دو رفیق زیرِ باران
(از مجموعه داستانِ «بَنگی ها») نوشته ی محمّد مَرابِط (نویسنده ی مراکشی)
ناصر زراعتی
•
فَرید و منصور دو رفیق بودند که دکّه هاشان در بازار، کنارِ هم بود. هر دو دوست داشتند علف دود کنند و بَنگ بخورند. به همین خاطر تصمیم گرفتند با هم زندگی کنند. خانه ای تَک اتاقه برایِ خودشان پیدا کرده بودند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۱ شهريور ۱٣۹۴ -
۱۲ سپتامبر ۲۰۱۵
فَرید و منصور دو رفیق بودند که دکّه هاشان در بازار، کنارِ هم بود. هر دو دوست داشتند علف دود کنند و بَنگ بخورند. به همین خاطر تصمیم گرفتند با هم زندگی کنند. خانه ای تَک اتاقه برایِ خودشان پیدا کرده بودند. تکّه ای حصیر، میزی کوچک، یک قفسه . یک قابلمه و منقلی برنجی داشتند. تو یک قوطیِ حلبی چای دَم میکردند. نفری یک تُشک و یک پتو هم برایِ خودشان داشتند.
یک شبِ بارانیِ اواسطِ زمستان، گوشتِ برّه و بِهِ مبسوطی خوردند. بعد، با شکمِ پُر و سیر، طاقباز دراز کشیدند رویِ تشکهاشان و چپقهاشان را بار زدند و بنا کردند به دود کردنِ علف؛ تا آنکه فرید بلند شد رفت یک لوله بنگ آوَرد.
باران به شدّت میبارید و وزشِ باد خانه را میلرزاند. مدّت زمانی طولانی نشستند و همانطور که بَنگ گاز میزدند و میجویدند، به صدایِ ریزشِ باران گوش سپردند. سرآخر، منصور چراغ را خاموش کرد و هر دو چشمهاشان را بستند و راهِ سفر به عالَمِ هَپَروت را در پیش گرفتند.
بارشِ باران تندتر شد و صدایش بلندتر. اتاق تاریکِ تاریک بود. صدایِ ریزشِ باران به قدری شدید بود که فرید را از جایی که رفته بود برگرداند.
گفت: «عجب طوفانیه لامسّب! گوش کن صدایِ بارونو!»
منصور گفت: «رفیق! بارون نیس...»
ـ بارون نیس؟ پس چیه؟
ـ آبه...
فرید خندید.
منصور دَمغ شد:
ـ خنده نداره... بارون با آب فرق داره خُب... بارون بارونه و آب آب... اینی اَم که داره میریزه رو سقف، آبه...
فرید گفت: «من باس یه کم بخوابم... شبا نمیتونم حرف بزنم.»
منصور گفت: «تو بودی که شروع کردی...»
هر دو ساکت بودند. طوفان شدیدتر شد. منصور به پشت دراز کشید. تقریباً خوابش بُرده بود که قطره ای از سقف چکید. اوّلش، باران قطره قطره میچکید. یک قطره مستقیم افتاد رویِ پلکِ چشمِ چپش. کمی بعد، چکیدنِ قطره ها شدّت گرفت. قطره هایِ باران پخش میشدند رویِ پلکش و فرومیریختند رویِ صورت و گردنش. سعی کرد باز برود به عالَمِ هَپَروت، امّا ریزشِ قطره ها او را همانطور خشک و بیحرکت، رویِ تُشک نگهداشته بود؛ تا آنکه بالاخره صدا زد:
ـ فرید!
فرید نالهای کرد.
ـ فرید! قُربونت، بیا سرمو یه کم بذار اونوَرتر... آب داره میره تو چشام...
فرید دوباره نالید.
منصور پرسید: «چته؟»
ـ یه موش رو بالشِ منه... داره هِی گوشمو گاز میگیره... میتوتی اون چوبدستی رو وَرداری بزنیش بِره؟
منصور همچنان بیحرکت و آرام دراز کشیده بود. آهی کشید و گفت: «بارون همینجور داره میچکه رو صورتم...» و چیزی نگذشت که خوابش بُرد.
وقتی موش بالاخره نرمهی گوشِ فرید را محکم گاز گرفت، فرید دستش را تکان داد و آن را از خود دور کرد. بعد، او هم خوابش بُرد.
|