•
عجیبه که من حافظه ی تصویری م مثه دوربینه! همه ی دختر بچه ها در کودکی عشق داشتن و دارن! منم از این قاعده مستثنی نبودم ولی، با یه تفاوتِ بزرگ!!! وقتی عشقت درشبِ عروسی کشته می شود!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۵ مهر ۱٣۹۴ -
۷ اکتبر ۲۰۱۵
عجیبه که من حافظه ی تصویری م مثه دوربینه!
همه ی دختر بچه ها در کودکی عشق داشتن و دارن!
منم از این قاعده مستثنی نبودم ولی،با یه تفاوتِ بزرگ !!!وقتی عشقت درشبِ عروسی کشته می شود!
سبولی اولین تجربه ی عاشقانه ش با مردی بود بنامِ سعیدسلطانپور
شاعر و نمایشنامه نویسِ بزرگی که یارِ همیشگی پدر و مهمان همیشگی ی شب های شعرخوانی ما بود!
عجیبه دخترکِ ٦ساله چطور عاشق میشه؟!
هنوز اون چهره ی مهربونِ سبزه؛با موهای جوگندمی و پاهای راشیتیسمی در شلوارِ جین یادمه
و چه انتظاری می کشیدم من Dickes schwarzes Herz️غروب بشه شبهای شعرخوانی شروع بشه و عمو سعید بیاد!
زنگ که به صدا در می اومد زودتر از مادر به آستانه ی در می رسیدم و منتظر با چشمانی که از شادی می درخشید!
و عمو می رسید؛با اون نگاه نافذ و لهجه ی زیبای خراسانی با خنده می گفت:"سبولی باید چیکار کنه؟!"
واژه ی "سبولی "از عمو روی من مونده!
ومنم با شیطنت می خندیدم و می گفتم:"عمو باید چیکار کنه؟!"
این سواری گرفتنِ هر روزه ی من از عمو سعید_سلطانپور در تمام خانه ی پدر ؛هینا هین کردنِ من ٦ساله و شیهه کشیدنِ عمو ؛بمانند اسبی سرکشِ ؛در ضمیرِخل بانو مونده!
من ،سبولی عمو بودم و در نهایت پی کولی گرفتن حاضر بودم عمو چونه ی منو که به قول خودش مدلِ "کرگ داگلاسی"بود گاز بگیره!
باری
خرداد٦٠بود ! همون خردادِ همیشه آبستنِِ مرگ!
عمو غروبش اومدن خونه مون خیابان پهلوی کوچه ی هراز پلاک ١٤ طبقه سوم!
خسته بود ولی همچنان اسبِ همیشگی من شد؛با پدر اسماعیل_خویی و تنی چند عرقی خوردن
در آستانه ی در بوسه ای زد و رو به پدر گفت :"اسماعیل برای عروسی من نیا!!!"
نگرانت هستم !تو نیا
و رفت
دیگر برنگشت!
هرگز
دُرُست اون روزِ شوم یادمه با صدای هق هقِ مادر بیدار شدم!
عروسک به دست و پتو به بغل از اتاق بیرون زدم؛بابایی سرشونو می زدن به دیوار و مادر گریه ای پُر ناله می کردن!
من هاج و واج
"چی شده؟!"
مادر:"عمو سعیدتو کشتن"
نمی فهمیدم کشتن یعنی چی؟!
حق داشتم مگه بچه ٦ساله کشتن می فهمه؟!
کشتن؟!
و جوابِ مادر :"عمو سعید فرشته شد!دیگه نمی بینیش!عمو مُرده عصا جان !"
این بُهت و بُغضِ من از اولین تجربه ی دوست داشتنم بود.
و فردای این روزِشوم بابایی برای همیشه از خونه رفتن!
البته که قول داده بودن زودی بر می گردن که اون زود برگشتن ٢٠سال طول کشید !!!
و آغازه ای بود به دربدری و غربتی شدنِ دو دختر بچه ی کوچولو با مادری!
آغازی که پایانی ندارد !
|