یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

کشکول (۹)


ناصر زراعتی


• جلفاییان مشروبات را به قیمتِ گران نمیخرند، بلکه در هر خانه، چرخشت و خُمره و شرابخانه هست. از این رو، چون انگورها میرسند، هر خانه به قدرِ نیازش انگور میخرد، شراب می اندازد یا عرق میکشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۹ آذر ۱٣۹۴ -  ٣۰ نوامبر ۲۰۱۵


 حکایت
به شهری در از شام، غوغا فتاد
گرفتند پیری مُبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندر است
چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت: «اَر نه سلطان اشارت کند
که را زَهره باشد که غارت کند؟»
....
از «بوستانِ» سعدی
*
شراب در جلفا و انواعِ آن
جلفاییان مشروبات را به قیمتِ گران نمیخرند، بلکه در هر خانه، چرخشت و خُمره و شرابخانه هست. از این رو، چون انگورها میرسند، هر خانه به قدرِ نیازش انگور میخرد، شراب می اندازد یا عرق میکشد که برایِ خانواده بسیار ارزان تمام میشود.
مرغوبیّتِ شراب البته به کاردانیِ کننده وابسته است. زیرا هر کس وقتِ شرابسازی دقّتِ بسیار کند، جنسِ بهتری پدید میآوَرَد که شاید از مشروباتِ اروپایی کمتر نباشد.
در جلفا، چهار نوع شراب میسازند:
اوّل، «عرقِ کشمش» که طبیعتِ گرم دارد و سفید است. به محضِ نوشیدن، گرم میکند و سردرد میآوَرَد.
دوّم، «الوند» از انگورِ معمولی حاصل میشود، به رنگِ قرمز که پس از نوشیدن، طبیعتی میانه دارد و طرفدارانی بیشتر.
سوّم، «رنگین» یا «سیاه» که از انگورِ سیاه میگیرند. طبیعتش خُنک است و اغلب جلفاییان از آن استقبال نمیکنند.
چهارم، «نجف آبادی» چون انگورِ آن را از آنجا میآورند و نوعِ شرابِ آن شبیهِ «الوند» است، امّا بیش از آن گیرا و گواراست.
صرفِ نظر از کشمش، باید انگور را چهل روز پهن کنند، سپس در چرخشت بریزند و بفشارند و سپس در خُم بریزند و به هم زنند تا صافی شود.
در جلفا، شراب هر اندازه کهنه شود، هم چندان مرغوب میگردد، چون مطبوع و گوارا میشود، بویِ کهنگی میدهد و اثرِ آن بر نوشنده دو روز پایدار میمانَد.
نویسنده‍ی این تاریخ شرابی را سی سال نگه داشته بود که بسیار مطبوع و مرغوب و گیرا بود.

از «تاریخِ جلفایِ اصفهان»، نوشته هاروتون درهوهانیان، تقریر لئون گ. میناسیان. تحریر م.ع. موسوی فریدنی. ناشر زنده رود و نقش خورشید. ۱٣۷۹، اصفهان.
*
مادربزرگ
نه یک ویلا و نه یک خانه‍ی روستایی. محوطه‍ی مزروعیِ بزرگی که پدربزرگِ من در اوایلِ قرن، زمانِ استعمار، آن را نزدیکِ سانتیاگو بنا کرد... از خانه‍ی قدیمی خشت و گِلی فقط دو اتاق مانده است: یکی برایِ ابزار و آلاتِ کِشت و کار و دیگری برایِ انبار کردنِ مُرّباهایِ عمّه ماریا... چندی بعد پدربزرگ خانه ای دوطبقه ساخت با دیوارهایِ محکم... با آن درختِ سبزِ بلوط؛ درختی کهن که برگهایِ انبوهِ سبزش آن را در نگاهِ کودکیِ ما اسرارآمیز جلوه میداد. مادربزرگم با عمو جیم که مجرد مانده بود در آنجا زندگی میکرد، درست تا سیزده سالگیِ من. و بعد، پدر و مادرِ من در آنجا ساکن شدند.
ما خیلی کوچک بودیم که مادربزرگ ما را برایِ یک ماه تعطیلات دعوت کرد: من و پسرعمویم را. با اینکه ما فقط پانصد متر از خانه مان دور شده بودیم ولی تغییر به نظرمان فوق العاده بود. ما به دنیایِ جادوییِ این خانه وارد شده بودیم. روزها مجاز بودیم به همه جا سر بکشیم و شبها در تختِ پهنِ مادربزرگ میخوابیدیم. ما خودمان را به خواب میزدیم تا بتوانیم دعاهایِ شبانه‍ی او را بشنویم؛ وقتی زانو میزد و بازوهایش را چلیپا میکرد. او ما را با خودش به کلیسا میبرد که پُر از عطرِ گلها و آوازهایِ مذهبی بود. امّا مادربزرگ هیچوقت کسی را مجبور به پیروی از اعتقاداتِ خودش نمیکرد. اصلاً خودخواه نبود و برایِ خوشبختیِ دیگران میزیست. به همه توجه داشت و همیشه آماده‍ی کمک کردن بود. هیبتِ باشکوه و متشخصی داشت. قلبی بزرگ و حرکاتی آرام و لطیف.
هنوز میبینمش که رویِ تخت، که روتختیِ مخملِ قرمز داشت، نشسته است، دستهایِ مرا در دستش گرفته است تا از تنهایی نترسم و خوابم ببرد. چه حضورِ آرام و اطمینانبخشی داشت. بعد، نرم و بیصدا از اتاق میرفت بیرون، با شنلِ پشمیِ سیاهی که همیشه رویِ دوشش بود، آخرین گشت را در کوئینتا میزد، به همه‍ی خانه ها سر میکشید و خودش نمیخوابید مگر وقتی که مطمئن میشد همه‍ی خانواده ها و همه‍ی نوه ها در خانه هاشان آرام خفته اند...
... جمع شدنِ همگی [ما نوه ها] و گفت و گوهایِ پُرسروصدا سرِ میزِ صبحانه‍ی یکشنبه ها...
مادربزگ محورِ استوارِ یک فامیلِ بزرگ و پُرتحرک بود...
... مادربزرگ که اغلب سیگاری در دست داشت، حلال همه‍ی مشکلات بود...
*
... گذشته گذشته است، ولی باید با آنچه که مانده، با دقّتِ بیشتری برخورد کرد. بدیهی است که پرواز بدونِ تدارکِ قبلی با شکستِ قطعی همراه است.
*
... شوخی و طنز همراهِ همیشگیِ تراژدیهایِ واقعی است.
*
خاطراتِ فردی را گفتن خودخواهانه است. اینها مرا از دیگران جدا میکند...
*
اگر نخواهیم مسولیتی به عهده بگیریم، خطر هم نمیکنیم. بهتر است حرکت کنیم و اشتباه کنیم، تا از ترسِ اشتباه دست به هیچ کاری نزنیم.
*
باید با حسرتِ گذشته مبارزه کرد. برایِ زنده ماندن باید این کار را کرد.

از کتابِ «سانتیاگو، یک روزِ اُکتبر» نوشته‍ی کارمن کاستیلو، ترجمه شیدا نبوی. نشرِ فروغ [کُلنِ آلمان] و چشم انداز [پاریسِ فرانسه]


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست