سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بلوز باربری. نوشته ی: دوریس دوری


علی اصغر راشدان


• امروزصبح زود بیدار و متوجه شدم چیزی تازه لازم دارم که بپوشم. باید زندگیم را عوض کنم. مرد من تا حد مرگ آزارم میدهد. همان اول آدم جدیدی پیدا نمیکنم. مرد ها مثل محل پارکینگند، خوبهاش اشغالند، باقیمانده هاش هم خیلی کوچکند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٨ مهر ۱٣۹۴ -  ٣۰ سپتامبر ۲۰۱۵


 
Doris Dörrie
Burberry blues
دوریس دوری
بلوز باربری


باربارااس.۲۵ساله.

      امروزصبح زودبیدارومتوجه شدم چیزی تازه لازم دارم که بپوشم.بایدزندگیم راعوض کنم.مردمن تاحدمرگ آزارم میدهد.همان اول آدم جدیدی پیدانمیکنم.مردهامثل محل پارکینگند،خوبهاش اشغالند،باقیمانده هاش هم خیلی کوچکند.چیزی نولازم دارم که بپوشم. باتمام پوستم این راحس میکنم:بایدخودراتغییردهم.تولباسهای احمقانه«پیاتزاسمپیونه»دیگرنمیتوانم خودم رانگاه کنم.شبیه خاله تواوراق بهارداربه نظرمیرسم که باکامپیوترش روتختخواب میرود.برام غم انگیزاست.امروزبایداین اتفاق بیفتد.بهترین شورتم رامیپوشم،ازشراین تنهاشورت پارچه پنبه ای زهواردررفته زنک پرافاده بوتیکی خلاص میشوم.کیف «گوچی»م رازیربغلم میزنم.عینک«پارادا»م راروبینیم میگذارم-باعینک لعنتی به سختی میتوانم ببینم،اماعین پلیس واقعی نشانم میدهد:همه فکرمیکنندمال کلوب معتادهای مدهستم.فوری پیشنهادقهوه یامشروب دریافت میکنم.فروشنده های زن مثل بلبل سوت میزنند،خودراجلوی پاهام میندازندوپاشنه های بلندکفشهای «میومیو»م رامی لیسند.بدون هزینه توخیابان تتینرگشت میزنم.قلبم تندترمیزند،جریان خونم سبک ترمیشود.احساس زندگی دوباره ای به عنوان پایه وجودندارد.چقدرامکانات.امروزازکی خوشم میاید؟یک هالیوودی عوضی دهه های چهل؟کیف پاراداهمخوان باکت وشلواربزرگ شطرنجی سال وکفش پاشنه بلندنوک تیز.مردی شبیه کاری گرانت،عشق روءیاهای جاودانیم پیدامیکنم.یازنی دوست داشتنی بالباس سیاه -سفیدشطرنجی سالهای پنجاه بایخچالی بانام تجاری جدیدومردی که عزیزم نامیده میشود؟واین پائیزراکنار«جان فرانکوفرره»خوش خواهم گذراند.یالباسی از«هلموت لانگ»؟به خاطراین که شیک وباهوش به نظرمیرسم،آینده ای بزرگ درانتظارم خواهدبود.میتوانستم هم یک بالرین دیوانه کننده باشم-درفروش خارق العاده نامعقول «فون توتوکام»،بالباس زردیابنفش؟آنقدرعجیب که مردم شجاعتم راتحسین کنندوهمه درباره م حرف بزنند.یاراهبه ای ساده درلباس کوچک ۲۵۰۰ مارکی از«یاماموتو»؟محتاط وعفیف،امادرواقع ملکه.آخ،چه شکنجه شیرینی است تصمیم گرفتن.همه چیزمیتوانم باشم،تنهااگربخواهم.
    اگرفکرمیکنی مثل یک ماهی توآب،توپول شنامیکنم،متاسفانه اشتباه میکنی.به خاطراعتیادم سخت کارمیکنم.چهارروزدرهفته به خاطررضایت ازخوددرکسب وکار،زیرفشارقهوه جهانی اسپرسو،کاپوچینووکافه لاته هستم-خانم،پنج صبح تاریک روشن باماشین میرانم طرف فروشگاه«پوست مولر»تو«پاسینگ»-جائی که خاله م کارمیکند.خاله م معمولایک یادومانتل خزبرام می پیچد،قبض پرداخت پول رابهم میدهد.درجابه طرف فرودگاه میرانم
.یک بلیط ارزانقیمت برای بوداپست یاورشوبه بهای ۱۹۹مارک میخرم، درمقابل ارائه بلیطهاوقبض مانتل خزکه ظاهرامیخواهم درخارج استفاده کنم اجازه خروج ومالیات افزوده راپس میدهند.دوهفته یک بارباماشین به فرانکفورت وسه هفته یک مرتبه به اشتوتگارت میروم.چراکه خیلی جلب توجه نمیکند،اماسرشبهاسروقت مانتلهای خزرابرمیگردانم وبه خاله م میدهم.توتمام عمرم هیچوقت توبوداپست وورشونبوده م.ازیک مانتل بلندپوست سمور۲۰۰۰مارکی،همیشه ٣۲۰۰مارک به جیب میزنم.خیلی خب،نصفش راخاله م میگیرد،امارویهمرفته خوب است،برای یک ماه مصرف ومستی ونشئه دونفرکافیست.دراین باره نمیتوانم هیچ کاری بکنم.سئوال آزارنده:من کی هستم؟توفواصلی که موادبهش نمیرسدوبه عنوان یک معتادمثل بیدمیلرزد،معمولابهم هجوم میاورد.بایدبروم بیرون وبرای خودم لباس تازه بخرم.
    توهرفروشگاهی میروم،آنقدرلباس امتحان میکنم که عضلاتم دردمیگیرند.هیچ،نتوانسم راحت بپوشم.امروزهیچ سازوبرگی نمیتواندنجاتم دهد.لباسهای موردامتحان ارغوانی«هلموت لانگ»متناسب لباسهای میومیو،دامن های پارچه ای بلندزیبای«دونیاکاران»یاپارچه های ابریشمی«گالیانو»،هیچکدامشان تاحالافیت هیکل کوچک بحرانزده م نبوده.امروزازپوستم بیرون نمیام.غرق عرق توکابینت تعویض لباس می ایستم،لامپ برق بی گذشت ومعمولی برجامیماندوتوآینه مایل به آبی،ناخوشایندومثل فیله ماهی قزل الانشانم میدهد.مشتاقانه درانتظارلحظه جادوئی میمانم.سرآخرکجاخودم رابه عنوان موجودی دیگر مینگرم؟تقریبامیخواهم دنبال قضیه راول کنم که درآخرین لحظه نگاهم ازنزدیک به «باربری»میفتد.درسراسرجهان بالباسهای شطرنجی راه میروند.تنهادراینجامعجره رخداد:دست برقضایک دست لباس شطرنجی ناب سطح بالاگیرآوردم که بین شان یک مانتل شطرنجی بلندویک جفت چکمه شطرنجی جذاب تازیرزانو هم بود.وحشتزده فکرمیکنم مثل یک میمون شطرنجی دیدنی میشوم.ازکابینت قدم بیرون که میگذارم،تونگاه خیره فروشنده زن جرقه زردحسادت راتشخیص میدهم ومی فهمم همین است لباسی که دربه دردنبالشم!تاپم!آره!آدم دیگری هستم!به وجدآمده،سهزاروهشتصدمارک رومیزفروشگاه میگذارم.سراپاشطرنجی کامل،میرقصم وبیرون میایم توخیابان.خورشیدجلوی پاهام طوردیگری میدرخشد.دنیابالذت تمام بهم توجه میکند.

*
   برونو.ب.۲٨ساله.

      سعی کردم پول پس اندازکنم وازجنوب فرانسه که پیاده آمده بودم،برگردم.بیشتراز۲۶ساعت طول کشیده بود.از«لینداو»به بعدبایدسوارقطارمیشدم،باران سیل آساباریده بود.همیشه هیجانزده م، روزهای سکوت وحضوردالائی لاماتوتمام زندگیم مقوله خاصی بودند.ازاین که مانتل پوست خزمارک جدیدمامان رابه فروشگاه لباسهای خزمولردر «پاسینگ»آورده م،خوشحالم.شماهابه نوعی قضیه را درک نکرده اید،تواینهمه مدت کی درکم کرده اید؟مدت درازی درحالت مدیتیشن،خودرادرجایگاهش قراردادم ودیده م که همیشه چطورنگاهم میکند:جوانی ضعیف وکوته بین هستم که تمام امیدواریهاش راازدست داده.هیچ،هیچ خالص.تبدیل به هیچ شده م.همیشه وابسته به مطالعات درحول وحوش آلمان،باچشم اندازی بی پایان دراین زمینه بوده م.معذرت میخواهم،واقعامعذرت میخواهم.حس میکنم مثل کودکی درجنگل،خودراگم کرده م.تنهائیم به وحشتم می اندازد.خانه ای سردبرای زندگیم-بدون چشم انداز.امیدواربودم دالائی لامانجاتم دهد.راهی طولانی راباقطارتاجنوب فرانسه رفتم که درآنجاباشوک دالائی لامابه آدمی خوشبخت وزیباتبدیل شوم.میدانم،احمقانه است.هفت شبانه روزتوپارکینگ وتوکیسه خواب،خوابیدم.هرروزصبح ساعتهاتوصف دوش گرفتن ایستادم که آدم دیگری شوم.طاقت فرساست-همانطورکه فکرمیکردم،سراخرازشفقت نجات یافتم.خوشبخت است کسی که برای دیگری زندگی کرده.دوست داشتم برای دیگری باشم،وقتی فهمیدم دیگری رابایدکجاپیداکنم.هرروزصبح توایستگاه متروتمام دردهائی که انسان میپذیردراجستجووباپرتوزردگرمشان میکنم.اماآنهاتنهابه سردی وارسیم میکنندوروبرمیگردانند.مادرم همیشه دعاکرده که این قضیه توگرایشهام ماندگارشود.مثل علامت سئوالی رنج آورتومنطقه پرسه میزنم،ادمهانمیتوانستندداشته باشندش.هنوزدرباره ش فکرمیکنم،همانطورکه ازتنهائیم میگریزم.آدمها ضرورتا،واقعاونتیجتامیتوانندخوشبخت شوند،این قضیه عملیست.توایستگاه اصلی راه آهن پیاده میشوم.عینکم راروبینیم سرانده م،سرم راخم میکنم که طبقات راببینم وتلوتلومیخورم،عینک بین قطاروسکوهاناپدیدمیشود.شماره هردوچشمم هفت ونیم است .دنیارابدون عینک فیلمی کاملاتارمی بینم.روی پله های ایستگاه تلوتلومیخورم.لکه های رنگارنگ مانتلهای پائیزی راتونورسالنهای ایستگاه دنبال میکنم.حرکاتم رامثل پنبه سبک حس میکنم.بااین وضع جهت خانه راپیدانخواهم کرد.توی جیبم یک پنی هم ندارم دیگر.آخرین نانک کوچکی که ازبیستروی میتروپاخریدم الان توی تاکسی مانده.آدم میتواندبرای«کارما»اینطورتوضیح دهد:هرعملی تاثیری برجامیگذارد.
   «سمل»رابایدتوفهرست دوباربه حساب آورده باشم.پیرهم بود.کله م مثل فضاخالیست،سیاه وبی انتها.دیگرهیچ فکرروشنی رادرک نمیکنم.بیشترتلوتلومیخورم،به جای ایستگاه مترو،رفته م زیرگذر.میتوانم بوی آشنای مخلوط برتزن(نان-شیرینی کوچک)،سوسیس،سوپ تایوانی وتوالتهارااستنشاق کنم.پله هاراتلوتلوخوران بالامیروم وبوی شاه بلوط سوخته به پیاده روناحیه میبردم.لکه های رنگارنگ دراینجا،به شکل نقاشی امپرسیونیست،چندبرابرند،مثل پولک دراطرافم میرقصند.مثل پیرمردی ناتوان بیشترتلوتلومیخورم،ازبوی شاه بلوط به بوی شاه بلوطی دیگر.همینطورکاملابه طرف میدان مارین میروم.میتوانم ازیک نفربخواهم:لطفایک نفرکمکم کند.اماخودم نمیتوانم کسی راتشخیص دهم.چهره هارادیگرتشخیص نمیدهم،تنهالکه های بژرنگ که جای لکه های رنگارنگ رامیگیرند.لکه های کوچک بایدبچه هاباشند.دالائی لامادایم درباره توهم صحبت میکند.شخصیت مااندیشه کاملاتثبیت شده ماازواقعیت است،که درهیچ بنیادنهاده شده.شروع میکنم به درک کردن.داشتن هیچ گرایش خسته م نمیکند.درمیان چرخش رنگهاایستاده میمانم ومیخواهم خودراتوناامیدی بسته بندی کنم که سطحی شطرنجی راکاملانزدیک خودمی بینم،تصویرامتحانی قدیمی رابه خاطرم میاورد.خانم تهدیدکه میکند،میتوانم ملایم شوم.گامهام راشتاب میدهم که همیشه فاصله خودرا حفظ کنم.شطرنجی متحرک توجمعیت گمم میکند.نمیدانم کجامیبردم،حداقل جهتی دارم که بتوانم دنبال کنم.شطرنجی ناگهان متوقف میشود.آنقدربهش نزدیک میشوم که بوی شیرین عطرخانمهارااستنشاق میکنم،یک صورت خوشکل جوان ودهنی گلگون رامی بینم که میگوید«صدای محکمی داری؟»
من من میکنم«معذرت میخوام.»
شطرنجی دوباره آماده حرکت میشودوبالغزشی ناهشیاربی سردرگمی تعقیبش میکنم،سرآخردوباره توقف میکند،دهن گلگون فریادمیزند:
«گوش کن،دنبال من بیا،لعنتی!»
من من میکنم«عینکموگم کرده م.»
روی این حساب مثل سگی پاکوتاه پشت سرش میدوم؟
پچپچه میکنم«اون شطرنجی،فقط شطرنجی روتعقیب میکنم.»
دهن گلگون بازمیشودوخنده ای مثل بادکنکی کوچک بیرون میدهدومیگوید«آره،توصدای محکمی داری،مرد.»
تکرارمیکنم«عینکموگم کرده م،شماره هردوچشمم هفت ونیمه.»
«توتقریبانابینائی.»
توضیح میدهم«من الان ازجنوب فرانسه میام،ازجایگاه دالائی لاما.»
میگوید«واو!واقعا؟»
حس میکنم چیزی تودستم گذاشت.
«یک عینک!»
میگوید«اونوواسه دیدن دورمیزنم،واقعاضعیفه.»
حریصانه عینک راروچشمم میزنم.متاسفانه میزان نیست،فقط بفهمی نفهمی ازقبل بهترمی بینم.متیوانم همیشه باهاش یک قدم فاصله داشته باشم.حالاصورت وگیسهای قهوه ای نیمه بلندش رامی بینم.میتوانم تشخیص دهم مانتلی شطرنجی وزیرش لباس شطرنجی پوشیده وچکمه ی شطرنجی به پادارد.سراپاشطرنجی است،تعجب میکنم.
   آه میکشد«حس میکنم خیلی کثیفم.»
ناله میکندودستی شطرنجی راباژستی ناامیدانه بلندمیکند:
«سهزاروهشتصدمارک واسه دوتکه لباس خرج میکنم.توجای دیگه دنیامردم سه ماه تموم شورتشونومیپوشن.دالائی لامادرباره این قضیه چی میگه؟»
نمیتوانم حالت چهره ش رادقیقاتشخیص دهم،اماصدای فشی فشی   که به مروربلندترمیشودرامیشنوم.
باملاحظه میپرسم«گریه میکنی؟»
باخشم میگوید«آره.»
وشطرنجی متحرک جلوی چشمهام میلرزد:
«به این دلیل گریه میکنم که برنامه م عملی نشد.باربری م هیچ کاری واسه
م نکرده.٣٨۰۰مارک هزینه کردم،بازم نمیدونم کی هستم.خوشبخت نیستم.»
باملاحظه میگویم«اماتوکارنیکی کرده ای.منونجات داده ای.»
فش فش میکند«آره،آدم میتونه اونم ببینه.میل داری یه قهوه بنوشی؟»
داغی ئی عجیب وغیرعادی صورتم رادرخودمیگیرد.
پچپچه میکنم«چراکه نه.»
«پس بیابریم.»
شطرنجی به حرکت درمیاید،کورکورانه دنبالش میروم.....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست