سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دانه ی کشمش


دکتر اسعد رشیدی


• چشمانم را که بازکردم آفتاب بالاآمده بود، طشت مسی رنگی بود که به طاق آسمان چسبیده بود و شعله‌های سرخ فامش هنوا سوزنده و داغ می‌نمود و به اطراف پاشیده می‌شد؛ نیزه‌هایی بودند که گاه در تن فرو می‌شدند، اما نه دردی، نه سوزشی را بر‌نمی‌انگیخت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲٨ آبان ۱٣۹۴ -  ۱۹ نوامبر ۲۰۱۵


 چشمانم را که بازکردم آفتاب بالاآمده بود، طشت مسی رنگی بود که به طاق آسمان چسبیده بود و شعله‌های سرخ فامش هنوا سوزنده و داغ می‌نمود و به اطراف پاشیده می‌شد؛ نیزه‌هایی بودند که گاه در تن فرو می‌شدند، اما نه دردی، نه سوزشی را بر‌نمی‌انگیخت. دوست داشتم دلاقه‌ی کوچکی که رو بروی رودخانه‌ی سربراهی که از کنار روستا به طنازی می‌گذشت را می‌گشودم و نسیم نمناک و سردی که از آنسوی کوهستان و بر فراز دشت با وقاری که تازه پلکهای خواب‌آلوده‌اش را گشوده بود، در ریه‌هایم فرو می‌دادم. دستهایم را در دوسوی پهلو می‌گشودم، نفسم را حبس می‌کردم و بعد آنی و با همه توان و در آرامشی کامل، همه‌ی آنچه که فضا را انباشته بود بی‌رحمانه می ‌نوشیدم. عادت خوشایندی بود شاید! نمی دانم ...از کسی نپرسیده بودم، من بودم و کوهستان پت و پهنی که پشت سرم تمام قد ایستاده بود. بر پیکر کمی خمیده‌اش بلوطهای کوتاه قد رُسته بودند و فکر می‌کردم که آیا این بلوطها هستند که کوه را سرشار از زیبایی و طراوت کردهاند و یا این کوهستان سربلند و مهربان است که درختان بلوط را در آغوش خود پرورده و به آنها هستی بخشیده است؟
همیشه فکر می‌کردم، فکر می‌کردم! خدای من، آیا این اندیشه را کس دیگری در ذهن پرورده بود یا جرئت بر زبان آوردنش را بخود داده بود؟ یا اینکه این مفهوم را که من همیشه" تلخ‌اش" پنداشته بودم از خاطر برده بود، به فراموشی سپرده بود و هیچگاه بسویش بازنگشته بود؛ اما این همه‌ی آن چیزی نبود که ذ‌هن را در خود می‌تنید... چقدر باید "رئال" نگاه کنم به آنچه که در پیرامونم می‌گذشت و این تسمه‌ی نازک و سُست و بی‌جان که دو دنیا را بهم گره می‌زد چقدر می‌توانست کِش بیاید و تا کجا؟ تا آنجایی که بی‌اراده مرا به شهر دودآلوده‌ی پُر هیاهویی می‌کشاند که در یک گوشه‌اش خانه‌ای فکسنی و کلنگی جا گرفته بود و هر روز به روزنامه‌های بیاتی نگاه می‌کردم که رویداهای پُرحادثه و جنجالی را بر دیوار زرد و رنگ و رو رفته‌اش بالا می‌آورد.
پرتاپ شده بودم از فراز آن‌همه رویا، زیبایی و جادو، دلم می‌گرفت تا‌جایی که گذر آرام و با وقار رودخانه را بخاطر نمی‌آوردم که از کنار کلبه‌ی کوچکی که به آن پناه برده بودم می‌گذشت. بوی گلهای انار، بوته‌ی توتهای سیاه و قرمز که زیر شعله‌های آفتاب گُرگرفته بودند، گلهای وحشی که نامشان را نمی‌دانستم، اما زبانشان ، آه... چه خوب می‌فهمیدم، لنجندشان را و اندوه‌هایشان را گویی بر لبان و گلوی من روئیده بود...
همیشه، ناگاهان در آستانه‌ی درگاه پدیدار می‌شد، چادر سیاه رنگش را از سر می‌گشود و خرمن موهای شرابیش روی شانه‌های لاغر و نیمه برهنه‌اش می‌لغزید. بی‌تابی پستانهای سفت و برجسته‌اش که در پیراهن نازک بنفش رنگی پنهان شده بود را می‌دیدم ـ دم نمی‌زدم. و این لبخند سرزنش‌بارش همیشه روی لبهای سرخش روئیده بود:
ـ عزیز دل من، خونه‌ای؟
همیشه خواسته بودم بی‌آنکه حرفی زده باشد در آغوشش بگیرم و حتی اجازه ندهم که نه چادر و نه آن بلوز مشکیی که دوتا از دکمههایش را ( شاید هم دانسته) بازکرده بود را با انگشتهای عرق کرده و لرزانم می‌گشودم و لبهای آتشینش را که هیچگاه لمس نکرده بودم، اما حدس می‌زدم که چه قدر باید سوزناک باشد را می‌بوسیدم.
ـ عزیز دل من...
که خیالات واهیم را از هم گسست و می‌رفت پرده‌ی چرکین آویخته بر پنچره‌ی خاک‌گرفته و رنگ و رو باخته را کنار ‌زند تا آفتاب بی‌رمق پائیزی کمی به درون اتاقک کوچک و نمورم بتابد. روبرویم می‌ایستاد، خنده‌کنان کاغذها و کتابهایی را که بی‌نظم و ترتیب خاصی روی زمین پهن شده بودند را بر می‌داشت و همچنان که گیسوان پُرپشت و اغواگرانه‌اش روی گردن و شانه‌ی نیمه برهنه‌اش تاب می‌خورد آنها را کنار تشک و متکای که به دیوار زرد رنگ روبروی پنجره تکیه داده بودند می‌چید. زیر لب ناله‌ای کرد :
ـ این خروپرتهای که دور خودت جمع‌کردی به تارهای عنکبوت پیری شبیه‌اند که دورادور این اتاق را در خود تنیده‌اند، و از اینم بدتر خودتم را درش گیر انداختن.
روی لبه تخت نشست و ساقهای بلند و سفید خوشتراشش را رویهم انداخت نگاهش را از صورتم دزدید.
ـ می‌دونی به چه کسی شبیه هستی؟
ـ نه، شاید بخودم
ـ خیلی خوب همین‌جا روبروم بشین تا بهت بگم
سرم درد می‌کرد، دلم انگار سینه‌ام را می‌شکافت که باید مثل تکه گوشت سوخته‌ای باشد که روی دامن گلدار سُرمه‌ایش بیفتد و روی زمین بغلتد.
ـ اوقاتت تلخ نمیشه اگر...
ـ نه، اصلا
چشمهای درشت و قهوه‌ای‌اش که رنگ بلوطهای کوهستانهای من را داشت می‌درخشید
ـ یعنی چه! خب جونمو به لب آوردی
ـ یه گونی پشکل را تصور کن
دستهایش را در دوسوی سینه‌اش گشود و پستانهای برجسته و برنزه‌اش از میان بلوز مشکی‌اش کمی لرزید.
ـ خب که چی؟
ـ حالا بندهای این گونی پشکل را با همون چاقوی زنگ‌زده‌ی که گوشه‌ی اتاقت افتاده، پاره کن، و بگرد بلکه یه دونه کشمش تو اینهمه پشکل پیدا کنی؛ پیدا کردی پیش من جایزه داری.
واژه‌ی جایزه را کمی کشدار و در حالیکه انگشت کوچکش را روی لب پائینیش می‌کشید به آهستگی بزبان آورد.
ـ یعنی چی؟ کشمش تو این گونی بو گندو چه می‌کند؟
ـ همین که گفتم...تو این گونی را می‌ریزی روی کف همین زمین و می‌گردی ... می‌گردی ... آه چقدر عرق می‌ریزی، پیدا نمی‌کنی این کشمش لعتنی را!
کم کم عصبانی می‌شدم، فکر کردم چه توهین بزرگی را باید تحمل کنم، آیا لیاقت این همه بی‌مهری را می توانستم داشته باشم، به چه حقی؟ گونی پشکل و این اطاق لعنت‌خورده. من و این تجسم زیبایی که جانم به او وابسته است. آیا این ترس نیست که بجای خون در رگهایم جریان دارد، خاک برسرم، خوک ترسویی بیش نیستم.
ـ چی
صدایش می‌لرزید.
ـ کی خوکه!
دستهای عرق‌کرده‌ام را در جیب شلوارم فرو کردم، سر سنگین بد قواره‌ام که موهای زبر و آشفته‌‌‌ای بر آن روئیده بود روی گردن دراز و لاغرم می‌لرزید.
ـ منظورم خودم بود
ـ باشه، بزار بقیه‌ی داستان را برات تعریف کنم
بعد از اینکه گونی پشکل را روی زمین پهن کردی و اینقدر گشتی تا نفست بند آمد، یهو با صدای بلندی که از همه‌ی منفذهای بسته و باز هیکلت در میاد، داد می زنی، آها ...آها خلایق پیداش کردم و از خوشحالی جفت پاهاتو رو زمین می‌کوبی در حالیکه چشمهای کوچک و بی‌رمقت می‌درخشند بالا و پائین می‌پری.
دستهایش را دور پستانهایش حلقه زد و رفت طرف پنچره، پرده را کشید دستگیره را چرخاند، هوای تازه فضا را پر کرد. برگشت طرف من و در چشمهایم خیره شد.
ـ دلت می‌خواد چیزی را که پیدا کرده‌ای به همه نشان بدی، و در همان‌حال کشمش پیدا شده را میان دو انگشت شصت و اشاره‌ات می‌گذاری و قدری زور می‌زنی؛ اما هنوز مطمئن نیستی که خودش است، همان کشمشی که ماموریت یافتنش را به گردن گرفته بودی و برای اینکه به دلشوره‌ات پایان بدی و البته از دست من جایزه بگیری، کشمش پیدا شده‌ات را به دهانت نزدیک می‌کنی و میان دندانهای کرم‌خورده‌ات می‌گذاری و قدری آنرا فشار می‌دهی.
همینطوری به نگاه سرد و بی‌روحش زلزده بودم، برای دمی از گفتن بازماند و سرش را پائین انداخت. حس‌کردم که قامت بلندش مثل ساختمان سر به فلک‌کشیده‌ای به آرامی فرو می‌ریزد و سیمان و آهن و آجرهای شکسته‌اش همراه گرد و غبار روی زمین پخش و پلا می‌شود. سرش را بالا گرفت و چشمهای بلوطیش که لحظاتی قبل می‌درخشیدند میان پرده‌ای از اشک پنهان شد.
ـ می‌فهمی، می‌فهمی
این طنین صدای او نبود، کس دیگری بود که روبرویم ایستاده بود، او را نمی‌شناختم، هیچگاه ندیده بودمش...
ـ درست حدس زدی! این دانه‌ی کشمش هم چیزی جز یکی از هزاران پشکلی نبود که در این گونی لعنتی پیدا کردی و حالا زیر دندانهای کرم‌خورده‌ت له می‌شوذ.
٣/١١/٢٠١٥


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست