به مناسبت درگذشت هما روستا، بازیگر سینما و تئاتر ایران
هما روستا: سینما به ما جواب نداد
رامک صبحی
•
من از تئاتر آمدهام، تحصیلات تئاتری دارم و راستش اصلا فکر سینما را نمیکردم و دوست داشتم همیشه روی صحنه تئاتر باشم، اما بعد از انقلاب و در دورانی که به هر حال تئاتر دچار مشکلات و محدودیتهایی شد، بیشتر اهل تئاتر به سوی سینما رفتند و من هم مانند آنها، سینما برایم جهان تازهای بود که باید در آن بازیگری از نوع دیگری را تجربه میکردم... آرامآرام خودم داشتم به یک نکته هایی در سینما میرسیدم که متاسفانه سینما به من جواب نداد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۵ مهر ۱٣۹۴ -
۲۷ سپتامبر ۲۰۱۵
هما روستا، بازیگر تئاتر و سینمای ایران، روز شنبه، چهارم مهر، در سن ۶۹ سالگی در شهر لسآنجلس در آمریکا درگذشت. او برای مداوای بیماری خود به آمریکا رفته بود.
هماروستا چهارم مهرماه ۱۳۲۵ درتهران متولد شد. پدرش، رضا روستا، از رهبران حزب توده ایران بود که اوایل دهه ۳۰ خورشیدی به روسیه مهاجرت کرد. هما روستا مدرک کارشناسی ارشدخود را ازدانشکده هنرهای دراماتیک بخارست دریافت کرد و پس از آن به ایران بازگشت و در تئاتر مشغول به کار شد. روستا سینما را با فیلم «گزارش یک قتل» آغاز کرد و پس از آن در فیلمهای شاخصی چون «پرنده کوچک خوشبختی»، «تمام وسوسههای زمین»، «از کرخه تا راین»، «مسافران» ساخته بهرام بیضائی و ... ادامه داد.
باغ وحش شیشهای ، دایی وانیا، مرغ دریایی، سانتاکروز، آنتیگون در نیویورک، مرده های بی کفن و دفن، بازی استریندبرگ از جمله کارهای او در حوزه تئاتر محسوب میشوند
جمعی از هنرمندان تئاتر در تیرماه گذشته، به افتخار نام هما روستا و تلاشهایش برای هنر تئاتر ایران، سالن نمایش "هما" را در تهران افتتاح کردند.
گفتگویی که به نقل از سایت جشنواره فجر می خوانید در سال ۱٣۹۲ رامک صبحی با زنده یاد هما روستا انجام داده است.
در میانه گفتوگو از هما روستا که با شوقی عجیب و باآرامش و طمانینهای خاص، خاطرههایش را از بازیگری در تئاتر و همراهی با استاد سمندریان و از تکاپویش برای آموختن بازیگری سینما بازگو میکرد؛ پرسیدم، دراین سالهایی که گذشت، دوست داشتید چه کارهایی انجام بدهید که نشد و الان جایش را در زندگیتان خالی میبینید؟
کمی فکر کرد، چشمهایش تنگ شد و پاسخ داد: «خیلی کارها، فکر میکنم همه آدمها این حس را دارند، آدم دوست دارد در زندگیاش خیلی کارها انجام دهد، نقشهای مهمی وجود دارد که دوست داشتم بازی کنم، دوست داشتم همسرم از دنیا نمیرفت»و بعد با بغضی فروخورده ادامه میدهد: «نمیدانم خیلی چیزها.»
طی این چند روز که داشتم اخبار وگفتوگوهای شما را رصد میکردم، به خبرنمایش «باغ آلبالو» برخوردم که در بیشتر رسانه ها با تاکید بر بازگشت شما پس از ۱۳ سال به تئاتر تنظیم شده بود، نکته جالب برایم بازخوردهای این خبر بود که بهنظر میرسید، اغلب هم از سوی نسل جوان نوشته شده است، برای شما آرزوی سلامتی کرده بودند و طول عمر ۱۰۰ ساله، یاد آقای سمندریان را گرامیداشته بودند و از فیلمهای شما اسم برده بودند و یکی هم نوشته بود ای کاش به سینما بازمیگشتید، دلتان برای سینما تنگ نشده است؟
در مورد سینما دیگر از من گذشت، حضور در سینما برای خودش یک سنی دارد و نقشهایی که امروز در سینما به من بخورد خیلی کم است، نقشهایی هم اگر باشد، شاید مرا ارضا نمیکند. میدانید که همیشه روی انتخاب نقشهایم وسواس داشتم، هر نقشی را بازی نمیکردم و الان هم به نظرم دیگر خیلی دیر شده است..
دیر که نیست و این شاید از بدشانسی سینما باشد که شما و بازیگرهایی چون شما از آن دور میمانید.
به هرحال ممنون از آنچه برای من نوشتهاند، ولی باید نقش به من بخورد، در سن من باشد تا بتوانم آن را بازی کنم. همینطور به صرف حضور در سینما نمیتوانم نقشی را انتخاب کنم و این برایم جذاب نیست.
درباره ویژگی نقشی که بتواند شما را جذب کند و مجاب برای انتخاب، توضیح میدهید؟
نقش باید مرا درگیر خودش کند، آسان نباید آن را به دست بیاورم باید روی آن فکر کنم، در درون خودم آنرا اینور و آنور کنم تا بالاخره دستاویزی پیدا کنم و بعد از آن تازه شروع میکنم، روی جزییات و فیزیکم کارکردن؛ اینکه شخصیت چگونه مینشیند، چگونه رفتار میکند و مانند اینها. درواقع نقشی که فقط در آن حضور داشته باشم، چندان برایم جذاب نیست. من در زندگی خودم حضور دارم.
در این میان، تئاتر و سینما هرکدام چه جایگاهی برای شما دارد؟
من از تئاتر آمدهام، تحصیلات تئاتری دارم و راستش اصلا فکر سینما را نمیکردم و دوست داشتم همیشه روی صحنه تئاتر باشم، اما بعد از انقلاب و در دورانی که به هر حال تئاتر دچار مشکلات و محدودیتهایی شد، بیشتر اهل تئاتر به سوی سینما رفتند و من هم مانند آنها، سینما جذابیتهای خودش را دارد. سینما برایم جهان تازهای بود که باید در آن بازیگری از نوع دیگری را تجربه میکردم. هر دو بازیگری است، دنیای بازیگری در هر دو برایم یکسان بود، اما با تکنیکهای متفاوت که باید آن را در سینما میآموختم. در اینجا هم حرف اول را برایم درگیری با نقش میزد، برای دیدن فیلمهایم به سینما میرفتم و بازیم را تحلیل میکردم که مثلا چرا اینجا این قدر بد هستم، شاید اگر در این صحنه طور دیگری بازی میکردم بهتر بود و ... آرامآرام خودم داشتم به یک نکته هایی در سینما میرسیدم که متاسفانه سینما به من جواب نداد. سینما وابسته به فیلمنامه است و بعد هم کارگردان، اما در تئاتر بازیگر سلطان صحنه است، در سینما بازیگر آویزان کارگردان است و هشتاد درصد یک فیلم وابسته به کارگردان است و بیست درصد شاید به بازیگر برسد و این تفاوت برایم خیلی زیاد بود. در سینما باید با کارگردانی مواجه شوی که بتواند تو را در تاریکی هدایت کند تا به در و دیوار نخوری. سینما، به نظرم برای بازیگر، تاریکی است، در سینما باید لحظاتی از زندگی یک آدم را بازی کنی و کارگردان باید بتواند به تو قبل و بعد آن لحظات را بگوید و تو باید بتوانی تداوم نقشت را حفظ کنی، ولی در ضمن کارگردان باید خیلی به تو کمک کند، من در طول این سالها ،تعداد اندکی فیلم در سینما بازی کردم، شاید بیشتر میتوانستم اما انتخاب میکردم و میترسیدم. چون باور داشتم نقش فیلمنامه و کارگردان در سینما خیلی مهم است و اینکه با چه کسانی کار میکنی، اطرافت چگونه آدمهایی قرار میگیرند.
و این نگرانیها را برای تئاتر نداشتید...
در تئاتر از خانهات جدا نمیشوی، ساعت تمرین داری، قدیمترها ما ممکن بود، برای اجرای یک نمایش شش ماه تمرین کنیم، خیلی هم خوب بود؛ اصلا آن دنیا متعلق به ما بود. در تئاتر یک نقش را از اول تا آخر بازی میکنی، در حالیکه بازی در سینما به قطعهای از یک پازل میماند که باید در مجموع قطعهها درست سرجای خودش قرار بگیرد و این درست جا افتادن دست بازیگر نیست، دست کارگردان است. سینما را دوست داشتم هنوز هم دوست دارم، نمیگویم بیشتر از تئاتر، اما آن تکنیک بازیگری سینما را دوست دارم و شاید باید بیشتر میآموختم و تجربه میکردم تا برسم به جاییکه خودم از خودم راضی میشدم. چون من خیلی سخت از خودم راضی میشوم، البته از دیگران هم سخت راضی میشوم.
اما به خودتان سختتر میگیرید.
بله، خیلی سخت.
برگردیم به سالهای دور، علاقه و کشش به تئاتر و تحصیل در دانشگاه هنرهای دراماتیک بخارست، چطور پیش آمد، این گرایش ریشه در کجا داشت، خانواده یا ...
ازکودکی و دوران مدرسه علاقه زیادی به تئاتر داشتم. من در مسکو تحصیل کردم..
چند سالتان بود که از ایران رفتید؟
شش سالم بود. تئاتر در آن کشورخیلی پیشرفته بود و درواقع من با تئاتر بزرگ شدم، چون در مدرسه این هنر خیلی جدی دنبال میشد. ما را به تئاترهای مخصوص کودکان میبردند، مرتب تئاتر اجرا میکردیم، برای ساعتهای فوق برنامه، رشته های مختلف هنری داشتیم و من تئاتر را انتخاب کرده بودم و کمکم دنیای نمایش از بازی بازیهای کودکانه و ادا در آوردن مقابل آینه با کفشها و لباسهای مادر، تبدیل شد به یک خواسته درونی و انتخابی برای آینده؛ اما پدرم مثل خیلیهای دیگر، مخالف بود و دوست داشت من پزشک یا مهندس بشوم و بعد هم میگفت، میتوانی در کنار اینها به تئاتر هم برسی. دو سال را به همین دلیل از دست دادم، به اصرار پدرم رفتم دانشگاه و یک سالی داروسازی خواندم و بعد باز هم با توصیه پدرم رشته شیمیآلی را انتخاب کردم. با وجود اینکه درسم خیلی هم خوب بود و نمره های خیلی خوبی میگرفتم و استادهایم خیلی راضی بودند، اما خودم حال خوبی نداشتم و عشق نمیورزیدم، خستهام میکرد.
مسکو دانشگاه رفتید؟
نه، بعد از دیپلم رفتیم آلمان. دو سال در آلمان این رشتهها را در دانشگاه خواندم..
طی این دوسال به تماشای تئاتر هم میرفتید و آن را دنبال میکردید.
وقت زیادی نداشتم، چون مدام باید درس میخواندم، اما ذهن و تخیلم درگیر تئاتر بود، به دیدن نمایشهای روی صحنه هم میرفتم.
پس چطور شد که بالاخره وارد دانشکده هنرهای دراماتیک شدید؟
درواقع یکی از استادهایم با پدرم صحبت کرد و گفت که دختر شما مهندس میشود، اما هیچوقت مهندس خوبی نمیشود، چون با بیتفاوتی سر کلاس مینشیند.
استادتان از علاقه شما به تئاتر خبر داشت.
یادم میآید یک روز در لابراتوار دانشگاه، مشغول آزمایش یک ماده خیلی خطرناک بودیم، باید به کمک لولههای مخصوص ماده را میمکیدیم و آزمایش را انجام میدادیم، استاد تاکید کرده بود که این ماده سمی است و باید خیلی مراقب باشیم و حتی چشیدن قطرهای از آن میتواند کشنده باشد. من به ظاهر مشغول آزمایش بودم، اما در خیالم با اتللو و دزدمونا سر میکردم و حال و هوای دیگری داشتم، یکدفعه به خود آمدم و دیدم تمام آن ماده در دهانم است، بلافاصله برگرداندم و استاد سریع مرا به کلینیک دانشگاه برد و معده ام را شستوشو دادند، خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم. استادم که خیلی عصبی و ناراحت بود، به من گفت معلوم است چه میکنی، جواب دادم در آن لحظه دزدمونا شده بودم و بعد هم با او دردودل کردم وگفتم به تئاتر علاقه دارم و دوست دارم این رشته را بخوانم. او خیلی مرا تشویق کرد و گفت کسی که بتواند در این رشته موفق بشود برای ما خیلی باارزش و محترم است و خلاصه پیش پدرم آمد و دو ساعتی با هم صحبت کردند تا اینکه پدر راضی شد، ولی به من گفت باید از جلوی چشمم دور شوی و مرا به بخارست فرستاد.
چند سالتان بود؟
فکر میکنم بیست، بیستویک.
فضای دانشگاهی و هنری بخارست در آن سالها چگونه بود؟
خیلی خوب. در اروپای شرقی تئاتر خیلی جدی است. به هر حال دیگر نمیخواستم زمان را از دست بدهم چون رومانیایی بلد نبودم، ابتدا باید یکسالی زبان میخواندم و بعد از قبولی در امتحان، میتوانستم سر کلاسهای رشته خودم بنشینم، برای اینکه فرصتم از دست نرود، نزد رئیس دانشکده رفتم و از او خواستم همزمان با شرکت در کلاسهای زبان، در کلاسهای تئاتر هم شرکت کنم و گفتم اگر ترم اول از پس امتحانها برنیامدم، مرا رفوزه کنید. او هم پس از کمی فکر و با دیدن اشتیاق من، این پیشنهاد را قبول کرد و گفت اگر نتوانی باید این یکسال را دوباره بگذرانی و به هر حال من سر کلاسهای بازیگری رفتم، زبان اصلا نمیدانستم و خیلی نکات را نمیفهمیدم، از طرفی همکلاسی هایم خیلی سر به سرم میگذاشتند، بچه های هنر هم میدانید که خیلی شیطان هستند، خلاصه یواشیواش زبان رومانیایی را آموختم و ترم هم به پایان رسید، امتحان دادم که اجرای یک مونولوگ بود، خیلی خوب اجرا کردم و استادم دیگران را هم دعوت کرده بود تا کار مرا ببینند، چون من تنها ایرانی بودم که آنها در طول زندگیشان دیده بودند.
در دوران دانشجویی بیشتر آثار کدام نویسنده ها را اجرا میکردید، کارگردانی هم میکردید؟
نه فقط بازی میکردم، کلاس دیگری هم برای رشته کارگردانی بود که گاهی اوقات برای آنها بازی میکردیم، در دانشکده رسم بود که سال آخری ها، نمایشی را در حضور تماشاگرا اجرا کنند. یعنی بلیت فروخته میشد و تماشاگر به دیدن یک کار دانشجویی میآمد. یادم میآید ما برای این اجرا «دنکیشوت» سروانتس را انتخاب کرده بودیم که یک دانشجوی فرانسوی آن را دراماتولوژی کرده بود و متنش را خیلی دوست داشتم و این اولین مواجه من با تماشاگران بود. روی متنهای مختلفی کار میکردیم، بهخصوص چخوف. اصلا موضوع پایاننامه دانشگاهیام چخوف بودکه برای آن هم به صورت عملی در نمایش «ایوانف» نقش ایوانوا زن ایوانف را بازی کردم و هم متنی نوشتم درباره چخوف، البته دانشجوها از متن نویسندگان رومانیایی هم استفاده میکردند، اما من کمتر به سراغ این متون میرفتم.
در آن دوره اصلا با متنهای ایرانی آشنایی داشتید؟
فارسی بلد نبودم، وقتی به ایران آمدم فارسی را آموختم.
سال ۱۳۴۹ به ایران بازگشتید، چرا؟
پدرم فوت کرده بود، او همیشه به من میگفت وقتی بزرگ شدی و درست را تمام کردی باید به ایران برگردی. در درونم نسبت به ایران هم حس نوستالژیکی داشتم. تصاویر مبهمیاز ایران در ذهنم بود و کشش درونی قوی داشتم. بعد از فارغالتحصیلی به آلمان بازگشتم، خانوادهام بعد از فوت پدر در برلین زندگی میکردند و قرار بود من هم در برلین کارم را شروع کنم، ولی چون لهجه داشتم، میخواستند مرا به شهر دیگری بفرستند تا ضمن یکی- دو سالی کارکردن، لهجهام بهتر شود؛ اما من تصمیم گرفتم به ایران بازگردم، نمیدانم چرا، واقعا هنوز هم نتوانستم دلیل خاصی برای این تصمیم پیدا کنم، شاید دلیلش همان کشش درونی به ایران بود. به هر حال آمدم ایران و ماندم.
در ایران چگونه با فضای نمایش و تئاتر و آدمهایش آشنا شدید.
فارسی که خوب بلد نبودم، اگر کسی خیلی تند و غلیظ صحبت میکرد، اصلا حرفهایش را نمیفهمیدم و باید با من شمرده و آهسته حرف میزدند. یکی از آشناها مرا به دکتر فروغ رئیس دانشکده هنرهای دراماتیک معرفی کرد. وی به من گفت چون فارسی بلد نیستی و با فضای تئاتر ایران هم آشنایی نداری، نمیتوانی الان بازی کنی، او گفت در دانشکده ما استادانی مثل آقای شنگله، سمندریان و ... تدریس میکنند، سر کلاس آنها برو و ببین دوست داری با کدام یک همکاری کنی. سر کلاسها رفتم و بعد به او گفتم روشها با آنچه آموختهام، خیلی متفاوت است. برای همین پیشنهاد دادم زنگ فوق برنامه را به من بدهند و او هم قبول کرد و شروع به کارگردانی کردم، چون خودم هم سن کمی داشتم، با دانشجوها خیلی راحت بودم.البته هنوز هم با جوانها خیلی راحت هستم. مدتی بعد «باغ وحش شیشهای» تنسی ویلیامز را روی صحنه بردیم که تماشاگران زیادی داشت. یک متن ایرانی هم اجرا کردیم که نوشته خانمی بود و اسمش را به یاد نمیآورم. برای نمایشها بلیت میفروختیم و تماشاگر هم داشتیم، درواقع کارهایی که در بخارست تجربه کرده بودم اینجا هم انجام میدادم، بهویژه که دانشجوها تجربه اجرا مقابل تماشاگر را نداشتند، مگر اینکه کارگردانی آنها را برای بازی روی صحنه تئاترهای رسمیانتخاب میکرد و برای اولین بار بود که این اتفاق در دانشکده هنرهای دراماتیک و برای تئاترهای دانشجویی میافتاد. اتفاقا آقای شنگله و سمندریان هم به دیدن نمایش ما آمدند، آن موقع آقای سمندریان همسر من نبود، بعد از دیدن تئاتر از کارم تعریف کرد و حتی گفت بهتر و ظریفتر از من کار کردی، حالا نمیدانم یقهاش گیر کرده بود یا اینکه واقعا از نمایش خوشش آمده بود.
فکر میکنم هر دو .... در این میان به دیدن تئاتر هم میرفتید.
بله، تئاترهایی که میدیدم به نظر عجیب و غریب میآمد. شاید تنها نمایش که در آن سالها پسندیدم، اجرای «کرگدنها» به کارگردانی آقای سمندریان در تالار فردوسی دانشگاه تهران بود. تماشاگر از در و دیوار آن سالن بالا میرفت و بازیگرهای نقش کرگدن از میان تماشاگرها میگذشتند، میدویدند و اجرا برای آن سالها خیلی مدرن بود. یک نمایش آقای شنگله را هم که خانم خوروش و آقای نصیریان بازی میکرد، دوست داشتم، راستش نمایشهای دیگر را خیلی به یاد نمیآورم.
فارسیتان بهتر شده بود؟
خواندن و نوشتن را با پرسیدن کمکم یاد گرفتم، و شروع کردم به خواندن نمایشنامهها و در این میان آقای انتظامی برای نمایش« بازرس گوگول» مرا انتخاب کرد، عکس این اجرا را میتوانید در اداره تئاتر ببینید.
با فضای پشت صحنه، نحوه تمرینها و خلق و خوی ایرانیها، راحت بودید.
راحت که نه، مجبور بودم خودم را وفق بدهم.
تفاوتها در چه بود.
زبان خیلی مهم بود و هنوز فارسی را به درستی صحبت نمیکردم، از طرفی با روحیه ایرانیها هم خیلی آشنا نبودم و برایم سوتفاهمهایی پیش میآمد. پچپچ کردنها، تعارفهای زیاد، البته خیلی سخت نبود شاید بیشتر غریب بود. من آدم خیلی زود باوری بودم، سمندریان همیشه میگفت اگر یکی به تو بگوید سرچهارراه فیل هوا میکنند، تو میگی کجا، بدو بریم ببینیم. به هر حال بچهها سر کار دروغهایی میگفتند که باور میکردم، اما کمکم با این خصوصیات آشنا شدم و یاد گرفتم چه را باید باور کنم و چه را نباید. آدم خیلی رکی هم بودم، اگر کسی نظرم را درباره بازیش میپرسید، اگر خوشم نیامده بود، بیرودربایستی به او میگفتم و طبعا این با روحیه پرتعارف ایرانی سازگار نبود یا ممکن بود به یکی رک بگویم من از شما خیلی خوشم نمیآید، بدشان میآمد، در حالیکه دوست داشتند من هم مثل خودشان واقعیت را نگویم و تعارف کنم. اما یواشیواش یاد گرفتم، نه اینکه دروغ بگویم، یادگرفتم چگونه از کنار چنین موقعیتهایی رد شوم.
تا نه به خودتان صدمه بزنید و نه به دیگری.
بله، البته خیلی دیر یاد گرفتم، اساسا جا افتادن در جامعه و درک روحیات مردم برایم سخت بود، اما الان جا افتادم و میشناسم. یادم میآید به همراه مادر و برادرهایم رفته بودیم اسکی، همه جا پوشیده از برف بود و یک خانواده ایرانی سفره سفید بزرگی روی برف پهن کرده بودند و بوی عطر قورمه سبزی و پلو همه جا پیچیده بود. از کنارشان که رد شدم، هم تعجب کرده بود و هم عطر قورمه سبزی بیتابم کرده بود، همینطور که نگاه میکردم، پدر خانواده گفت بفرمایید و من هم بلافاصله نشستم. خانوادهام که کمیعقبتر از من بودند، مرا دیدند که پای سفره نشستهام، پرسیدند چه میکنی، گفتم آقا، گفت بشین، اتفاقا برایم غذا هم کشیده بودند، مادرم گفت پاشو، این تعارف است. آنها اصرار کردند، اما مادرم به من سقلمه میزد که بلند شو. این تعارفها را نمیفهمیدم، وقتی یکی میگفت قربون شما میگفتم باشه.
این سختی و ناآشناییها باعث نشد به فکر رفتن بیفتید؟
چرا خیلی دودل بودم، ولی غرورم اجازه بازگشت نمیداد چون در آلمان خانواده و دوستانم گفته بودند تو نمیتوانی در ایران زندگی کنی و میخواستم ثابت کنم که میتوانم، بعد از چند سال هم که ازدواج کردم و دیگر ماندگار شدم
از ازدواجتان با زندهیاد سمندریان بگویید.
دانشجوها سمندریان را خیلی دوست داشتند.
جوانیها هم همین قدر اتوریته داشتند.
آره، ولی با دانشجوها خیلی مهربان و صمیمی بود، بهوقتش بسیار سختگیر بود، اما به وقتش هم بچه ها را لوس میکرد.خلاصه دانشجوها خیلی دوست داشتند، استادشان ازدواج کند، برای همین پیش من همیشه تعریف او را میکردند و میگفتند استاد بهترین مرد دنیاست، خوشتیپ و مهربان و اصلا حرف ندارد. جلوی سمندریان هم تبلیغ مرا میکردند، خود این تعریفها باعث شد که همدیگر را ببینیم و نسبت به هم کنجکاو شویم، ولی هنوز به فکر ازدواج نبودم. سمندریان هم که اصلا ضد ازدواج بود وبه دانشجوهایش توصیه میکرد ازدواج نکنند.
عقیده داشتند جلوی خلاقیتهای هنری را میگیرد.
بله، مثالش هم همیشه در مورد ماست بود که اگر ازدواج کنی باید بروی ماست بخری و درگیر زندگی و مرد خانه میشوی و جایی برای هنر نمیماند. تا اینکه برای شرکت در جشنوارهای جداجدا رفتیم شیراز، دانشجوها که فهمیدند من هم شیراز هستم، به زور مرا جاهایی میبردند که خودشان میرفتند و من هم که جایی را بلد نبودم، پس سمندریان بلیت به من میداد و تئاترهای مختلفی مرا میبرد و اینگونه با هم آشنا شدیم؛ اما محدودیت خانوادگی نمیگذاشت خیلی راحت با هم رفت وآمد داشته باشیم، من حتما باید سر یک ساعتی خانه بودم و مادرم خیلی سختگیری میکرد و نگرانم بود. هنوز آن موقعها به او، آقای سمندریان میگفتم پس خواستم که به دلیل این مشکلات ارتباطمان را قطع کنیم. سمندریان دو - سه روزی فکر کرد و بعد برای خواستگاری پیش مامانم آمد، اما سپرد که ماجرای ازدواجمان را به کسی نگویم چون خیلی تبلیغ ضد ازدواج کرده بود. خلاصه ازدواج کردیم و به کسی نگفتم تا اینکه بعد از یک هفته، یکی فهمید و در روزنامه تیتر زدند خولی بزرگ ضد ازدواج، ازدواج کرد. چون سمندریان به دانشجویانش خولی میگفت که یک نشانه بین خودشان بود و خودش هم خولی بزرگ بود. به هرحال این طوری همه ماجرای ازدواج ما را فهمیدند و آنهایی که در رودربایستی مانده بودند تندتند ازدواج کردند.
این ازدواج در مسیری کاری هردوی شما چه تاثیری گذاشت؟
من بازیگر ثابت تئاترهای او شدم و از این همکاری خیلی راضی بودم؛ چراکه او جزو بهترین کارگردانهای تئاتر ایران بود و خیلی خوب با بازیگرها کار میکرد. وقتی در نمایشهای سمندریان بازی میکردم دائم درگیر کار بودم، البته این همکاری هم خوب و هم بد بود. برای اینکه هم شغل بودیم و چون به او عادت کرده بودم، نمیتوانستم با کارگردان دیگری همکاری کنم و زمانی که سمندریان ناخواسته از تئاتر دور شد، این کارنکردن برایم سخت بود، چند باری با کارگردانهای دیگر کار کردم، اما راحت نبودم و راضیام نمیکرد و پس رفتم سراغ کارگردانی تئاتر.
هیجان و عطش بازیگری را به کارگردانی منتقل کردید.
بله، میشود این چنین گفت و کمکم بیشتر اهل تئاتر به سینما کوچ کردند، من دیرتر به سینما رفتم چون سال ۶۱ پسرم کاوه به دنیا آمد.
اولین فیلم سینمایی شما «گزارش یک قتل»ساخته محمد علی نجفی بود؟
آقای نجفی روزی به خانه ما آمدند، تا فیلم آماتوری یکی از دوستان ما را ببیند که من هم در آن بازی میکردم، من و کاوه خانه نبودیم. گویا ایشان برای فیلمش دنبال بازیگر میگشت و منتظر مانده بود تا ما به خانه برگردیم و بعد پیشنهاد همکاری داد، نمیدانستم که چه باید بکنم هنوز برای حضور درسینما دودل بودم.
دوست داشتید و نگران بودید یا ...
آره دوست داشتم اما فضای آن سالها برایم ناشناخته بود و همینطور آدمهایی که در سینما حضور داشتند، قوانین جدید، رفتارهایی که باید داشتم تا مشکلی به وجود نیاید. در بعد از انقلاب فقط تجربه تئاتر «مردههای بی کفن و دفن »را داشتم که سال ۵۸ در تالار وحدت اجرا شد.
اما بالاخره پذیرفتید، تجربه خوبی بود؟
بله. با ناصرهاشمی و مهناز افضلی هم بازی بودم. آقای نجفی به دلیل آرشیتکت بودن، فضاهای باورپذیری را طراحی میکند و در کل تجربه خوبی بود و جذاب. البته بعدها که فیلم را دیدم پیش خودم میگفتم کاش یک صحنههایی را طور دیگری بازی کرده بودم. یادم نیست چگونه بودم، اما فکر میکنم خیلی ایراد داشتم. در آن سالها، چند بار نامزد سیمرغ بلورین شدم، همیشه از نبردن جایزه خوشحال میشدم، چون نمیدانستم زمان گرفتن جایزه باید چهکار کنم. یادم میآید برای فیلم «پرنده کوچک خوشبختی» هم نامزد دریافت جایزه بودم، در مراسم اختتامیه من و پروانه معصومیکنار هم نشسته بودیم، پروانه به من گفت نمیدانم اگر برای گرفتن جایزه صدایم کنند، کیفم را چه کنم، گفتم برایت نگه میدارم و بعد به او گفتم دوست ندارم جایزه را بگیرم. دلیلش را هم نمیدانم، ولی احساس میکردم کار خودم را کردهام و نیازی به جایزه ندارم و اتفاقا پروانه معصومی سیمرغ را به خانه برد و من خیلی خوشحال شدم و به او تبریک گفتم.
خوشحالی دیگران باید خیلی لذت بخش باشد.
آره خیلی، میدانید که خوشحالی و خنده مسری است.
شما یک سال پس از«گزارش یک قتل»، «پرنده کوچک خوشبختی » را بازی کردید و دو سال بعد از آن در اولین تجربه کارگردانی آقای سمندریان «تمام وسوسههای زمین» حضور یافتید، فیلمهایی با حال و هوای کاملا متفاوت. مردم نقش شما را در «پرنده کوچک خوشبختی» خیلی دوست داشتند.
علاقه مردم را به یاد دارم، دخترهای جوان مرا پیدا میکردند و دوست داشتند با من حرف بزنند و الان هم که بزرگ شدهاند هنوز از آن فیلم یاد میکنند. با نقش درگیر شدم و کلنجار رفتم؛ اما به نظرم فیلم میتوانست خیلی بهتر شود.
و «تمام وسوسه های زمین»؟
این فیلم را خیلی دوست داشتم، فیلم خیلی جلوتر از زمان خودش بود اگرچه منتقدان فیلم را رد کردند، تماشاگرها خیلی با آن ارتباط برقرار نکردند، ولی فکر میکنم منتقدین در حق این فیلم بیانصافی کردند. آنها سمندریان را نمیشناختند، او در مصاحبهای گفته بود فیلم من، یا سبک من و نمیدانم چرا منتقدین از این حرف ناراحت شدند. سمندریان در تئاتر برای خودش وزنهای بود و حالا میخواست سینما را تجربه کند و ادعایی هم در مورد سینما نداشت و از آن فیلم هم چندان راضی نبود. البته سالهای بعد تعدادی از همین منتقدین به ما گفتند اشتباه کردیم.
دهه هفتاد را با دو فیلم شاخص «مسافران» و «از کرخه تاراین »آغاز کردید؟ تجربه هایی باز هم متفاوت از یکدیگر و جالب اینکه اگرچه دو فیلم به دو جریان کاملا متفاوت سینمای ایران تعلق داشت، اما هر دو را هم مردم دوست داشتند و هم منتقدان، بازی شما هم در دو فیلم تحسین شد.
در فیلم «از کرخه تا راین»، با کارگردانی کار کردم که به لحاظ فکری با هم خیلی متفاوت بودیم؛ اما آدم صادقی بود و به آنچه میگفت، اعتقاد داشت. خیلیها به خاطر نان به نرخ روز خوردن خودشان را عوض میکنند، ولی حاتمیکیا واقعا به فیلمش باور داشت و نکته مثبت این بود که تحمل عقیده دیگران را هم داشت، ما شبیه هم نبودیم، اما توانستیم همدیگر را درک و تحمل کنیم. هنوز هم از دیدن یکدیگر خوشحال میشویم. فیلم را هم دوست داشتم، چون پشت چهره همه آدمها، انسان و انسانیت میدیدید، آدمها خطکشی نشده بودند و این نگاه را دوست داشتم.
همکاری با بهرام بیضایی؟
فیلمهای بیضایی را خیلی دوست داشتم. از ابتدا در تولید این فیلم دخیل بودم و با بیضایی دنبال تهیهکننده و فراهم کردن شرایط تولید فیلم بودیم. بیضایی از دوستان حمید (سمندریان) بود، رفتوآمد با هم داشتیم. وقتی به من پیشنهاد بازی در فیلم را داد، ابتدا نمیخواستم قبول کنم، چون بیضایی خصوصیات اخلاقی خاصی داشت و کمیبدبین بود و فکر میکرد اگر کسی تعریفش را میکند حتما خواستهای دارد، در حالیکه واقعا سینمایش را دوست داشتم و بیشتر میخواستم در این فیلم، پشت صحنه باشم.
میخواستید کمک کنید تا این فیلم ساخته شود.
بله برای همین هم اولش پیشنهادش را قبول نکردم، اما او اصرار کرد و با حمید صحبت کرد و خلاصه راضی شدم و گفت جز ماهرخ و خانم بزرگ، هر نقش دیگری که دوست داری انتخاب کن. برایم فرقی نمیکرد و این را به بیضایی هم گفتم و او گفت وقتی نقش مهتاب را مینوشتم، به تو فکر میکردم، نقشی سمبولیک با آن آینه. من هم پذیرفتم و با اینکه نقشم کوتاه بود، اما خیلی از بیضایی آموختم..
با کارگردانهای دیگر خیلی متفاوت بود؟
برای بیضایی یک ثانیه هم یک ثانیه است. ابتدا از ریتم درونی فیلم شناختی نداشتم، اما در عمل دریافتم که چگونه میشود ریتم یک فیلم را نگه داشت و چطور میشود به بازی بازیگر کمک کرد. بیضایی انگار فیلم را قبل از ساخت، در ذهنش دیده بود، وقتی میگفت این سکانس باید در ۲۰ ثانیه تمام شود، باید اینگونه میشد، نه یک ثانیه کمتر و نه یک ثانیه بیشتر و اگر این چنین نمیشد، تکرار میکرد. این شیوه کارکردن خیلی جذاب بود. تا آن زمان کارگردان دیگری ندیده بودم که آنقدر روی ثانیههای فیلم حساس باشد.خوب بود واقعا خوب بود.
بعد از آن هم تا سال ۸۶ که فیلم «رفیق بد» را بازی کردید، تعداد فیلمهایتان خیلی زیاد نیست. دلتان نمیخواست بیشتر در سینما باشید؟
چرا، ولی فیلمنامهای وجود نداشت که دوست داشته باشم. در سینما باید روابط عمومی قوی داشته باشی، رفتوآمد کنی و ماجراهایی اینچنین. واقعا این کارها را بلد نیستم و روابط عمومیام صفر گنده است.
هنوز تماشاگر حرفهای تئاتر هستید؟
تا جایی که سلامت باشم و ایران باشم، حتما به دیدن تئاترها میروم.
آموزشگاه استاد سمندریان نقطه ارتباط شما با چند نسل از جوانهایی است که بازیگری را دوست دارند، در ابتدا گفتید میانه خوبی با جوانها دارید، پس حتما آنها با شما درد ودل میکنند، از آرزوها و مشکلاتشان میگویند، چقدر به جوانیهای شما و نسل شما شبیه هستند و چقدر دور.
نسل جوان، تئاتر خوب را به اندازه کافی ندیده است، اصلا مفهوم تئاتر خوب را نمیداند. از طرف دیگر تلویزیون و دیده شدن آنها را گول میزند و دوست دارند خیلی زود معروف شوند. آینده برایشان مبهم است. وقتی برایشان از نحوه تمرینها و زمانی که برای کارها میگذاشتیم، تعریف میکنم، چشمهایشان برق میزند و حسرت میخورند، حس خوب کارکردن در آنها وجود دارد، اما امکان و شرایطش را ندارند. باید به آنها خیلی امید بدهیم و اگر اینگونه نباشد، از بین میروند؛ بهخصوص به آنهایی که استعداد دارند، اما شرایط برایشان فراهم نیست. امیدوارم آنقدر شرایط تئاتر خوب بشود که این بچهها مجبور نباشند برای گذران زندگی و به خاطر پول در کارهای بیارزش بازی کنند. واقعا جوانها را دوست دارم و دلم میخواهد کمکشان کنم. برای همین استادهای آموزشگاه را با دقت انتخاب میکنم، اگر فرصتی داشته باشم پای دردودلهایشان مینشینم و آرزوهایشان را میشنوم. به آنها میگویم زندگی سخت است و تجربه کردن سختتر و شما نباید از سختی بترسید.
|