با "انسان" چه می کنند! - شریفه بنی هاشمی
برای ناصر یوسفی که به ناگهان پر زد و رفت
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۲ شهريور ۱٣۹۴ -
٣ سپتامبر ۲۰۱۵
در آسمانم
بر بالای ابرها
و نگاهم در جستجوی تو اما
بر هیچ تکه ابری
ننشستهای
جز بر ابری که
ازچشمانمان
می بارد و
بر دلهامان
مینشیند.
ناصر رفته بود و هیهاتی دیگر...
ناصر یوسفی کارگردان و بازیگر تئاتر و مجری رادیو همبستگی در استکهلم، روز دوشنبه ۲۴ اوت به طور شوک آور و ناگهانی ار بین ما رفت.
از زمانی که دوستی گفت دیشب ناصر حالش خوب نبوده و رفته بیمارستان، بعد تلفن، پیغام، بیجوابی و روز بعدش تلفن پشت تلفن، سکته قلبی، عمل قلب، رفتن در کما و برنگشتن، و تمام اینها یک روز هم طول نکشید!
خبر پشت سرِ هم و چکشوار بود؛ انگار میخی را درکلهات بکوبند، آنقدر سخت و دردآور بود که مغزم برای این که از هم نپاشد، مقاومت میکرد و میخ فرو نمیرفت. ناصر رفت!!! مگر میشود!!! به قول مینا – مادر فرزندانش که همچنان دوست و همکار ش بود- به همین سادگی.
اولین مصاحبه اش با من در رادیو همبستگی بر میگردد به حدود یک سال پیش که رمانم منتشر شده بود و چه صمیمی و مثل همیشه خندان و شوخ گپی زدیم با هم در مورد کتابم. و این بار یک هفته قبل از رفتنش به عنوان مهمان تابستانی دعوتم کرد و باز هم با شوخ طبعی پرسید ازمن، از گذشته ها، از حال وآیندهام و...
بعد به همراه مینا و امیر دیدمش ساعت هائی که با هم نشستیم و گفتیم از آن روزهای دانشکده، بچهها، امروز، تئاتر و ادبیات و در آخر با او رفتیم برای برنامه خانم شهرنوش پارسیپور. می گفت سردرد دارد و انگار این سردرد لعنتی تا هفتهی بعدش که در معرفی کتابم آمد، همچنان گریبانگیرش بود. بعد از خواندنم، آمد کنارم و گفت شریفه جان سردرد دارم، شاید گفتگو به طول انجامد، میروم و رفت، برای همیشه، با یک خداحافظی کوتاه که هم را دوباره ببینیم ، رفت! به همین سادگی!
وقتی در یکی از بهترین بیمارستانهای استکهلم دیدمش بی کوچکترین حرکتی خوابیده بر تخت، وصل به هزار دستگاه جورواجور، و وقتی فهمیدم کمتر از دو روز پیش با پای خودش آمده و حالا... به قول دوستی اگر جوانی بود و بی دغدغگی و بی فکری دلم میخواست بیمارستان را برهم بزنم و فریاد بزنم چطور ممکن است! کسی با پاهای خودش بیاید و جلوی رویتان... و فردایش دود شود و...نه باور کردنی نیست!
بارها و بارها این اتفاقات- که امروزه کم هم نیست- وادارم کرده از خودم بپرسم چرا؟
می دانم که مرگ هست، یک واقعیت است، هرچند تلخ ولی بیمرگ زندگی بی معناست، مرگ خبر نمیدهد و مرگهای زیادی یکباره غافلگیر می کند ومثل آوار بر سر آدمی فرومیریزد، ولی این گونه! با کوتاهی خدمات درمانی، بیمارستان و یا چی!
امروز که به تکه هایی از گفتگوهایش در رادیو همبستگی گوش میدادم، در سوگ مرگ یکی از خدمه های بیمارستانی، با چه احساس مسئولیتی انسانی و با چه احساس تأثری از کوتاهی در سیستم خدمات و درمان میگفت . کوتاهی اما از این دکتر و آن خدمه نیست چرا که آنها هم انسانند و بیتردید بیخطا هم نیستند ولی مسئله همان طور که خود ناصر هم میگفت و دغدغه خاطرش بود، در خود نظام پزشکی و در سیستم گردانندگی آن نهفته است که اوی منتقد به آن را هم به زیر تیغ خود کشید.
به مرگ میاندیشم، به بیماریها و به لاعلاجی شان، که حالا دامنگیر تمام بیماریها شده است، به این که درنهایت بندت میکنند به داروهائی که تا آخر عمر بدان وابستهای و به این که هیچ مریضی را درمان نمی کنند، فقط تو را وابسته می کنند به دارو و... به بیماریای میاندیشم مثل سرطان که حالا شده است نقل و نبات هر خانهای؛ سرطانی که روزی تنها نامش لرزه بر اندام هر آدمی میانداخت و حالا آنچنان پر شده است که انگار آب خوردن! آبِ خوردن ولی سرطانی شده است، همه چیزهای طبیعی را آنقدر غیر طبیعی کردهاند، آنقدر در ژن و خواص محصولات دست بردهاند برای سودآورتر شدنشان که مرگ شده است سودآورترین دکان. برای که! برای چه!
به سیستم و نظام پزشکی می رسم که روزی برای نجات انسانها بود و امروز بیشتر در فکر نجات و سود و سرمایه کارخانههای بزرگ داروسازیست. هیهات! ناصر هیهات!
و باز میرسم به سیستم گردش جهان که مثلثی ست با چشمان الکترونیکی در رأسش که همهی جهان را میپاید و میخواهد آن را به زیر سیطرهی خود بکشد و با شعار دروغین دموکراسی برای همه، همه را برای سودِ خود میخواهد. جای خدا نشسته است و هرکاری می کند با انسانها، لعبت بازی که همه را میخواهد به نخ خود وصل کند و آنی که سرپیچی کرد تاوانش جنگ است و بمب و...
امروز گردانندگان جهان دغدغه شان "انسان" نیست بلکه "سود" است؛ انسان تا آنجا برایشان مهم است که سودآور باشد، وگرنه با جنگ، بیماری و هزار ترفند دیگر باید زیادیهایش نابود شود.
نظام پزشکی هم از این سیستم مجزا نیست. انسانها را طوری مداوا میکنند که مثل عروسکهای کوکی با هزار نوع دارو کوکشان کنند.
هیهات از ناصر و ناصرها؛ ناصری که هنرمند بود، بر صحنه بود و صدا، خندهها و صمیمیتش در جعبهی جادوی رادیو جادو میکرد و قلبش برای انسانها می تپید، پر از زندگی بود و تلاش، حالا خوابیده است بر تختی وصل به هزار دستگاه، نفس هم می کشد ولی مغزش را نابود کردهاند! با دیر رسیدن به قلبش که پر از عشق به انسان بود و در ارتباط مستقیم با مغزش، مغزش را، مغز اندیشمندش را کشتند! انسان بیمغز هم جسدی ست بر تختی که حالا ناصر یوسفی بر آن است. هیهات! هیهات از ناصر و هزاران ناصر دیگر که هروز زیر دستگاههای سودآور مرگ میمیرند.
|