، جوابم را می دهد."
"چه خوب، پس امیدوارم موفق شوید "
" الو، بفرمائید "
" می بخشید از مزاحمت. بر اساس آگهی استخدامتان تلفن کردم و همه ی حرف هایم را به خانم تلفنچی شما گفتم "
" ایشان خانم زرگنده و معاون مدیر عامل هستند و بخاطر تاخیر منشی مسئول تلفن، با شما صحبت کردند و اتفاقن نظرشان درمورد مکالمه اولیه در مورد شما مثبت است. من فقط برای گرفتن مشخصات مزاحمتان می شوم ."
با لحنی دوستانه:
" پس مرحلهِ اول را قبول شده ام؟ "
" همینظور است. اجازه بدهید به اتفاق فرم مشخصات را پرکنیم. "
" بفرمائید! در خدمتم "
" قبل از گرفتن مشخصات بگذارید به پرسم، اینکه گفته اید با کار پیشنهادی ما آشنائی قبلی دارید برچه سابقه ای است؟ "
" به خانم زرگنده فقط گفتم:
" من شرایطی را که خواسته اید دارم."
" خب همین را توضیح بدهید. ضمن اینکه یکی از شرایط ما این است که متقاضی بایستی در سن استخدامی باشد
ولی خانم مریم زرگنده در این مورد چیزی به من نگفته اند. من متاسفانه از لحاظ سنی جوان نیستم ولی درخود احساس کهولت نمی کنم. "
" چند ساله هستید؟ "
" ۵۵ ساله "
" بسیار خوب."
" زبان انگلیسی می دانید ؟ "
" خیلی خوب "
می توانم بپرسم کجا یاد گرفته اید؟ "
" من بیش از ده سال آمریکا و انگلیس بوده ام "
" بسیار خوب. از شما دعوت می کنم روز چهار شنبه ساعت ده صبح به آدرسی که داده بودم برای انجام مصاحبه مراجعه کنید. "
روز و ساعت تعیین شده به آنجا رفتم. با ورودم خانم تلفنچی مثل اینکه آمادگی داشته باشد مرا به نام مخاطب قرار داد و راهنمائیم کرد به اتاق نسبتن تر و تمیز وشیکی:
" تشریف داشته باشید تا خانم زرگنده بیایند."
" خانم زرگنده !؟ "
" بله، ایشان را می شناسید؟ "
" نه ، نمی شناسم ولی یکی دو دقیقه با ایشان مکالمه تلفنی داشته ام. "
" با ایشان؟ به چه مناسبت؟ "
" روزی که شما گویا کمی دیر آمده بودید به جایتان ایشان به تلفن من پاسخ دادند. "
" حتمن صبح خیلی زود بوده است "
" بله زود بود. "
و یادم آمد که هنوز درست از خواب بر نخاسته بودم، گویا خیلی زود بوده است.
پس از ده پانزده دقیقه خانمی موقر و شیک با برو روئی زیبا و نسبتن جوان، بسیار آرام وارد اتاق شد.
" آقای بشارتی ، صبح بخیر، من مریم زرگنده هستم . خوشحالم که دعوت ما را پذیرفتید و برای مصاحبه تشریف آوردید. "
" من نیز از دعوت شما سپاسگزارم. گویا خوش شانس هستم که آغاز آشنائیم با شرکت شما نیز از صحبت اولیه با جنابعالی بوده است. "
" بله یادم هست. "
" می بخشید قبل از شروع صحبت با من که بخاطر آن خدمت رسیده ام می توانم به پرسم چه کاری برای من درنظر گرفته اید ، البته اگر مورد پسند واقع شدم . "
با خنده:
" مورد پسند! بنظر می رسد آدم شوخی باشید.
آقای بشارتی شما می توانید به مسافرت بروید و از خانه دور باشید؟ "
" بله، من خوشبختانه یا شاید هم متاسفانه مجرد هستم "
با تعجب!
" یعنی اصلن ازدواج نکرده اید؟ "
" چرا، ازدواج ناموفقی را پشت سر دارم. کوتاه مدت بود. بچه هم ندارم. تنها هستم با امکان فراوان مسافرت. "
" ما، در فکر توسعه کارمان هستیم و تصمیم داریم شعبه ای در خارج از ایران راه بی اندازیم . بنظر می رسد می توانیم برای اقامت در محل روی شما حساب کنیم ، اینطور نیست؟ "
" چرا اینطور است اما..."
حرفم را قطع کرد.
" فکر نمی کردم اما داشته باشد. معمولن این ( اما ها ) کار را خراب می کنند. "
" ناراحت نشوید سرکار خانم. اتفاقن همین ( اما ها ) زوایای کار را روشن می کند، و امکان می دهد که دانسته عمل شود. "
" درست می فرمائید آقای بشارتی. ناراحت نشده ام . برای ( اما های ) شما در خدمتم. "
در با صدا باز شد و پیر مردی دو فتجان چای را جلوی ما گذاشت.
چه بموقع بود
" می بخشید چند سوال برای روشن شدن بیشتر خودم دارم. اجازه می فرمائید؟ "
" بفرمائید. "
" اگر همانطور که گفتید برای توسعه کارتان در کشوری دیگر در فکر باز کردن شعبه ای هستید، و چنانچه مرا برای اینکار برگزیدید، سمتم چه خواهد بود و حقوق و مزایایش بر چه پایه ای است؟ "
" در صورت اعزام شما به خارج ، طبیعی است که سمت سرپرستی دارید و بطور رسمی مدیریت فروش به عهده شما خواهد بود.
به شما حقوقی متعارف پرداخت می شود ولی در عوض کمیسیون خوبی خواهید داشت.
در صورت موافقت، برای شما ترتیب یک دوره کوتاه آموزش می دهند "
" اگرسوال دیگری ندارید گمان می کنم بتوانید از هفته آینده دوره کوتاه آموزشی را آغاز کنید. "
بیش از یکهفته است که در دوبی هستیم و داریم تدارکات لازم را انجام می دهیم. مریم خانم زرگنده بعنوان معاون مدیرعامل مرا همراهی کرده است. در حقیقت بر پایه نظر ایشان ترتیبات داده می شود. بنظر می رسد خانم باسواد و آگاهی است. هرچند فکر نمی کنم تجربه کاری زیاد ی داشته باشد ولی شم مدیریت دارد.
در حقیقت شرکتی است که در کار واردات ِ بیشترکالاهائی است که تحریم شده اند.
وعلاوه بر آن صادرات خشکبار که بازار خوبی دارد.
دفتر روبراهی ترتیب داده ایم. ظاهرش بسیار شیک است و مشتری ها چه خریدار و چه فروشنده با احساسی مثبت به ما مراجعه می کنند.
برپایه تجارب قبلی و فعالیت و تحرک کافی، توانستیم موفقیت پیشرونده داشته باشیم ، و متوجه شده ام که خانم زرگنده از همکاری با من راضی است چون داشتیم برای رفع خستگی قهوه می خوردیم که با وضوح گفت:
" از کارت خوشم می آید پخته بنظر می آئید "
حقوقش چنگی به دل نمی زند ولی درصد کمیسیون خوبی دارد که بر می گردد به نتیجه فعالیت خودم.
هر روز بدون استثنا شیک می پوشید و عطر ملایمی به کار می برد.
تلفنچی زیبائی داریم که اهل اوکراین است. انگلیسی می داند و عربی. عربی حرف زدنش بسیار با مزه است.
خانم زرگنده بسیار ماهرانه زمان هائی مرا با او که اسمش تاتیانا است تنها می گذارد غافل از اینکه در این زمینه سالها ست که درسم را روان ام. خود ِ سرکار خانم مریم زرگنده کجا تاتیانا کجا.؟ فارسی حرف زدن او که گاه فراز و نشیب های گیرائی دارد کجا و حرف زدن این یکی کجا.
ولی من مواظبم که پایم از گلیمم دراز تر نشود " البته با فشار بخودم " و شاید همین حالت بی توجه من ، به تاتیانا و حتا به خودش تاثیر مطلوبی داشته است.
طرح تبلیغ جالبی که دریکی از روزنامه های محلی منتشر کردم خیلی گرفت و بخصوص وقتی که به دنبالش دعوت از تعدادی تاجر وارد کنند ه و خریداران خشکبار برای یک ککتل پارتی در سالن یکی از هتل ها، کارمان را بسیار سریعتر از انتظارمان رونق داد.
" آقای بشارتی امروز آقای فاضلی مدیر عامل با خوشحالی رضایتش را از شما اعلام کرد "
" چرا ازمن؟ کار و پیشرفت اینجا عملکرد صحیح و دقیق شماست من در حقیقت فرمان برده ام "
" شکسته نفسی نکنید ".
وقتی گفت بر می گردم چون کارهای زیادی برای انجام دارم، متوجه شدم که اطمینانش را جلب کرده ام.
امروز تلفن یکی از دفتر های بزرگ و موفق تجاری برای دعوت از من که به دیدارشان بروم به فکرم انداخت.
اینجا با شرکت هائی که رشد سریع دارند میانه خوبی ندارند بخصوص بیشتر از سوی کمپانی های بزرگ. حالا چرا از سوی این شرکت بزرگ عربی به من تلفن شده است بخصوص که اشاره کرده اند شخص شیخ یاسر بن شاکر می خواهد مرا ببیند برایم سوال بر انگیز بود.
فردایش به دیدار شیخ رفتم.
" خانم! تلفنی از من خواسته بودید به دیدارتان بیایم ."
" شما ؟ "
" من بشارتی سرپرست دفتر شرکت " انتخاب بهتر " هستم "
سر تا پایم را براندز کرد و با لبخند شیرینی گفت :
" چند دقیقه بفرمائید بنشینید تا به مدیر عامل که ضمنن صاحب شرکت است اطلاع بدهم "
" خانم چه انگلیسی خوبی صحبت می کنید، حتا ته لهجه عربی شما هم بسیار کمرنگ است "
همانطور که انتظار داشتم، گل از گلش شکفت.
" شما لطف دارید آقای بشارتی. انگلیسی شما هم بسیار خوب است حتا بدون ته لهجه ایرانی، من البته چندین سال انگلیس وآمریکا بوده ام " " منهم همانجا ها بوده ام "
متوجه شدم که در مورد من و شرکت " انتخاب بهتر " تحقیق کامل دارند.
شیخ یاسر با لباس عربی " دیشداشه و چفیه وعِگال " در اتاقی بسیار مجلل پشت میز نشسته بود. بدون اینکه از جایش بلند شود در را که باز کردم گفت:
" بفرمائید بنشینید "
خوشم نیامد. بجای نشستن بطرفش رفتم و دستم را بسویش دراز کردم.
باز هم بدون تکان خوردن از جایش دستم را فشرد و بفرمائید بنشینید را تکرار کرد. نشستم.
چنین شروع کرد:
" آقای...بشارتی چند سال است در این حرفه هستید ؟ "
برای گفتن اسمم به کاغذی که جلویش بود نگاه کرد و همین موضوع کدرم کرد. می رساند که گوش بفرمان هایش گزارش کار ما را به او داده اند. خودش اطلاع درستی نداشت. جوابش را ندادم و نگفتم که چه مدتی است که دراین کار هستم. قرار نبود به بازپرسی رفته باشم.
" خیلی سال است. من فرهاد بشارتی هستم مدیر فروش شرکت The better choice شعبه دوبی. در خدمتتان هستم. لطفن بفرمائید بامن چکار داشتید."
" آقای بشارتی من نمی دانم چقدر حقوق می گیرید و چه درصدی کمیسیون نصیبتان می شود. علاقه ای هم ندارم بدانم. ولی لطف کنید بگوئید اگر چه پیشنهاد درآمدی بشما بشود با همان سمت مدیر فروش حاظر می شوید با ما همکاری کنید؟ "
" جناب شیخ یاسر! من مجموع حقوق و کمیسیونی که می گیرم در حدی هست که نخواهم جایم را عوض کنم، ضمن اینکه از لطف شما ممنونم، و ازآشنائی باشما خوشحالم. "
" حالا جوابتان را نمی خواستم. چند روزی فکر کنید. موافق بودید
پیشنهاد بدهید. "
وقتی داشتم خارج می شدم به منشی زیبایش که داشت براندازم می کرد پیشنهاد همکاری با حقوق بیشتر کردم. ساکت شد، ولی بعد از کمتر از یک دقیقه گفت:
" پیشنهادت را با شیخ در میان می گذارم اگر قبول نکرد خبرتان می کنم. "
من دقیقن همین را می خواستم.
امروز، بعد از حدود دو هفته پس از باز گشت خانم زرگنده و سپردن تمامی کارها به من، تلفن کرد:
" آقای بشارتی ، دلم برای کار با شما تنگ شده، همکاری خوبی که با هم داشتیم فضای آرام و دوستانه ای ایجاد کرده بود. ضمن اینکه کارهم پیشرفت مطلوبی داشت. موافقی برای یک دوره کوتاه دیگر بیایم آنجا ؟ "
" مریم خانم از آمدن مجدد شما من شخصن به گرمی استقبال می کنم. و اعتراف می کنم از وقتی شما رفته اید احساس می کنم چیزی را گم کرده ام. "
وقتی پس از کمی سکوت مرا با نا کوچکم خطاب کرد بهمانگونه که من، فهمید م یکطرفه نیست.
" فرهاد خان در تلاشم ترتیباتی بدهم تا بتوانم مدتی را به آنجا بیایم. "
خواستم به پرسم قبل از آمدنتان بگوئید تا برایتان هتل رزرو کنم، نگفتم.
گذاشتم تصمیم با خودش باشد ار همانجا هم می شود هتل رزرو کرد، اگر نکرد و نخواست که من کاری بکنم، بهتر است آمادگی داشته باشم. کسر و کمبود هایم را روبراه کنم و هرچند آپارتمانم نوساز است و لی باید دستی به سر و رویش بکشم. دلباختگی درونی داشتم بی کمترین تظاهری . آرامش ظاهری ام با آشوب درونم نمی خواند.
خوش بیان، خوش پوش، خوش چهره، و با سواد بود. و در مجموع آنچه را که می توانست مرد مجردی مثل من را به زانو در آورد داشت.
اینجا که بود یکی دوبار برای تفهیم مطلبی ، از پشت سر بالای سرم می ایستاد و ورایحه بسیار ملایمی را می ریخت در حواسم. در حدی که گاه مقداری از حرف هایش را متوجه نمی شدم. غرق می شدم.
داشتم فکرمی کردم که این باز گشت دوباره و با این فاصله کم چه دلیلی میتواند داشته باشد.
از تاتیانا پرسیدم:
" بتازگی با خانم زرگنده تماس تلفنی داشته ای؟ "
" بله آقای بشارتی. همان روز که از دفتر شیخ برگشتید و داشتید دست و رویتان را می شستید، تلفن کرد. من چون دیدم در دستشوئی هستید به ایشان گفتم که تازه از دفتر شیخ بر گشته اید و دارید دست و رویتان را می شوئید. "
و من فهمید م که چرا دارد به این زودی می آید دوبی.
کم کم دفتر ما بیشتر بخاطر خدمات به موقع و در حد امکان سریعش داشت سر زبان ها می افتاد و کم و بیش پاتق تجار شده بود.
کار بی اشکال تاتیانا خورده بود دست سه زبانی که می دانست و بخصوص سر به هوا نبودن و جدی بودنش بسیار مورد توجه قرار گرفته بود.
شخصن بر امور بانکی نظارت داشتم و مواظب بودم که کمترین اشکالی پیش نیاید. در حد امکان شیک می پوشیدم و حواسم کاملن جمع موقعیت و شخصیت مراجعین بود.
فکر می کنم بخاطر مجموعه ی عملکردمان خوشنام داشتیم رشد می کردیم و یقینن باز تاب همه ی ای مسائل تاثیر خوبی بر دفتر مرکزی گذاشته بود، و تلفن خانم زرگنده نیز نبایستی از این تاثیر به دور باشد، بخصوص که فهمیده اند با شیخ یاسر که یکی از مشهور ترین وثروتمندترین شرکت ها را دارد قرار ملاقات داشته ام.
سه شنبه صبحی بود، وقتی به دفتر آمدم تاتیانا گقت خانم زرکنده تلفن کرده است، نبودید گفت مجددن تماس می گیرم.
من تماس گرفتم، تا منشی وصل کرد، با گفتن سلام صبح بخیر، خانم زرگنده که گویا منتظر بود جوابم را داد.
" همین امروز با پرواز بعد از ظهر می آیم."
قرار شد بروم فرودگاه. استقبال کرد..
در فرود گاه از خوشحالی بود یا برای خیر مقدمی گرم بی اختیارصورتش را بوسیدم، نه تعجب کرد و نه واکنش نا مطلوبی نشان داد. خیلی عادی گفت:
" خسته ام، جائی به قول معروف پیاه شوم دوشی بگیرم کمی استراحت کنم بعد شام برویم بیرون "
شام با هم برویم بیرون؟ درست شنیدم؟
" " پیشنهاد می کنم اگر موافق باشید شما را به آپارتمانم ببرم همه آنچه را که گفتید انجام بدهید، من هم کمی کار های مانده دارم می روم دفتر زنگ که زدید می آیم سراغتان تا برویم برای شام "
وقتی گفت پیشهاد بدی نیست ، احساس خوبی در درونم ریزش کرد.
رساندمش. چمدان کوچکش را خودم بردم توی آپارتمان، در را که باز کردم کلید را گذاشتم روی میز کنار در، صدایش را شنید گفت :
" ممنونم! "
نفسی کشید، نگاهم کرد، با تکانی به سرش موهایش را آزاد کرد:
" به به آقای بشارتی چه آپارتمان نقلی خوبی دارید و چه باسلیقه دکورش کرده اید. انتخاب هایت بسیار پسندیده و زیباست. "
" مریم خانم این نظر لطف شماست "
تعمدن گفتم:
مریم خانم
" امید وارم رفع خستگی بشود. منتظر تلفنتان هستم. "
و رفتم...
موفق شدم در یکی از هتل های خوب اتاقی برایش رزرو کنم.
کارم در دفتر تمام شد ساعت تعطیل بود. تاتیانا و مستخدممان رفته بودند ولی خبری از خانم زرگنده نشد. چند دقیقه ای بیشتر منتظر ماندم وقتی خبری نشد تلفن کردم پس از سه زنگ قطع کردم و نگران بسوی خانه رفتم. کلید نداشتم ، وقتی رسیدم بهتر دیدم مجددن تلفن کنم. با دومین زنگ برداشت و با صدائی خواب آلود گفت بفرمائید.
" فرهادم، نگران شدم، خبری از شما نشد. "
" فرهاد!؟ ...ببخشید آقای بشارتی دراز کشیدم خوابم برد. شرمنده ام. همین حالا حاضر می شوم. شما هنوز دفتر هستید؟ "
نه خانم زرگنده . نگران شدم، تلفن نکردید، به تلفنم هم جواب ندادید. آمدم، حالا پشت در هستم. "
" بفرمائید تو، در را باز می کنم "
با ترس ولرز پیشنهاد مشروب دادم، باورم نمی شد به پذیرد. انتظار اخم و ناراحتی داشتم. حتا فکر می کردم مرا هم منع کند و عمیقن دلخور شود. ولی با روئی خوش قبول کرد و حتا دو لیوان را آماده کرد و در هر کدام کمی هم یخ ریخت. با انتخاب نوع لیوان متوجه شدم که انتظار ویسکی را دارد، خوشبختانه داشتم.
" کجا را برای شام پیشنهاد می کنید فرهاد خان "
خوشحال که بالاخره از " بشارتی " شدم " فرهاد " البته به فرمان ویسکی، گام کوچک دیگری جلو رفتم و گفتم:
" مریم جان چه نوع شامی دوست دارید؟ "
با چهره ای باز و نگاهی براق جلو آمد دستش را روی شانه ام گذاشت:
" جا و شام مهم نیست فرهاد جان! فقط رستورانی باشد که بتوانیم ادامه بدهیم. "
" در اینصورت فقط می توانیم به رستوران هتلی که برایتان اتاق رزرو کرده ام برویم. بخاطر توریستی بودن مشروب آزاد است. " " اتاق برایم رزرو کردی؟ "
و با کمی مکث:
" لطف کردید. پس وسائلم را با خودم می آورم که بعد از شام نخواهیم برای بر داشتن آنها ها به اینجا بر گردیم. "
هر چند تشکر کرد ولی به سر حالی قبل نبود.
خواستم مشروب سفارش بدهم مانع شد:
" من دیگر نمی خورم، نمی دانم چرا کمی سرم درد گرفته است "
دیگر مریم زمان ورود نبود، حتا با مریمی که می خواست جائی غذا بخورد که بتواند ویسکی خانه را ادامه بدهد، فاصله گرفته بود.
شام مختصری سفارش داد، و در ضمن خوردن آن بحث کار را پیش کشید. بی تردید دلخور بود. شاید می بایستی از او برای گرفتن هتل اجازه می گرفتم وچنین بی گدار به آب نمی زدم.
" توانستی دریابی که وضع شرکت شیخ در چه حدی است؟ "
" من زمان زیادی آنجا نبودم ، فرصت آنقدر نبود که دریابم بر چه پله ای ایستاده اند "
" پس برای چه احضارت کرده بود؟ "
دیدم بهر دلیل دارد جو ِ شام و مشروب و گپ و گفت را بهم می زند و با سوال هائی در مورد شرکت شیخ خط دیگری را می رود. البته حق داشت می خواست از رقیب خبر هائی دریابد، من فکر می کردم می تواند کار فردایمان در دفتر باشد. ولی صلاح دیدم حالا که به این سو می رود ماجرا را برایش تعریف کنم.
" ازبرخورد شخص شیخ خوشم نیامد. ولی تصور می کنم برای طرح پیشنهادی اش از من دعوت کرده بود "
" مگر پیشنهادی داشت؟ "
" گفت من کاری به حقوق و درآمد ناشی از کمیسیونت ندارم، به من بگو چه درآمدی می خواهی تا بیائی و با همان سمت ِ مدیر فروش، با ما همکاری کنی؟ "
با حالتی که متوجه نشدم چه هدفی دارد، پرسید:
" و تو چه گفتی؟ "
" سرکار خانم زرگنده بماند برای فردا در دفتر. "
کمی آرام تر گفت:
" باشه، هر طور تو می خواهی "
فردا صبح وقتی به دفتر رفتم آمده بود و داشت اوراقی را می خواند. من هم به کارهای بانکی رسیدگی کردم
بی ذره ای مهر و در قالب یک رئیس صدایم کرد:
" آقای بشارتی لطفن بیائید اینجا "
" ترتیبی بدهید حسابدار شرکت را ببینم ممنون می شوم "
" خانم زرگنده اشکالی پیش آمده؟ "
متوجه شد که کمی زمخت برخورد کرده است، شاید هم به ملاقاتم با شیخ توجه کرد، بهر حال محسوس پیاده شد.
" خب فرهاد خان امشب شام کجا می رویم تا هم کمی تلخی بخوریم و هم کمی گپ بزنیم. "
داشت همان مریم خانم می شد.
" اگر رستوران ژاپنی و سوشی وساکی دوست داشته باشی جای بدی برای گپ زدن نیست، ضمن اینکه مشروب قابل ترمزی است."
" چه اصطلاحی ! قابل ترمز...عرق برنج به اندازه کافی سنگین هست مگر اینکه در واقع بتوان ترمز خوردنش را کشید. "
" مریم خانم می توانیم در همه ی زمینه ها صحبت کنیم؟ "
" چرا نه، گپ با مشروب برای همین است.در سمینار که شرکت نکرده ایم. "
سفارش " یک چیزی " جز سوشی داد، که می رساند غذا های ژاپنی راخوب می شناسد. انصافن خوشمزه هم بود.
در فاصله ای که از دفتر به هتل رفت تا زمانی که من رفتم سراغش و با هم آمدیم به این رستوران چه موهائی درست کرده بود و چه لباس شیکی پوشیده بود؟
" می دانید که من ۵۵ سالمه، بچه هم ندارم و ازدواج ناموفقی را هم در کارنامه دارم، ولی من در همین حد هم از شما چیزی نمی دانم. می دانم که نباید سن خانم ها را پرسید ولی اجازه بده کمی بیشتر آشنا شوم. "
با خنده گفت:
" پس می خواهی بیشتر آشنا شوی؟ بسیار خوب.
تو که می دانی اسم من مریم است و نام خانوادگی آم زرگنده است؟ اگر کافی نیست بگویم که متولد تهران هستم و رشته مدیریت را خوانده ام...بازم بگویم؟ "
به شوخی گفتم:
" خوب شد گفتی وگرنه من فکرمی کردم متولد چاه بهاری ؟ "
ته استکانی را بالا انداخت:
" دلخور نشو این هم بقیه اش...
٤٤ ساله ام. مثل تو ازدواج بسیار کوتاهی را پشت سر دارم و بچه هم ندارم. "
" ازدواج بسیار کوتاه؟ چرا؟ "
" در ٢٦سالگی ازدواج کردم و متاسفانه در کمتر از یکسال پس از ازدواجمان معتاد شد و هر روز بیشتر فرو رفت. نا امید که شدم بهر شکلی بود جدا شدم و دیگر هرگز حتا بفکر ازدواج هم نیفتادم...
حالا ما چرا برنامه شام و صفا کردن را به مجلس خواستگاری تبدیل کرده ایم نمی دانم؟ "
" من علاوه بر همکاریا بگویم کارمند شما بودن خودم را دوست شما نیز می دانم و بهمین خاطر تقاضا کردم مرا بیشتر با خصوصیات خود آشنا کنید. اگر زیاده خواهی بوده ببخشید. "
" کاملن درست می گوئید. من ابدن ناراحت نشده ام "
" اگر موافق باشی کم کم برویم. چون فردا باید برای شرکت در سمیناری که می دانی، بروم ابوظبی. "
" اگرفکر می کنی فردا فرصت نباشد می توانیم همینجا به حرف هایمان ادامه بدهیم. "
" سمینارفقط یک روز است یا در حقیت چند ساعت است موافق باشی با هم برویم. فکرمی کنم فردا را تاتیانا بتواند به تنهائی دفتررا بچرخاند "
" این بهتراست. حرفی هم داشته باشیم بین راه مطرح می کنیم. موافقم برویم تا بیشتر استراحت کنیم "
" مریم خانم فردا با لباس معمولی بیا. شیخ میخ های زیادی فردا هستند."
" نفهمیدم! چه شد؟ حسودی می کنی؟ "
" از لباسم راضی بودی؟ "
" از رفتارت هم راضی بودم. اگر کسی ازمن راجع به تو می پرسید، بهش می گفت:
" خودشه! "
" نگرفتم، یعنی چه؟ "
" تو نگرفتی؟ "
" خوب بود کلی هم معامله انجام دادیم، سفر پر برکتی بود
از نتیجه خیلی راضی هستم. فرهاد از پیچ و تاب های کاری ات خوشم می آید. امروز شاهد بودم که کار را خیلی خوب می چرخانی. و فهمیدم که شیخ خیلی هم بی گدار به آب نزده است. "
" کدام شیخ مریم؟ "
در گردش نگاهش یکدنیا حرف بود.
شب همه اش در این فکر بودم که بهتر است به او پیشنهاد ازدواج بدهم و خیال خودم را راحت کنم. من که به او علاقمند شده ام و دلم می خواهد مال من باشد نگهداشتن استخوان لای زخم کاری از پیش نمی برد و بهر دلیل ممکن هم هست که دیر شود و مرغ از قفس بپرد.
موضوع مهم این است که چگونه مطرحش کنم تا سنگ روی یخ نشوم، و اگر قبول نکند و جواب رد بدهد دیگر در این شرکت ماندن ندارد.
اما نباید احساسم تا این حد به من دروغ بگوید، من در برخورد و حرکات او بارقه هائی از دوطرفه بودن این احساس را، حس می کنم
حتمن دلیلی داشته که تا حالا ازدواج نکرده است. اگر کسی را داشته باشد و یا کسی که شرایطی بهتر از من دارد او را در تیر رس قرار داده باشد، با برداشتن اولین گام به قول معروف کنف می شوم.
عاقبت به این نتیجه رسیدم که بهر شکل دریابم که نظرش در مورد چنین کاری نسبت به من چیست. اما چطوری؟...
و در حین مرور مجدد این فکر ها خوابم برد.
صبح به این نتیجه رسیدم که رفتار احساسیش را نسبت به خودم بیشتر زیر نظر داشته باشم. و شاید بد نباشد زمزمه پیشهاد شیخ را
" که البته نمی دانستم به قوت خود باقی است " ساز کنم.
به دفتر که رسیدم هنوز نیامده بود. داشتم در مورد دیروز که نبودیم از تاتیانا پرسو جو می کردم که آمد.
" فکر کردی خیلی زرنگی؟ من زود تر از تو تلفنی کلی با او صحبت کرده ام. "
" نه اتفاقن، نه تنها خیلی که کمی هم زرنگ نیستم، اگر بودم حالا خانه و زندگی درستی داشتم. "
فی البداهه گفتم اصلن جزو افکار دیشبم نبود.
" چه ارتباطی دارد؟ ازدواج و تشکیل خانواده بیشتر شانس است و به زرنگی مربوط نیست. "
زنگ تلفن دنباله اش را قطع کرد.
" خانم زرگنده آقای فاضلی از دفتر مرکزی با شما کار دارد. "
با اینکه می دانستم از ادب و نزاکت به دور است گوش خواباندم.
" نه آقای فاضلی تا هفته آینده نمی توانم بیایم. "
" نه، اتقاقن خیلی ازش راضی هستم. دیروز در سمیناری که در ابوظبی بود با هم رفتیم؛ آنچنان زمینه را مساعد کرد که در بهت من توانست معاملاتی انجام بدهد. در حالیکه سمینار محل معامله نیست. با اجازه شما هرچه زودتر می آیم و او را نیز با خودم برای یکی دوروز می آورم تا به اتفاق کمی صحبت کنیم. "
" آقای فاضلی بود کلی از تو پرسید من هم سنگ تمام گذاشتم ، قرار شد وقتی می روم تو را هم با خودم برای دوروز ببرم "
" مریم جان تو را به خدا این همه از من نگو، چون من در نهایت می روم با شیخ کار بکنم حقوق و مزایایش خیلی بهتر است.
قبول دارید که درست می گویم ؟ "
آنچنان به خودش رسیده بود که می توانم بگویم ربطی به خانم زرگند هر روز نداشت.جوان تر و زیبا تر و شیک تر از هر روز شده بود و من دقت نکرده بودم. با آقای فاضلی که صحبت می کرد براندازش کردم. دیدم نمی توانم با او کار بکنم.
" فرهاد این پنبه را از گوشت در آور که من بگذارم تو از من جدا بشوی "
می توانست بگوید :
" که بگذارم از پیش ما ، یا از این شرکت بروی "
بُل گرفتم.
" مریم خانم دارد دیر می شود می خواهم ازدواج کنم، می دانم بخاطر محبتی که به من داری قبول داری حرفم را "
" آقای بشارتی امشب در این مورد مفصل صحبت می کنیم. حالا بگذار کارهای عقب افتاده را روبراه کنیم. "
" اگر منظورت امشب موقع شام است، بگویم که امروز من کمی زودتر می روم و در آپارتمانم ترتیب شامی را می دهم. دیگر میلی به عذای بیرون ندارم. "
موافقم. پیشنهاد خوبی است."
" آقای بشارتی سی و پنج درصد شرکت " انتخاب بهتر " به من تعلق دارد. می دانستی؟ "
" نه، نمی دانستم ولی این را برای چی به من می گوئید؟ که بدانم در حقیقت کار فرمای من شما هستید "
" نه، بخاطر این است که بگویم حاضرم برای اطمینان خاطر تو ده درصدش را به نامت بکنم. به من بگو ببینم مگرکسی را درنظر داری که نگران گذران بهتر زندگی پس از ازدواج هستی ؟ "
مسائلی داشت مطرح می شد که نمی توانستم بفهممش. بهتر دیدم کمی رویش به قول معرف بخوابم.
چرا باید برای ماندن من حتا از ده درصد سهمش بگذرد؟ این بنظر می رسد بیش از رگه ای از مهر شخصی را در خود دارد. .. کاش چنین باشد همه ی ترس من از یک طرفه بودن این عشق است.".
" مریم جان اجازه بدهی شام بخوریم چون با شکم خالی مشروب حال من را بهم می زند "
موافقت کرد. گویا خودش هم داشت روی حرفی که زده بود فکر می کرد.
" کباب تاوه ای با برنج ایرانی درست کرده ام. امیدوارم بشود خوردش. "
" بویش که دارد کلافه می کند. نه، دیگه باید برایت آستین بالا زد، عین دخترای دم بختی. "
حقیقت این بود که نه کسی را در نظر داشتم و نه به فکر ازدواج با دیگری بودم، این خود مریم خانم بود که مرا تسخیر کرده بود.
سنش، درک و دریافتش، نحوه جالب حرف زدنش، لباس پوشیدنش، و بخصوص زیبائیش درست همانی بود که در ذهن داشتم. داشتم فرار می کردم. من جز اطلاعت کاری چیز دیگری نداشتم که بتوانم پا جلو بگذارم. کاش موافقت می کرد که بروم..
" فرهاد جان، چای را بگذار من درست کنم "
" مریم جان، چای را آوردی چند دقیقه بنشین تا حرف آخرم را بگویم."
" اگر حرف آخرت در مورد رفتن از این شرکت باشد، حرفی نیست که من آماده شنیدنش باشم. "
" و اگر در مورد رفتنم نباشد؟ "
" با علاقه می شنوم ". "
" مریم خانم چرا پیشنهاد واگذاری سهم به من کردی؟ "
" برای اینکه دلم نمی خواهد از پیش ما بروی، ضمن اینکه قبول دارم برای تشکیل خانواده به درآمد بیشتر نیاز داری "
" اگر بگویم سهم شما را نمی خواهم دلخور می شوی؟ "
" علتش را بگوئی، نه دلخور نمی شوم "
نمی دانستم چگونه عنوان کنم. نه رویم می شد و نه شهامتش را داشتم. نمی دانم چرا می ترسیدم. اگر بگویم که خودت را می خواهم و جواب منفی بگیرم، حتمن باید از این شرکت بروم. دیگرماندن ندارد. در حالیکه نمی دانم شیخ هنوز روی حرفش هست؟ چون اگرنباشد، به قول معروف از اینجا رانده و از آنجا مانده می شوم.
از آنجائی که هر کاری هزینه خودش را دارد، دندان روی جگر گذاشتم.
" مریم جان دستت درد نکند، چه چای خوبی است. یکی دیگر هم می خورم "
" خوشحالم این را می شنوم. برای خودم هم می ریزم و کم کم زحمت را کم می کنم. "
" مریم! "
" جونم! "
چه جونم بجائی بود، شهامت را در رگ هایم جاری کرد.
" مریم جان می خواهم مطلبی را بگویم، اگر موافق نبودی، خواهش می کنم چیزی نگو، چایت را که خوردی همانطور که گفتی برو صبح می آیم دفتر. "
با خنده!
" وای ددم وای مگر چه می خواهی بگوئی؟ "
" مریم! من به تو علاقمند شده ام، نمی دانم، شاید هم این عشق تواست که بی تابی خاصی در من به وجود آورده است. نمی توانم حتا یکروز تو را نبینم. می خواهم به تو پیشهاد ازدواج بدهم یعنی دارم پیشنهاد می دهم. اگر قبول کنی مرد خوشبختی خواهم بود واگر اشتباه کرده ام و نابجا گام برداشته ام و جوابت منفی باشد، از فردا خودم را گم می کنم و قول می دهم که دیگر تو را نبینم. "
سرش را بین دستهایش گرفت، نگاهش را از من برداشت، و به گل قالی خیره شد.
چه سکوت سنگین و دلهره آوری. گونه هایش باور نکردنی گل انداخته بود. نمی دانستم چکار کنم. خواستم بروم دستشوئی، نرفتم. نمی خواستم بزدلانه صحنه را ترک کنم. فکر کردم نگذارم از این بیشتر در این حالت بماند، و نشان بدهم که با تصمیم و شهامت جلو آمده ام. سکوت من حتمن تاثیر بدی داشت.
دل به دریا زدم، رفتم کنارش سرش را در آغوش گرفتم:
" مریم خانم اگر تا این حد تو را آزرده ام پوزش می خواهم. فردا به دفتر نمی آیم تا کاری برای خودم بکنم و تو هم کم کم آرامش ات را پیدا کنی... مرا بخاطر این بی ادبی ببخش. قول می دهم بیش از این ناراحتت نکنم. فکر می کردم راحت تر با سوال من کنار می آئی وبسیار واضح و رک جوابم را می دهی. باورکن از خودم دارم خجالت می کشم."
همانطور که سرش در آغوشم بود، صورتش را بالا گرفت چشمان سرخ شده از اشکش را به چشمانم دوخت. چند لحظه ساکت ماند. من هم حرفی نزدم .
" فرهاد! خیلی غیر منتظره بود. باید فکر کنم. کمی به من فرصت بده...منهم بی نظر نبوده ام. "
پاسخی ندادم. برخاست.
" فرهاد جان اگر حالش را نداری برایم تاکسی صدا کن."
کلید اتومبیلم را برداشتم.
" در خدمتم "
مدتی است که در شرکت شیخ یاسر مشغولم.
وقتی فردای آن روز روی میز دفترم یاداشتش را خواندم. جزئی لوازمی که داشتم بر داشتم و دیگر هرگز به آن دفتر سر نزدم وخانم زرگنده را هم ندیدم.
" آقای بشارتی نه تنها از کارت که از خودت هم بسیار راضی هستم. به شخص خودت هم بی علاقه نیستم، ولی
متاسفانه به دلایلی که نمی خواهم عنوان کنم نمی توانم پیشنهادت را قبول کنم. از صمیم قلب برایت آرزوی موفقیت و سلامت دارم...
مرا ببخش!! "
|