به بهانه اولین سالگرد فقدان "میراحمد اسدالهی"
احد واحدی
•
او خیلی کارها می خواست انجام بدهد، او درباغ آرزوهای خود شکوفه های نشکفته بسیاری داشت. اما تراژدی مرگ امانش نداد. می خواست از زندگی لذت زیادی ببرد. و اکنون آرزوهای او در زیر خروارها خاک مدفون می شود. بنا براین بگذارید همگی قوی باشیم و خاطرات دوست داشتنی او را با خود داشته باشیم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۲ آبان ۱٣۹۴ -
٣ نوامبر ۲۰۱۵
یکسال از درگذشت زنده یاد احمد می گذرد. یکسالی که اگر بگویم هر آن احمد جلوی چشم من بوده است، حرفی به گزاف نگفته ام. من هنوز هم که هنوز است تا در خانه ناگهانی و غیرمنتظره زده می شود، فکر می کنم که احمد است که سرزده به خانهء ما آمده تا تنهایی خود را با ما قسمت کند! در فاصله این مدت در هر جمعی بوده ایم صحبت در باره احمد و خاطرات نیک و بد وی یکی از محورهای اصلی آن بوده است.
من با احمد دوستی دیرینه ای داشتم. خانواده احمد خانواده نام آشنایی در تبریز بودند. برادر بزرگ احمد، میرخلیل، در سالهای پیش از انقلاب یکی از روشنفکران تراز اول تبریز بود که نقش برجسته ای در مبارزات آزادیخواهانه و عدالت طلبانه آن زمان در شهر ما داشت. پسر عموی احمد، رحیم اسدالهی از فدائیانی بود که در مبارزه با رژیم شاه به مبارزه مخفی روی آورده بودند و حتی کسی از زنده و یا مرده بودن وی خبر نداشت مگر یک یا دونفر از اعضای خانواده. صمد اسلامی پسرخاله احمد آن سالها دانشجوی علم و صنعت تهران بود که با سازمان رابطه داشت. احمد در ارتباط با چنین مبارزان بزرگی خیلی زود با مسائل سیاسی و سازمان آشنا شد. و در آن سالهای سیاه وحشت یکی از فعالین جدی کارگری گردید. او که خود کارگر بود، در بردن آگاهی به درون این طبقه نقش بسزایی ایفا کرد. در ماههای منتهی به انقلاب هر روز صبح کارگرانی که برای شروع کار و بخاطر تعویض لباس وارد محوطه رختکن کارخانه می شدند، با اعلامیه های سازمان مواجهه می گشتند که همان روزها منتشر شده بود. پخش کننده این اعلامیه ها که بطور مخفیانه انجام می گرفت کسی جز احمد نبود. در نتیجهء چنین فعالیتهایی بود که در فردای انقلاب در جلسات کارگری که سازمان چریکهای فدایی خلق ایران هر هفته در دانشگاه تبریز برگزار می کرد ۶-۵ هزار نفر کارگر مبارز و آگاه جمع می شدند. دوست ارجمندم ابول (ابوالفضل محققی) در باره همین جلسات خاطرهء زیبائی نوشته است که حیفم آمد اینجا نقل نکنم:
"روزهای پر شور انقلاب بود همه جا در جوش و خروش, هسته های مخفی پیرامون سازمان علنی شده بودند. کارگران ماشین سازی, تراکتور سازی, شرکت نفت. نخستین هسته های کارگری بعد از انقلاب. جلسات کارگری در دانشگاه بر پا شده بود. زیباترین جلسات و سخنرانی ها که تاکنون دیده ام از دل بر میخواست و بر دل می نشست. میراحمد یکی از فعالین این جلسات بود. اما هیچوقت سخن رانی نمی کرد و مرتب در حرکت بود. یک روز پرسیدم "میر احمد تو چرا سخنی نمی گوئی؟" خندید و گفت "مگر شما روشن فکران مجال به کسی می دهید؟ چه کسی می تواند میکروفن از دست شما بگیرد؟" بعد دستم را گرفت و محکم فشرد و گفت "فکر می کنی بیکارم؟ این همه جمعیت را چه کسی از محلات و کارخانجات به این جا می آورد؟ ما پشت صحنه هستیم. تو فکر می کنی هل دادن این کارگران بر روی سن برای سخن رانی کار ساده است؟"
با تشدید حملات رژیم خمینی به نیروهای چپ در تبریز، احمد زمانی به تهران منتقل شد و فعالیت های خود را در آنجا ادامه داد. با شور و شوق انقلابی که داشت سر از پا نمی شناخت و هرگونه فعالیت سیاسی می کرد. مدتی بعد تا آبها از آسیاب افتاد، دوباره به تبریز برگشت. در تبریز هم سالها ما باهم در یک تشکیلات بودیم و خاطرات مشترک زیادی داریم ولی چون هدف از این نگارش، نوشتن بیوگرافی سیاسی نیست، به همین خلاصه بسنده می کنم. فقط یادآور می شوم که احمد در عمر خود برای سازمان و جنبش خیلی کار کرد و در این رابطه واقعا" شب و روز نداشت. بنظر من در ارتباط با احمد، حق مطلب ادا نشده است؛ چرا که احمد بر سازمان و جنبش خیلی حق دارد.
احمد آدم بی ریایی بود و ادعایی نداشت. با اینکه در درک مسائل اجتماعی شم بسیار تیزی داشت ولی ابدا" ادعایی روشنفکری نداشت و از این نوع آدمها هم در مجموع خوشش نمی آمد. احمد آدم تئوریسینی نبود و بیشتر تیپ عملگرایی بود.؟"
انسان مهربانی بود و بویژه در قبال کسانی که دوستشان داشت، همه جوری خدمت می کرد. من خود حداقل از دهها مورد یاری هایی که احمد انجام داده بود، باخبرم. ولی نوشتن درباره آنها مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. احمد آدم مردمداری بود. در بین دوستان وی از هر تیپی وجود داشت. سه مراسم یادبود برای وی در سه شهر متفاوت نشانگر تیپ مردمی بودن احمد می باشد. در کلن من هیچ مراسم ختم و یادبودی به عظمت مراسم احمد ندیده بودم! حتی برای خیلی از بزرگان و افراد صاحب نام سیاسی مراسم برگزار شده بود ولی اغراق نباشد، مراسم احمد چیز دیگری بود. از شهرهای مختلف آلمان و اروپا در مراسم بزرگداشت احمد مردم زیادی شرکت کرده بودند. برای من جالب ترین مسئله، شرکت جوانها در مراسم وی بود! معمولا" برای چنین مراسمی جوانها نمی آیند ولی برای مراسم احمد عده خیلی زیادی از فرزندان رفقایی احمد آمده بودند که از احمد دائی خود و از عمو احمد خود آخرین وداع را بکنند. چرا که احمد با جوانها واقعا" رابطه بسیار خوبی داشت. از هر تیپی در مراسم بود. مراسم فیلم تهران را هم دیده ام، آنهم بسیار عالی و سازمان یافته بود. دست همه دوستان و خانواده درد نکند.همان روزها در فیس بوک خواندم که یکی از دوستان احمد نوشته بود: "احمد! کاش بجای تو، من می مردم!"، یکی دیگر از دوستان در مراسم در گوشی از من پرسید: "آیا
این روابط بین ماها همچنان گرم خواهد ماند، یا دیگر رابطه بین ماها بعد از مرگ احمد، قطع خواهد شد؟" او برای
این نگرانی حق داشت زیرا نقطه اتصال آن جمع احمد بود! احمد ممکن بود در بعضی موارد آدم حسابگری به نظر می آمد ولی در موارد دیگری انسان دست و دل بازی بود. بعنوان نمونه برای یک دوست نابینایی که داشتیم و متاسفانه سالها پیش فوت کرده است، سه بار بلیط رفت و برگشت به ایران خرید؛ احمد می گفت: "او که امکاناتی برای رفتن به ایران ندارد، اگر به وی کمک نشود، نمی تواند با خانواده اش در ایران رابطه ای داشته باشد. حتی احمد وقتی دیگر با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و سخت در تکاپوی زنده ماندن بود، یکی از دوستان بسیار نزدیکش سخت بیمار شد، من خود شاهد بودم روزی به من گفت: "دوست صمیمی او (دوست بیمار )، اینجا نیست؛ تو هم که بهمراه صبا بیش از همه درگیر مشکلات من هستید. من به فلانی و فلانی(دو تن از رفقا ) گفته ام که زود - زود به دوست بیمارمان سر بزنند.او در این روزهای سخت احتیاج به مراقبت و تقویت روحیه بیشتری دارد. حقش این بود که من سالم بودم و خانمم هم اینجا بود و او را برای مراقبت بهتر به خانه خودمان می بردیم!". حتی یادم می آید که به یکی از دوستانش که از ایران خارج شده ولی در ترکیه گیر کرده بود و دست یاری بسوی احمد دراز کرده بود، احمد کلی کمک از جمله کمک مالی کرد. هنوز گره کار آن رفیق در ارکیه حل نشده بود و خیلی ناراضی بود. احمد نامه وی را که از ترکیه نوشته بود به من نشان داد و گفت: "ترا خدا می بینی من هر کمکی از دستم بر آمده انجام داده ام ولی این دوست عزیز طوری برخورد می کند که انگار من او را داخل آن گرفتاری انداخته ام." بعدها آن دوست احمد که دیگر مقیم آمریکا و صاحب امکاناتی شده بود، در دوره بیماری احمد از وی خواسته بود که شماره حسابش را بدهد تا او مبلغ چشم گیری پول به آن واریز کند. که احمد ضمن تشکر، یادآور شده بود که به کمک احتیاج ندارد.
احمد انسان بسیار شوخ طبیعی بود، کمتر جایی بود که وقتی در جمعی نشسته باشد، صدای خنده اش فضای آنجا را پر نکند. با همه شوخی می کرد. با خانوم ها، خصوصا" با بچه ها همیشه کارش بگو و بخند بود. پدر من که از قبل برای آن ایام به آلمان دعوت شده بود، از بخت بد دو ماه اقامتش با دوره بیماری احمد مواجه شد. او که علاقه مندی شدیدی به احمد داشت خیلی نگران احمد بود. هر وقت صحبت از احمد و بیماری وی بود، بی اختیار چشمانش پر می شد. احمد که قدری سر پا بود همیشه بهش سر می زد. در دوره بستری شدن احمد در بیمارستان نیز پدرم مرتب به احمد سر می زد. احمد که با همه شوخی داشت. آنروزها به پدر من می گفت: "صبر کن حاجی! بزار پام به ایران برسه، برات زن می گیرم!" بعد اشاره به ما می کرد و می گفت: "از اینها هیچ بخاری بلند نمی شود!" و پدرم می خندید!...
احمد خانواده اش را خیلی دوست داشت و اکثر صحبتهای ما در حین کوهنوردی دونفره حول خانواده بود که به هرحال منهم جزئی از آن بودم. برادرهایش را خیلی دوست داشت، خواهرش را بی نهایت و همیشه خاطرات خوش کودکی چاشنی راههایی درازی بود که می پیمودیم. برای مادرش می مرد. از تمامی فامیل از پسر و دختر عموهاش، از پسر و دختر خاله هاش، از دائی هاش همیشه حرف می زد. رفتن به ایران برای احمد دنیائی جدید در مقابلش گشود. اوایل تصمیم داشت که به ایران برگردد ولی با چند بار رفتن به ایران از این فکر منصرف شد. رفتن به ایران افق دید احمد را نسبت به مسائل مربوط به ایران بازتر کرد. دیگر در داخل بار و بنه ایی که از ایران می آورد، کتاب بخش بزرگی را به خودش اختصاص می داد. زندگی در خارج از کشور، احمد را مثل خیلی های دیگر به تامل و بازاندیشی افکار و اندیشه های گذشته می کشاند. تغییر نگاه احمد در بعضی مواقع بشکل برجسته ای دیده می شد. حتی در بعضی موارد به اختلاف نظرهایی که معلول این نگرش بود برخود می کردیم. با اینحال همیشه بگو و بخند خود را داشتیم. ،یکی دو مورد اختلافهای جزئی سبب قدری سردی روابط شد ولی عمر این لحظات کوتاه بود. و عمدتا" محبت فی مابین غالب می آمد.
فقدان احمد برای من و خصوصا" برای صبا بسیار دردناک و سنگین است؛ صبایی که تقریبا" دو ماه آخر زندگی احمد را از سر صبح تا آخر شب بر بالین وی بود و هنوز که هنوز است نتوانسته است با مرگ احمد کنار بیاید. آیدین که در ماههای آخر زندگی احمد نقش مشاور و مباشر وی را داشت، هنوز هم با کوچکترین خاطره ای که از احمد می شنود، اشک در چشمانش حلقه می زند! از اطاله کلام بیشتر می پرهیزم و با نقل قطعه ای از نوشتهء پسرم آرش که موقع مرگ احمد در مسافرت ششماهه دانشجویی در خارج از آلمان بود، و از همانجا در سوگ "احمد دائی" اش نوشته بود، خاتمه می دهم:
حقیقت اش را بخواهید، من اصلا" تصورش را هم نمیکردم که"
مرگ، چنین آسان و ناگهانی به سراغ "احمد دائی" بیاید، اورا ازآغوش زمین برباید و برای همیشه ازصفحه زندگی پاک کند.
اما این حقیقت ندارد، زیرا تأثیر "احمد دائی" بر دلها زدوده نشدنی است. خاطرات زیبایی که هر لحظه آن مملو از شادی و اطمینان است. ما واقعا" انسان خوبی را از دست دادیم.
کلمات گریزپاهستند و آنچه دل آدم میخواست بیان کند، ناگفته ماند.
کاش بارها به او می گفتم که دوستش دارم، کاش سپاسگزاری خود را، از مهربانی ها و انسانیت او بیان می کردم، کاش با اشتیاق فراوان به او می گفتم که، خنده های او در تاریکترین روزها می تواند آفتاب را به جهان ارزانی دارد.
این است آن رنج گرانی که با وی دست به گریبانم. بمانند شما، من هم مزه تلخ مرگ غم انگیز او را در روزگاری که می توانست با شکوفایی همراه باشد، احساس می کنم.
او خیلی کارها می خواست انجام بدهد، او درباغ آرزوهای خود شکوفه های نشکفته بسیاری داشت. اما تراژدی مرگ امانش نداد. می خواست از زندگی لذت زیادی ببرد. و اکنون آرزوهای او در زیر خروارها خاک مدفون می شود. بنا براین بگذارید همگی قوی باشیم و خاطرات دوست داشتنی او را با خود داشته باشیم. بمانند انسانی که تا آخرین نفس، بدون آنکه تسلیم شود، مبارزه کرد. او همیشه لبخند صمیمی و گوشی شنوا داشت."
یادش گرامی باد!
|