یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

کشکولِ ناصری (۵)


ناصر زراعتی


• «آه! چه کارها که هرگز نکردیم و میتوانستیم بکنیم.» این زبانِ حالِ بسیاری از مردم در لحظه‍ی تَرکِ حیات است: «چه کارهایی که می بایست بکنیم و هرگز نکردیم! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۹ مهر ۱٣۹۴ -  ۲۱ اکتبر ۲۰۱۵


 از «مائده‌هایِ تازه» (۱۹٣۵)
آندره ژید
ترجمه مهستی بحرینی
نشرِ نیلوفر (۲)
*
«آه! چه کارها که هرگز نکردیم و میتوانستیم بکنیم.» این زبانِ حالِ بسیاری از مردم در لحظه‍ی تَرکِ حیات است: «چه کارهایی که می بایست بکنیم و هرگز نکردیم! برای اینکه به ملاحظاتی پایبند بودیم، فرصتی مناسب را انتظار میکشیدیم. تنبلی میکردیم و برایِ اینکه مُدام به خود میگفتیم: "چیزی نیست. همیشه فرصت خواهیم داشت." زیرا نمیدانستیم هر روزی که میگذرد بی جانشین و هر لحظه نایافتنی است. زیرا تصمیم گیری، تلاش و کوشش و عشق ورزی را به وقتی دیگر وانهاده بودیم.»
سپس، این مردم چنین خواهند اندیشید: «آه، ای که خواهی آمد، زیرکتر باش: دَم را غنیمت شُمار!»
*
«همراه با خود، اعتماد، آسایش و شادی را به هر جا که ممکن باشد به ارمغان بُردن» بسیار زود خواستِ من و نیازِ خوشبختیِ ناگُزیرِ من شد. گویی تنها با خوشبختیِ دیگری بود که میبایست بنایِ خوشبختیِ خود را بسازم. زیرا من خود سعادتی دیگر نمیشناختم، مگر آنچه از راهِ همدلی با او، و به عبارتی به نمایندگی از او تجربه میکردم. و از همانجا، همه‍ی این چیزهایی که میتوانست مانعِ دستیابی ام به این سعادت شود، در نظرم نفرت انگیز مینمود: کمروییها، دلسردیها، درنیافتنها، بدگوییها، تصویرِ خوشایندِ پریشانیها و تیره بختیهایِ خیالی، آزمندیهایِ عبث برایِ آنچه دور از واقعیّت است. و اختلافاتِ میانِ احزاب، طبقات، ملّتها و یا نژادها و هر آنچه بخواهد بشر را با خویش یا دیگری دشمن سازد، افشاندنِ بذرهایِ نفاق، ستمگریها، ارعابها، بیعدالتیها...
*
از سرزنشِ آن که با تو تفاوت دارد، دست بدار! جامعه‍ی بشری کامل نخواهد بود مگر آنکه پرداختن به کارهایِ متنوع و متعدد را ضروری بینگارَد و شکوفاییِ اَشکالِ گوناگونِ نیکبختی را میّسر سازد.
*
اینان دشمنانِ شخصیِ من شدند: فراخوانندگانِ به فساد و تباهی، اندوه گستران، توانفرسایان، واپسگرایان، کُندروان و لودگان.
بیزارم از هر کس و هر چیزی که شأنِ آدمی را تنزّل دهد و بیزارم از هر کس و هر چیزی که بخواهد از خردِ او، از اعتماد به نفسِ او، و از چالاکی اش بکاهد. چون نمیپذیرم که خرد همواره ملازمِ کُندی و بی اعتمادی باشد. از همین روست که میپندارم کودکان اغلب از خرد و فرزانگیِ بیشتری برخوردارند تا پیران.
*
خردمندیِ آنان؟... آه!... بهتر است که چندان وقعی بدان ننهیم.
خردمندیِ آنان عبارت است از هرچه کمتر زیستن، به همه چیز بدگمان بودن و از همه کناره جستن.
در اندرزهایشان همیشه چیزی سنگین و راکد هست.
اینان را میتون به برخی از مادران مانند کرد که فرزندانِ خود را با سفارشهایی از این دست گیج و منگ میکنند:
ـ اینقدر محکم تاب نخور! طناب پاره میشود.
ـ زیرِ این درخت نرو! شاید رعد بزند.
ـ رویِ زمین خیس راه نرو! ممکن است بلغزی.
ـ رویِ چمن ننشین! لباست لَک میشود.
ـ تو در این سن، باید عاقلتر از این باشی!
ـ چند بار باید این را برایت تکرار کرد: آرنجها را نباید رویِ میز گذاشت...
ـ این بچه غیرِقابلِ تحمّل است.
ـ آه، خانم! نه به اندازه‍ی شما...
*
پرطنین ترین واژه ها توخالی ترینِ آنها نیز هستند. از آنان که با طُمطراق سخن میگویند، از صلاح اندیشان و از ریاکاران دوری میجویم و بیش از هر چیز سخنانِ بی محتوایشان را نقش بر آب میکنم. میخواهم بدانم چه مایه خودستایی در پرده‍ی عفاف، و سودجویی در لفافِ میهن پرستی، و خواهشِ نفس و خودخواهی در عشقِ تو پنهان شده است.
*
... این نکته را مُسَلَم پنداشتن که آدمی همیشه چنین که هست نبوده است، بی درنگ این امیدواری را جایز میداند: همیشه نیز چنین نخواهد ماند.
*
این که جامعه‍ی بشری لزوماً باید وضعِ کنونی را پشتِ سر نهد و پای به مرحله ای عالیتر بگذارد، اندیشه ای «هیجان انگیز» است که بی درنگ با نفرت از هر چیزی که بتواند سدِّ راهِ این پیشرفت شود، همراه میگردد...
*
همه‍ی اینها از میان خواهد رفت. هم آنچه سزاوارِ از میان رفتن است و هم آنچه شاید سزاوار نباشد. زیرا چگونه میتوان این را از آن یک جدا کرد؟ میخواهید رستگاریِ بشر را در وابستگی به گذشته جست وجو کنید، در حالی که تنها با طردِ گذشته است و با راندنِ هر آنچه دیگر کارایی ندارد به گذشته، که پیشرفت امکانپذیر میشود. امّا شما به هیچ روی نمیخواهید به پیشرفت ایمان بیاورید. میگویید: «آنچه بوده همان است که خواهد بود.» من میخواهم چنین بیندیشم که آنچه بوده، همان است که دیگر نخواهد توانست باشد. بشر رفته رفته خود را از قیدِ آنچه تا چندی پیش محافظتش میکرد و از این پس مایه‍ی اسارتِ اوست، خواهد رهاند.
*
تنها جهان نیست که باید تغییر پذیرد، انسان نیز باید دگرگون شود. این انسانِ نو از کجا باید یکباره پدیدار گردد؟ نه از بیرون... رفیق! باید بتوانی او را در خود بیابی. و همچنان که از سنگِ معدن فلزی ناب و بی ریم استخراج میکنند، تو نیز از خود، او را، انسانی را که چشم انتظارش بوده ای، بطلب! او را در خود بیاب! یارایِ آن داشته باش که همان که هستی بشوی. مپندار که بتوانی بدین آسانی رهایی یابی. در هر موجودی، امکاناتی شگفت انگیز هست. از نیرو و جوانیِ خویش مطمئن باش. بیاموز که پیوسته به خود بگویی: «این امر تنها به من بستگی دارد.»
*
سپس، زمانی فرامیرسد که باید همه‍ی اینها را تَرک گوییم.
این «همه‍ی اینها» چیست؟...
برایِ برخی از موجودات،
انبوهی از ثروتِ اندوخته، املاک، کتابخانه ها،
نیمکتهایی برایِ دست یافتن به لذّت،
و به سادگی، چشیدنِ طعمِ فراغت...
برایِ بسیاری دیگر،
رنج است و کارِ پُرمشقّت.
تَرکِ خانواده و دوستان گفتن... و فرزندانی که بزرگ میشوند.
کارِ آغازشده، کاری که باید انجام شود.
رویایی که در شُرُفِ پیوستن به واقعیّت است.
کتابهایی که دلمان میخواست باز هم آنها را بخوانیم.
عطرهایی که هرگز به مشاممان نرسیده بود.
کنجکاویهایِ ارضاءنشده.
نیازمندانی که چشمِ امیدشان به یاریِ شما بود.
آرامش و آسایشی که آرزویِ رسیدن بدان را داشتیم...
و ناگهان، کار از کار گذشته است...
دیگر هیچ چیز بسامان نیست.
آنگاه روزی میشنویم که میگویند:
ـ میدانید؟... گنتران... به تازگی او را دیده ام... رفتنی است... از هشت روز پیش حالش خوش نبود. مُدام میگفت: «حس میکنم... حس میکنم که رفتنی ام.» با وجودِ این، هنوز امیدوار بودند. امّا کارش تمام است.
ـ بیماریش چیست؟
ـ گویا مربوط به غُددِ درون ریز باشد. امّا قلبش در وضعِ بسار بدی بود. طبیب میگوید نوعی مسمومیّت از انسولین است.
ـ جالب است آنچه برایم میگویید.
ـ میگویند که ثروتِ نسبتاً هنگفتی از خود باقی میگذارد: مجموعه ای از مدالها و تابلوها...
ـ با مالیاتی که میگیرند، خویشاوندانش یک پاپاسی هم ارث نخواهند برد.
ـ مدال!... نمیفهمم، چطور میتوان به چنین چیزی علاقمند بود.
*
مرگ برایِ غافلگیر کردنِ ما، دستکشهایی نرم به دست دارد و تا خواب آلوده مان نکند، گلویمان را نمیفشارد. و آنچه از ما جدا میکند، پیشاپیش وضوح، حضور و گویی واقعیّتِ خود را از دست داده است. جهانی چنین رنگباخته که تَرکِ آن دیگر رنجِ بسیار به بار نمی آورد و مایه‍ی حسرت و افسوس نمیشود.
آنگاه به خود میگویم که مردن نباید چندان دشوار باشد. چه سرانجام، همه بدان مرحله میرسند. هرچه باشد، اکنون که یک بار بیشتر نخواهیم مُرد، شاید مرگ عادتی باشد که باید اختیار کرد.
اما مرگ برایِ کسی که زندگیِ پُرباری نداشته، وحشت آور است. به چنین کسی مذهب چه آسان میتواند بگوید: «نگران مباش. در آنسوست که زندگی آغاز میشود و تو پاداشِ خود را خواهی گرفت.»
اما در همین جهانِ سُفلی است که باید زیست.
رفیق! به هیچ چیز ایمان میاور! هیچ چیز را بی دلیل مپذیر! هرگز خونِ شهیدان چیزی را به اثبات نرسانده است. هیچ آئینی نیست ـ و گرچه جنون آمیز باشد ـ که پیروانی برایِ خود گِرد نیاورده و اعتقاداتِ پُرشوری را برنینگیخته باشد. به نامِ ایمان است که مردم میمیرند. و به نامِ ایمان است که دست به قتل میزنند. شوقِ دانستن از تردید زاده میشود. از اعتقاد دست بدار و بیاموز! آن که میکوشد تا حرفِ خود را به زور بقبولانَد، حجّتِ موجهی ندارد. مگذار بدینگونه گمراهت کنند. مگذار چیزی را به زور به تو بقبولانند.
*
رنج ـ اگر بخواهیم بی پرده سخن بگوییم ـ ساخته و پرداخته‍ی بشر است و همه چیز در طبیعت دست به دستِ هم داده است تا از آن بپرهیزد. و اگر دخالتِ آدمی نبود، به کمترین حد کاهش می یافت. نه اینکه هر موجودِ زنده ای قادر به رنج بردن نباشد، بلکه نخست هر موجودِ نحیف و نابجایی گویی به خودیِ خود از میان میرود.
*
بیشترین رنجهایِ ما زاده‍ی خیالند و با یادآوریِ گذشته (حسرتها و پشیمانیها) یا بیم از آینده همراه و همخانه اند...
*
اگر انسان حماقتی کمتر داشت، میتوانست خود را از رنجهایِ ناشی از جنگ مصون بدارد. و اگر درّنده خویی اش در برابرِ همنوعِ خود کمتر از این بود، میتوانست از مصیبتهایِ دیگری که از فلاکت و سیه روزی میزاید و در شمار از همه‍ی رنجها بیش است، دوری جوید. این اندیشه از سرِ آرمانخواهی نیست، بلکه توجهی ساده بدین نکته است که بیشترِ رنجهایِ ما نه مقدرند و نه ناگزیر و تنها از وجودِ خودِ ما سرچشمه میگیرند.
و امّا در موردِ رنجهایی که هنوز نمیتوانیم از چنگشان بگریزیم: اگر بیماری و درد هست، درمانش نیز هست. هیچ چیز نمیتواند مرا از این اندیشه بازدارد که جامعه‍ی بشری میتواند نیرومندتر، سالمتر و ـ بنابراین ـ شادمانتر باشد. و مسولیّتِ تقریباً همه‍ی دردها و بدیهایی که از آنها در رنجیم، به گردنِ ماست.
*
... اگر طبیعت را خدا بنامم، برایِ سهولتِ بیشتر است و نیز برایِ اینکه عالمانِ دینی از آن به خشم میآیند. [...] اینان چشم بر طبیعت میبندد، یا هنگامی که فرصتِ تماشایِ آن دست دهد، از مشاهده درمیمانند.
*
... هر آنچه جوان است، لطیف است. و خواهی دید که چه غلافهایی بر گیردِ هر غنچه ای پیچیده شده است! امّا هر آنچه در آغاز از جوانه‍ی لطیف مواظبت میکند، همین که رویشِ آن به کمال رسید، مایه‍ی آزارش میگردد و اگر جوانه این غلافهایی را که از ابتدا همچون قنداقی در میانش گرفته است از هم نشکافد، هرگز نخواهد توانست رشد کند و ببالد.
بشر قنداقِ خود را عزیز میدارد. امّا تا هنگامی که نداند چگونه خود را از قیدِ آن برهاند، بزرگ نخواهد شد. کودکِ از شیر گرفته اگر پستانِ مادرش را پس میزند، ناسپاس نیست. نیازِ او دیگر به شیر نیست. تو نیز ـ ای رفیق! ـ دیگر بدان خرسند مباش که از شیرِ سنّتها که به دستِ بشر تقطیر شده و پالایش یافته است، تغذیه کنی. دندانهایت برایِ گاز زدن و جویدن است و باید قوّتِ خود را در واقعیّت بجویی. برهنه و بیباک به پا خیز! غلافها را از هم بگُسَل! قیّم ها را از خود دور کن! برایِ بالیدنِ صاف و مستقیم، نیازی جز به جهشِ شیره‍ی خویش و فراخوانیِ آفتاب نداری.
خواهی دید که هر گیاهی دانه هایِ خود را در دوردست میپراکَنَد؛ یا اینکه این دانه ها که آکنده از طعمی خوش اند، با برانگیختنِ اشتهایِ پرندگان، به دستِ آنها به جایی میروند که جز در چنین صورتی نمیتوانستند بدان برسند؛ یا اینکه دانه ها ـ برخوردار از پروانه و کاکُل ـ خود را به بادهایِ مسافر می سپُرند. زیرا اگر زمین دیرزمانی تنها یک نوع گیاه بپرورد، کم قوّت و تباه میگردد و نسلِ تازه نخواهد توانست در همان زمینِ نسلِ پیشین قوتِ خویش را بیابد. در پیِ آن مباش که دیگربار انچه را نیاکانت هضم کرده اند، بخوری. ببین دانه هایِ بالدارِ چنار یا انجیرِ هندی چنان به پرواز درمیآیند که گویی دریافته اند زیستن در زیرِ سایه‍ی پدر چیزی جز پژمردگی و زوال برایشان به ارمغان نمی آوَرَد.
و نیز خواهی دید که جهشِ شیره‍ی گیاه بیشتر جوانه هایی را سرشار میکند که بر انتهایِ نازکِ شاخه ها و در دورترین نقطه‍ی تنه‍ی درخت میرویند. بکوش تا دریابی و هرچه بیشتر از گذشته دوری جویی...
*
ای پیشانیهایِ خم شده! راست شوید. ای نگاههایِ روی کرده به سراشیبِ گور! برخیزید. امّا نه به سویِ آسمانِ تُهی، بلکه به سویِ گُستره‍ی زمین. به هر جا که پاهایت تو را بکشانند.
ای رفیقِ دلیری که نشاطی نو یافته ای و آماده‍ی تَرکِ سرزمینهایی هستی که از عفونتِ مردگان بویناک شده است، بگذار که امیدت تو را پیش براند. مگذار که هیچ یک از عشقهایِ گذشته از راه باز داردت. به سویِ آینده بشتاب! از بردنِ شعر به عالَمِ رویا دست بدار! بکوش تا شعر را در واقعیّت ببینی. و اگر باز هم در واقعیّت نیافتیش، تو آن را به جهانِ واقع ببر.
*
عطشهایِ فروننشانده، امیالِ ارضانشده، لرزه ها، انتظارهایِ عبث، خستگیها، بیخوابیها... آه، ای رفیق! کاش از همل اینها دور باشی. چقدر دلم میخواست شاخه هایِ همه‍ی درختانِ میوه دار را به سویِ دستان و لبانت خم کنم. چقدر دلم میخواست دیوارها را فروبریزم، سدّها و بندهایی را که با انحصارطلبیِ حسودانه ای بر رویشان نوشته شده است: «ورود ممنوع! مِلکِ شخصی.»از سرِ راهت بردارم و سرانجام بتوانم کاری کنم که تمامیِ پاداشِ رنجت به تو بازگردد. سربلندت کنم و مجال دهم که قلبت نه از کینه و رَشک، بلکه از عشق سرشار گردد. آری، سرانجام بگذارم که همه‍ی نوازشهایِ نسیم، روشناییِ خورشید و هرگونه دعوت به خوشبختی به استانِ تو رَه یابد.
*
آنچه بوده است در نظرِ من کمتر از آنچه هست اهمیّت دارد و آنچه هست، کمتر از آنچه میتواند باشد یا آنچه خواهد بود. من ممکن را با آینده درمی آمیزم و یکی میپندارم. به گمانِ من، هر ممکنی در تلاش است تا نقشِ هستی بپذیرد و هر آنچه میتواند باشد، اگر بشر یاری اش دهد، خواهد شد.
*
آدمی پیشرفت نمیکند مگر آنکه گذشته را پشتِ سر بگذارد.
*
هرگز آنچه را خود میتوانی به دست آوری، از دیگران تمنّا مکن!
*
خوشبختیِ خود را در افزودن به خوشبختیِ دیگران بدان. کار کن و مبارزه کن و از چیزی که میتوانی تغییرش دهی، هیچ رنجی بر خود هموار مکن. بکوش تا پیوسته با خود تکرار کنی: این امر تنها به من بستگی دارد. تن دادن به هر بدی و شرارتی که از آدمیان سر میزند، تنها از رویِ سستی و بُزدلی است. اگر هرگز بر این اعتقاد بوده ای که خردمندی در تسلیم است، از این اعتقاد دست بدار و یا دیگر ادعایِ خردمندی مکن.
رفیق!
زندگی را بدان گونه که مردمان بر تو عرضه میدارند مپذیر! پیوسته به خود بقبولان که زندگی ـ زندگیِ تو یا دیگران ـ میتواند زیباتر از این باشد. به هیچ روی آن زندگیِ دیگر را مپذیر! آن زندگیِ اینده را که شاید تسلی بخشمان باشد و یاریمان دهد تا آسانتر به رنجهایِ این یک گردن نهیم. از روزی که رفته رفته دریابی که مسولِ بیشترِ رنجهایِ زندگی نه خدا بلکه بشر است، دیگر بدانها تن درنخواهی داد.
از بُتها فرمانبرداری مکن!
*


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست