یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

به مناسبت درگذشت هما روستا، بازیگر سینما و تئا‌تر ایران
هما روستا: سینما به ما جواب نداد
رامک صبحی


• من از تئاتر آمده‎ام، تحصیلات تئاتری دارم و راستش اصلا فکر سینما را نمی‎کردم و دوست داشتم همیشه روی صحنه تئاتر باشم، اما بعد از انقلاب و در دورانی که به ‎هر حال تئاتر دچار مشکلات و محدودیت‏هایی شد، بیشتر اهل تئاتر به سوی سینما رفتند و من هم مانند آن‏ها، سینما برایم جهان تازه‌ای بود که باید در آن بازیگری از نوع دیگری را تجربه می‎کردم... آرام‌آرام خودم داشتم به یک نکته‏ هایی در سینما می‎رسیدم که متاسفانه سینما به من جواب نداد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۵ مهر ۱٣۹۴ -  ۲۷ سپتامبر ۲۰۱۵




هما روستا، بازیگر تئاتر و سینمای ایران، روز شنبه، چهارم مهر، در سن ۶۹ سالگی در شهر لس‌آنجلس در آمریکا درگذشت. او برای مداوای بیماری خود به آمریکا رفته بود.
هماروستا چهارم مهرماه ۱۳۲۵ درتهران متولد شد. پدرش، رضا روستا، از رهبران حزب توده ایران بود که اوایل دهه ۳۰ خورشیدی به روسیه مهاجرت کرد. هما روستا مدرک کارشناسی ارشدخود را ازدانشکده هنرهای دراماتیک بخارست دریافت کرد و پس از آن به ایران بازگشت و در تئاتر مشغول به کار شد. روستا سینما را با فیلم «گزارش یک قتل» آغاز کرد و پس از آن در فیلم‌های شاخصی چون «پرنده کوچک خوشبختی»، «تمام وسوسه‌های زمین»، «از کرخه تا راین»، «مسافران» ساخته بهرام بیضائی و ... ادامه داد.
باغ وحش شیشه‌ای ، دایی وانیا، مرغ دریایی، سانتاکروز، آنتیگون در نیویورک، مرده های بی کفن و دفن، بازی استریندبرگ از جمله کارهای او در حوزه تئاتر محسوب می‌شوند
جمعی از هنرمندان تئاتر در تیرماه گذشته، به افتخار نام هما روستا و تلاش‌هایش برای هنر تئاتر ایران، سالن نمایش "هما" را در تهران افتتاح کردند.
گفتگویی که به نقل از سایت جشنواره فجر می خوانید در سال ۱٣۹۲ رامک صبحی با زنده یاد هما روستا انجام داده است.


در میانه گفت‌وگو از هما روستا که با شوقی عجیب و باآرامش و طمانینه‌ای خاص، خاطره‌هایش را از بازیگری در تئاتر و همراهی با استاد سمندریان و از تکاپویش برای آموختن بازیگری سینما بازگو می‌کرد؛ پرسیدم، دراین سال‏هایی که گذشت، دوست داشتید چه کارهایی انجام بدهید که نشد و الان جایش را در زندگی‌تان خالی می‎بینید؟
کمی فکر کرد، چشم‌هایش تنگ شد و پاسخ داد: «خیلی کارها، فکر می‎کنم همه آدم‏ها این حس را دارند، آدم دوست دارد در زندگی‌اش خیلی کارها انجام دهد، نقش‏های مهمی‎ وجود دارد که دوست داشتم بازی کنم، دوست داشتم همسرم از دنیا نمی‎رفت»و بعد با بغضی فروخورده ادامه می‌دهد: «نمی‎دانم خیلی چیزها.»

طی این چند روز که داشتم اخبار وگفت‌وگوهای شما را رصد می‎کردم، به خبرنمایش «باغ آلبالو» برخوردم که در بیشتر رسانه‏ ها با تاکید بر بازگشت شما پس از ۱۳ سال به تئاتر تنظیم شده بود، نکته جالب برایم بازخوردهای این خبر بود که به‌نظر می‌رسید، اغلب هم از سوی نسل جوان نوشته شده است، برای شما آرزوی سلامتی کرده بودند و طول عمر ۱۰۰ ساله، یاد آقای سمندریان را گرامی‎داشته بودند و از فیلم‏های شما اسم برده بودند و یکی هم نوشته بود ای کاش به سینما بازمی‎گشتید، دل‌تان برای سینما تنگ نشده است؟
در مورد سینما دیگر از من گذشت، حضور در سینما برای خودش یک سنی دارد و نقش‏هایی که امروز در سینما به من بخورد خیلی کم است، نقش‏هایی هم اگر باشد، شاید مرا ارضا نمی‎کند. می‎دانید که همیشه روی انتخاب نقش‏هایم وسواس داشتم، هر نقشی را بازی نمی‎کردم و الان هم به نظرم دیگر خیلی دیر شده است..

دیر که نیست و این شاید از بدشانسی سینما باشد که شما و بازیگرهایی چون شما از آن دور می‎مانید.
به هرحال ممنون از آنچه برای من نوشته‎اند، ولی باید نقش به من بخورد، در سن من باشد تا بتوانم آن را بازی کنم. همین‌طور به صرف حضور در سینما نمی‎توانم نقشی را انتخاب کنم و این برایم جذاب نیست.

درباره ویژگی نقشی که بتواند شما را جذب کند و مجاب برای انتخاب، توضیح می‎دهید؟
نقش باید مرا درگیر خودش کند، آسان نباید آن را به دست بیاورم باید روی آن فکر کنم، در درون خودم آن‎را این‌ور و آن‌ور کنم تا بالاخره دستاویزی پیدا کنم و بعد از آن تازه شروع می‎کنم، روی جزییات و فیزیکم کارکردن؛ این‎که شخصیت چگونه می‎نشیند، چگونه رفتار می‌کند و مانند این‎ها. درواقع نقشی که فقط در آن حضور داشته‌ باشم، چندان برایم جذاب نیست. من در زندگی خودم حضور دارم.

در این میان، تئاتر و سینما هرکدام چه جایگاهی برای شما دارد؟
من از تئاتر آمده‎ام، تحصیلات تئاتری دارم و راستش اصلا فکر سینما را نمی‎کردم و دوست داشتم همیشه روی صحنه تئاتر باشم، اما بعد از انقلاب و در دورانی که به ‎هر حال تئاتر دچار مشکلات و محدودیت‏هایی شد، بیشتر اهل تئاتر به سوی سینما رفتند و من هم مانند آن‏ها، سینما جذابیت‏های خودش را دارد. سینما برایم جهان تازه‌ای بود که باید در آن بازیگری از نوع دیگری را تجربه می‎کردم. هر دو بازیگری است، دنیای بازیگری در هر دو برایم یکسان بود، اما با تکنیک‏های متفاوت که باید آن را در سینما می‎آموختم. در این‌جا هم حرف اول را برایم درگیری با نقش می‎زد، برای دیدن فیلم‏هایم به سینما می‎رفتم و بازیم را تحلیل می‎کردم که مثلا چرا این‌جا این قدر بد هستم، شاید اگر در این صحنه طور دیگری بازی می‎کردم بهتر بود و ... آرام‌آرام خودم داشتم به یک نکته‏ هایی در سینما می‎رسیدم که متاسفانه سینما به من جواب نداد. سینما وابسته به فیلمنامه است و بعد هم کارگردان، اما در تئاتر بازیگر سلطان صحنه است، در سینما بازیگر آویزان کارگردان است و هشتاد درصد یک فیلم وابسته به کارگردان است و بیست درصد شاید به بازیگر برسد و این تفاوت برایم خیلی زیاد بود. در سینما باید با کارگردانی مواجه شوی که بتواند تو را در تاریکی هدایت کند تا به در و دیوار نخوری. سینما، به نظرم برای بازیگر، تاریکی است، در سینما باید لحظاتی از زندگی یک آدم را بازی کنی و کارگردان باید بتواند به تو قبل و بعد آن لحظات را بگوید و تو باید بتوانی تداوم نقشت را حفظ کنی، ولی در ضمن کارگردان باید خیلی به تو کمک کند، من در طول این سال‏ها ،تعداد اندکی فیلم در سینما بازی کردم، شاید بیشتر می‌توانستم اما انتخاب می‎کردم و می‎ترسیدم. چون باور داشتم نقش فیلمنامه و کارگردان در سینما خیلی مهم است و این‌که با چه کسانی کار می‎کنی، اطرافت چگونه آدم‏هایی قرار می‎گیرند.

و این نگرانی‏ها را برای تئاتر نداشتید...
در تئاتر از خانه‌ات جدا نمی‎شوی، ساعت تمرین داری، قدیم‎ترها ما ممکن بود، برای اجرای یک نمایش شش ماه تمرین کنیم، خیلی هم خوب بود؛ اصلا آن دنیا متعلق به ما بود. در تئاتر یک نقش را از اول تا آخر بازی می‎کنی، در حالی‌که بازی در سینما به قطعه‌ای از یک پازل می‎ماند که باید در مجموع قطعه‏ها درست سرجای خودش قرار بگیرد و این درست جا افتادن دست بازیگر نیست، دست کارگردان است. سینما را دوست داشتم هنوز هم دوست دارم، نمی‎گویم بیشتر از تئاتر، اما آن تکنیک بازیگری سینما را دوست دارم و شاید باید بیشتر می‎آموختم و تجربه می‎کردم تا برسم به جایی‌که خودم از خودم راضی می‎شدم. چون من خیلی سخت از خودم راضی می‎شوم، البته از دیگران هم سخت راضی می‎شوم.

اما به خودتان سخت‌تر می‎گیرید.
بله، خیلی سخت.

برگردیم به سال‏های دور، علاقه و کشش به تئاتر و تحصیل در دانشگاه هنرهای دراماتیک بخارست، چطور پیش آمد، این گرایش ریشه در کجا داشت، خانواده یا ...
ازکودکی و دوران مدرسه علاقه زیادی به تئاتر داشتم. من در مسکو تحصیل کردم..

چند سال‌تان بود که از ایران رفتید؟
شش سالم بود. تئاتر در آن کشورخیلی پیشرفته بود و درواقع من با تئاتر بزرگ شدم، چون در مدرسه این هنر خیلی جدی دنبال می‎شد. ما را به تئاتر‏های مخصوص کودکان می‎بردند، مرتب تئاتر اجرا می‎کردیم، برای ساعت‏های فوق برنامه، رشته‏ های مختلف هنری داشتیم و من تئاتر را انتخاب کرده بودم و کم‌کم دنیای نمایش از بازی بازی‏های کودکانه و ادا در آوردن مقابل آینه با کفش‏ها و لباس‏های مادر، تبدیل شد به یک خواسته درونی و انتخابی برای آینده؛ اما پدرم مثل خیلی‌های دیگر، مخالف بود و دوست داشت من پزشک یا مهندس بشوم و بعد هم می‌گفت، می‎توانی در کنار این‏ها به تئاتر هم برسی. دو سال را به همین دلیل از دست دادم، به اصرار پدرم رفتم دانشگاه و یک سالی داروسازی خواندم و بعد باز هم با توصیه پدرم رشته شیمی‎آلی را انتخاب کردم. با وجود این‌که درسم خیلی هم خوب بود و نمره ‏های خیلی خوبی می‎گرفتم و استادهایم خیلی راضی بودند، اما خودم حال خوبی نداشتم و عشق نمی‎ورزیدم، خسته‎ام می‎کرد.

مسکو دانشگاه رفتید؟
نه، بعد از دیپلم رفتیم آلمان. دو سال در آلمان این رشته‏ها را در دانشگاه خواندم..

طی این دوسال به تماشای تئاتر هم می‎رفتید و آن را دنبال می‎کردید.
وقت زیادی نداشتم، چون مدام باید درس می‎خواندم، اما ذهن و تخیلم درگیر تئاتر بود، به دیدن نمایش‏های روی صحنه هم می‎رفتم.

پس چطور شد که بالاخره وارد دانشکده هنرهای دراماتیک شدید؟
درواقع یکی از استادهایم با پدرم صحبت کرد و گفت که دختر شما مهندس می‎شود، اما هیچ‌وقت مهندس خوبی نمی‌شود، چون با بی‌تفاوتی سر کلاس می‎نشیند.

استادتان از علاقه شما به تئاتر خبر داشت.
یادم می‎آید یک روز در لابراتوار دانشگاه، مشغول آزمایش یک ماده خیلی خطرناک بودیم، باید به کمک لوله‏های مخصوص ماده را می‎مکیدیم و آزمایش را انجام می‎دادیم، استاد تاکید کرده بود که این ماده سمی‎ است و باید خیلی مراقب باشیم و حتی چشیدن قطره‎ای از آن می‎تواند کشنده باشد. من به ظاهر مشغول آزمایش بودم، اما در خیالم با اتللو و دزدمونا سر می‎کردم و حال و هوای دیگری داشتم، یک‌دفعه به خود آمدم و دیدم تمام آن ماده در دهانم است، بلافاصله برگرداندم و استاد سریع مرا به کلینیک دانشگاه برد و معده ‏ام را شست‌و‌شو دادند، خیلی ترسیده بودم و گریه می‎کردم. استادم که خیلی عصبی و ناراحت بود، به من گفت معلوم است چه می‎کنی، جواب دادم در آن لحظه دزدمونا شده بودم و بعد هم با او دردودل کردم وگفتم به تئاتر علاقه دارم و دوست دارم این رشته را بخوانم. او خیلی مرا تشویق کرد و گفت کسی که بتواند در این رشته موفق بشود برای ما خیلی باارزش و محترم است و خلاصه پیش پدرم آمد و دو ساعتی با هم صحبت کردند تا این‌که پدر راضی شد، ولی به من گفت باید از جلوی چشمم دور شوی و مرا به بخارست فرستاد.

چند سال‌تان بود؟
فکر می‎کنم بیست، بیست‌ویک.

فضای دانشگاهی و هنری بخارست در آن سال‏ها چگونه بود؟
خیلی خوب. در اروپای شرقی تئاتر خیلی جدی است. به هر حال دیگر نمی‌خواستم زمان را از دست بدهم چون رومانیایی بلد نبودم، ابتدا باید یک‌سالی زبان می‎خواندم و بعد از قبولی در امتحان، می‎توانستم سر کلاس‏های رشته خودم بنشینم، برای این‌که فرصتم از دست نرود، نزد رئیس دانشکده رفتم و از او خواستم همزمان با شرکت در کلاس‏های زبان، در کلاس‏های تئاتر هم شرکت کنم و گفتم اگر ترم اول از پس امتحان‏ها برنیامدم، مرا رفوزه کنید. او هم پس از کمی‎ فکر و با دیدن اشتیاق من، این پیشنهاد را قبول کرد و گفت اگر نتوانی باید این یک‌سال را دوباره بگذرانی و به هر حال من سر کلاس‏های بازیگری رفتم، زبان اصلا نمی‌دانستم و خیلی نکات را نمی‎فهمیدم، از طرفی هم‎کلاسی‏ هایم خیلی سر به سرم می‎گذاشتند، بچه‏ های هنر هم می‎دانید که خیلی شیطان هستند، خلاصه یواش‌یواش زبان رومانیایی را آموختم و ترم هم به پایان رسید، امتحان دادم که اجرای یک مونولوگ بود، خیلی خوب اجرا کردم و استادم دیگران را هم دعوت کرده بود تا کار مرا ببینند، چون من تنها ایرانی بودم که آن‏ها در طول زندگی‌شان دیده بودند.

در دوران دانشجویی بیشتر آثار کدام نویسنده‏ ها را اجرا می‎کردید، کارگردانی هم می‎کردید؟
نه فقط بازی می‎کردم، کلاس دیگری هم برای رشته کارگردانی بود که گاهی اوقات برای آن‏ها بازی می‎کردیم، در دانشکده رسم بود که سال آخری‏ ها، نمایشی را در حضور تماشاگرا اجرا کنند. یعنی بلیت فروخته می‎شد و تماشاگر به دیدن یک کار دانشجویی می‎آمد. یادم می‎آید ما برای این اجرا «دن‌کیشوت» سروانتس را انتخاب کرده بودیم که یک دانشجوی فرانسوی آن را دراماتولوژی کرده بود و متنش را خیلی دوست داشتم و این اولین مواجه من با تماشاگران بود. روی متن‏های مختلفی کار می‎کردیم، به‌خصوص چخوف. اصلا موضوع پایان‌نامه دانشگاهی‌ام چخوف بودکه برای آن هم به صورت عملی در نمایش «ایوانف» نقش ایوانوا زن ایوانف را بازی کردم و هم متنی نوشتم درباره چخوف، البته دانشجوها از متن نویسندگان رومانیایی هم استفاده می‎کردند، اما من کمتر به سراغ این متون می‎رفتم.

در آن دوره اصلا با متن‏های ایرانی آشنایی داشتید؟
فارسی بلد نبودم، وقتی به ایران آمدم فارسی را آموختم.

سال ۱۳۴۹ به ایران بازگشتید، چرا؟
پدرم فوت کرده بود، او همیشه به من می‎گفت وقتی بزرگ شدی و درست را تمام کردی باید به ایران برگردی. در درونم نسبت به ایران هم حس نوستالژیکی داشتم. تصاویر مبهمی‎از ایران در ذهنم بود و کشش درونی قوی داشتم. بعد از فارغ‌التحصیلی به آلمان بازگشتم، خانواده‌ام بعد از فوت پدر در برلین زندگی می‎کردند و قرار بود من هم در برلین کارم را شروع کنم، ولی چون لهجه داشتم، می‎خواستند مرا به شهر دیگری بفرستند تا ضمن یکی- دو سالی کارکردن، لهجه‌ام بهتر شود؛ اما من تصمیم گرفتم به ایران بازگردم، نمی‎دانم چرا، واقعا هنوز هم نتوانستم دلیل خاصی برای این تصمیم پیدا کنم، شاید دلیلش همان کشش درونی به ایران بود. به هر حال آمدم ایران و ماندم.

در ایران چگونه با فضای نمایش و تئاتر و آدم‏هایش آشنا شدید.
فارسی که خوب بلد نبودم، اگر کسی خیلی تند و غلیظ صحبت می‎کرد، اصلا حرف‌هایش را نمی‎فهمیدم و باید با من شمرده و آهسته حرف می‎زدند. یکی از آشناها مرا به دکتر فروغ رئیس دانشکده هنرهای دراماتیک معرفی کرد. وی به من گفت چون فارسی بلد نیستی و با فضای تئاتر ایران هم آشنایی نداری، نمی‎توانی الان بازی کنی، او گفت در دانشکده ما استادانی مثل آقای شنگله، سمندریان و ... تدریس می‎کنند، سر کلاس آن‏ها برو و ببین دوست داری با کدام یک همکاری کنی. سر کلاس‏ها رفتم و بعد به او گفتم روش‏ها با آنچه آموخته‎ام، خیلی متفاوت است. برای همین پیشنهاد دادم زنگ فوق برنامه را به من بدهند و او هم قبول کرد و شروع به کارگردانی کردم، چون خودم هم سن کمی داشتم، با دانشجوها خیلی راحت بودم.البته هنوز هم با جوان‏ها خیلی راحت هستم. مدتی بعد «باغ وحش شیشه‌ای» تنسی ویلیامز را روی صحنه بردیم که تماشاگران زیادی داشت. یک متن ایرانی هم اجرا کردیم که نوشته خانمی ‎بود و اسمش را به یاد نمی‎آورم. برای نمایش‏ها بلیت می‎فروختیم و تماشاگر هم داشتیم، درواقع کارهایی که در بخارست تجربه کرده بودم این‌جا هم انجام می‎دادم، به‌ویژه که دانشجوها تجربه اجرا مقابل تماشاگر را نداشتند، مگر این‌که کارگردانی آن‏ها را برای بازی روی صحنه تئاتر‏های رسمی‎انتخاب می‎کرد و برای اولین بار بود که این اتفاق در دانشکده هنرهای دراماتیک و برای تئاترهای دانشجویی می‎افتاد. اتفاقا آقای شنگله و سمندریان هم به دیدن نمایش ما آمدند، آن موقع آقای سمندریان همسر من نبود، بعد از دیدن تئاتر از کارم تعریف کرد و حتی گفت بهتر و ظریف‌تر از من کار کردی، حالا نمی‎دانم یقه‎اش گیر کرده بود یا این‌که واقعا از نمایش خوشش آمده بود.

فکر می‎کنم هر دو .... در این میان به دیدن تئاتر هم می‎رفتید.
بله، تئاتر‏هایی که می‎دیدم به نظر عجیب و غریب می‎آمد. شاید تنها نمایش که در آن سال‏ها پسندیدم، اجرای «کرگدن‏ها» به کارگردانی آقای سمندریان در تالار فردوسی دانشگاه تهران بود. تماشاگر از در و دیوار آن سالن بالا می‎رفت و بازیگرهای نقش کرگدن از میان تماشاگر‏ها می‎گذشتند، می‎دویدند و اجرا برای آن سال‏ها خیلی مدرن بود. یک نمایش آقای شنگله را هم که خانم خوروش و آقای نصیریان بازی می‎کرد، دوست داشتم، راستش نمایش‏های دیگر را خیلی به یاد نمی‎آورم.

فارسی‌تان بهتر شده بود؟
خواندن و نوشتن را با پرسیدن کم‌کم یاد گرفتم، و شروع کردم به خواندن نمایشنامه‏ها و در این میان آقای انتظامی ‎برای نمایش« بازرس گوگول» مرا انتخاب کرد، عکس این اجرا را می‎توانید در اداره تئاتر ببینید.

با فضای پشت صحنه، نحوه تمرین‏ها و خلق و خوی ایرانی‏ها، راحت بودید.
راحت که نه، مجبور بودم خودم را وفق بدهم.

تفاوت‏ها در چه بود.
زبان خیلی مهم بود و هنوز فارسی را به درستی صحبت نمی‎کردم، از طرفی با روحیه ایرانی‏ها هم خیلی آشنا نبودم و برایم سوتفاهم‏هایی پیش می‎آمد. پچ‌پچ کردن‏ها، تعارف‏های زیاد، البته خیلی سخت نبود شاید بیشتر غریب بود. من آدم خیلی زود باوری بودم، سمندریان همیشه می‎گفت اگر یکی به تو بگوید سرچهارراه فیل هوا می‎کنند، تو می‎گی کجا، بدو بریم ببینیم. به هر حال بچه‏ها سر کار دروغ‏هایی می‎گفتند که باور می‎کردم، اما کم‌کم با این خصوصیات آشنا شدم و یاد گرفتم چه را باید باور کنم و چه را نباید. آدم خیلی رکی هم بودم، اگر کسی نظرم را درباره بازیش می‎پرسید، اگر خوشم نیامده بود، بی‌رودربایستی به او می‎گفتم و طبعا این با روحیه پرتعارف ایرانی سازگار نبود یا ممکن بود به یکی رک بگویم من از شما خیلی خوشم نمی‎آید، بدشان می‎آمد، در حالی‌که دوست داشتند من هم مثل خودشان واقعیت را نگویم و تعارف کنم. اما یواش‌یواش یاد گرفتم، نه این‌که دروغ بگویم، یادگرفتم چگونه از کنار چنین موقعیت‏هایی رد شوم.

تا نه به خودتان صدمه بزنید و نه به دیگری.
بله، البته خیلی دیر یاد گرفتم، اساسا جا افتادن در جامعه و درک روحیات مردم برایم سخت بود، اما الان جا افتادم و می‎شناسم. یادم می‎آید به همراه مادر و برادرهایم رفته بودیم اسکی، همه جا پوشیده از برف بود و یک خانواده ایرانی سفره سفید بزرگی روی برف پهن کرده بودند و بوی عطر قورمه سبزی و پلو همه ‌جا پیچیده بود. از کنارشان که رد شدم، هم تعجب کرده ‎بود و هم عطر قورمه سبزی بی‌تابم کرده بود، همین‌طور که نگاه می‎کردم، پدر خانواده گفت بفرمایید و من هم بلافاصله نشستم. خانواده‌ام که کمی‎عقب‌تر از من بودند، مرا دیدند که پای سفره نشسته‌ام، پرسیدند چه می‎کنی، گفتم آقا، گفت بشین، اتفاقا برایم غذا هم کشیده بودند، مادرم گفت پاشو، این تعارف است. آن‏ها اصرار کردند، اما مادرم به من سقلمه می‎زد که بلند شو. این تعارف‏ها را نمی‎فهمیدم، وقتی یکی می‎گفت قربون شما می‎گفتم باشه.

این سختی و ناآشنایی‏ها باعث نشد به فکر رفتن بیفتید؟
چرا خیلی دودل بودم، ولی غرورم اجازه بازگشت نمی‎داد چون در آلمان خانواده و دوستانم گفته بودند تو نمی‎توانی در ایران زندگی کنی و می‎خواستم ثابت کنم که می‎توانم، بعد از چند سال هم که ازدواج کردم و دیگر ماندگار شدم

از ازدواج‌تان با زنده‌یاد سمندریان بگویید.
دانشجوها سمندریان را خیلی دوست داشتند.

جوانی‏ها هم همین قدر اتوریته داشتند.
آره، ولی با دانشجوها خیلی مهربان و صمیمی‎ بود، به‎وقتش بسیار سخت‎گیر بود، اما به وقتش هم بچه‏ ها را لوس می‎کرد.خلاصه دانشجوها خیلی دوست داشتند، استادشان ازدواج کند، برای همین پیش من همیشه تعریف او را می‎کردند و می‎گفتند استاد بهترین مرد دنیاست، خوش‌تیپ و مهربان و اصلا حرف ندارد. جلوی سمندریان هم تبلیغ مرا می‎کردند، خود این تعریف‏ها باعث شد که همدیگر را ببینیم و نسبت به هم کنجکاو شویم، ولی هنوز به فکر ازدواج نبودم. سمندریان هم که اصلا ضد ازدواج بود وبه دانشجوهایش توصیه می‎کرد ازدواج نکنند.

عقیده داشتند جلوی خلاقیت‏های هنری را می‎گیرد.
بله، مثالش هم همیشه در مورد ماست بود که اگر ازدواج کنی باید بروی ماست بخری و درگیر زندگی و مرد خانه می‎شوی و جایی برای هنر نمی‎ماند. تا این‌که برای شرکت در جشنواره‎ای جداجدا رفتیم شیراز، دانشجوها که فهمیدند من هم شیراز هستم، به زور مرا جاهایی می‌بردند که خودشان می‎رفتند و من هم که جایی را بلد نبودم، پس سمندریان بلیت به من می‎داد و تئاترهای مختلفی مرا می‎برد و این‌گونه با هم آشنا شدیم؛ اما محدودیت خانوادگی نمی‎گذاشت خیلی راحت با هم رفت وآمد داشته باشیم، من حتما باید سر یک ساعتی خانه بودم و مادرم خیلی سخت‌گیری می‎کرد و نگرانم بود. هنوز آن موقع‌ها به او، آقای سمندریان می‎گفتم پس خواستم که به دلیل این مشکلات ارتباط‌مان را قطع کنیم. سمندریان دو - سه روزی فکر کرد و بعد برای خواستگاری پیش مامانم آمد، اما سپرد که ماجرای ازدواج‌مان را به کسی نگویم چون خیلی تبلیغ ضد ازدواج کرده بود. خلاصه ازدواج کردیم و به کسی نگفتم تا این‌که بعد از یک هفته، یکی فهمید و در روزنامه تیتر زدند خولی بزرگ ضد ازدواج، ازدواج کرد. چون سمندریان به دانشجویانش خولی می‎گفت که یک نشانه بین خودشان بود و خودش هم خولی بزرگ بود. به هرحال این طوری همه ماجرای ازدواج ما را فهمیدند و آن‏هایی که در رودربایستی مانده بودند تندتند ازدواج کردند.

این ازدواج در مسیری کاری هردوی شما چه تاثیری گذاشت؟
من بازیگر ثابت تئاترهای او شدم و از این همکاری خیلی راضی بودم؛ چراکه او جزو بهترین کارگردان‏های تئاتر ایران بود و خیلی خوب با بازیگر‏ها کار می‎کرد. وقتی در نمایش‏های سمندریان بازی می‎کردم دائم درگیر کار بودم، البته این همکاری هم خوب و هم بد بود. برای این‌که هم شغل بودیم و چون به او عادت کرده بودم، نمی‎توانستم با کارگردان دیگری همکاری کنم و زمانی که سمندریان ناخواسته از تئاتر دور شد، این کارنکردن برایم سخت بود، چند باری با کارگردان‏های دیگر کار کردم، اما راحت نبودم و راضی‌ام نمی‎کرد و پس رفتم سراغ کارگردانی تئاتر.

هیجان و عطش بازیگری را به کارگردانی منتقل کردید.
بله، می‎شود این چنین گفت و کم‌کم بیشتر اهل تئاتر به سینما کوچ کردند، من دیرتر به سینما رفتم چون سال ۶۱ پسرم کاوه به دنیا آمد.

اولین فیلم سینمایی شما «گزارش یک قتل»ساخته محمد علی نجفی بود؟
آقای نجفی روزی به خانه ما آمدند، تا فیلم آماتوری یکی از دوستان ما را ببیند که من هم در آن بازی می‎کردم، من و کاوه خانه نبودیم. گویا ایشان برای فیلمش دنبال بازیگر می‎گشت و منتظر مانده بود تا ما به خانه برگردیم و بعد پیشنهاد همکاری داد، نمی‎دانستم که چه باید بکنم هنوز برای حضور درسینما دودل بودم.

دوست داشتید و نگران بودید یا ...
آره دوست داشتم اما فضای آن سال‏ها برایم ناشناخته بود و همین‌طور آدم‏هایی که در سینما حضور داشتند، قوانین جدید، رفتارهایی که باید ‎داشتم تا مشکلی به وجود نیاید. در بعد از انقلاب فقط تجربه تئاتر «مرده‏های بی کفن و دفن »را داشتم که سال ۵۸ در تالار وحدت اجرا شد.

اما بالاخره پذیرفتید، تجربه خوبی بود؟
بله. با ناصر‏هاشمی‎ و مهناز افضلی هم بازی بودم. آقای نجفی به دلیل آرشیتکت بودن، فضاهای باورپذیری را طراحی می‎کند و در کل تجربه خوبی بود و جذاب. البته بعدها که فیلم را دیدم پیش خودم می‎‌گفتم کاش یک صحنه‏هایی را طور دیگری بازی کرده بودم. یادم نیست چگونه بودم، اما فکر می‎کنم خیلی ایراد داشتم. در آن سال‏ها، چند بار نامزد سیمرغ بلورین شدم، همیشه از نبردن جایزه خوشحال می‎شدم، چون نمی‎دانستم زمان گرفتن جایزه باید چه‌کار کنم. یادم می‎آید برای فیلم «پرنده کوچک خوشبختی» هم نامزد دریافت جایزه بودم، در مراسم اختتامیه من و پروانه معصومی‎کنار هم نشسته بودیم، پروانه به من گفت نمی‎دانم اگر برای گرفتن جایزه صدایم کنند، کیفم را چه کنم، گفتم برایت نگه می‎دارم و بعد به او گفتم دوست ندارم جایزه را بگیرم. دلیلش را هم نمی‎دانم، ولی احساس می‎کردم کار خودم را کرده‎ام و نیازی به جایزه ندارم و اتفاقا پروانه معصومی‎ سیمرغ را به خانه برد و من خیلی خوشحال شدم و به او تبریک گفتم.

خوشحالی دیگران باید خیلی لذت بخش باشد.
آره خیلی، می‎دانید که خوشحالی و خنده مسری است.

شما یک سال پس از«گزارش یک قتل»، «پرنده کوچک خوشبختی » را بازی کردید و دو سال بعد از آن در اولین تجربه کارگردانی آقای سمندریان «تمام وسوسه‏های زمین» حضور یافتید، فیلم‏هایی با حال و هوای کاملا متفاوت. مردم نقش شما را در «پرنده کوچک خوشبختی» خیلی دوست داشتند.
علاقه مردم را به یاد دارم، دخترهای جوان مرا پیدا می‌کردند و دوست داشتند با من حرف بزنند و الان هم که بزرگ شده‌اند هنوز از آن فیلم یاد می‎کنند. با نقش درگیر شدم و کلنجار رفتم؛ اما به نظرم فیلم می‎توانست خیلی بهتر شود.

و «تمام وسوسه‏ های زمین»؟
این فیلم را خیلی دوست داشتم، فیلم خیلی جلوتر از زمان خودش بود اگرچه منتقدان فیلم را رد کردند، تماشاگرها خیلی با آن ارتباط برقرار نکردند، ولی فکر می‎کنم منتقدین در حق این فیلم بی‌انصافی کردند. آن‏ها سمندریان را نمی‎شناختند، او در مصاحبه‎ای گفته بود فیلم من، یا سبک من و نمی‎دانم چرا منتقدین از این حرف ناراحت شدند. سمندریان در تئاتر برای خودش وزنه‌ای بود و حالا می‎خواست سینما را تجربه کند و ادعایی هم در مورد سینما نداشت و از آن فیلم هم چندان راضی نبود. البته سال‏های بعد تعدادی از همین منتقدین به ما گفتند اشتباه کردیم.

دهه هفتاد را با دو فیلم شاخص «مسافران» و «از کرخه تاراین »آغاز کردید؟ تجربه‏ هایی باز هم متفاوت از یکدیگر و جالب این‌که اگرچه دو فیلم به دو جریان کاملا متفاوت سینمای ایران تعلق داشت، اما هر دو را هم مردم دوست داشتند و هم منتقدان، بازی شما هم در دو فیلم تحسین شد.
در فیلم «از کرخه تا راین»، با کارگردانی کار کردم که به لحاظ فکری با هم خیلی متفاوت بودیم؛ اما آدم صادقی بود و به آنچه می‎گفت، اعتقاد داشت. خیلی‏ها به خاطر نان به نرخ روز خوردن خودشان را عوض می‎کنند، ولی حاتمی‎کیا واقعا به فیلمش باور داشت و نکته مثبت این بود که تحمل عقیده دیگران را هم داشت، ما شبیه هم نبودیم، اما توانستیم همدیگر را درک و تحمل کنیم. هنوز هم از دیدن یکدیگر خوشحال می‎شویم. فیلم را هم دوست داشتم، چون پشت چهره همه آدم‏ها، انسان و انسانیت می‎دیدید، آدم‏ها خط‌کشی نشده بودند و این نگاه را دوست داشتم.

همکاری با بهرام بیضایی؟
فیلم‏های بیضایی را خیلی دوست داشتم. از ابتدا در تولید این فیلم دخیل بودم و با بیضایی دنبال تهیه‌کننده و فراهم کردن شرایط تولید فیلم بودیم. بیضایی از دوستان حمید (سمندریان) بود، رفت‌وآمد با هم داشتیم. وقتی به من پیشنهاد بازی در فیلم را داد، ابتدا نمی‎خواستم قبول کنم، چون بیضایی خصوصیات اخلاقی خاصی داشت و کمی‎بدبین بود و فکر می‎کرد اگر کسی تعریفش را می‎کند حتما خواسته‌ای دارد، در حالی‌که واقعا سینمایش را دوست داشتم و بیشتر می‎خواستم در این فیلم، پشت صحنه باشم.

می‎خواستید کمک کنید تا این فیلم ساخته شود.
بله برای همین هم اولش پیشنهادش را قبول نکردم، اما او اصرار کرد و با حمید صحبت کرد و خلاصه راضی شدم و گفت جز ماهرخ و خانم بزرگ، هر نقش دیگری که دوست داری انتخاب کن. برایم فرقی نمی‎کرد و این را به بیضایی هم گفتم و او گفت وقتی نقش مهتاب را می‎نوشتم، به تو فکر می‎کردم، نقشی سمبولیک با آن آینه. من هم پذیرفتم و با این‌که نقشم کوتاه بود، اما خیلی از بیضایی آموختم..

با کارگردان‏های دیگر خیلی متفاوت بود؟
برای بیضایی یک ثانیه هم یک ثانیه است. ابتدا از ریتم درونی فیلم شناختی نداشتم، اما در عمل دریافتم که چگونه می‎شود ریتم یک فیلم را نگه داشت و چطور می‎شود به بازی بازیگر کمک کرد. بیضایی انگار فیلم را قبل از ساخت، در ذهنش دیده بود، وقتی می‎گفت این سکانس باید در ۲۰ ثانیه تمام شود، باید این‌گونه می‎شد، نه یک ثانیه کمتر و نه یک ثانیه بیشتر و اگر این چنین نمی‎شد، تکرار می‎کرد. این شیوه کارکردن خیلی جذاب بود. تا آن زمان کارگردان دیگری ندیده بودم که آن‌قدر روی ثانیه‏های فیلم حساس باشد.خوب بود واقعا خوب بود.

بعد از آن هم تا سال ۸۶ که فیلم «رفیق بد» را بازی کردید، تعداد فیلم‌های‌تان خیلی زیاد نیست. دل‌تان نمی‌خواست بیشتر در سینما باشید؟
چرا، ولی فیلمنامه‎ای وجود نداشت که دوست داشته باشم. در سینما باید روابط عمومی ‎قوی داشته باشی، رفت‌وآمد کنی و ماجراهایی این‌چنین. واقعا این کارها را بلد نیستم و روابط عمومی‎‎ام صفر گنده است.

هنوز تماشاگر حرفه‌ای تئاتر هستید؟
تا جایی که سلامت باشم و ایران باشم، حتما به دیدن تئاترها می‌روم.

آموزشگاه استاد سمندریان نقطه ارتباط شما با چند نسل از جوان‏هایی است که بازیگری را دوست دارند، در ابتدا گفتید میانه خوبی با جوان‏ها دارید، پس حتما آن‏ها با شما درد ودل می‎کنند، از آرزوها و مشکلات‌شان می‎گویند، چقدر به جوانی‏های شما و نسل شما شبیه هستند و چقدر دور.
نسل جوان، تئاتر خوب را به اندازه کافی ندیده است، اصلا مفهوم تئاتر خوب را نمی‎داند. از طرف دیگر تلویزیون و دیده شدن آن‏ها را گول می‎زند و دوست دارند خیلی زود معروف شوند. آینده برایشان مبهم است. وقتی برایشان از نحوه تمرین‏ها و زمانی که برای کارها می‎گذاشتیم، تعریف می‎کنم، چشم‏هایشان برق می‎زند و حسرت می‎خورند، حس خوب کارکردن در آن‏ها وجود دارد، اما امکان و شرایطش را ندارند. باید به آن‏ها خیلی امید بدهیم و اگر این‌گونه نباشد، از بین می‎روند؛ به‌خصوص به آن‏هایی که استعداد دارند، اما شرایط برایشان فراهم نیست. امیدوارم آن‌قدر شرایط تئاتر خوب بشود که این بچه‏ها مجبور نباشند برای گذران زندگی و به خاطر پول در کارهای بی‌ارزش بازی کنند. واقعا جوان‏ها را دوست دارم و دلم می‎خواهد کمک‌شان کنم. برای همین استادهای آموزشگاه را با دقت انتخاب می‎کنم، اگر فرصتی داشته باشم پای دردودل‏هایشان می‎نشینم و آرزوهایشان را می‎شنوم. به آن‏ها می‎گویم زندگی سخت است و تجربه کردن سخت‌تر و شما نباید از سختی بترسید.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست