غزلواره ی بدرود با رُکسانا
اسماعیل خویی
•
درودِ من به تو،
رُکسانا خانم،
زیبای من!
درود برتو که ترک ام کردی،
از آن سپس
که در نگاهرسِ چشمِ دوربینِ خیال ام آوردی
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
٣ آذر ۱٣۹۴ -
۲۴ نوامبر ۲۰۱۵
رُکسانا صبا ؛ مادر دو دخترم بود.
درودِ من به تو،
رُکسانا خانم،
زیبای من!
درود برتو که ترک ام کردی،
از آن سپس
که در نگاهرسِ چشمِ دوربینِ خیال ام آوردی
هر آنچه هایی را،
در دوست داشتنِ چون تویی،
که چون منی،
پیشاپیش،
می بایست
می دانستم
و می توانستم.
مرا به گنج های جهان هیچگاه دست رس نبوده است:
گشاده دست تر از من هرچند،
در کار و بارِ عشق ورزیدن،
هیچ کس نبوده است؛
و دل یکی دارم، نه بیش؛
و هیچگاه نیندیشیده ام
به دور داشتن از پرتگاهِ خطر جانِ خویش.
پلنگِ شرزه ای آزاده بوده ام،
چکاد جوی،
که، گرچه دست آموزِ مهربانی ی پاکیزه می توانم شد،
ولی نخواهم بود
هیچگاه
گربگکی خانگی؛
و مرگ را
به جان پذیرایم:
اگر بدانم
برای چیست که دارم،
با پای خود،
به کُنام اش می آیم.
به سادگی می میرم
برای سادگی و پاک جانی و آزادگی؛
ولی به جان بیزارم
از آن که راست نمی گوید به خویش و
دروغ می گوید به من:
و دشمن اش می دارم،
به سادگی.
به روی برگِ گُلی نازنین که عشق ات بود،
شبانه،
هر شب،
سَبُک نشین و نوازشگر،
سرشک دانه ای از شبنم بودم؛
و، در شمیمِ نفس هایت،
هر پگاه،
نسیمِ آهی هم بودم؛
ولی
-و بی که دانم-
برای آزِ تو کم بودم:
بیش از بسیاری کم بودم:
چرا که نیلوفر بودی
و ریشه های تو در مُرداب بود؛
و شبنمِ سحری،
به چشمِ مستی ی سیراب ات،
جُز قطرگکی آب نبود:
اگر چه آن تراوه ی چشمِ سپیده دم،
در آب بودنِ خود،
ناب بود.
و آبِ ناب،
یا نابِ آب...
چه می گویم؟!
آه،
من چه می گویم؟!
و با که می گویم؟!
تو نیستی
و کم کَمَک
ز دودِ خشماندوه
دارد چشم ام تاریک می شود؛
و این غزلواره
به ناسزا،
به دادخواست ، به نفرین سرود
نزدیک می شود.
رها کنم.
رهایم از تو:
خوشا!
خوشا و شادا
که می توانم بدرود گویم ات به خونسردی!
درودِ من به تو،
زیبای من،
رُکسانا جان!
درود بر تو که ترک ام کردی.
بدرود!
پنجم شهریورماه۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
|