یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

دیوار
حسن عظیمی


• من یک دیوار هستم. یک دیوار واقعی ساکت و خاموش. دراین بیابان برهوت دلتنگ محبت به زمین چسبیده ام و دستم در دو سوی این جاده دراز مانده است. در آرزوی پیوستن به دیوار همسایه تنم را نرم و نازک تاب داده و بر صورت این صحرا خطی کشیده ام . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٣ آذر ۱٣۹۴ -  ۲۴ نوامبر ۲۰۱۵


 من یک دیوار هستم. یک دیوار واقعی ساکت و خاموش. دراین بیابان برهوت دلتنگ محبت به زمین چسبیده ام و دستم در دو سوی این جاده دراز مانده است. در آرزوی پیوستن به دیوار همسایه تنم را نرم و نازک تاب داده و بر صورت این صحرا خطی کشیده ام . عادت کرده ام پایم را از گلیم خودم درازتر نکنم. به استقامت و پایداری بیشتر پای بندم تا بلند پروازی.
چهل مرد در زمانهای قدیم در پایان زمستانی سخت سر مست و پیروز از پس جنگی خونبار در این کشتزار مرا برپا کردند. با چهل امید و با چهارعنصر، سرشت مرا از ملات خاک با رویای باد، از آتش و آب در هم آمیختند و پی و پای مرا محکم و استوار در دل زمین نشاندند. شدم دیوار قطوری که راه بر دشمنان تارو مار شده باید می بستم. من سر و ته این راه دراز را که در کمرکش کوه ها تاب خورده و گم می شود نمی بینم، راستش نمی دانم اول و آخر این راه به کجا ختم می شود. اگر چه در پیکر من استخوان مرده انسان مدفون است وناله آنها در وجودم شنیده می شود ولی من انسان نیستم، فقط یک دیوارم. فرق من با انسان دراین است که آنها وجود مرا فراموش می کنند. ولی من همه چیز یادم می ماند.
آدمها خیلی سرو صدا می کنند و زیاد حرف می زنند. شاید اگر مثل من فقط تماشا می کردند و دم نمی زدند هم عمرشان طولانی تر می شد و هم همه چیز را بخاطر می آوردند.من ساده و بی رنگم، پشت و رو ندارم. یک طرف من کشتزاری درندشت است که در افق به جنگل های ساحلی وصل می شود. آدمها به این سوی من می گویند پشت دیوار. پشت من پنهان می شوند و زشتی و بدکاری خویش را پنهان می کنند. شاید هم بخاطر خجالتشان این سوی مرا پشت دیوار نام گذاری کرده اند. من که از رفتارشان سر در نمی آورم. برای من هر دو سوی این زمین یکسان است.
آدم ها هم مثل خیلی از موجودات دیگر فقط می توانند از دریچه ای تنگ جلوی پایشان را ببینند. مثل همین گاوها و گوسفندها و کلاغ ها که در این کشتزار زندگی می کنند. و فقط چیزهایی را که جلو چشمشان باشد بخاطر می سپارند و باور می کنند. ولی پیکر من، تمام بند بند وجودم ، خشت به خشت وآجر به آجر لوح محفوظ است. و همه چیزبر آن نقش می بندد و می ماند. خط و خراش هایی که بچه های بازیگوش روی پوست تنم یادگار می گذارند. سوراخ سنبه هایی که موشها و مورچه ها زیر پای من کنده اند. حتی جای پای گنجشک هایی که روی شانه هایم عشق بازی می کنند. ویا موریانه ها که در درزها و شکافهای تن من لانه کرده اند. تا من هستم رد و نشان و اثر انها در وجود من ماندگار است. حتی من بخوبی میدانم که آن دختر نوجوان نامه عاشقانه خود را پشت کدام خشت وآجر پنهان کرده و پیام کدام معشوق در کدامین درز برای همیشه بی پاسخ مانده و راز کدام عاشق سرخورده ، تا ابد در سینه من محفوظ و در دل من پنهان خواهد ماند.
صورت من با سلام آفتاب در روز روشن است. از هر طرف که نور برمن بتابد پشت سرم را سایه می اندازم. صبح تاظهر رو به جاده منتظر می مانم و بعد از ظهر تا غروب رویم را بطرف کشتزار می گردانم. برخلاف آدمها که با تاریک شدن هوا خوابشان می گیرد و مثل مرده دراز می کشند تا فردا، من در تاریکی هم صفحه وجودم محل ماندگاری و یادگاری است. موشها و خرگوشها از ترس گرگ ها و کفتارها خودشان را به من می مالند و در تاریکی شب از راه ها و کوره راه ها ازدریچه ها و دالانهای زیر پای من اینطرف و آنطرف می دوند و جانشان را از گزند دشمن حفظ می کنند. حتی بعضی از شب ها در تاریک سیاهی وظلمت ، مردان جسور روی صورت من حرفهای درشت و خطرناکی می نویسند که صبح با طلوع آفتاب دراین روستای دورافتاده غلغله راه می اندازد.
من همیشه از ترس فشار آسمان ، باد و باران، تنم می لرزد. وحشت فرو ریختن به نیروی خشم طبیعت به کنار، هراس از ویرانگری انسان آرامش مرا درهم می ریزد. با این وجود کار من نگهبانی است و راه من پشتیبانی.
دست راستم تکیه گاه پیچک نازکی است که پنجه هایش را بسوی آفتاب در تن من می فشارد تا هرچه بالاتر رود. با اینکه خار آن بوته تمشک بر سینه ام زخم می آندازد ولی هنگام بهار وقتی که شاخه هایش را ازروی شانه هایم رد می کند تا میوه اش را به دست رهگذران شاد و خرم برساند. من هم شریک لذت او می شوم. وقتی پرستوها پشت آن آجر شکسته پناهگاه گرم و نرم و آشیان کوچک و نازکشان را بنا می کنند. دلنگران حفاظت تخم ها وسر بیرون آوردن جوجه ها می شوم. آیا ازگزند باد و بوران در امان خواهند ماند؟ آیا منقار آن کلاغ سیاه امیدی را نا امید خواهد کرد؟ دل من خون است از خاطرات بینوایانی که از خوف روزگار درهم شکسته و ناامید پشت دیوارجدایی مانده، کومه ناتوانی شان را بر جدار استقامت دیوار دل من تکیه داده اند و زیر پای من گرسنه و درمانده سر بر بالین سرد خاک تا صبح آینده، خواب های خوشی را آرزو کرده اند.

روزگار درازی است که من با خرابکاری انسان خو گرفته ام. فاتحان مغرور به امید پیروزی پیکر مرا درهم کوبیده اند و دیوار وجودم را بر سر دشمن آوار کرده اند. از پس چند روزی اما، با ملات سخت تری از سنگ و گل، بنای دیوار تازه و بلندی را خواسته اند. ولی دیوار ناتمام، دیگرانی بر آنها تاخته و مرا با خاک یکسان کرده اند. من از این تباه سازی ودوباره کاری انسان بسیارشگفت زده و درحیرتم . شاید بنیاد اراده انسان بر بنای پیروزی و نوسازی استوار باشد. به درستی نمی دانم. سود و زیان تجدید بنای دیوار بر من روشن نیست. شاید انسان مثل خودش مرا هم دچار زاد و ولد می خواهد. طبیعت وجود من با پایداری، سرسختی و مقاومت سرشته است. من از فروپاشی بیزارم. خرسندی من زمانی است که همچون دیواره صخره سنگی در مقابل امواج خروشان اقیانوس ها با غرورمی ایستم. و نواخته شدن هردم سیلی پر شتاب موج را بر صورتم تاب می آورم . من می دانم که باید ساکت باشم تا فریاد پشیمانی موج شنیده شود. من در این تجربه رازخاک را از آب جدا نگه می دارم.
امروز سه روز است که چهار مرد که من به عمرم آنها را ندیده بودم بجانم افتاده و شکم مرا دریده اند . با خودشان از شهر آجر و آهن و ملات سنگ و سیمان اورده اند. مرا درست از وسط نصف کرده و یک دروازه با چهارچوبی از آهن را میان دو پاره تن من کار گذاشته اند. حالا من با اهن همدم شده ام . او خاطراتی از تغییر اراده انسان تعریف می کند که خواب از سرم می پراند. می پرسم آیا تو هم مثل من دیواری و شغل ات نگهبانی است؟. می گوید کار من باز و بسته شدن است. صدایم هم با تو متفاوت است. مرا می کوبند تا صدایم درآید و بدست آدمی که پشت من می ایستد باز می شوم و دوباره بسته می شوم. زمانی که بسته هستم من هم مثل تو یک دیوار هستم. می پرسم برای چه ترا بجان من پیوند زده اند. می گوید از میان این دروازه آدمها و ماشین های زیادی عبور خواهند کرد. اینجا یک ایستگاه بازرسی خواهد شد. من و تو و یک آدم مثل دیوار هر سه نگهبان این کشتزار خواهیم بود. و جلو انسانهای ناشناس را خواهیم گرفت. می گوید من دیگر تنها نخواهم ماند. بزودی با ادمها همنشین دائم خواهم شد. آنها پیکرمرا قطعه قطعه خواهند کرد و در میان هر قطعه در طول پیکر من دریچه و پنجره ای کار خواهند گذاشت. و از هر سو مراقب خواهند بود. می گوید آن سوی جاده شهر بزرگی بنا خواهد شد. دست من بزودی در دست دیوار همسایه گره خواهد خورد. می پرسم چه فرقی می کند. پاسخ می دهد. دیوارهای شهر با شکل ها و رنگها و موادی غیر از خاک و سنگ بنا شده اند. در هم نشینی با آنها پیکر تو هم تغییر خواهد کرد.از دروازه می پرسم یعنی عمر من به آخر رسیده. ایا برای همیشه ویران خواهم شد و از بین خواهم رفت. با چرخیدن روی لولا و عقب و جلو شدن می خندد و می گوید انسان موجودی جاودانه است و دیوار نگهبان ابدی اوست تا او هست تو هم خواهی بود. در خود فرو می روم. اولین بار است که با آهن هم صحبت شده ام . جفت شدن با اومرا سخت نیرومند کرده وبه قدرت مقاومتم افزوده است . طوری شده که می توانم آینده را پیش بینی کنم. قبلا فقط می توانستم گذشته را در وجودم حفظ کنم. نیروی شگفت انگیز و هیجان اور پیش بینی با امدن دروازه اهنی وهم آغوشی با او درمن پیدا شده است.
پشتم به انتهای کشتزار و رویم به دور ترین نقطه جاده خیره مانده است . می بینم صورت من زیباست. دست من در چهار سو در دست دیگریست. بنای چهاردیوار شده ام. صورتم در درون بسته و رویم به بیرون گشاده است. ادمها در میان چهار دیوار اراده و اختیاری می شناسند که بیرون از چهار دیوار نیست. با سقفی بر سرچهاردیوار خانه ای شده ام برای پیدا و پنهان شدن آرزوها. دیگر نه تنها زمین را با من تقسیم می کنند که آسمان را هم. ترکیب تمام عناصر، خشتی از آینه و شیشه، دیواری شده ام در خانه آینده، رویای وجود ساکت من هستی بخش همه رویا ها شده است. از محراب مقدس و مطلا ی اماکن تا اتاقی در طبقه ای از اسمانخراشی رو به دریا رو به آفتاب و رو به جنگل من در حال درخشیدن هستم. نقش و نگار مفاهیم روی صورتم نقش بسته و نور از جدار من عبور می کند. غرق لذت بردن از پایداری خویشم. می بینم دیواری شده ام در پیکر لوله ای از فولاد که می توانم اب را از خاک جدا سازم و از زیر زمین بگذرم و آب دریا را به قله کوه برسانم. می توانم باد را درسینه نگه دارم. دیواری شده ام از سیمان و سنگ و جدار راهی که قطارهای سریع السیر از درون آن عبور می کنند. و مانند کرم های ناآرامی در سیاهی زیر زمین با شتاب از این سو به انسو می غلتند. با همدلی و همزبانی با دروازه آهنی من دیگر در این روستای دورافتاده تنها نیستم. و از وحشت هردم شکستن و فروریختن بیم ندارم. نه از باد می ترسم و نه از باران و نه حتی از زمین لرزه، آنطرف جاده زیر پایم دیوارهای شهر با شکل ها و رنگها و شبرنگها چشم نوازند.

    اکتبر ۲۰۱۵ / حسن عظیمی      


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست