یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

نیکی چه بدی داشت...!


بهمن پارسا


• دوران کودکی ، ویا به زبان دیگر "بچّگی" در جنوب شهر ، دوران کوچه بود و فرهنگ مسلّط آن. همه ی تفریحات وسرگرمی ها منوط بود به جیب پدر و محدوده ی بضاعت مالی ِ او. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۶ مهر ۱٣۹۴ -  ۲٨ سپتامبر ۲۰۱۵


 جای ها وآدم هاِی این روایت همانست که میبوده. فقط نام خانوادگی یک شخص را به عمد ذکر نکرده ام.
***************************
دوران کودکی ، ویا به زبان دیگر "بچّگی" در جنوب شهر ، دوران کوچه بود و فرهنگ مسلّط آن. همه ی تفریحات وسرگرمی ها منوط بود به جیب پدر و محدوده ی بضاعت مالی ِ او. در چنان شرایطی و با توّجه به خانواده های پرجمعیّتی که تنها نان آور آن پدری بود با در آمدی بخور و زنده باش ، بهترین جای جهان ،کوچه، بود. لقمه یی نان به سق کشیدن و ساعتها در میان کوچه های خاکی دویدن و زخم و زیلی شدن تفریح بود وسرگرمی. شیطنت بخشی از این زندگی بود، میگویم شیطنت، ودر این عمدی هست؛که یعنی خباثت و بد خواهی درش نبود، قصد تفتین وبدکرداری درمیان نبود، ولی "تی تیش مامانی" نبود. شاید بتوان به زبان همان فرهنگ و همان کوچه های خاک وخلُی که مردمانش به زور میتوانستند بخوانند و بنویسند اسمش را گذاشت "شوخی های خرکی". بد طینیتی امّا درش نبود.
در محلّه مورد روایت این حکایت هرکس عنوانی داشت. اصغر را "لیلاج" میگفتند! قمار باز بود. اهل سه قاپ. ایرج را "چوسو" میگفتند، اینرا بچّه های تکیه برایش دست گرفته بودند. غلام طفلکی بی هیچ دلیلی معروف بود به "قصّاب! وبه هرحال هرکس به چیزی انگ زده شده بود. وامّا هیچکس بهتر از خانم ابطحی لایق عنوانی نبود که به وی اعطا شده بود"کلانتر". این خانم که زنی میان سال و سخت عامی بود از هر کاری در محله سر در میبرد. مثلا میدانست که ، عروس ربابه تقصیری ندارد و عیب از پسرش میباشد، به همین دلیل بچّه دار نمیشوند! یا که شوهر معصومه نرفته در کویت کار کند، نخیر، بلکه در آبادان بخاطر قاچاق زندانی است! هیچ چیز از نظر این زن پنهان نمیماند و اگر هم کسی سعی میکرد چیزی را از او پنهان دارد خودش راسا وضعیتی را به خیال میکشید و موافق آن اینجا و آنجا چیزهایی میگفت تا بالاخره از موقعِ پنهان وپوشیده سردر بیاورد.
این خانم سه فرزند داشت. دودختر ویک پسر. اینجا آنچه مورد نظر است دختر وی "نیکی"است. او دختری بود بسیار متین و موّقر، با قامت و سرو شکلی رعنا، و از هر نظر دلپذیر.وی بازیکن تیم بسکتبال دبیرستانی بود که درآن به تحصیل مشغول بود. اغلب جوانان همسن و سال وی شیفته، ویا شاید کشته مرده ِ او بودند. ولی رفتار بسیار سنگین و مناسب وی راه را به هرگونه ناهنجاری می بست. هرگز دیده نشده بود که وی مرتکب عملی شود که باعث سرزنش و ملامتی باشد. در جنب همه ی اینها، مگر کسی جرئت داشت بالای چشم ات ابروست به او ویا برادر و خواهرش گفته باشد! کوچکترین سخن نا شیرین در مورد هریک از سه فرزند خانم ابطحی، برابر بود با توفانی که توفان نوح را به نرمه بادی تبدیل میکرد.
یونس یکی از جوانان محله بود که با شش خواهر و برادر و والدینش در یکی از" باغهایِ انار" محله در خانه ی اربابی زندگی میکردند. باغی که بخش وسعیی از محله را در بر میگرفت. وی جوانی بود برازنده و خوش سیما و گویا فرزند سوم بعداز یک برادر و یک خواهر بود. ورزشکار بود و عضو تیم والیبال دبیرستان محل تحصیلش.این یونس به نیکی علاقه داشت، از همان علاقه های خاصّ سنین نوجوانی، بی شیله پیله، سراسر احساس و دیگر هیچ! یکبار سعی کرده بود موافق مد روز یک شعر عاشقانه از دکتر "حمیدی*"را در مسیر عبور نیکی به شکل ِ نامه یی به او بدهد، که از بخت بد گندش درآمده و خانم ابطحی فهمیده بود. چشمتان روز بد نبیند؛" مسلمان نشوند کافر نبیند"یعنی همین! خانم ابحطی دماری از روزگار ِ یونس وخانواده اش کشید، که مدّتهازبانزد همه بود.
آنروزها محلات تهران در جنوب شهر در مسیر نوسازی افتاده بود و همه روزه می شد دید که از پس لوله کشی ِ آب شهری و برقراری ووصل خانه ها به نیروی برق شکل وشمایل کسب وکار هم در کار "زیبا" تر شدن است، بهداشتی میشود. مثل کارخانه ی حلوا سازی "یکتا" که توّسط حاجی خوش مشربان و پسرانش اداره می شد و از تمیزی برق میزد. در همان موقعها بود که یک نانوایی تافتون پزی در محله افتتاح شد که واقعا دیدنی بود! از کف تا سقف این نانوایی پوشیده بود از کاشه های لعابی سفید؛پیشخوانی از جنس همان کاشیها و محوطه ی مناسب و بسیار پاکیزه یی برای انتظار. روی سه دیواردر میان کاشیکاری های آبی که ممّضی به امضای "خاک نگار مقدّم" بود اشعاری نقش شده بود. به هنگام ورود در مغازه بر روی دیوار ِ روبروی ورودی این بیت "مدعی خواست که ازبیخ کند ریشه ی ما/غافل از آنکه خدا هست در اندیشه ی ما"دیده می شد. دربخشِ میانی دیوار ِ سمت چپ بالای سر صاحب نانوایی -اصغر آقا- همانجا که دخل و ترازو بود، کاشی های آبی با خط نسخ ِ غرایی حاوی این سخن بود که" ولایت ِ علی بن ابی طالب حصنی…" وبقیه ماجرا. و بر دیوار سمت راست در معرض دید انسانی متوسط القامه این بیت بود "صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش را/نیکی چه بدی داشت که یکبار نکردی" واین آغاز فتنه بود!
عصر تابستان بود بچّه ها در کوچه خاکی مشغول بازی بودند ، تیله بازی ، هفت سنگ، یه پی دوپی، و خلاصه این قبیل سرگرمی های مجّانی و آزار ِ کسی را در پی نداشتند. و جوان ها از جمله یونس دور تر درمحلی که معمولا عصرها تجمع میکردند جمع بودند. خانم ابطحی باپسرش از سلمانی ِ علی رشتی برمیگشت، و هنگام عبور از مقابل تجمع جوانها مثل معمول قر قری کرد که معنایش این بود " حیف ِنون، بیکاره های علّاف". وی هنوز چند قدمی دور نشده بود که یونس با صدای بلند گفت:« کاش می دیدی تو نونوایی چی نوشتن ،کلانتر!» جمله ی یونس تمام نشده بود که کلمه ی کلانتر خانم ابطحی را تبدیل کرد به پلنگی درنده! وی با یورشی خصمانه به طرف یونس رفت وگفت «لابد شرح حالِ آبجیتو نوشتن؟!» یونس با خونسردی پاسخ داد، «وقتی رفتی اونجا میبینی، شرح حال آبجی ِ منه، یا کسِ دیگه» خانم ابطحی غرش کنان گفت« ولد الزنا با من در نیفت که ورمی یفتی!» یونس به خنده و تمسخر گفت، :ناراحت نشو معنیش بده ولی حرف ِ خوبیه. خانم ابطحی ، آن زنِ عامی که از حرفهای نیش دار یونس به درد آمده بود دست به دامن حسین ، معروف به "حلوایی" شد که بداند در نانوایی چه چیز نوشته اند، وحسین که میدانست منظور یونس چیست گفت، « چیزی نیس خانوم ابطحی، یه شعره، !» خانم ابطحی پرسید «چه شعریه؟!» حسین گفت« میگه ، نیکی چه بدی داشت که یکبار نکردی!»
وناگهان محله مبدّل شد به میدان جنگ کرنال، خانم ابطحی غرش کنان به سمت نانوایی اصغر حرکت کرد و اهل محل به دنبالش که شاید اورا از هر عمل نا صوابی باز دارند، ولی در انحال حتی لشگر ِ سلم و تور هم ناتوان از جلوگیری از هجوم او بود. باری به هرجهت خانم ابطحی به نانوایی رسید و از اصغر آقاخواست که به او بگوید روی دیوار چه شعرهایی نوشته. بیچاره اصغر آقا مات و مبهوت نگاه کرد و با توّجه به ازدحام جمعیت جاخورده و پریده رنگ گفت، «والا چیز ِ بدی نیس، حالا مگه چی شده؟!» خانم ابطحی گفت« راجع به نیکی چی نوشتن؟!» اصغر درکمال تعّجب و بهت نگاهی به اطراف کرد و درحالی که ابدا متوّجه سخن خانم ابطحی نشده بود با چشمانی گرد از پریشانی ،از مردم پرسید، "این چی میگه؟!" خانم ابطحی داد زد که" بیچاره ات میکنم، نانوایی ات را می بندم، کر کره ات را پایین میکشم، مرتیکه ی جاکش به دختر من بهتان می بندی!" کار سخت بالا گرفته بود و هیچکس جلو دار خانم ابطحی نبود، میگفت و کف از دهان بر میآورد تا اینکه بالاخره از لابلای جمعیت صدای حاجی خوش مشربان شنیده شد. مردی که به غایت مورد احترام همه ی اهل محل ، حتی محلات اطراف هم بود. مردم راه باز کردند و وی خود را به میان ی اصغر آقا و خانم ابطحی رسانید. خانم ابطحی به دیدن او ناگهان شروع کردن با صدای بلند و های های گریه کردن. در واقع ضجّه میزد، و به حاجی میگفت که به دخترنجیب و نازنینش تهمت زده اند و آبرویش را برده اند. حاجی به آرامی به حرفهای آن مادر درد مند گوش دادو سپس پرسید چه کسی چنین چیزی را به او گفته و خانم ابطحی یونس و حسین را شاهد گرفت! حاجی خانم ابطحی را برد داخل نانوایی و از مردم خواست پراکنده شوند و سپس به آرامی ومتانت تک تک آن کتیبه ها را برای وی خواند و معنا کرد. بعد حسین- پسرش- را خواست وگفت :اول به خانم بگو غلط کردم و بعد یه راس برو خونه تا من بیام! سپس پرسید یونس کجاست ؟ ویونس امّا آنجا نبود. خلاصه با تدبیر حاجی غائله ختم به خیر شد.
زمستان همان سال در یک روز سرد و برفیِ بهمن ماه ، از آن روزهایی که یخبندان حتّی قدم از قدم برداشتن را به خطری بزرگ تبدیل میکرد، خبر رسید که یونس را به هنگام بازگشت از مدرسه در چهار راه ِ لشگر، ضمن ِ عبور ِ از خیابان اتوبوس شرکت واحد زیر گرفته وقبل از رسیدن به بیمارستان سینا مرده!
در تمامی مدّت عزاداری برای یونس از اوّلین روز تا چهلم ِ آن جوانمرگ ، خانم ابطحی روزی از کمک به خانواده و مادر ِ یونس و زحمت در مراسم وی کوتاهی نکرد. به گونه یی که گاهی آنان که نمیدانستند خیال میکردند او مادر یونس میباشد.
سال ۱٣۶۱ برای دیدار دوست ارجمندی -که در یکی از بیمارستانهای دانشگاه تهران در بخش داخلی سمت استادی داشت -به محل کار ِ وی رفته بودم. به دعوت ایشان برای نوشیدن چای و گپی به قهوه خانه-کافه تریا- بیمارستان وارد شدیم، چند دقیقه یی از نشستن ما بر سر میز نگذشته بود که خانم ِ مسنّی که معلوم بود پزشک میباشند نزدیک میز آمده و گفتند: اگر مزاحم نباشم میخواهم مطلبی را پیش از دیر شدن به شما بگویم، ودوست من گفت بفرمایید، در تمام مدّت چند دقیقه یی که خانمِ دکتر با دوست ِ من مشغول صحبت بود من لحظه یی چشم از سیمای وی برنداشتم و ناگهان دریافتم که حرکت ِمن نوعی بی ادبی است و خوشبختانه دوست من بدادم رسید و گفت راستی معرّفی میکنم، سر خانم دکتر نیکی ...، و بعد هم مرا به ایشان معرّفی کرد. اینجا بود که من به یاد آوردم خانم ِ نیکی را. ایشان درآن مقطع در بخش"انکولژی" یا به عبارت دیگر، بیماران سرطانی به عنوان متخصص مشغول انجام وظیفه بودند. پس از پایان مذاکره آن بانو با دوست من، وقتی ایشان مارا ترک کردند ، دوستم پرسید آیا تو خانم دکتر را میشناسی، یا وی را شبیه کسی یافتی ؟! گفتم همانطور که دیدی ایشان از من وشما دستکم ۹سالی مسن تر است، امّا من ایشان را از دوران کودکی ام به یاد دارم، وماجرا را برای دوستم تعریف کردم.
-----------------------
*دکترمهدی حمیدی شیرازی شاعر رمانتیک دهه های۲۰ و٣۰شمسی.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست