کشکولِ ناصری ۴
ناصر زراعتی
•
زندگی میتواند زیباتر از آن چیزی باشد که مردمان بدان رضا میدهند. خردمندی در عقل نیست، بلکه در عشق است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۴ مهر ۱٣۹۴ -
۱۶ اکتبر ۲۰۱۵
«مائدههایِ تازه» (۱۹٣۵)
آندره ژید
ترجمه مهستی بحرینی
نشرِ نیلوفر
[یک]
*
اینکه آدمی برایِ خوشبختی زاده شده است، بی شک نکته ای است که از سراسرِ طبیعت می آموزیم.
*
فضیلتِ نخست: شکیبایی!
*
هر جُنبنده چیزی نیست مگر اَنبانی از شادی.
هر چیزی دوست دارد هست شود و هرچه هستی دارد، شادمان است. آنچه تو میوه اش می نامی، هنگامی که آبدار و لذیذ میشود، و پرنده اش می نانی، هنگامی که نغمه میخوانَد، همان شادی است.
اینکه آدمی برایِ خوشبختی زاده شده است، بی شک نکته ای است که از سراسرِ طبیعت می آموزیم. تلاش برایِ کامجویی است که گیاه را به جوانه زدن وامی دارَد، کَندو را از عسل می آکَنَد و قلبِ آدمی را از نیکی.
*
به راستی احساسِ شادی از زیستن چنان نیرومند است که گاه به تردید می افتم و از خود میپرسم آیا هوسِ بودن، حتا اگر نبودم، در من وجود نمی داشت؟
*
زندگی میتواند زیباتر از آن چیزی باشد که مردمان بدان رضا میدهند. خردمندی در عقل نیست، بلکه در عشق است.
*
از روزی که توانستم به خود بقبولانم که نیازی به خوشبختی ندارم، خوشبختی در وجودم آشیانه کرد؛ آری، از همان روزی که به خود قبولاندم که برایِ خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز ندارم. گویی پس از آنکه تیشه بر ریشهی خودپرستی زدم، بی درنگ چنان چشمه ای از شادی در دلم جوشیدن گرفت که توانستم همهی دلهایِ دیگر را از آن سیراب کنم. دریافتم که بهترین آموزش سرمشق دادن است. به خوشبختیِ خویش همچون وظیفه ای گردن نهادم.
آنگاه اندیشیدم: اگر بناست روحِ تو همراه با جسمت از میان برود، هرچه زودتر به شادیِ خویش واقعیّت ببخش. و اگر محتمل است که روحت فناپذیر باشد، آیا ابدیّت را در اختیار نخواهی داشت تا بدان چیزهایی بپردازی که دلخواهِ حواسِ تو نخواهند بود؟ آیا سرزمینِ زیبایی را که از آن میگذری خوار میشماری و ناز و نوازشهایِ فریبنده اش را از خود دریغ میداری، چون میدانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟ هرچه عبور سریعتر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هرچه گریزت شتابزده تر، فشارِ آغوشت ناگهانی تر! چرا من که عاشقِ این لحظه ام، آنچه را میدانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشقِ کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جانِ ناپایدار! شتاب کن! بدان که زیباترین گُل زودتر از همه پژمُرده خواهد شد. زود خَم شو و عطرش را ببوی. گُلِ جاودانی عطری ندارد.
*
ای جان که سِرشتی شادمانه داری، دیگر از آنچه میتواند شفافیّتِ آوازت را کدر سازد، هیچ هراسی به خود راه مده!
امّا اکنون دریافته ام که خداوندی که به رَغمِ این جهانِ فانی جاودانی است، در اشیاء حضور ندارد بلکه در عشق است که حضور دارد. و اینک، میتوانم ابدیّتِ آرام را در لحظه ببینم و از آن لذّت ببرم.
*
چرا شادیِ از میان رفتنِ درد و رنج کمتر از اندوهی است که از پایان یافتنِ شادی پدیدی میآید؟ چون هنگامی که دچارِ اندوهی، به سعادتی می اندیشی که به سببِ اندوه از آن بی نصیب مانده ای، و حال آنکه در آغوشِ خوشبختی هرگز از اندیشه ات نمیگذرد که از چه رنجهایی برکنار مانده ای؛ زیرا خوشبخت بودن در نظرت، امری طبیعی است.
برایِ هر آفریده ای سهمی از خوشبختی ـ بسته به اینکه حواسش و دلش تابِ تحمّلِ آن را داشته باشد ـ نهاده اند. سعادتی که از من دریغ میدارند، هر اندازه ناچیز باشد، باز گویی آن را از من ربوده اند. هیچ نمیدانم آیا پیش از هستی یافتن، زندگی را طلب میکردم یا نه؟ امّا اکنون که زنده ام، همه چیز حقِ من است. امّا حقشناسی به اندازه ای شیرین است و دوست داشتن چنان به ضرورت دلپذیر، که کمترین نوازشِ نسیم سپاسی در دلم برمی انگیزد. نیاز به حقشناسی به من می آموزد که هرچه را به سویم میآید، مایهی خوشبختیِ خود قرار دهم.
*
تمّلکِ تمام عیار تنها با بخشش به اثبات میرسد. آنچه نتوانی ببخشی، مالکِ تو میشود.
*
در چشم پوشی از خویش است که هر فضیلتی به کمال میرسد.
*
آنکه به خود بیندیشد، سدِّ راهِ خود میشود.
*
چون همهی اسرارِ طبیعت آشکارا در معرضِ دیدِ همه هست و هر روز به چشممان میخورَد، توجهی بدان نداریم.
*
خوب دیدن! نکته اینجاست. امّا ما زندگی میکنیم، بی آنکه نگاه کنیم [...] کافی است به دقت مشاهده کنیم.
*
بیزارم از دروغ گفتن به دلِ خویش!
*
بر رویِ زمین، تیره روزی، پریشانی، بینوایی و وحشت گستره ای چنان بیکرانه دارد که مردِ خوشبخت نمیتواند بدان بیندیشد و از خوشبختیِ خود شرمسار نشود...
آنکه خود نمیداند چگونه خوشبخت باشد، هیچ کاری برایِ خوشبختیِ دیگری از او ساخته نیست. من در درونِ خویش، تعهدی مُبرم به خوشبخت بودن احساس میکنم، امّا هر سعادتی که تنها به زیانِ دیگری و با بی بهره کردنِ او از تملّکی به دست آید، به چشمم نفرت انگیز مینماید.
*
من به سهمِ خود، از هرگونه تمّلکِ انحصاری بیزارم. استعدادِ من است که مرا خوشبخت ساخته است و مرگ چیزِ زیادی از دستم نخواهد ربود. بیشترین چیزی که مرگ از آن بی بهره ام خواهد کرد، داراییهایِ پراکنده و طبیعی است که در تملّکِ کسی نیست و از آنِ همه است و من به خصوص از این داراییهاست که سرمستم....
من غذایِ مسافرخانه را بر رنگین ترین خوانها ترجیح میدهم، بوستانِ عمومی را بر زیباترین باغهایِ محصور در میانِ دیوارها، و کتابی را که به هنگامِ گردش بیمی از بردنش نداشته باشم، بر نایاب ترین چاپها... و اگر بنا بود که برایِ تماشایِ یک اثرِ هنری تنها باشم، هرچه آن اثر زیباتر بود، به همان اندازه اندوهم بر شادی فزونی میگرفت.
خوشبختیِ من در این است که بر خوشبختیِ دیگران بیفزایم. برایِ خوشبخت بودن، نیازمندِ خوشبختیِ همگانم.
*
... در تَرکِ شادی شکست هست و نوعی کناره جویی و بُزدلی.
اینکه بشر تا به امروز نتوانسته به آسایش ـ یعنی همان چیزی که مایهی نیکبختی است ـ دست یابد مگر به زیانِ دیگران و با سلطه یافتن بر آنان، این آن چیزی است که دیگر نباید بپذیریم. و این را نیز نمیپذیرم که شُمارِ بسیاری از مردمِ رویِ زمین باید از آن خوشبختی که زادهی توافق و سازگاری است، چشم بپوشند.
*
آنچه شما ـ و من نیز با شما ـ «وسوسه» می نامیدیم، همان چیزی است که حسرتش را دارم؛ و اگر امروز پشیمانم، برایِ آن نیست که تسلیمِ برخی از این وسوسه ها شده ام، بلکه برایِ آن است که در برابرِ بسیاری دیگر ایستادگی کرده ام و بعدها، هنگامی که دیگر برایم کششی کمتر داشتند و برایِ اندیشه ام سودی کمتر، در پی شان دویده ام.
پشیمانم که جوانی ام را تیره و تار کرده ام، خیال را بر واقعیّت ترجیح داده ام و از زندگی رو گردانده ام.
*
|