تصویرِ ساعدی
اسماعیل خویی
•
از این که تو به کارش،
هر کارش،
ایراد داشته باشی
دلخور نمی شد:
این بود
که ذاتِ او به دریا می مانست؛
و رودها در او می ریختند؛
و پُر نمی شد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۹ آذر ۱٣۹۴ -
٣۰ نوامبر ۲۰۱۵
"و من نمی دانم که...
شاعران در این زمانِ نیاز به چه کار می آیند."
هولدرین
ساعدی جان!
تو نیز کوتاه آمدی؟!
آرشاک* از کجای شب
با حریفان
دوباره
خواهد گفت:
-"ساعدی خوب است.
ساعدی خوب حرف می زند.
ساعدی حرفِ خوب می زند."
ساعدی جان!
حرف باید زد.
خوب حرف باید زد.
حرفِ خوب باید زد.
ساعدی جان!
خوب باید بود:
باید بود.
من ندانم،
" در این زمانِ نیاز"،
خوب بودن چیست:
پنجه در پنجه داشتن با بد
-آنچنانی که داشتی تو-
اگر نیست؛
یا که خوبان،
در این زمانه ی بد،
به چه کار آیند:
گر نباشند
تا هماره ی خوبی را
بسرایند.
مردن،
ای خوب!
-آنچنانی که دانی و افتاد-
هیچ کاری ندارد:
آسان است
رنج نابردن از بدی که تو را بر زمین نمی خواهد
و جُز از آفتابِ رنجِ تو نیست
کز سرِ هر چه هست
سایه ی بودنش
فرو کاهد.
ساعدی جان!
" در این زمانِ نیاز"،
کار باید کرد،
رنج باید برد.
ساعدی جان!
بدی نبودنِ خوبی ست.
خوب بد می کند که می میرد.
ساعدی جان!
در این زمانه ی بد،
بد نباید کرد
و نباید مُرد.
ساعدی جان!
ما هنوز از زمانِ خویش بسی دوریم؛
و، اگر چند
تا هنوز
-بی گمان- اندکی جوان شده ایم،
لیک،
در ما هنوز
این جهان خود همان جهانِ پیرِ پریروزین است.
ما جهانِ جوانِ خویش نگردیده ایم هنوز.
ساعدی جان!
ما جوانیم و
با هنوز
فقط اندکی،
فقط اندکی،
جهان شده ایم.
-"من از دُمبِ خرم،
دُمبِ خرم،
باتون می سازم:
می رم آجان می شم،
آجان می شم،
به شاهم می نازم."**
با پاسبانان
در گیر می شد:
وقتی که گرگ ومیش
از بوی قهوه رنگِ شکر می گرفت
و رنگِ شیر می شد.
وقتی که بر سپیده گذر داشت،
از پاسبان جماعت بیزار بود؛
زیرا که پاسبانان
هرگز،
هرگز،
شاعر نبوده اند:
حتّا بدان زمان که عارفِ کاشانی
-سپهری ی شاعر-
هنوز پدر داشت.
از لای در دوباره سر به درون می آورد،
چپ چپ نگاه می کرد
و
می گفت:
-"هی، لاشخوارگان! بس تان نیست؟"***
و لاشخوارگان ما بودیم
که کلّه پاچه می خوردیم،
در پایتختِ خُرّمِ قصّابی آداب دان
که گوسفند می پرورد.
به ما
و به تمامِ دنیا
با چشمِ خود نگاه می کرد:
این بود
که هم دُرُست می دید،
هم اشتباه می کرد.
از این که تو به کارش،
هر کارش،
ایراد داشته باشی
دلخور نمی شد:
این بود
که ذاتِ او به دریا می مانست؛
و رودها در او می ریختند؛
و پُر نمی شد.
می خندید
وقتی که شاد بود.
می خندید
وقتی که غمگین بود:
این بود که ما توانِ خود را با او بیشتر می پنداشتیم:
این بود.
که دوستش می داشتیم.
تنها،
همیشه،
از آنچه می خواست می گفت؛
و آنچنان که می خواست می گفت:
این بود
که نادُرُست نیز در سخنش بود،
امّا همیشه راست می گفت.
خود را زیاد دوست نمی داشت:
این بود
که تلخ، تلخ و تاریک می شد،
وقتی که می دید
بسیارند
آنان که هیچ کس را
-جز خود- زیاد دوست نمی دارند.
شاعر بود:
امّا نه آنچنان که من
-مثلا-
شاعرم.
خیال می پرورد:
امّا نه آنچنان که
-برای نمونه می گویم-
من هم خیال می پرورم.
او بارِ واقعّیت را بردوش داشت؛
من بارِ واژه ها را بر دوش می برم.
او از جهانی بهتر می گفت؛
من از زبانی بهتر می گویم.
یا -شاید باید گفت- او زبانی بهتر می جست؛
من واژگانی بهتر می جویم.
یا -شاید باید گفت،یا-
بگذارید این گونه هم بگویم
که: او اگر نمی بود،
من بی معنا می بودم.
که: او اگر نمی بود،
من چشمی باز
امّا
بی هیچ چشم اندازی برای تماشا می بودم.
که: او اگر نمی بود،
من بی دنیا می بودم.
جهان
زبان خواهد شد.
زبان
جهان خواهد شد.
امّا جهان نخست باید باشد
تا، آنگاه، زیباتر شود.
نخست بر پرتگاه باید بود
تا پرتگاه،
زیرِ پای تو،
آنگاه،
تا اوجِ ناگهانی ی این پلّه ی فراتَرَک
-این پلّه ای فراتَرَک از پلّه ی فرودین-
بر این نردبام نَفَسگاه
بر شود.
و یا -سخن مگر از در خود دیگر شدن نیست؟-
نخست کس یا چیزی باید باشد
تا، آنگاه،
دیگر شود.
درست نمی گویم آیا؟
و ساعدی
هماره در خود دیگر می شد.
نیم لحظه نبود
که ساعدی
در نیمه های آن
دیگر نشود.
و هیچ لحظه ای از دیگر شدن نبود
که ساعدی
در آن
انسانی بهتر نشود.
ساعدی
-دارم می گویم-
بودنی شدنی بود؛
این بود
که ساعدی انسانی دوست داشتنی بود.
مُرد
در غربت مُرد.
دق مرگ شد.
انسان بود:
یعنی،
مثلِ شما، به شادی و آزادی
و به تمامِ زیبایی ها عشق می ورزید؛
و از تمامِ آنان کانسان را آزاد وشاد نمی خواهند
و از تمامِ زشتی ها
بیزار بود.
انسان بود:
یعنی
از آنچه ها که انسان را انسان می کند
برخوردار بود:
یعنی
از کینه ای طبیعی و نرمش ناپذیر به ناپاکی و دروغ وندانستن
وز عشق، عشق به پالایشِ درون،
به راستی ی بیشتر شونده،
به دانایی ی هماره توانا کننده تر
سرشار بود.
و کندوی همیشگی ی ما بود:
یعنی،
در کارِ خود، به کندو می مانست:
یعنی که لشکری چالاک از زنبور
انگار
در او
در کار بود:
با نیش های کاری و کارآ
و نوش های نابِ گوارا:
یعنی که با دشمن، دشمن
با یار، یار بود.
انسان بود
-گفتم-
تک بود در به هیچ کسِ دیگری نمانستن:
و در به خویش مانستن،
امّا،
تا ژرفاوجِ دیگران می رفت،
بسیاران می شد.
بسیار بود.
بسیار بود.
هی، نِرودا جان!
"ما بسیاریم."
این ساعدی ست.
ما بسیاران
یک پاره دل،
یک پاره از دلِ دلِ خود، را
اینجا
داریم
به خاک می سپاریم.
و خاکِ او،
دگر بار،
چون آتش بر سیاوش و ابراهیم،
گلستان خواهد شد.
و خاکِ او،
دگر بار،
چون آب که از دریا،
باران خواهد شد.
و خاکِ او،
دگر بار،
چون خاک که با خاکِ خویشتن،
ایران خواهد شد.
این سان که هست
هیچ چیز نخواهد ماند.
آن سان که باید باشد،
هر چیزی آن سان خواهد شد.
یارانِ ما بگو نهراسند:
مشکل آسان خواهد شد.
سرها به سامان خواهد آمد،
کار به سامان خواهد شد.
دق کرد.
در غربت دق کرد.
دق مرگ شد.
امّا چه باک
یا شاید
در غربت
خود را به مرگ سپرد.
شاید
می شد نمیرد.
امّا چه باک؟
یا شاید
او نیز، مثلِ من، گاهی با خود می گفت:
وقتی که هیچ کارِ دیگری نتوان کرد،
می توان مُرد.
امّا چه باک؟
چالاک و مردم آسا بود؛
و درد را شناسا بود.
و کار می کرد:
تا بود، کار می کرد.
و از همه مهم تر این که جوان زیست.
و از همه مهم تر این که جوان مُرد.
سوم دسامبر۱۹٨۵،بیدرکجای پاریس
و یکم دسامبر ۱۹٨۶، بیدرکجای لندن
پانویس ها:
* آرشاک طهماسبی ارمنی مردی فرهیخته و خوش سخن است (بود؟) از دوستانِ نزدیکِ دکتر ساعدی.
** این تصنیفی عامیانه است که دکتر ساعدی، به جای "به خودم"، در آن گذاشته بود: "به شاهم". و پیش می آمد گاهی که، در شبگردی های مستانه ی خود در خیابان های تهران، آن را به بانگِ بلند با هم بخوانیم و دم بگیریم.
*** دکتر ساعدی از بویِ کله پاچه بیزار بود. یک شب، از ما - سه چار تایی از دوستانش- نتوانسته بود دل بکند و با ما، پیاده، تا پُلِ امیر بهادر، به سویِ طباخی ی "حاجی" آمده یود.
-: "تو که کله پاچه دوست نداری، دکتر جان؟!"
-: "بیرونِ درِ آن دکان می مانم، تا شما خوراکِ گندتان را کوفتتان کنید و برگردید!"
و من هرگز از یادم نخواهد رفت که، آن شب، دکتر ساعدی، نزدیک به دم به دم، بینی ی خود را می گرفت، به درون طباخی سرک می کشید و فریاد می زد:
- "بس تان نیست، لاشخورها؟!"
|