سه داستان کوتاه از: کافکا / رفیق شامی / دیوید بحاری
علی اصغر راشدان
•
توی لژ کنار خانمم نشستم. قطعه ای هیجان انگیز اجراشده بود. اجرائی در مورد حسادت بود، صدا از ستونی درخشنده که سالن را احاطه کرده بود بالا میامد، مردی با خنجر در برابر زن مشتاقش است که آهسته به طرف خارج میرود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۵ شهريور ۱٣۹۴ -
۱۶ سپتامبر ۲۰۱۵
سه داستان کوتاه ازکافکا/رفیق شامی/دیویدبحاری
ترجمه علی اصغرراشدان
۱
Franz Kafka
In der Loge
فرانتزکافکا
توی لژ
توی لژکنارخانمم نشستم.قطعه ای هیجان انگیزاجراشده بود.اجرائی درموردحسادت بود،صداازستونی درخشنده که سالن رااحاطه کرده بودبالامیامد،مردی باخنجردربرابرزن مشتاقش است که آهسته به طرف خارج میرود.کنجکاوخودراروی دیواره خم کردیم،موهای فرفری خانمم راروی شقیقه ام حس کردم.خودراعقب کشیدیم.چیزی توی پناهگاه خودراتکان داد.چیزی که اثاث مخملی پناهگاه پنداشته بودیم،پشت یک مرددرازتیره بود-درست به درازی پنگاهگاه.تاالان روشکم درازشده وحالاانگارکه جای راحتی بجوید،آهسته خودرا برگرداند.خانمم که میلرزید،خودرابه من چسباند.صورتش کاملابه من نزدیک بود.مردمثل دستم باریک بود،شرم آورمثل یک مجسمه مومی،بایک ریش بزی سیاه.
بانگ زدم«چرامارومیترسونی؟اینجاچه میکنی؟»
مردگفت«معذرت میخوام!من یک ستایشگرخانم شمام.آرنجهاش راروپوستم که حس میکنم،خوشحال میشم.»
خانمم بانگ زد«امیل،ازت خواهش میکنم کمکم کن.»
مردگفت«منم امیل هستم.»
سرش رارودستش تکیه دادوانگارروتختی راحت،درازشدوگفت:
«منم امیلم،بیاپیشم،خانم شیرین زبون.»
گفتم«بی سروپا!یک کلام دیگه بگی،پرت شدی طبقه همکف!»
انگارمطمئن بودم این یک کلام ازدهنش بیرون میاید،خواستم پرتش کنم پائین،اماکارساده ای نبود.انگارلژرامتعلق به خودمیدانست.انگارآنجانصب شده بود.خواستم پرتش کنم بیرون،اماممکن نبود.مردتنهاخندیدوگفت:
«دست ورداراحمق کوچک،پیش ازوقت خودتوخسته نکن!اول مبارزه شروع وبعدهمه چی تموم میشه وخانومت اشتیاق منوبرآورده میکنه.»
خانمم فریادزد«هرگز!»
به طرف من برگشت«لطفاپرتش کن پائین!»
فریادزدم«نمیتونم این کارو بکنم.می بینی که،خودمم پرت میشم پائین.اینجاکسی خلافی کرده وکاریشم نمیشه کرد.»
خانمم گله کرد«اوه،دردآوره.اوه،دردآوره.چه به سرم میاد!»
گفتم«آروم باش،ازت خواهش میکنم.باهیجانزدگیت بدترش میکنی.حالابرنامه تازه ای دارم.اینجای مخمل روباچاقوپاره میکنم،بعدهمه شوبااین احمق پرت میکنم پائین.»
حالانمیتوانستم چاقوی خودرا پیداکنم.پرسیدم:
«نمیدونی چاقوم روکجاگذاشته م؟ممکنه توجیب پالتوم گذاشته باشم؟»
خواستم بروم رختکن،خانمم بی تاب شدودادزد:
«میخوای منوتنهابگذاری،امیل!»
دادزدم«من که چاقوندارم!»
گفت«ازمال من استفاده کن.»
باانگشتهای لرزان توی کیفش راجستجوکردوطبیعتاتنهایک قلمتراش دسته صدفی خیلی کوچک بیرون آورد.....
۲
Rafik schami
Herrscher
رفیق شامی
حاکم
بعدازشورش بزرگ مردم علیه فسادفامیل وحکومت رئیس جمهور،ازجمله وزراونمایندگان مجلس،جلوی دوربین تلویزیون قول دادکمیسیونی برعلیه فسادتشکیل دهد.تنهاوظیفه ش دانست که فسادرابیدریغ کشف وباهاش مبارزه کند.ا
خواست نام کمیسیون هم«ازکجاآورده ای»باشد.کمیسیون سه روزبعدآماده بودواعضایش رامعرفی کرد.مردم ازباریک بینی درانتخاب یازده مردوزن شگفتزده شدند.اعضاء عبارت بودنداز:یک قاضی،یک وکیل مدافع،یک خانم روانشناس،یک عضواتحادیه اصناف،یک شیخ،یک کشیش،یک خاخام،یک جنرال،یک خانم خبرنگار،یک نویسنده ویک مامورعالی رتبه پلیس جنائی.وظیفه شان این بودکه به بازرسی وبازپرسی تمام مدیران فاسدبپردازند
«خانمهاوآقایان،بایداول هم ازخودمن شروع کنید!»ا
رئیس جمهورجلوی دوربین متحرک تلویزیون روی عزم واراده خودبابیان این کلمات تاکیدکرد.ا
کمیسیون حرفهاش راباوروفورافاسدترین مردمملکت راحضارکرد.این مردبرادررئیس جمهوربود.هردوبیست سال تهیدست وپسران کشاورزی بودندکه واردارتش شدند.برادربزرگترکودتاکردوخودرارئیس دولت نامید.برادرجوانتر ناگهان رئیس کل خدمت گزاران شد.درچهل سالگی ثروتی معادل پانزده میلیاددلاردرپاریس درامن وامان داشت.کمیسیون محترمانه وآهسته پرسید
«این ثروت راازکجاآورده اید؟»ا
برادررئیس جمهورکه تحت حمایت رئیس امنیتیهابود.دستوردادیازده زن ومردرابه جرم توهین بندازندتوزندان،آنقدرشکنجه شان کردندتاآماده شدندیک توک پاتوتلویزیون حاضرشوند.سخنگوی کمیسیون،داستان نویس اعلام کرد
اکنون کمیسیون پایان کارخودرااعلام میکند.بعدازماههای طولانی کارگزارش بازرسی خودرابه شرح زیرارائه میکند
«ثروت فردموردبازپرسی تنهادارای یک منبع است:خداوندمتعال....»ا
٣
نویسنده صربستانی متولد۱۵مارس ۱۹۴٨است.
David Albahari
Was ist das Leben?
دیویدالبحاری
زندگی چیست؟
اولیهامیگویند«زندگی یک افسانه است.»
دومیها که انگاردرک نمی کنند،ادعامیکنند:
«زندگی داستانی است که داستانهای کوتاه راتعریف میکند.»
سومیهامخالفت میکنند«اینطورنیست.زندگی یک ترانه است.»
چهارمیها میخندندواشاره میکنندومیگویند:
«مزخرف،زندگی یک حلقه گل غزل است.»
پنجمیهابه اعتراض بلندمیشوندکه:
«زندگی جزگردصابون اپراچیزی نیست.»
دراینجاششمیهاباعصبانیت روبرمیگردانندکه:
«زندگی تنهاپندوموعظه است ونه بیشتر.»
همه ی باقیمانده هایکصدامیپرسندوخواستارشنیدن پاسخ میشوند:
«چه نوع موعظه ای؟»
وپاسخی دریافت نمیکنند....
|